مونولوگ

‌‌

همسایه‌ای که شناخته شد!

امروز دریچه‌ی جدیدی از این دنیا به روم باز شد!

سر سفره‌ی نهار بودیم که صدای آژیر ماشین اومد. مثل همیشه گفتیم لابد گربه‌ای پریده یا بچه‌ای لگد زده یا هرچی! بعد گوشی داداش کوچیکم زنگ زد، جواب نداد. چند دقیقه بعد داداش کوچیکم رفت تو کوچه دید آینه بغل راننده شکسته! چند هفته پیش بود که همینطور شکسته بودنش و رفته بودن، آقای هفتاد تومن آینه رو عوض کرده بود. این دفعه دوستای داداشم دیده بودن کی زده، بهش زنگ هم زدن جواب نداده. بعد که رفت تو کوچه یه پی‌کِی رو نشونش دادن و گفتن اون بوده. ماشین مال محله‌ی ما نبود، ولی نزدیک خونه ‌ی ما پارک شده بود. بعد دیگه گفتن یه خانمی بوده بعد از اینکه زده پیاده شده با همسایه‌ی ما صحبت کرده و رفته. داداشمم رفت از همسایه پرسید قضیه رو. اونم اول منکر میشه بعد میگه "همین زابلیه زد، برو در خونه‌اش!" همون لحظه پسر کوچیک همسایه‌ی زابلی با دوچرخه داشته رد می‌شده، این همسایه‌ام تا دیده گفته "ایناها همین بود، خودش بود، همین زد شکست!" داداشم میگه پسره‌ی بیچاره هاج و واج نگاه می‌کرده بفهمه قضیه چیه!

بعد ما تو خونه شور کردیم که این‌طوری نمیشه. باید بفهمیم کی این کارو کرده. چون ظاهرا راننده خانوم بود، عسل همراه داداشم زنگ چند تا خونه رو زدن تا راننده‌ی پی‌کِی پیدا شد. خواهرم میگه "خانمه که اومد بیرون بهش گفتم پدرم گفتن من خسارت نمی‌گیرم، ولی من اومدم فقط یه تذکر بدم که نمیشه به ماشین مردم خسارت بزنین و برین" اونم گفته "حاج خانوم من که خسارتتون رو دادم! وقتی زدم به ماشین پیاده شدم هر چی صبر کردم کسی بیرون نیومد، خواستم شماره بذارم که یه آقایی اومد داد و بیداد کرد که ماشین منو داغون کردی کجا می‌خوای بری؟ بعدم سی تومن ازم بابتش خسارت گرفت! منم گفتم صاحب ماشینه دیگه، لابد با همین سی تومن راضی میشه." و بعدم رفته در خونه همسایه تا پولشو پس بگیره و در واقع رودررو کنه! همزمان مرد همسایه که دیده بود ما پیگیر قضیه شدیم در رفته بود. وقتی خانم راننده به خانم همسایه اعتراض کرد محشر کبری به پا شد! خانم همسایه چنان بلبشویی راه انداخت بیا و ببین! حتی منکر شد که شوهرش شوهرشه!!! می‌گفت نه اون شوهر من نیست! تا اینکه مهمون همسایه که ظاهرا خواهرش بوده سی تومن خانمه رو پس دادن و از اینجا به بعد دیگه خانم همسایه کنترل خودشو از دست داد و (از اینجا خودم شاهد بقیه‌ی ماجرا بودم!) هررررچی از دهنش دراومد به خانمه گفت! "تو غلط کردی صد تومن به ماشین مردم خسارت زدی و رفتی، اون پول سرطان شه به جون بچه‌هات، سرطان شه به جون شوهرت و..." گاهی هم سمت داداش من حمله‌ور می‌شد که خواهرم داداشمو آورد داخل. جای شاکی و متهم عوض شد کلا! خانم راننده هم می‌خواست سی تومنو بده بابام که بابام نگرفت و آخرشم نفهمیدم چی به چی شد! فقط ما خیلی سریع ماجرا رو جمع کردیم تا به دردسر نیفتیم. با اینکه می‌تونستیم خسارت کامل رو بگیریم اما چون قانون از ما حمایت نمی‌کنه عطای خسارت رو به لقاش بخشیدیم و به قضیه فیصله دادیم.

بعدم من یه تف به این دنیا انداختم که یه روی دیگه‌شم قبل مرگ بهم نشون داد!

الانم خوش و خرم بدون اینکه برگردم پستو ویرایش کنم میرم سرکار که دیرم شده :)

  • نظرات [ ۶ ]

اوس کریم!

یا بکش یا دانه ده یا از قفس آزاد کن!


+ جواب آمد که:

"وَإِن یُکَذِّبُوکَ فَقَدْ کُذِّبَتْ رُسُلٌ مِّن قَبْلِکَ وَإِلَى اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ؛

یَا أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ فَلَا تَغُرَّنَّکُمُ الْحَیَاةُ الدُّنْیَا وَلَا یَغُرَّنَّکُم بِاللَّهِ الْغَرُورُ"


فک کنم قلبم مرتب اینو تکرار کنه امیدی به آزادی از قفس باشه! :)

  • نظرات [ ۲ ]

من و خ.ط

از نظر خانواده، من نازک نارنجی‌ترین انسان روی کره‌ی خاکی هستم!

گفتم یه کاری رو شروع کردم، الان به خاطر همون کار افتادم در بستر! گردنم به شدت درد می‌کنه و محدودیت حرکت پیدا کردم. حالا این وضع قراره چند ماهی طول بکشه، نمی‌دونم این گردن بهم اجازه میده یا از پا درم میاره!

  • نظرات [ ۴ ]

بی ذوق آزادی کسی با عشق هم خوشبخت نیست

ازتون متنفرم، منزجر کننده‌این. اُف بر شما! اُف بر شما! اُف بر شما!
اُف بر شما بخاطر اشک امروزم تو اتوبوس، بخاطر اشک چند سال پیشم تو اتوبوس، بخاطر این صحنه‌هایی که می‌سازین و تعفن ازشون می‌باره و ما تماشاچی‌گرانه نگاه می‌کنیم، اُف بر شما با اون لباسی که پوشیدین، اُف بر شما با اون مقامی که اشغال کردین، اُف بر شما با انسانیتی که ندارین، اُف بر شما بخاطر همیشه‌ای که پشتتون دراومدم، اُف بر شما!

+ ریپیت ریپیت ریپیت!


به داده و نداده‌ات شکر

نمی‌دونم این چه کاریه که آدم تو هر جمعی وارد میشه باید یه بیوگرافی از خودش بده؟ اگه کسی نخواد از خودش حرف بزنه باید کیو ببینه؟
امروز دو جا شغل و تحصیلاتم رو پرسیدن و هر دو جا حس ناخوبی بهم دست داد.
اولی چون خودمو تو موقعیتی قرار داده بودم پایین‌تر از موقعیت شغلیم و دوست نداشتم کسی بدونه.
دومی چون بعدش ازم پرسید "مطب دارین؟" و من گفتم "کار نمی‌کنم" و منظورم این بود که تو حرفه‌ی اصلی خودم کار نمی‌کنم. به یه غریبه نمی‌شه و نباید توضیح داد که یه کار پاره‌وقت و یه کار نیمه‌وقت دارم و اولی اونقد پاره وقته که شغل حساب نمیشه و دومی عنوان ترسناکی داره که ترجیح میدم همون اولی رو به عنوان شغلم قلمداد کنم و قلمداد کنن!

فاصبر! انّ الله مع الصابرین...

هوفففف، ولی :)
  • نظرات [ ۴ ]

دلا تا کی در این زندان فریب این و آن بینی؟

یه حس ناخوب نشسته روی دلم. حس می‌کنم یه بازی بیخوده که قبل از شروع تموم شده. امیدوارم اگه این حس‌ها واقعیت دارن، این بازی درجا متوقف بشه. حتی برای یک ثانیه دیگه هم ادامه پیدا نکنه. هیچ‌کس ترحم نکنه، هیچ‌کس احساس حقارت نکنه، هیچ‌کس مجبور نشه وسط راه به اجبار اعتراف کنه یا بهانه‌های واهی برای ختم بازی بیاره.


+ صد در صد می‌گذره، امیدوارم زود بگذره. سعی می‌کنم به چیزی که بقیه راجع بهم فکر می‌کنن، فکر نکنم. چون مطمئنا اونا به چیزی که من فکر می‌کنم اونا راجع به من فکر می‌کنن، فکر نمی‌کنن. چون من هیچ وقت درباره‌ی کسی در وضعیت خودم اونجوری فکر نکردم، پس دلیلی نداره بقیه این کار رو راجع به من بکنن :)

+ دلا! بزرگ شو! به قول مامان آقای، یکم عقل بگیر! تا کی؟ تا به کی؟ والله، بالله، مردم عادت ندارن مثل تو از راه صاف برن. مارپیچ رو بیشتر دوست دارن. کی می‌خوای یاد بگیری از هر حرفی، بجز منظور مستقیم، منظورهای در لفافه رو هم بگیری؟ کی می‌خوای بفهمی حرف‌ها بطن دارن؟ برای دسترسی به کاویته بطن، جراحی لازمه! باید جراح بشی، جراح شو...

  • نظرات [ ۳ ]

دلتا ناین

+ ماده مؤثره‌اش چی بود؟
× دلتا نُه تترا هیدرو کانابینول
به ... نگاه می‌کنه و می فهمم سوال کلی نبوده و مخاطبش اون بوده.
+ اصلا حواسش نیست!
_ چرا، همین دلتا نُهه دیگه.

انگار خودش می‌دونه در هر حالتی حواسش فقط به اونه. انگار می‌دونه محو صداشه، می‌دونه فقط می‌خواد بهش نگاه کنه. می‌دونه و گاهی به روشم میاره. خدا کنه اشتباه کرده باشم، مثل خیلی وقتا که اشتباه می‌کنم. خدا کنه عاشقش نباشه. خدا کنه وابسته‌اش نباشه. حداقل خدا کنه دو طرفه باشه. اگه یک‌طرفه باشه من بجای ... نمی‌بخشمش. بخاطر اینکه جلوشو نمی‌گیره. بخاطر اینکه بی‌محلی نمی‌کنه تا بفهمه یک‌طرفه است. بخاطر اینکه ده ساله در همین حد نگهش داشته. همون مَثَل با دست پس زدن و پا پیش کشیدن. فقط خدا کنه اشتباه کرده باشم.


دیروز صبح:
+ آرتمیییییس! مگه نگفتم این آشغالا رو جارو کن؟ (ضایعات پنچرگیری که داداشا رو حیاط ریختن و جمع نکردن!)
× باشه جارو می‌کنم.
+ پس کی؟
× الان که دارم میرم درمانگاه، بعد که اومدم.
+ تا اون موقع اینجا باشن؟
× نه! بعدش که بیام باید برم کلینیک. بعدشم شب میشه، می‌خوابیم دیگه.
+ آها! فردا صبحم که نوبت دندونپزشکی داری!
× عصرشم که باز کلینیکم.
+ لابد میفته به جمعه؟
× نهههه! خودتون گفتین جمعه میریم میامی!!! حالا باشن، شنبه یه فکری به حالشون می‌کنم :):):)

پی‌نوشت: چرا قسم میدین؟ واقعا خوب نیست قسم دادن! ولی خیلی خندیدم :) برمی‌دارم اگه دیدم اسپم برام نمیاد، دیگه نمیذارم. بعدشم وقتی نظرات باز نباشه دیگه کد اهمیتی نداره!

بو

من یک مرض دارم به نام "بو". جدیدا باز عود کرده!
یک استادی داشتیم که با خانواده ساکن انگلیس بود ولی می‌آمد و به ما درس می‌داد. در همان حیطه‌ی تدریسش با سواد بود. به دانشجوها به چشم خنگ‌های حیف نون نگاه می‌کرد و این نگاه به طور مستقیم عنوان هم می‌شد. گاهی خیلی شیک ما را خنگ خطاب می‌کرد. جلوی مراجع و مریض با خاک یکسان می‌شدیم. من باکم نبود، حتی اگر مرا هم خنگ صدا می‌کرد (که نکرد) ناراحت نمی‌شدم. واقعا در برابر او خنگ بودیم. با من خوب تا می‌کرد. بفهمی نفهمی قبولم داشت البته. یک بار حتی یک سوتی علمی از او گرفته بودم، همینطور که منبع در دست کنار میزش ایستاده بودم بدون اینکه حتی بگوید درست می‌گویی یا اشتباه، گفت "چرا اینجا واستادی؟ برو بشین دیگه!" آن ور آبی‌ها را از خنگ هم خنگ‌تر می‌دانست. به ما می‌گفت "باز شما غنیمتین" و منظورش بچه‌های ایران بود. ملیتم را نمی‌دانست. خلاصه مثل پدران دو سه نسل قبل، که با فحش و پس‌گردنی محبتشان را بروز می‌دادند، ایشان هم الفاظ محبت‌آمیزشان، فحش‌های مؤدبانه‌ی مترادف کلمه‌ی خنگ بود!
از توصیف ایشان که بگذریم، به قسمت مرتبط با بیماری بنده می‌رسیم. ما گروه ما قبل آخر بازنشگستی ایشان بودیم که واحد کارآموزی بهداشت مادر و کودک را با ایشان می‌گذراندیم. ایشان بسیار بسیار بسیار زیاد روی "بوی عرق" حساس بودند. طوری که بچه‌های ترم‌های بالاتر، قبل از شروع کارآموزی با این استاد، بهمان گوشزد کردند که حتما و تحت هر شرایطی هر روز دوش بگیریم. چون مثل ... بو می‌کشد و اگر بویی حس کند، آبروی طرف را بی رو درواسی می‌ریزد! ما هم این پند مهم را به گوش گرفتیم، بعضا علاوه بر آن تمهیدات ویژه‌تری نیز به کار می‌گرفتند! صبح به صبح با عطر و ادکلن دوش می گرفتند و می آمدند. اما باز هم از این مصیبت جان سالم (بخوانید آبروی سالم) به در نبردیم! یک روز شلوغ، در یکی از اتاق‌های بسیار کوچک مرکز بهداشت، ما پنج نفر دانشجو به همراه یکی دو تا مریض و یک یا دو کارمند و استاد دور خودمان می‌چرخیدیم. که استاد شروع کرد به پیف‌پیف! که "خجالتم خوب چیزیه!" مریض نزدیک استاد به خودش گرفت. استاد هم گفت "با شما نیستم، اونی که باید بفهمه، فهمید!" و ما پنج دانشجو که هیچ‌کدام نفهمیده بودیم، هاج و واج به هم نگاه می‌کردیم! شخصیتمان خرد شد، خرد! و ایشان همچنان به پیف‌پوف خود ادامه دادند تا یکی از کارمندان اسپری خوشبو کننده آورد و فضا را معطر کرد. از آن زمان فوبیای "بو" گرفتم! دائما در ترس و استرس بودم که مبادا بوی عرق بدهم و کسی آن را حس کند. از عطر و ادکلن استفاده نمی‌کنم و این بر ترسم می‌افزود! می‌شد که بلافاصله پس از استحمام احساس می‌کردم بوی شدید عرق می‌دهم! کاملا به سرم زده بود. گذشت و گذشت، ترس کم‌رنگ شد ولی از بین نرفت. گاه‌گاه هم دوباره با شدت می‌زند بیرون. آن روز در درمانگاه دکتر منشی را صدا زد و گفت "اینجا بوی عرق می‌دهد" و خواست اسپری بزند، و باز شد آنچه شد! اتاق‌هایمان جداست، اما درِ بین اتاق‌ها باز است، هزار تا مریض می‌آید و می‌رود و نمی‌دانم چرا من دیوانه بدون هیچ دلیلی باید به خودم بگیرم؟ عادت استحمام روزانه، شده روزی دو بار و هنوز حالم خوب نیست. مانتوی مشکی نویی که فقط سه ماه از پوشیدنش می گذرد، از فرط شستشو رنگش به سفید می‌زند و حالا با این وضع احتمالا به شستشوی روزانه برسد. قطعا وسواس نیست، این فوبیاست که دارد تبدیل می‌شود به وسواس! البته اگر در این سه سال نشده باشد! دلم می‌خواهد یک نفر پیدا میشد در همان صحنه‌ای که استارت این وضع زده شد، برمی‌گشت و به استاد می‌گفت "بیشعور!" فقط همین‌قدر، بدون توضیح اضافه. حالا احتمالا طبق برنامه‌اش در حال تکمیل زبان آلمانی‌اش است و من امیدوارم آنقدر خنگ‌بازی دربیاورد تا معلم زبانش برگردد و به فارسی بهش بگوید "بیشعورِ خنگ" :)
  • نظرات [ ۷ ]

مساحت زیست

یه پستی گذاشته جناب غمی مبنی بر راه انداختن چالشی به نام "مساحت زیست"

نمی‌خوام شرکت کنم، فقط می‌خوام دو نکته راجع بهش که راجع به خودمه بگم. این پست منو به این فکر انداخت که ببینم من بیشتر با چه چیزایی می‌زیم، هرچی بیشتر گشتم، کمتر یافتم! بیشترین چیزهایی که باهاشون در ارتباطم، گوشی و هندزفری و ساعت و انگشترم هستن و خلاصصصص. به همین سادگی به همین خوشمزگی، پودر کیک آرتمیس :) اما نه! به این سادگی نیست. برام خیلی عجیب و سخت بود که اینو باور کنم.

یک؛ چرا من انقد کمرنگ شدم تو زندگی؟ چرا فقط این چارتا؟ چرا انقد محدود دارم عمل می‌کنم؟ این گوشی منو بد عادت کرده! اکثر نیازهای روزانه‌مو مرتفع می‌کنه و من خنگم به همین بسنده کردم. توش از شیر گاو تا جون مرغ پیدا میشه. یادمه تو کارآموزیا دوستام بهش جعبه‌ی جادو می‌گفتن! چون در لحظه براشون جزوه، کتاب، دستورالعمل، کلیپ آموزشی، برنامه‌های درسی، وویس‌های اساتید، نرم‌افزار و هرچی که مورد نیاز بود رو رو می‌کردم. هر چیزی که قابل راه یافتن به گوشی بود، به گوشی من راه میافت! تازه دست اینترنت و گوگل هم درد نکنه که خیلی از چیزا رو نمی‌خواد نگه داری دیگه. بقول آقای قرائتی، کم مونده بجای قرآن به سر، گوشی به سر بشم شبای قدر با این استدلال که قرآن دارم توش!!! یادمه امیرخانی تو "جانستان کابلستان" نوشته بود، هر افغان می‌تونه با یه پتو و یه گوشی و یه شارژر زندگی رو بگذرونه! یعنی خونه و وسایل و اینا هیچیا! فقط همین سه تا! اون برای یه منطقه‌ی خاص تو افغانستان نوشته بود، ولی فک کنم اینجا برای منم صدق کنه. یعنی در این حد محدودم الان! که خوب آزاردهنده است و متأسفانه است و بد است و اَخ است و باید ترک کنم این روش ناپسند مذموم را! ان‌شاءالله تعالی دیگه نت نمی‌خرم و با مودم سر می‌کنم بلکه شدتش فروکش کرد. این بره پایین، یه چیزای دیگه میاد بالا. باید صبر کنم ببینم این درون من سمت چی میره. امیدوارم هر چی هست رنگی رنگی باشه :)


دو؛ من تو زندگیم سعی کردم به چیزی وابسته نشم و اگه حس کردم دارم وابسته میشم، زود کلکشو بکنم. اونم رو حساب اینکه نقاط ضعفم کم بشن نه اینکه به مراتب عالی عرفان برسم و اینا! مثلا اون وقتا که بچه بودیم، جشن تولد نداشتیم. خودمون خواهر برادرا هم که بودجه برای راه‌اندازی مستقل جشن نداشتیم. در همون زمان من و یکی از همکلاسیام که صمیمی بودیم تولدا برای هم کادو می‌گرفتیم فقط. یادمه یه بار اون یه دفتر خاطره بهم داد. منم هیچوقت تا اون موقع و هیچوقت بعد از اون موقع دفتر خاطره نداشتم و بنابراین دوستش می‌داشتم. اما بردم دودستی تقدیم هدهد کردم. موارد زیادی از این دست خاطرات دارم که الان خاطرم نیست! اما حالا حس می‌کنم دیگه حافظ غلام همت من نیست، چون دارم رنگ تعلق می‌پذیرم. از کجا؟ لابد فک می‌کنین به گوشیم وابسته شدم؟ :):):) خیر! از اونجا نیست. از اونجاییه که از بین این چارتا، انگشترم رو خیلی زیاد دوست دارم و حتی فکر نبودش هم آزارم میده. تقریبا 95% مواقع تو دستمه و اصلا معرف منه! یه شیء خاصه برام. خواهرم از نجف برام آورده بود. خودمم که رفتم دوباره بردم همه‌جا گردوندمش. همین دو سه روز پیش، به زیارت ضریح امام رضا (ع) هم مشرف شده :) حالا این نقطه ضعف منه، چیکارش کنم؟ یعنی نقطه ضعفمو بدم به کسی که دیگه نقطه ضعف نداشته باشم؟ :'( حالا که خوب نگاه می‌کنم چند وقتیه عوض شدم و دست و پامو به خیلی چیزا بستم. چون زیادن کندن ازشون درد داره، مثل مو! باید یکی یکی که سر بلند می‌کردن، سرشونو می‌زدم، حالا دسته‌جمعی چطوری بکنمشون خوب؟!؟!؟ هی بابا...

حاشیه‌ی امن

خدایا! خیلی بد بود! خیلی! خیلی! خیلی! خیلی! خواب دیدم جنگ شده، همه مردم داریم فرار می‌کنیم، حس ناامنی تمام خواب رو پر کره بود. واقعا خیلی بد بود. قشنگ مرگ رو یک قدمیم حس کردم. همین دیروز گفته بودم مرگ برام خیلی گنگه و وحشتناک. تو خواب حسش کردم از گنگی دراومد، حالا باز یادم رفته! انسانم دیگه، چه میشه کرد؟

+ البته که بعد سحری اضغاث احلام طبیعیه!

+ چند روزه ماجراها به طرز عجیبی به هم مربوط میشن. هستی داره باهام حرف میزنه یا خیالاتی شدم!؟! هستی جان، اگه چیزی می‌خوای بگی مث بچه آدم بیا بشین رک و راست حرفتو بزن. چی هی آسمون ریسمون می‌بافی؟

Designed By Erfan Powered by Bayan