- تاریخ : سه شنبه ۳۰ خرداد ۹۶
- ساعت : ۲۱ : ۳۱
- نظرات [ ۱۳ ]
لحظهی تحویل سال 96، دوشنبه سیام اسفند 95 ساعت 13:58 میباشد.
من اون روز و اون لحظه کجام؟؟؟ از 8 صبح تا 12 شب شیفت میباشم :) چون همکار محترم میرن شهرستان، عروسی دختر خاله جان :) خوش بگذره بهش...
- تاریخ : سه شنبه ۲۴ اسفند ۹۵
- ساعت : ۱۴ : ۲۹
- نظرات [ ۹ ]
خیلی جالبه ها. اصلا حس نمیکنم تغییری تو روزمرهام ایجاد شده! یعنی درمانگاه اینقدر کمرنگ بوده تو زندگیم که الان نرفتنش رو متوجه نمیشم؟ فک نکنم. بیشتر بنظرم برمیگرده به اینکه من خیلی خیلی زود با شرایط کنار میام. البته اگه بخوام معمولا میتونم شرایط رو تغییر بدم...
جمعه تولد شمسی و امروز تولد میلادی منه! پست قبلی گفته بودم که هیچ وقت تولدم با مناسبتی همزمان نشده، ولی وقتی رفتم تقویم رو نگاه کردم، دیدم اووو وهههه! تو سالهای مختلف تولدم با عید غدیر و عید فطر و ولادتها و شهادتها و... مصادف شده و خودم نمیدونستم!
دیشب یه تولد خونوادگی کوچولو گرفتیم. خونوادهی دایی و داداش و آبجی اومدن و منم یه کیک دو طبقه و یه کیک یه طبقه پختم. البته نگفتیم تولده، همینجوری مثلا بود;)
امروزم دوستان جان میان. یه کیک هم امشب واسه اونا پختم. این یکی خیلی خوب شده. رزت تزئینش کردم. این مهمونی هم قرار نبود تولد باشه. سرویه و کبری از وطن برگشتن، قرار شد اکیپ شیش نفرهمون یه دورهمی بذاریم. میخواستیم بریم حرم و بعدشم نهار و اینا که من عکس تولد گذاشتم رو پروفایلم! و اینگونه شد که شد. تا همین الان که دقیقا معلوم نیست ظهر میان یا عصر. اگه ظهر بیان تهچین و سالاد درست میکنم. یه تزئین قشنگ و راحت از تو پاپیون پیدا کردم واسه سالاد، میخوام همونو امتحان کنم:)
تو خانواده ما تولدامون خیلی به هم نزدیکه. به این صورت که تولد من و زنداداش به صورت همزمان ۲۶ آذره، خواهرم شب یلداست، اون یکی خواهرم ۴ دی تولد عیسی مسیحه، داداشم ۱۳ دیه، شوهر خواهرمم نمیدونم چندم دیه! آدم نمیدونه باید برای کی کادو بگیره! یعنی میدونه ولی این تعداد کادو یه جا خو پولای آدم ته میکشه! آخه پدر و مادر ما به این نکته اصلا توجه نداشتن آیا؟؟؟ حالا منِ بیکارِ بیپول چجوری این کادوها رو پس بدم؟
- تاریخ : شنبه ۲۷ آذر ۹۵
- ساعت : ۰۱ : ۰۷
- نظرات [ ۲ ]
- تاریخ : چهارشنبه ۱۷ آذر ۹۵
- ساعت : ۲۲ : ۱۴
- نظرات [ ۱ ]
خدایا نمیخوام غر بزنم و ناشکری کنم.
میدونم موقعیت الان من برای خیلیها حسرتآوره.
میدونم توقع نداشتم بتونم تو این کشور کار گیر بیارم.
میدونم این اول راهه و تا وقتی من به حرفهی اصلی خودم مشغول بشم راه درازه و من باید صبور باشم.
میدونم همیشه بیشتر از تمام اطرافیانم هوای منو داشتی.
میدونم اتفاقات خوب مکرر زندگیم رو بدون تلاش و فقط هدیه از طرف خودت دارم.
.
.
.
خدایا به خودت قسم با این نیت اومدم اینجا که نق بزنم و گله کنم، ولی وقتی میدونمها رو ردیف کردم خجالت کشیدم.
سعی میکنم فراموش کنم که امشب گریه کردم، اونم جلوی چند تا مردِ هفت پشت غریبه.
سعی میکنم برام بیاهمیت بشه درشت صحبت کردن مریض رو.
سعی میکنم از این به بعد انقد زود از بیاحترامیها ناراحت نشم.
سعی میکنم از کارم و محل کارم و صندلیای که الان روش نشستم بیزار نباشم.
سعی میکنم فقط دعا کنم که زودتر یا بیکار بشم یا کاری با شرایط ایدهآلم بذاری جلوم... چون میدونم هنوز هوامو داری و باز هم بهترینها رو برام رقم میزنی.
- تاریخ : سه شنبه ۱۸ آبان ۹۵
- ساعت : ۰۰ : ۲۸
- نظرات [ ۲ ]
دیشب یه بچه رو آورده بودن درمانگاه با سابقهی تشنج. دکتر دارو نوشت و رفتن. چند دقیقه بعد با سر و صدا و گریه، بدو بدو بچه رو در حال تشنج آوردن، دیازپام رکتال زدیم و زیر اکسیژن گذاشتیم. دکتر میگه داروهاش رو که گرفتی بده که واسه تبش شیاف هم بذارم. گفت همه تو راه افتاده. بنده خدا دستپاچه شده بوده کیف با محتویاتش از رو موتور از دستش افتاده. حالا میخواستن برن خونه، کلید نداشتن. خونوادگی هم اومده بودن، یعنی پدر، مادر، دختر و پسر(که مریض بود). باز جای شکرش باقی بود که گوشیهاشون رو خونه جا گذاشته بودن و بجای پول هم عابربانک برداشته بودن که تو جیب پدر خانواده بود. نصفه شبی ساعت نزدیک یک، هرشمارهای حفظ بودن از درمانگاه زنگ زدن که برن خونشون ولی هیچکس گوشیو برنمیداشت. در نهایت راهی خونهی یکی از آشناهاشون شدن.
با تمام این قضایا، پدر و مادرش بجز همون موقع تشنج که جلز ولز میکردن، خیلی خونسرد و آروم بودن. باز هم خدا رو شکر بخاطر اینکه اگه یه مشکلی بهشون داده، صبرش رو هم داده. البته از درون اونا کسی خبر نداره، خدا میدونه حال واقعیشون چیه!
- تاریخ : يكشنبه ۱۶ آبان ۹۵
- ساعت : ۱۱ : ۵۵
- نظرات [ ۰ ]
یک عالمه یعنی یک عالمه هاااا... یک عالمه نوشتم همش پاک شد... این بیان هم با اون دلایلش واسه نداشتن شکلک! الان من چجوری گریهی خودم رو به سمع و نظر مخاطبین برسونم؟؟؟
دیگه حوصلهی نوشتنش نیست. همینقدر بگم موضوع، شخصی بود که امشب کفر منو درآورد، چون در عین تحصیلات بالایی که داره تو درک و گیرایی سرعتش پایینه و ضمنا نمیتونه فراتر از آموختههاش فکر کنه و کمی قوهی استدلالش هم ضعیفه. در واقع اون همه توضیحی که دادم همانا آب در هاون کوبیدن بود. حرف ایشون هم یه چیزی تو این مایهها بود که چون کتاب اینجوری گفته پس راهحلهای خارج از کتاب غیر قابل قبوله.
- تاریخ : پنجشنبه ۱۳ آبان ۹۵
- ساعت : ۰۰ : ۴۱
- نظرات [ ۰ ]
- تاریخ : سه شنبه ۴ آبان ۹۵
- ساعت : ۰۸ : ۲۴
- نظرات [ ۱ ]
- تاریخ : دوشنبه ۲۶ مهر ۹۵
- ساعت : ۱۲ : ۱۱
- نظرات [ ۰ ]
ایشون یه دکتر نسبتا مسنه و بذارین بیپرده بگم حس خوبی ازش نمیگیرم. حالا چون آشنا اینجا رو نمیخونه میخوام این حرفا رو بزنم. آخه نمیشه برم خونه دربارهاش حرف بزنم، غیبت میشه. ایشون جوری که شنیدم دو تا همسر داره و یکیشون رو به همراه پسرش دیدم. خیلی جوونتر از خود دکتر به نظر میومد. پسرش هم حدود ۱۲ ساله بود که واسه این سن دکتر شاید عرف نباشه بچهی انقدری داشته باشه. همون دوباری هم که همسرش رو دیدم ادبیات قربان صدقهای بینشون حاکم بود و گل آورده بودن واسه دکتر و این صوبتا...
دیگه اینکه این دکتر ما خیلی به اصل و نسبش مینازه، کلی القاب واسه خودش ردیف میکنه و همیشهی همیشه هم شال سبز دور گردنشه! من خودم هیچوقت با اصرار کلمه "سادات" رو تنگ اسمم نچسبوندم و با وجود فامیلی تابلویی که دارم، خیلیها تا نگم نمیفهمن سیدم. ایشون چنان با آب و تاب ادامه فامیل واسه خودشون میسازن که من تعجبم در میاد! (بله، تعجب هم در وادی واعجبا دراومدنیه، یعنی از بس تعجب، تعجب کرده، فعلش هم قاطی پاطی شده... حالا فهمیدین چی شد؟:) )
دیگه اینکه همیشهی خدا تو اتاق استراحتش جانماز پهنه و بساط مفاتیح و قرآن و کتاب دعا به راهه و اصلا هم سعی در پنهان کردن عبادتش نمیکنه. چه بسا سعی در نشون دادنش داره. شاید هم من خیلی بدبینم اینجوری به نظرم میاد. ولی آیا با مفاتیح زیر بغل از این اتاق به اون اتاق رفتن در حالی که تسبیح میگردونه تظاهر نیست؟
ضمنا به احتمال ۹۹/۹۹% دخانیات استعمال میکنه و من به شدت از بوی سیگار بدم میاد!
"این قسمت پس از بازبینی مجدد حذف گردید" ;)
راجع به دیدگاهم به ایشون به هیچکس هیچ حرفی نزدم، و فکر میکردم شاید فقط من این نظر رو دارم. تا اینکه چند روز قبل یکی از همکاران جدیدالورود ازم پرسید این دکتر قابل اعتماد هست و مشکلی نداره و اینا؟ که البته باز هم نظر واقعیم رو نگفتم و گفتم آدم خوبیه و کلی اهل نماز و دعاست و... ایشون هم گفت به این چیزاش نگاه نکن، من ازش میترسم و حس بدی بهش دارم. و خوب من ادامه ندادم و بحث رو جمع کردم.
در مورد طبابتشون هم من خیلی صاحبنظر نیستم، ولی خوب کورتونها رو مثل نقل و نبات تجویز میکنه، و از اون گذشته داروی تزریقی و کلا دارو زیاد میده. (این رو هم مد نظر داشته باشید که درصدی از عایدی تزریقات به دکتر میرسه). اما پزشک باسوادی به نظر میاد، یعنی بیماریهای مختلف و خاصی رو میشناسه و اونجور نیست که چند تا بیماری شاخص رو بلد باشه و واسه همه تشخیصهای مشابه بذاره.
برای بار یک میلیون و دویستم آرزو میکنم کار بهتری گیرم بیاد و از این درمانگاه برم. الهی آممممین
+ این پست رو خیلی وقته نوشتم ولی هی گفتم بذارم، هی گفتم نذارم. هی گفتم بذارم، هی گفتم نذارم. ولی خوب قراره من اینجا نقاب نداشته باشم، یا حداقل کمتر خودسانسوری کنم. نتیجه این شد که الان گذاشتم:)
+ بعد از مدتی دوباره پشیمون شدم که این پست رو گذاشتم و ورش داشتم. الان اصلاحش کردم و یکم ملایمتر شد!
- تاریخ : يكشنبه ۲۵ مهر ۹۵
- ساعت : ۱۱ : ۴۹
- نظرات [ ۰ ]