مونولوگ

‌‌

نفس به شماره افتاده

گاهی هم آدم خودش رو مسخره می‌کنه. با فکراش، حرفاش و کاراش.

+ های! ای روزگار! تف بر مردمانی که تو را اینگونه ساختند و اینگونه ویران کردند و اینگونه در تو حکم راندند و اینگونه در طول تو استحکام بخشیدند پایه‌های ضعیف ظلم را، تا چنین ستبر و ریشه‌مند شد.

  • نظرات [ ۳ ]

من هم گاهی شعر می‌گویم، اما کسی باور نمی‌کند که شاعر باشم!

به سمتِ راستِ نوارِ بالای کتاب نگاه می‌کنم،انتظار داشتم ساعت را ببینم، نبود، چند صدم ثانیه سردرگم بودم.
همکلاس و هم‌خانه‌ی برادرم گم شده بود، پیدا شد.
داشتم زبرا می‌پختم. ف آمد دنبال دسته‌های شیرآبشان. آمد دم در آشپزخانه. برایشان چیزی نفرستادیم.
پسرِ صاحبِ مغازه‌ی پایینِ کلینیک ذهنم را بد درگیر کرده. نه پدر را دیده‌ام نه پسر را. امروز در کلینیک سر مشکلش و راه حل مشکلش بحث بود، بیشتر از همه درگیر شدم. اصلا حرف نزدم.
هدهد گفته بود بیا این‌ها را دستت کن. النگوهاش را می‌گفت.
گوشی را چک می‌کنم. هنوز خبری نیست. اصلا برایش مهم هست؟ اصلا به درک!
"تعصب (عِرق) همیشه هم بد نیست!" هم دکتر می‌گوید هم روانشناسمان. گفتم قصدم کشتن کامل آن است، تا چه‌قدرش حاصل شود.
یک آهنگ دانلود کرده بودم. هرچه می‌گردم نیست.
چرا ح درس نمی‌خواند؟ چرا اینقدر پرخاشگر شده؟
یک چی‌پف می‌خواستم. حتی یک پانصدی ته کیف پولم نیست!
صدای دکتر می‌آمد که به مریض می‌گفت هفته‌ی بعد نیست. چرا فراموش کردم دقیق بپرسم تا برای هفته ی بعد برنامه بریزم؟ چرا هروقت دلش بخواهد با شوهرش یا تنها می‌رود سفر و من نمی‌توانم؟
نگاهم خیلی اتفاقی به نگاهش برخورد. اخم کرده بودم، لبخند زد و نگاهش را تا ورودی در حس کردم! چه می‌شود که گاهی حتی مغرورهایشان، برای حتی یک اخم، غرورشان را کنار می‌گذارند؟
کلید هوم گوشی را فشار می‌دهم، دفعه‌ی هزار و بیستم. خبری نیست.
یک چیزی می‌خواستم بنویسم، هر چه فکر می‌کنم معادل ایرانیش خاطرم نیست! عجبا!
چرا وقتی نمی‌خواستم، همه چیز ظاهرا مهیا بود، همین‌که دلم لرزید، همه‌چیز به هم ریخت؟
از النگو دست کردن بیزارم. هیچ‌وقت النگوی طلا نخریدم.
آخرین تلخ را هم خوردم! تا آخر ماه چند روز مانده؟
گفتم نمی‌رسم بروم آن سمت‌ها و فقط نوشتم "درخت انجیر معابد، احمد محمود" فردا دستم بود. واقعا؟
ساعت چند شد؟ گوشه‌ی سمتِ راستِ نوارِ بالای کتاب که فقط نوشته 216...

  • نظرات [ ۶ ]

گند خنده‌دار!

گندی زدم اون سرش ناپیدا! از این بدتر نمی‌شد دیگه! وای بر من! وای بر من! وای بر من! یادم میاد مورمورم میشه! جا داره از خجالت آب شم برم تو زمین!

  • نظرات [ ۳ ]

حال همه‌ی ما وب‌لاگ‌نویس‌ها خوب است!

چه باحاله! وبلاگو میگم.
می‌تونی بشینی زار زار گریه کنی و همزمان یه جوک تایپ کنی که بقیه بهش بخندن و فک کنن تو هم می‌خندی.
می‌تونی با یه تلخند رو لب، سعی کنی افکارتو هل بدی عقب تا بتونی از آشپزی و خیاطی حرف بزنی.
می‌تونه دلت در حال ترکیدن باشه ولی بیای روزمرگی بنویسی.
می‌تونه مدت‌ها باشه که دنبال گوش می‌گردی درحالی که گوش‌های زیادی حرفاتو شنیده.
میشه از فرط حرف زدن وبلاگو ترکونده باشی ولی هنوز به ته حرفات که هیچ، به ب بسم‌الله‌شم نرسیده باشی.
می‌تونه دلت بخواد بنویسی "الف" ولی بجاش بنویسی "ب". همه از پشت صفحات کوچیک و بزرگ می‌خونن "ب" و باور می‌کنن که "ب".
  • نظرات [ ۹ ]

پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت

بعضی چیزا انقد رو دلم سنگینی می‌کنه که طاقتم طاق میشه. نفسم تنگ میشه. در واقع من باید غلط بکنم این فکرا رو بکنم.

  • نظرات [ ۷ ]

بشکن بشکنه!

دیروز صبح تو درمانگاه گوشیم از دستم افتاد و گلس و گاردش شکست.
عصر هم تو کلینیک در سطل آشغال رو بستم که ناگهان شکست و خرد شد!
همکارم می‌گفت "یکی چش زده!!!" میگم "سطل آشغالو چش زده؟"😂😂😂
برای سطل خیلی ناراحت شدم. امروز بعد از کلاس خیاطی رفتم یه سطل خریدم. سطلی که شکست خیلی غول‌آسا بود و هرجا می‌رفتم اون اندازه و مدل نداشت. بیشتر از یک و نیم کیلومتر پیاده‌روی کردم! بعد که خریدمش چون حمل و نقلش تا خونه و باز تا کلینیک سخت بود بردم گذاشتم طبقه پایین کلینیک که عصر ببرمش بالا. چشمتون روز بد نبینه! عصر هنوز به در کلینیک نرسیده دکتر شروع کرد به دعوا کردن! و گفت "این سطل همین پایین می‌مونه!" و خودش رفت بالا. منم سطلو برداشتم رفتم بالا! دکترم دیگه هیچ حرفی نزد! فقط از طریق خ.ص پیغام می‌فرستاد که "اینو می‌بری خونتون!" منم هی می‌گفتم "نه!" آخر سر وقتی خ.ص داشت سطل قبلی رو خالی می‌کرد، رفتم شروع کردم پلاستیک سطل رو باز کردن که بذارم جای قبلی که ناگهان دکتر هوار شد رو سرم و چنان داد و بیداد می‌کرد و چش‌غره می‌رفت که نزدیک بود قالب تهی کنم! "من حرفو یه بار می‌زنم!!!" "قرار نیست شما اینجا برای ما تعیین تکلیف کنی!" "اینا وسایل مصرفی اینجاست، اگه شکست شکست، فدای سر همه، من باید تهیه‌اش کنم!" و قس علی هذا.
منو میگی کوپ کرده بودم! چه همه حرف و استدلال آماده کرده بودم بزنم! یه دو تا جمله‌ی شکسته بسته گفتم که یادمم نیست چی بود الان 😂😂😂
انقدری هم عصبانی شده بودم که حد نداشت! چطور جرئت کرده بود با من اونطوری حرف بزنه؟ "من حرفو یه بار می‌زنم!!!" واسه خودت می‌زنی. به من چه؟ چه‌کاره‌ی منی که لازم باشه حرفتو گوش بدم؟ من یادم نیست بابام جوری باهام حرف زده باشه که از ترس نطقم کور بشه و حرفام یادم بره! اونوقت ایشون! خلاصه که الان از دست تماااااام مردای دنیا که بلااستثنا مستبد و مستکبرن کفری‌ام!

  • نظرات [ ۱۳ ]

مهمان بابرکت

بعضیا هستن انقدر خاص‌ان که نمیشه ازشون ننوشت! فی المثل عمه خانم :)
بعضیام هستن که انقدر خاصن‌ان که اصلا نمی‌دونی در موردشون چی بنویسی! مجددا عمه خانم :)
بعضیام هستن که نمی‌دونی بهشون چی بگی، در نتیجه میگی خاص! بازم عمه خانم :)
بعضی وقت‌ها، رفتار آدم‌های خاص اذیتت می‌کنه. گاهی متعجبت می‌کنه، حتی به شگفتی وامی‌دارتت!
خلاصه که مامان و آقای با یه مهمون خاص برگشتن و من به شخصه (نه بقیه!) تو این مسئله گیر کردم.

+ برای هدهد🖑🖐 🙏
  • نظرات [ ۲ ]

ای بغض فروخفته مرا مرد نگه دار

هزار خط (غلو!) نوشتم و پاک کردم. حالا می‌فهمم درونگرا یعنی چی. فقط میشه بگم یه حالی شبیه این پست دارم، بلکم بدتر. قطعا بدتر.

دو پست در یک پست

حدود یک ماه پیش از یه کاری حرف زدم که شروعش کردم و خوب اون کار خیاطی می‌باشد :) می‌خواستم مطمئن بشم از ادامه دادن یا ندادنش. تقریبا راهنمایی یا اوایل دبیرستان بودم که یه دوره سه ماهه خیاطی مقدماتی با زور و اجبار مامان جان رفتم و یه چند تا بلوز و شلوار و مانتو و اینا دوختم بعد هم بوسیدم و گذاشتم کنار، چون اجبار شده بود بهم! عقل‌رس هم نشده بودم که خوب و بد رو درست بفهمم، کما اینکه الانشم نمی‌فهمم! القصه یک ماه پیش فهمیدم زن‌دایی میرن کلاس، یهو منم دلم خواست :) رفتم و دیدم واقعا علاقه‌مندم بهش، چیزیه که توش چیزی می‌سازی!! خودت با دست خودت، با فکر خودت، با طراحی خودت، با خلاقیت خودت؛ به همون نسبت که دست و فکر و خلاقیتت قوی‌تر باشه، کارت تمیزتر و بهتر و شیک‌تر درمیاد. مجذوبش شدم، بخصوص که آخرش امتحان داره! یه مرضی هم دارم به نام محک! از هر کاری که بدونم با معیارهای مشخص سنجش میشه لذّت می‌برم :)
البته این کلاس ما بی‌دردسر هم نیست، علاوه بر اینکه وقت‌های خالیم رو پر کرده و من در به در دنبال وقت اضافه می‌گردم، یه سری اعصاب‌خوردی هم داره. مثلا استادش در عین مجرب بودن اصلا معلم نیست! اگه ازش بخوای درسی رو که به سرعت نور داده یه بار دیگه تکرار کنه ناراحت میشه و میگه چرا گوش نمیدی؟ تازه بعدش تکرار هم نمی‌کنه! یکی از بچه‌های کلاس از این بابت خیلی اذیته بنده خدا! خدا رحم کرده من یه آشنایی مختصر دارم!

هنوز "اوه" رو نبردم عوض کنم! دوره آخه! مثلا چهار سال هر روز همون دور و ور بودم، بلکم دورتر! حالا واسم دور شده :) دوتای دیگه‌ام در نظر دارم ولی پول ندارم! آی عم مفلس بیکاز آی گو تو خیاطی کِلَس! اند خیاطی کِلَس ایز وری وری پر خرج :)


من عصبانی‌ام. چون بهم گواهینامه نمیدن! تا وقتی دانشجو بودم می‌گفتن باید متأهل باشی، یه بچه هم داشته باشی تا بهت گواهینامه بدیم، فارغ‌التحصیل که شدم گفتن اگه دانشجو باشی یا متأهل + بچه‌دار باشی بهت گواهینامه می‌دیم. از یکی دو ماه پیش تو بوق و کرنا کردن که آآآآآی دنیا ما شرط مسخره‌ی تأهل واسه گواهینامه رو برداشتیم، همه اعم از دانشجو و غیر دانشجو، مجرد یا متأهل بیاین گواهینامه می‌دیم بهتون. رفتم:
. "پاسپورت"
.. "بفرما"
. "پاس همسر"
.. "ندارم"
. "پاس پدر و مادر"
.. "اونا که نمی‌خوان گواهینامه بگیرن"
. "باید پاسپورت داشته باشن"
.. "کارت آمایش دارن"
. "باید تحویل بدن"
.. "کیو مسخره می‌کنین؟ با این قوانین من‌ درآوردی بیشتر خودتون میرین زیر سؤال! یکی بپرسه رانندگی چه ربطی به زن و شوهر داشتن و یا بچه داشتن داره چی جواب میدین؟ اومد و یکی نازا بود! لابد باید گواهی ناباروری بیاره تا قبول کنین! من که الان همه جوره حسابم از پدر و مادرم جداست، مدارکم مستقله، مستقل تمدید میشه، پاس پدر و مادر رو واسه چیتون می‌خواین؟ کسی که کارت داره بچه‌اش نمی‌تونه قوانین راهنمایی رانندگی رو بفهمه و رعایت کنه؟ و..." البته این چیزا رو با خودم گفتم، وگرنه الان بجای شما لیوان آب خنکم این خاطره رو گوش می‌داد. یادم نمیاد سردوشیش چند تا ستاره داشت.
موقع ورود دم در کیف و هیچ وسیله‌ای راه نمی‌دادن! لابد بخاطر داعشه. کسایی مثل من که تنها بودن اجبارا کیفشون رو تو خیابون ول می‌کردن و می‌رفتن تو. حداقل یه باجه‌ی امانت می‌ذاشتن که کیف مردم رو تو سطل زباله نندازن. موقعی که برگشتم یه آقایی که نزدیک کیفم نشسته بود گفت "می‌خواستن کیفتو بندازن تو سطل زباله، نذاشتم گفتم صاحب داره، برمی‌گرده."
صاحب من کجاست؟ چرا برنمی‌گرده؟ معدود لحظاتی هست که احساس نیاز می‌کنم. بیاین که داریم می‌ریم به زباله‌دان تاریخ و تعصب، کسی هم نیست بگه ننداز آقا! صاحب داره، الان میاد، الان میاد...
  • نظرات [ ۱۳ ]

ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست!

برآیند حرفایی که هفته‌ی گذشته از آدمای مختلف شنیدم این بود که من یه آدم سرسخت و مقاوم نسبت به تغییر، مرموز با ذهنی پر از اطلاعاتی که به بیرون درز نمی‌کنن، پیچیده، بسیار ایده‌آلیست، شدیدا درونگرا و جزء آدم‌های تیپ A هستم که ریسک بیماری‌های قلبی عروقی دَرِشون بالاست!
باید اعتراف کنم احساس ناتوانی و شکست می‌کنم، چون هیچ‌کدوم از آدمای بالا من نیستم بجز آخری! اینکه من نتونستم جلوی بقیه خودم باشم یه جور بدبختیه. من معمولا حضور بقیه رو تو زندگیم اونقدری جدی نمی‌گیرم که بخوام حرف‌های واقعی باهاشون بزنم و مطمئنم یکی دو ساعت دیگه با خودم میگم چه اهمیتی داره بقیه چه فکری می‌کنن؟

گریه‌ی بی‌اختیار و بی‌علت از نشانه‌های افسردگیه؟ با علت شروع شد، بی علت ادامه پیدا کرد. دیروز میرزا اولنگ، امروز صبح حججی، عصر هم الکی الکی، رسما خل شدم!
  • نظرات [ ۶ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan