مونولوگ

‌‌

دماغ هم دماغ مردم


گفت "اووووم! چه بویی! شما عطر زدین عمه؟"
عمه خندید که یعنی بله!

اونوقت من که داشتم لباس‌ها رو تا می‌کردم و میذاشتم تو کشوها، از اون موقع فک می‌کردم پودرِ این دفعه چه بوی بدی میده :|

  • نظرات [ ۰ ]

تسنیم خبیث می‌شود!


بعله! برای اولین بار مدل حرف‌زدن (کنایه زدن) خواهرشوهری رو هم دیدم!

من دو تا عمه دارم، یکیشون هم‌سن مامانمه که قم زندگی می‌کنه و یکیشون که همین مسافر الانمون باشن از مامانم کوچیکتره. عمه بزرگه هیچ وقت ندیدم کمتر از گل به مامانم بگه. زن‌داداش و زن‌داداش جان از دهنش نمیفته. با اینکه هم‌سن مامانمه ولی خیلی احترام مامانمو داره. از همون اول مثل دو تا دوست بودن با هم، مامانمم عمه‌مو خیلی دوست داره. عمه کوچیکه هم همینطور احترام مامان رو داره، ولی خواهرشوهر هم هست گویا :) من تا حالا ارتباط نزدیک مامان و عمه کوچیکه رو ندیدم، چون اصلا اینجا نبودن. امشب که شب اول ورودشونه اولین چشمه‌ی خواهرشوهری رو کرد :))

امروز من و هدهد که سرکار بودیم، مامان شام رو پختن. بعد از شام عمه به مامان گفت "خوبه که بخاطر دخترا خودتو از آشپزی کنار نکشیدی! من که اگه برم طرف اجاق یا غذا رو چپه می‌کنم یا می‌سوزونم! همه میگن دخترت خیلی تو رو تنبل کرده!" من تو آشپزخونه بودم و ظرف می‌شستم، با شنیدن این جملات مخم سوت کشید!!! ما از این مدل حرفا دور و برمون نداشتیم والا! دختر عمه به روایت عمه هفده و به روایت مامان نوزده سالشه. یعنی دخترِ بزرگِ عمه از دخترِ کوچیکِ مامان حدود پنج تا هفت سال کوچیکتره! و واقعا هم کل خونه رو رو انگشتش راه میبره. اما به من چه؟ به مامان چه؟ به ما چه؟ مثلا پز دخترتو میدی که چی؟ :))) مامان بشینن حسرت بخورن که چرا دخترای منم صبح تا شب تو خونه نیستن و آشپزی و بشوربساب نمیکنن؟ دوست داشتم مامان بجای اینکه بگن "منم خیلی کار نمی‌کنم و هروقت اینا نباشن من می‌پزم" می‌گفتن "نههه! ما اینجا رسم نداریم دخترامون کار کنن، اصلا مگه دختر هم کار می‌کنه تو خونه؟ دخترای ما اگه صبح تا شبم خونه باشن دست به سیاه و سفید نمیزنن!" اونوقت چشمای گردالوی عمه دیدنی میشد! یا مثلا می‌گفتن "خوششششبحالت خواهر! کاش لااقل دخترتو میاوردی تو این مدت که اینجایین یکم دست منو سبک کنه، دخترای من که بلد نیستن یه استکان بشورن حتی!" =)))) آدم تو ذهنش از این حرفا میزنه، ولی تو واقعیت واقعا نمیشه همچی جواب داد. یعنی حداقل ما نمی‌تونیم، نه مامانمم بلده با کنایه حرف بزنه نه ما :| همون صراحت خودمونو عشقه اصلا ;)


+ فعلا زوده برای اینکه اخلاق عمه دستم بیاد، ان‌شاءالله که خوش قلقن :)


  • نظرات [ ۰ ]

همسایه‌ی جدید

سرعتشون تو حلقمممممم! اصلا غیرقابل باور! دور و برم اینجوری ندیده بودم واقعا!

امروز چون من سرکار نرفته بودم، سرشب شام رو حاضر کردم، میل کردیم، تشک‌ها رو انداختیم، ظرف‌ها رو شستم و خاموشی زدیم. چند دقیقه بعد از خاموشی زنگ در رو زدن. کی بود؟ همسایه! چیکار داشت؟ خونه می‌خواست! واسه چی؟ مراسم داشتن و مهموناشون تو خونه‌ی خودشون و خونه‌ی دو تا همسایه‌ی بالا جا نشده بودن! صبح البته بهمون گفته بودن که شاید خونه‌ی ما رو هم لازم داشته باشن، ولی چون بعد از تشییع نیومدن، گفتیم حتما تو همون سه طبقه جا شدن دیگه، واسه همین واقعا منتظر نبودیم. خلاصه چنان بلبشویی شد! بدو! بدوووو! بدووووووو! تشک‌ها رو جمع کردیم و بردیم انداختیم تو اشکاف. صحنه خیلی باحالی بود، من که از خنده غششش کرده بودم!

در کسری از ثانیه تعدادی از خانوماشون اومدن و مستقر شدن، آقای و داداشم رفتن طبقه‌ی بالا و من و مامان موندیم پایین. من تو اتاق موندم و گفتم که می‌خوابم و بیرون نمیام. حالا مگه اینا ساکت میشن؟ ورورورور... البته ببخشید، معععذرت! صحبت می‌نموئن! حالا تو مراسم تعزیه چی میگن؟ یک، غش غش می‌خندن. دو، ته‌توی زندگی صابخونه رو درمیارن. طبقه‌ی بالا دست کیه؟ طبقه‌ی سوم دست کیه؟ (یعنی مستأجر داره یا نه؟) چرا خونه‌هاتون خالیه؟ چند تا پسر داری چند تا دختر؟ تو که پسر داماد کرده داری چرا تو خونه‌ی خودت نمیشینه و خونه‌ات خالیه؟ دختراتو عروس کردی یا نه؟ نوه داری یا نه؟ چند سالته؟!؟!؟ عه، شما هم سیدین؟ از سیدهای کجایین؟ آآآآ سیدهای فلان آرومن، خدا ازشون نجات بده! (یعنی آروم و آب زیرکاه‌ان! خدا به ما رحم کنه!!!)...

یعنی رگبار سؤال بود که مامانِ بنده خدا رو نشانه رفته بود! من هم قصد نداشتم که برم بیرون، متأسفانه به علت گلاب به روتون، گلاب به روتون، اسهال! مجبور شدم رفتم بیرون. رد شدن از جلوشون چقد سخت بود ولی خخخخخ یه دفعه سی چهل نفر غریبه، اونم به این فضولی! (ببخشید ببخشید ولی چی بگم خوب؟ کنجکاو؟) برگردن بهت نگاه کنن!

شام خوردن و قصد رفتن کردن. موقع رفتن گفتن که "ببخشید، زیادی خندیدیم! ما همینجوریم، تو غم و شادی همینقد شادیم!" مامان هم رک! گفتن که "خدا ببخشه، اشکال نداره. البته امشب اشکال داشت!" گفتن "چراااا؟؟؟" مامان هم گفت که بخاطر شهادت حضرت زهرا. با همون بگوبخند (یه چی میگم یه چی میشنوین ها! بگوووو بخنننند! مثلا تعزیه‌ی عزیز خودشون هم بود!) رفتن دیگه.


+ خدا اموات رو بیامرزه.

+ حالا دوباره برم تشک‌ها رو بندازم؟😬 تازه باید جارو بزنم قبلش، یه کم برنج ریخته رو فرش‌ها😫


  • نظرات [ ۲۰ ]

رد کردن سائل؟


یه پیرزنی هست هفته‌ای دو هفته‌ای یه بار میاد در خونه‌ی ما، میاریمش خونه، نهار می‌خوره، چایی می‌خوره، گاهی هم مامان یا یکی دیگه ناخناشو کوتاه می‌کنه و میره. دفعه‌ی ماقبل آخری که اومده بود نیومد تو خونه، تو حیاط نشست و به مامان گفت که ناخناشو بگیره. و گفت که نمی‌خواد به ما آموخته بشه! بعد هم گفت که اگه نهار داری همینجا تو حیاط برام بیار. نهار آماده بود ولی هنوز آقای از سرکار نیومده بودن و مامان هم زودتر از اومدن آقای سفره رو نمیندازن. بهش گفتن که نهار هنوز آماده نشده و اگه میخواد بیاد خونه و صبر کنه! که تا اون موقع آقای هم برسن. اون هم گفت نه و رفت. فرداش دست داداشم با اره برید و اون دوندگی‌ها و هزینه‌ها و اینا پیش اومد. مامان بلافاصله گفتن "به اون بنده خدا غذا ندادم، خدا قهرش اومد." و ای بسا درست باشه حرفشون. دیروز که اومده بود مامان خودشون براش کباب ساندویچ کردن و یه کاسه هم آبگوشت براش نون ترید کردن. گفت ناخنامو بگیر، ناخنگیر آوردم دادم خواهرم ناخوناشو گرفت، همینقد فداکارم من :| من چیکار کردم؟ فقط در رو باز کردم و از دستش گرفتم آوردمش تو. بعد ایشون همه‌ش به من می گفت "ای خدا! تو دختر سبز بشی الهی!" (مگه من زردم؟🤔) به مامانمم می‌گفت "خدا دختراتو سبز کنه!" خخخخخ مردم خودشونو می‌کشن، هزار رقم چیزمیز به خودشون میمالن که سفید بشن، این خانوم دعا می‌کرد ما سبز بشیم 😂


  • نظرات [ ۰ ]

بگردان روی زین وادی حیرت/...


اینایی که انقد الکی خوشن قابلیت اینو دارن که بقیه بهشون حسادت کنن :) مثلا اینایی که میرن تولد و از ست کفش و کیفشون جدا یه عکس میذارن، از ست روسری خودشون و لباس همسرشون جدا، از کادویی که بردن جدا، از میز تولد جدا، از تک‌تک غذاها و دسرها جدا، از گل مجلس جدا!، و کلا همه‌چی جدا جدا! آخرش هم باید بنویسن "مردم به جان شما نباشه، به مرگ خودم هیچ نقطه‌ی کوری نبوده که براتون واضحش نکرده باشم و هیچ چیز مخفی‌ای نبوده که براتون بولدش نکرده باشم!" مردم هم بیان بگن "راضیم ازت!" :)

باز این چیزا تو اینستا قابل تحمل‌تره، آخه روی پروفایل تلگرام جای اینه که تو بوتت رو بذاری کنار کیک؟ جعبه‌شم بذاری کنارش که قشنگ مارک چرمش بره تو چش و چار بقیه؟؟؟ نه انصافا بوت روی میز کیک؟ با جعبه؟ بوت؟ کیک؟ پروفایل؟ جعبه؟ یکی بیاد منو از این وادی واحیرتا نجات بده لطفا.


+ .../که بر رویت روان کرد آب حسرت. عطار


  • نظرات [ ۰ ]

خوددرگیری


باید مشکل اصلی‌ام را پیدا می‌کرد، مرا ریلکس می‌کرد، برای ذهنم مقدمه می‌چید و سپس من ده دقیقه به این فکر می‌کردم که شصت پرونده از هفتاد و دو تا را اشتباه وارد کرده‌ام. اجازه داشتم گریه کنم، داد بزنم یا هر کار دیگری. ولی باید ده دقیقه به این فکر می‌کردم که به اندازه‌ی شصت تا پرونده غلط داشته‌ام. اما این کارها را نکرد. فقط گفت "فکر کن شصت پرونده از هفتاد و دو تا را اشتباه وارد کرده‌ای" این را به کسی گفت که استرس یک پرونده‌ی اشتباه از چند روز قبل هنوز رهایش نکرده است و هر روز از خانم ص می‌خواهد تمام هفتاد و دو پرونده را به او بدهد تا دوباره چکشان کند.
درست است که ذهن من ناخودآگاهانه در مقابل تمام تاکتیک‌ها و تکنیک‌های روانشناسی مقاومت می‌کند، اما این دفعه خیلی راحت پذیرفت. نه اینکه راحت بپذیرد، اتفاقا گفت "خوب که چی؟" ولی دقیقا در همان ثانیه‌ها که حرف می‌زد و حرف می‌شنید، رفت نشست یک گوشه و فکر کرد که "واقعا اگر شصت پرونده از هفتاد و دو تا را اشتباه کرده باشم چه می‌شود؟" "چه می‌شود؟" "چه می‌شود؟" "چه می‌شود؟" "چیزی نمی‌شود، یعنی می‌شود، خیلی چیزها می‌شود؛ یکیش اینکه من سِر می‌شوم." "خوب بعدش چه می‌شود؟" "دیگر از هر صدای در و صندلی نمی‌ترسم که الان است که یک پرونده‌ی خراب دیگر برایم بیاورند. عوضش هرکس از در اتاقم آمد تو می‌گویم 'بازم یکی دیگه؟'"
اینکه من به روانشناسی نه علاقه دارم نه باور، باعث نشد که تکنیک آن‌ها روی من بی تأثیر باشد. گفت که تکنیک را روی من پیاده نکرده، چون تکنیک مقدمه و مؤخره دارد؛ فقط بین صحبت‌های از زمین و زمان همکارانه یک جمله‌ای هم از تکنیکش گفت. اما ذهن من همان جمله‌ی ساده که اصل ماجرا بود را ضبط کرد و استفاده کرد و باور نمی‌کنید که چقدر برایم ناباورانه است که تأثیر هم کرد.
می‌دانید جمله‌ی "انسان ممکن الخطاست" را ذهن من "انسان ممنوع الخطاست" می‌خواند؟ می‌توانید تخمین بزنید که در روز چند خطا از من سر می‌زند؟ البته زیاد، ولی چند خطا از چنگال خطای ذهنی من در می‌روند و من واقعا خطا حسابشان می‌کنم؟ بسته به روزش کمتر از بی‌نهایت و بیشتر از صفر. حالا می‌توانید حالتی را که من پس از هر خطایی که خطا حسابش کنم دچارش می‌شوم روی تک‌تک خطاها پیاده کنید؟ میانگین زمان تسلط آن حالت بر من را پنج ساعت در نظر بگیرید. فکر کنم حالا محاسبه‌ی ساعاتی که آدرنال من در حال ترشح آدرنالین است زیاد سخت نباشد. چیزی بین پنج تا احتمالا سی چهل ساعت در روز. این‌طور زندگی کردن خیلی هم سخت نیست، می‌خواهید یک روز به جای من زندگی کنید؟ :)
+ مثلا کاش می‌شد با این آدرنال زبان‌نفهم مذاکره کرده و بگویم که "تا بحال به درد جلوگیری از خطا که نخورده‌ای! حداقل بعد از وقوع خطا سکوت اختیار کن" یا اگر خیلی دیگر زبان‌نفهم بود مذاکره را رها کرده، با چاقو و چنگال آن را درآورده و دور بیندازم. باور کنید از مشاوره و فلان و بهمان‌هایی که هر روز می‌شنوم راحت‌تر است.
+ به قطع و یقین می‌توانم آدرنالم را کنترل کنم. این کار را خواهم کرد؛ گرچه سخت، ولی خواهم کرد.

من اینجوری بهش نگاه می‌کنم:


سایه‌ها رو حقیقت درونی آدم‌ها دیدم.
به نظر من سمت راستی یه آدمه با درونی پرتر از ظاهر. چهره‌ای که از خودش تو جامعه و در نگاه بقیه ساخته یه چهره‌ی کوچیک و ضعیفه، چون خودش رو باور نداره و اعتماد به نفسش رو نداره که توانایی‌هاش رو و اون باری که واقعا داره رو بارز کنه. جلوی بقیه دست به سینه می‌ایسته و نگاهش به آرای بقیه است. اگه یادتون باشه اون قدیما غلاما دست به سینه جلوی اربابشون می‌ایستادن.
سمت چپی یه آدم تو خالیه که گرچه از درون پوکه ولی خیلی پر مدعاست. با همین ادعای صرف می‌تونه تو نگاه مردم سطحی‌نگر جامعه برای خودش وجهه و شخصیت بزرگی درست کنه. اعتماد به نفس بالا (هر چند کاذب) داره، دست به کمر زده و قیافه‌ی طلبکارا رو به خودش گرفته. این روش خیلی وقت‌ها جواب میده، چون اکثر مردم، آدمای کم‌هوش یا بی‌هوشی‌ان و هیچ وقت یه چوب برنمیدارن رو طبلش بکوبن تا بفهمن که توخالیه. همیشه تو همون ارتباط سطحی باقی می‌مونن. (می‌مونم)

بیشتر از نیاز تفسیر کردم! :)) البته این تفسیر منه که با هفت درصد از آدمای اطرافم (یعنی یک نفر تو مجازی و حقیقی) همخوانی داره. تقریبا از تمام حقیقی‌ها پرسیدم، مجازی‌هام تعدادیشون جواب دادن.

+ فرمودن نظرم وحشتناکه، واسه همین از شمام پرسیدم. ظاهرا درست فرمودن، از نظر تعداد زیادی از پاسخ‌دهندگان، پاسخ این سؤال کاملا بدیهی بود و اصلا نیازی به فکر کردن نداشت. خدا گذشتگانمو رحمت کنه، زنده و مرده. اونایی که بخاطر تفاوت نگاه ناخواسته همدیگه رو رنج دادیم! شاید اونایی که نظراتشون در اقلیته بیشتر رنج دیده باشن. اونایی که دائم میشنون "این که فقط می‌خواد ساز مخالف بزنه" و بعد دیگه ساکت میشن.
+ از تمام دست‌اندرکاران محترم، ایده‌پرداز، تهیه‌کننده، کارگردان، بازیگران و کلا همگی تشکر می‌کنم :)
+ حقیقی‌ها ازم می‌پرسیدن خوب حالا جواب درست کدومه بالاخره؟ :)))
  • نظرات [ ۷ ]

دوئل وبلاگی!

خوانندگان محترم، گردش روزگار مرا به شما نیازمند ساخته است! هم‌اکنون به یاری مغزتان نیازمندم :)

ببینین، مسئله از این قراره. من در طی اعصاری! که زندگی کردم، بارها و بارها از دوستام شنیدم که نگاه غیرطبیعی به مسائل دارم. معلم‌هامم می‌گفتن از راه‌حل‌های غیرمتعارف به جواب می‌رسم و گاهی حتی نمره‌ی اون سؤال رو تو امتحان بهم نمیدادن، چون زحماتشون رو تو کلاس هدر رفته می‌دیدن! تو همین وبلاگ هم یه بار تو پست‌های پربحث وبلاگ فیش‌نگار، جناب دچار گفتن که من دورترین منظوری که از یه جمله ممکن هست رو برداشت می‌کنم. امروز هم تو همین بیان، تو تفسیر یه عکس به مشکل خوردم. عکس رو اینجا به اشتراک میذارم و از همه‌تون درخواست می‌کنم تفاسیر خودتون رو ازش بگین، ببینم نگاه من موافق آرای اکثریته یا مخالفش!


+ اختلاف نظر کاملا طبیعیه. احتمالا پاسخ درست و غلط هم (برای عکس فوق) وجود نداره. فقط می‌خوام ببینم نگاهم شبیه چند درصد جامعه (ی اظهارنظرکننده!) است. بخاطر همین اگه تعداد بیشتری نظر بدن، نتیجه‌ی بهتری حاصل میشه. ضمن اینکه اگه خاموش‌ها رو هم بشناسم حس امنیت بیشتری می‌کنم.
با تشکر :))

تبصره: لطفا تو برداشت‌هاتون بگین که بنظرتون کدوم یکی اعتماد به نفسش بیشتره و در مورد ژست و استایلشون هم صحبت کنین :)))
  • نظرات [ ۲۳ ]

Whale

گوشی من داره میخونه و مثل همیشه بره‌ی ناقلا میاد میگه "آهنگ نهنگه رو بذار" نمی‌دونستم چرا همیشه آهنگ درخواستیش فقط همینه. امروز که براش گذاشتم، گفت "چرا دوستش نداشتن؟" من 0_0 نگاش کردم، یادم نبود قصه‌ی آهنگو براش گفتم. تازه فهمیدم واسه چی میخواد اینو گوش بده. پشت بقیه‌ی آهنگا قصه نیست. گفتم "من کِی گفتم دوستش نداشتن؟" گفت "پس چرا به صداش گوش نمیدادن؟" گفتم "چون صداشو نمیشنیدن اصلا."
فک کنم بره‌ی ناقلا میخواد به جای تمام نهنگایی که بهش گوش ندادن به صداش گوش بده.



آهنگ تکراری

جهل مرکب


نمی‌دانستم با آویزان اساتید شدن شروع نمی‌شود، نمی‌دانستم با انداختن پلاکارد در گردن و دوره چرخیدن نمی‌شود، نمی‌دانستم با کتاب مِتاب هم نمی‌شود، کلا نمی‌دانستم این راهی نیست که از بیرون شروع شود؛ که اگر می‌شد این همه به بن‌بست نمی‌خورد. نمی‌دانستم از همه‌ی این‌ها می‌گذرد ولی از هیچ‌کدام شروع نمی‌شود.

گفته بودند که یک قدم بردار، نگران باقی راه نباش. گفته بودند که چرا از اول، حرصِ آخر را می‌خوری؟ گفته بودند که این‌ها بهانه‌تراشیست. گفته بودم "نع! نقشه، مسیر، پیچ‌ها، راهنما، زمان‌بندی، همه چیز باید از اول مشخص و واضح باشد. غیرِ این که نمی‌شود، چطور بروم جلو در حالی که فقط جلوی پایم را می‌بینم؟"
یک دستی آمد و هل داد این دختر سرتق را، خدا خیرش بدهد.
یادم می‌آید گفتم "بگذار یک بار هم که شده فقط همین یک قدمی که امکانش هست را بردارم، یک بار اعتماد کنم. همزمان نگران بودم اگر قدم را برداشتم و در تاریکی فرو رفتم چه؟ اگر بعدش هیچ خبری نشد چه؟ اما شد! قانون جذب است؟ نمی‌دانم. الوعده وفاست؟ نمی‌دانم. دلش سوخته؟ نمی‌دانم. نمی‌دانم، نمی‌دانم، نمی‌دانم.
راستش را بخواهید هنوز حتی نمی‌دانم باقی راه چه می‌شود، هنوز از آن نگرانی چیزی هست، هنوز فقط یک قدم جلوتر را می‌بینم، هنوز آن حس قدیم را دارم که باید با GPS خودم حرکت کنم، هنوز شیرفهم نشده‌ام که باید افسار را ول کرد، ول کرد به امان خدا!
می‌دانید چیزی که مرا امیدوار کرد که این راه همان راه است امروز ساعت چهار اتفاق افتاد. داخل BRT، BRTای که صبر کرد تا من برسم، منی که برخلاف نود و نه درصد مواقع روی صندلی دیگری نشستم، خانمی که اتفاقی از جایش بلند شد و کنار من نشست، حافظه‌ای که فراموش کرد باید دستورالعمل را مرور کند، کتابی که قرار نبود امروز داخل BRT دستم باشد، باز باشد، آن هم آن صفحه‌ی کذایی، و هزاران چیز دیگر که من خبر ندارم، اما ردیف شدند تا آن خانم آن جمله را بگوید.
احتیاط همیشه جزء لاینفک وجودم بوده، تعلل‌هایم از اینجا ناشی می‌شود. اما بدبینی هیچ‌گاه در من رسوخ نکرده. فعلا دنده‌ی احتیاط به آرامی در حال تغییر به دنده‌ی خوش‌بینی است.
کاش برسد روزی که نگران حتی یک میلی‌متر بعدی هم نباشم، برسد روزی که وزنه‌های سنگینِ خودم خودم را بیندازم، روزی که مثل پر سبک باشم تا به هر طرف که خواست پرواز کنم.

حافظ هم از غیب رسید :)
گوییا خواهد گشود از دولتم کاری که دوش
من همی‌کردم دعا و صبح صادق می‌دمید

+ علی برکت الله ;))

+ موزیک پست قبل را اگر صبح نگذاشته بودم، به این پست الحاق می‌کردم.


Designed By Erfan Powered by Bayan