مونولوگ

‌‌

نتیجه‌ی چند تا کلیلک اضافه‌تر

نمدونم والا وقتی میام چیزی بنویسم این همه چرت و پرت از کجا میاد رو صفحه؟ اومدم یه کلوم بنویسم یکی از وبلاگایی که قدیما می‌خوندم رو دوباره پیدا کردم، یهو دیدم یه طومار نوشتم در مورد تاریخچه‌ی وبلاگ‌خوانی و وبلاگ‌نویسی خودم!

حس بسیار خوبیست پیدا کردن وبلاگ‌های جوندار قدیمی! حافظه‌مو از دست دادم حیف!

داش الهه

من همیشه برای دختربچه‌ها نظرم اینه که از آرایش و قر و فر دوری کنن، ماماناشونم حواسشون باشه دختر بچه‌ها خیلی سمت این چیزا نرن. چون از بچگی بخوان این کارا رو شروع کنن خدا میدونه بعدا چی میشن! امااااا! امروز خودم دلم میخواست یه رژ لب از تو وسایل آرایشگره بردارم (چون خودم ندارم!) باهاش لب یه دختر چهار پنج ساله رو بکشم :) اسم این دختر بچه داش الهه بود! یعنی با پسر مو نمیزد! هیچچچچ کس نمی‌تونست حدس بزنه که دختره. اگه مامانش صداش نکرده بود نمی‌فهمیدیم :) از لباس و صندل بگیر تا مدل کوتاهی موش تا حرکات و رفتارش. یک چشم و ابرویی داشت! یک مژه‌های بلندی داشت! مامانش می‌گفت خودش همیشه این مدلی لباس می‌پوشه و رفتار می‌کنه. لباس دخترونه تنش می‌کنیم در میاره. خدا کنه بعدا به مشکل نخوره. گفتم یه جوری تشویقش کنین بره سمت دخترانه رفتار کردن، ولی خودم نمی‌دونستم چیکار باید کرد دقیقا. همه‌ش داشت منو نگاه می‌کرد، فک کردم لابد بی‌میل هم نیست. بهش گفتم "می‌خوای این شکلی بشی؟" فقط نگاه کرد. البته توقع داشتم یه نع محکم بگه. بنظرم میشد با کار کردن یه جوری اخلاقشو عوض کرد، ولی به مامانش نمی‌خورد این کارا رو بکنه. اونجا هم همه بهش می‌خندیدن و یه جورایی انگار کاراشو تشویق می‌کردن که بنظرم بدترین عکس العمله. خدا کمکش کنه بعدا مشکل پیدا نکنه.

+ نهایتا مجلس مولودی شد :))) همه دعوتید بفرمایید :)
  • نظرات [ ۶ ]

روزمرگی

این روزا داره نسبتا خیلی خوب! می‌گذره :)

امروز دکتر ر.ف گفت یه دوره‌هایی رو جامعه مامایی گذاشته، خودشم داره میره کارگاه‌هاشو، گفت منم برم این دوره‌ها رو بعد برم تو مطبش کیس همونا رو ببینم و درصد بگیرم. پیشنهاد بدی نیست ولی گمون نکنم برم. فرض کنین یک جلسه سیصد تومن :|

منی که تا آخرین قطره‌ی دارو رو به مریض میدم، حواسم هست نصفه‌های قرص مکمل هم باشن و کوچیک بزرگ به مریضا ندم؟ سر یک سی‌سی هم حساسیت به خرج میدم؟ هوفففففف! خیلی اعصابم خورد شد. به خانم ص (با سابقه‌ی ده ساله) گفته بیا خودت دارومو بده، این پرستارتون به من کم داده. تو روم نگفت، خانم ص و دکتر ر.ض هم نگفتن چی گفته. فقط جلوی من به خانم ص گفت "من پنج ساله دارم دارو می‌گیرم، چرا هیچ‌وقت کم نیاوردم؟" دیگه داشتم آمپر می‌چسبوندم! بعد که رفت به خانم ص گفتم "این چی می‌گفت؟ گفت بهش دارو کم دادم؟؟؟" خانم ص و دکتر همزمان گفتن "نهههه! گفت خودش کم آورده دارو، واسه همین یه روز اضافه‌تر میخواد." نخواستم ادامه بدم وگرنه میگفتم "پس چرا مددکار باید بیاد داروشو بده؟ مگه من نمی‌تونم؟" هوفففففف

مردم هم یه چیزیشون میشه ها! داشتم می‌رفتم سمت BRT، مسیر خلوت بود و از روبرو هم یه آقای میانسال میومد. یه دفعه کج کرد طرف من! انقد ترسیدم. گفت "کجا گذرنامه میدن؟" انقد هول کرده بودم گفتم "نمی‌دونم" و سریع رد شدم. آخه مرد حسابی، پدر گرامی! این چه وضعشه؟ برای سؤال پرسیدن یورش نمی‌برن سمت بقیه. خیلی ملایم زاویه می‌گیرن و تو فاصله‌ای که صدا بهش برسه توقف میکنن. زهره‌ترک کردی منو پدر جان! بعدشم اداره گذر کجا اینجا کجا. این موقع شب دقیقا از کدوم اداره میخوای گذرنامه بگیری؟


+ دیروز خییییلی خوش گذشت :) از این روزای خوش‌گذشتنی تو زندگیتون زیاااااد ان‌شاءالله :)

  • نظرات [ ۲ ]

کوچک یا بزرگ؟ مسئله این است!

آقا! من نمی‌دونم چرا واقعا! چرا ما خانوما وقتی یکی بهمون میگه بهت کمتر از سنت می‌خوره انقد کیفور میشیم؟!
عروسی داداشم من سال دوم دانشگاه بودم. چند وقت بعدِ عروسی، زن‌داداشم گفت "ما اون اول که دیده بودیمت فک کردیم دبیرستانی باشی!" 😊
دیشب هم یکی از فامیل‌های آق داماد بهم گفت "اون روز ما اومدیم خونه‌تون تو رفتی بیرون، داشتی مدرسه می‌رفتی؟" 😂😂😂 بعد که دید پنجججج سال ازش بزرگترم کوپ کرده بود! گفت اصلا بهم نمی‌خوره!

البته کسایی هم بودن که تو برخورد اول از روی چهره، سنمو درست حدس زدن یا به صورت نادر بزرگتر از خودم. ولی تعدادشون کمتر از گروه بالاست :) یه موردش که یادم نمیره وقتی بود که دبیرستانی بودم. یه نفر که خودش دانشجوی کارشناسی بود بهم گفت "بهت میخوره ارشد!!! باشی!" :|| اون موقع من کوپ کردم 😂 بعد که فهمید پنج شیش سال ازش کوچیکترم گفت "بخاطر رفتارت اینجوری فک کردم" آخه خیییلی سنگین رنگین و اندکی فهمیده‌تر از سنم بودم (اون وقتا!)
دوستام که چند سال باهام بودن بهم میگن "اطرافیانت که باهات صمیمی نیستن فک میکنن تو جزء آدم‌بزرگایی! ولی اگه باهات صمیمی بشن حتما میگن چقد بچه‌اس ایییین!!!"

بنده هنوز متوجه نشدم کدام روایت در مورد من صحت می‌دارد!
  • نظرات [ ۱۱ ]

کن یو اسپیک اسپنیش؟

یک دقیقه زودتر از خونه اومدم بیرون، اما چند دقیقه دیر رسیدم :| مردم چشونه همه‌اش بیرونن؟ اه
در همون حال که دیرم شده بود و داشتم با سرعت به سمت مقصد حرکت می‌کردم یه آقا جلومو گرفت! پشت سر هم با یه لهجه‌ی غریب یه چیزایی بلغور می‌کرد! دیدم حتی یک کلمه‌شو نمی‌فهمم، گفتم "ببخشید من انگلیسی نمی‌فهمم" و می‌خواستم برم که با حرکات دست بهم فهموند صب کنم و گفت " نات انگلیش، اسپنیش!" هههههه می‌خواستم بگم "مرتیکه! تو این مملکت جلوی یه خانومو گرفتی که میگه انگلیسی بلد نیست، اونوقت توقع داری اسپنیش بلد باشه؟؟؟" اما خوب اون لحظه نتونستم آنالیز کنم که اون زبون منو نمی‌فهمه و من هرچی دلم بخواد می‌تونم بگم! بنابراین حرفمو خوردم و گفتم "اسپانیایی هم بلد نیستم" و راه افتادم که برم، باز شروع کرد به تند تند حرف زدن! این دفعه دستشو از ارتفاعی در حد دنده‌ی سومش، سمت راست، به صورت اریب برد به ارتفاعی در حد دو انگشت بالاتر از سرش، سمت چپ، و صدای هواپیما از خودش متصاعد! کرد! گفتم "فرودگاه؟" همینطور نگام کرد و بعد از چند ثانیه فک کردن گفت "Airport" یکم فک کردم ببینم از اونجا چطور میشه رفت ایرپورت! تو ذهنم با BRT واتوبوس می‌خواستم برم😆 اما نتونستم! بعد دیدم اینکه با BRT نمیتونه بره اصلا! می‌خواستم بگم "یه ماشین دربست بگیر برو دیگه!" دیدم اینم نمی‌تونم حالیش کنم. یکم مستأصل شدم و با گفتن "من حرفاتونو نمی‌فهمم!" رفتم که رفتم! باز داشت از پشت سر یه چیزایی بلغور می‌کرد که بینش یه کلمه‌ی خانوم هم شنیدم. همون لحظه شک کردم که نکنه همه‌اش سرکاری بوده؟ دیگه برنگشتم و به راهم ادامه دادم. ولی الان که فکرشو می‌کنم صد ممیز صد صدم درصد احتمال میدم سرکاری بوده! اولا کدوم توریست بدبختی بدون اینکه زبان کشور مقصد رو بلد باشه تنها راه میفته تو شهر غریب؟ اونم وقتی قراره بره ایرپورت؟ ثانیا کدوم توریست احمقی که زبان کشور مقصد رو بلد نیست، بدون بلد بودن یه زبان بین‌المللی پا میشه میره مسافرت؟ اونم وقتی احتمالا بلیط داره و میخواد بره ایرپورت؟ ثالثا کدوم توریست چلمنی که نه زبان کشور مقصد رو بلده، نه زبان بین‌المللی، می‌دونه معنی خانوم چیه؟ تازه رابعا توریست به همین بدبختی و حماقت و چلمنی هم که باشه می‌تونه بفهمه در اینجور مواقع باید یه دربست بگیره با ده برابر قیمت واقعی هم که شده خودشو برسونه به ایرپورت! حالا که مطمئن شدم اون بنده خدا نه بدبخت بود، نه احمق، نه چلمن، دارم فک می‌کنم چند دقیقه داشته به من می‌خندیده؟ حتی ممکنه دوربین مخفی بوده باشه و صباحی پس‌صباحی بنده رو تو تلویزیون تو برنامه‌ای ببینین که دارن مونگولیسم رو توضیح میدن O__o
  • نظرات [ ۷ ]

EQ Or IQ؟

دیروز تو کلینیک جو تست EQ راه افتاده بود. تست توسط یه بات تلگرامی گرفته می‌شد و برای دیدن نتیجه‌اش باید حتما یه نفر دیگه رو دعوت می‌کردی و اون نفر دیگه هم حتما تست رو شروع می‌کرد. تست ظاهرا (طبق اظهار بات!) مال دانشگاه بروکلی بود که با کلی زحمت به فارسی برش گردونده بودن! همه‌ی تست 20 تا عکس بود و ما باید با دیدن چهره ی افراد از نژادهای مختلف حدس می‌زدیم که تو چه حالتی هستن. مثلا غم/ ترس/ تعجب/دلربایی!/ عشق/ شادی/ مودب بودن/ خجالت‌زدگی/ شرمساری/ تحقیر/ میل و هوس/ ارتکاب جرم!!! و... امتیازات دیروز از کم به زیاد این‌ها بودن: (از 180)
صفر!!! 30، 72، 81، 99، 108، 153
و 153 مال من بود :):):) بزن دست قشنگه رو به افتخار آرتمیس :) صفر هم به گمانم متعلق به یه آقای دکتری بود خارج از کلینیک! خلاصه اساتید دانشگاه بروکلی از پشت همون میزهاشون از اون سر دنیا کلی برام کف زدن و با غلظت گفتن "احسنت! شما توانایی تاپی در درک و خواندن احساسات آدرز دارین! این ویژگی یو فوق‌العاده‌ است. می‌تونه توی بیزینس و حتی روابط با فرندزت خیلی کمکت کنه و بلا بلا بلا..." بندگان خدا نمی‌دونستن قبل تفسیر تست باید چند تا سوال حداقل می‌پرسیدن! مثلا اینکه
"آیا یو موقع کانورسِیشن اصلا به فیس طرف مقابلت نگاه می‌کنی؟؟؟"
"یو در طی یِر با هَومِنی آدم مختلف سر صحبت رو اوپن می‌کنی؟!"
"یو بعد از چه مدت آشنایی می‌تونی به طرف مقابلت بگی بیا با هم تی بخوریم؟ یا تراول اخیرت خوش گذشت؟ یا چیلدرنت چند سالشونه؟"
(الان برین سجده‌ی شکر به جا بیارین که من اینجا تو روتون نگاه می‌کنم و باهاتون حرف می‌زنم! اگه فیزیکاً ببینمتون سرمو به یمین و یسار می‌چرخونم‌ و سوت‌زنان از کنارتون رد میشم :) )
جا داره اطرافیان من برن این تست رو بکوبن تو سر اساتید دانشگاه هاروارد! (آخه از اسم هاروارد خوشم نمیاد!) مشااااورمون که تواناییش تو ارتباط با مریض خیلی هم خوبه شده 30! من که تو این  نه ماه در مجموع 10 تا جمله هم با مریض صحبت نکردم شدم 153! نظریه‌ی دیگه‌ای هم دیروز در این رابطه صادر شد مبنی بر اینکه من به دلایل مذهبی‌خانوادگی با لنگه کفش زدم تو سر این تواناییم و اجازه ندادم بالفعل بشه! که اگه این واقعیت داشته باشه وااسلاما! خسران، خسران، خسران!

امروز دکتر می‌گفت "از این به بعد باید مدیریت اینجا رو بدیم دست خانم آرتمیس! چون هوش هیجانیش از همه‌مون بالاتره!" به این میگن مسخره کردن آیا؟ من با این نمره از EQ همچین حسی بهم دست نداد، وگرنه اون لنگه کفشه رو می‌کوبوندم تو ملاجش :)
خوب من که این تست‌ها رو باور نمی‌کنم، چون چند سال پیش تست IQ هم داده بودم جوابش مِنسا لِوِل شد! اما دریغ از جویی هوش که من ببینم دارم تو کارام استفاده می‌کنم. EQ که مثلا همین هوش عملیه، ولی کو؟ بازم خبری نیست. الان من می‌تونم برم از مسئولین دانشگاه کمبریج شکایت کنم که "هوشی که ادعا کردین نیست! یالا بدین!"

امروز یک بحث پرشور هم داشتیم. از امر به معروف و نهی از منکر شروع شد و به جدایی/اتصال دین از/و سیاست رسید. از اون بحث‌ها که دلم واسشون تنگ شده بود. از اونا که سااال‌هاست گذاشتم کنار. از اونا که یه جایی درجه حرارتش اونقد میره بالا که پابرهنه تو حرف هم میایم. واقعا هیچی بارم نیست، ولی تو این سال‌هایی که از محیط بحث کناره گرفتم فهمیدم آدم تو بحث رشد می‌کنه، می‌فهمه، یاد می‌گیره، دریچه‌ها و بلکم افق‌های جدیدی به روش باز میشه، و همینطور هم ممکنه با کله بخوره زمین و جنم بلند شدن پیدا نکنه، ولی سرانجامِ آب راکد هم از اون بهتر نخواهد بود. فقط واسم دعا کنین این همه ادعاهای نوین و جدید و ناگهانی رو بتونم طبقه‌بندی کنم و واسه درست‌هاشون تو ذهنم جا باز کنم و غلط‌هاشونو بتونم با استدلال از ذهنم پرت کنم بیرون :)


+ متأسفانه فاکتور هوش یکی از ارکان ارتباطات منه! یعنی جذب افراد میشم همین که حس کنم طرف حالیشه چی میگم، تک‌بعدی‌نگر نیست و می‌تونه صحبت امروز منو با صحبت دو سال پیشم تو ذهنش پیوند بزنه، اون حرف پشت حرف رو بفهمه، من وسط جمله باشم اون تا تهش خونده باشه، مجبور نباشم برای حالی کردن منظورم جون بکنم آخرشم به خودم بد و بیراه بگم که چرا نمی‌تونم منظور رو برسونم! و... (همون بلا بلا بلا :) )

  • نظرات [ ۶ ]

من هم گاهی شعر می‌گویم، اما کسی باور نمی‌کند که شاعر باشم!

به سمتِ راستِ نوارِ بالای کتاب نگاه می‌کنم،انتظار داشتم ساعت را ببینم، نبود، چند صدم ثانیه سردرگم بودم.
همکلاس و هم‌خانه‌ی برادرم گم شده بود، پیدا شد.
داشتم زبرا می‌پختم. ف آمد دنبال دسته‌های شیرآبشان. آمد دم در آشپزخانه. برایشان چیزی نفرستادیم.
پسرِ صاحبِ مغازه‌ی پایینِ کلینیک ذهنم را بد درگیر کرده. نه پدر را دیده‌ام نه پسر را. امروز در کلینیک سر مشکلش و راه حل مشکلش بحث بود، بیشتر از همه درگیر شدم. اصلا حرف نزدم.
هدهد گفته بود بیا این‌ها را دستت کن. النگوهاش را می‌گفت.
گوشی را چک می‌کنم. هنوز خبری نیست. اصلا برایش مهم هست؟ اصلا به درک!
"تعصب (عِرق) همیشه هم بد نیست!" هم دکتر می‌گوید هم روانشناسمان. گفتم قصدم کشتن کامل آن است، تا چه‌قدرش حاصل شود.
یک آهنگ دانلود کرده بودم. هرچه می‌گردم نیست.
چرا ح درس نمی‌خواند؟ چرا اینقدر پرخاشگر شده؟
یک چی‌پف می‌خواستم. حتی یک پانصدی ته کیف پولم نیست!
صدای دکتر می‌آمد که به مریض می‌گفت هفته‌ی بعد نیست. چرا فراموش کردم دقیق بپرسم تا برای هفته ی بعد برنامه بریزم؟ چرا هروقت دلش بخواهد با شوهرش یا تنها می‌رود سفر و من نمی‌توانم؟
نگاهم خیلی اتفاقی به نگاهش برخورد. اخم کرده بودم، لبخند زد و نگاهش را تا ورودی در حس کردم! چه می‌شود که گاهی حتی مغرورهایشان، برای حتی یک اخم، غرورشان را کنار می‌گذارند؟
کلید هوم گوشی را فشار می‌دهم، دفعه‌ی هزار و بیستم. خبری نیست.
یک چیزی می‌خواستم بنویسم، هر چه فکر می‌کنم معادل ایرانیش خاطرم نیست! عجبا!
چرا وقتی نمی‌خواستم، همه چیز ظاهرا مهیا بود، همین‌که دلم لرزید، همه‌چیز به هم ریخت؟
از النگو دست کردن بیزارم. هیچ‌وقت النگوی طلا نخریدم.
آخرین تلخ را هم خوردم! تا آخر ماه چند روز مانده؟
گفتم نمی‌رسم بروم آن سمت‌ها و فقط نوشتم "درخت انجیر معابد، احمد محمود" فردا دستم بود. واقعا؟
ساعت چند شد؟ گوشه‌ی سمتِ راستِ نوارِ بالای کتاب که فقط نوشته 216...

  • نظرات [ ۶ ]

گند خنده‌دار!

گندی زدم اون سرش ناپیدا! از این بدتر نمی‌شد دیگه! وای بر من! وای بر من! وای بر من! یادم میاد مورمورم میشه! جا داره از خجالت آب شم برم تو زمین!

  • نظرات [ ۳ ]

حال همه‌ی ما وب‌لاگ‌نویس‌ها خوب است!

چه باحاله! وبلاگو میگم.
می‌تونی بشینی زار زار گریه کنی و همزمان یه جوک تایپ کنی که بقیه بهش بخندن و فک کنن تو هم می‌خندی.
می‌تونی با یه تلخند رو لب، سعی کنی افکارتو هل بدی عقب تا بتونی از آشپزی و خیاطی حرف بزنی.
می‌تونه دلت در حال ترکیدن باشه ولی بیای روزمرگی بنویسی.
می‌تونه مدت‌ها باشه که دنبال گوش می‌گردی درحالی که گوش‌های زیادی حرفاتو شنیده.
میشه از فرط حرف زدن وبلاگو ترکونده باشی ولی هنوز به ته حرفات که هیچ، به ب بسم‌الله‌شم نرسیده باشی.
می‌تونه دلت بخواد بنویسی "الف" ولی بجاش بنویسی "ب". همه از پشت صفحات کوچیک و بزرگ می‌خونن "ب" و باور می‌کنن که "ب".
  • نظرات [ ۹ ]

:)

"عینهو مامانتی!"


جمله‌ای که امروز از مامان شنیدم!

این رو به عنوان یه تعریف کت و کلفت در لوح ضمیر خود محفوظ می‌دارم :)

  • نظرات [ ۵ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan