مونولوگ

‌‌

به خداحافظی تلخ خودم سوگند

 

دیروز سی‌ویک خرداد بود و واپسین روز کاری من تو کلینیک. البته امروز هم رفته بودم، ولی خب کار نکردم و فقط نشستم کنار جیم‌جیم و سودوکو حل کردم و چای نوشیدم و کارای تسویه‌حسابم هم انجام شد. به بچه‌ها می‌گفتم من از هیچی هم خوشحال نباشم، از اینکه حقوقم یکم واریز شده خیلی خوشحالم :)) مخصوصا اینکه حقوق اردیبهشت هم بیستم اینا واریز شده بود و تا الان تقریبا نصف شده :)) مثلا من قراره پس‌انداز کنم 🙄

صبح یکی از بچه‌ها، درواقع کسی که تو کلینیک و احتمالا بیمارستان جایگزینمه، من و جیم‌جیم رو به صبحانه دعوت کرد، تو کلینیک. پنیرخامه‌ای و مربای سیب و گیلاس (خونگی) و حلواشکری و عدسی آورده بود. بعدم کلی ازم تشکر کرد که چیزمیز یادش دادم و گفت فقط شما پشتم بودین و این حرفا. منم می‌گفتم نه بابا، من نبودم یکی دیگه یادت می‌داد و همزمان تو دلم هم یه‌طوری بود. اوایل یعنی از حدود ۹ ماه قبل که اومد تا همین اواخر، حس مثبتی بهش داشتم. این اواخر یه نمه حس کردم قابل اطمینان صددرصد نیست یا نه، شاید هم فقط حس کردم به اصطلاح دم همه رو می‌بینه؛ یه‌جورایی اگر کاری می‌کنه یا حرفی می‌زنه یکی از عللش، محکم کردن جای پاشه. و خب وقتی باز جاش می‌رسه که یه لطفی می‌کنه، مثل صبحانه‌ی امروز یا اینجور تشکر و اینا، باز ته دلم میگه نه، احتمالا اشتباه کردی. حالا اشتباه هم نکرده باشم، جفایی در حق من که نبوده، فقط من دوست ندارم به خاطر موقعیت، با هر کسی سازش کنم و این به مذاقم خوش نیومده، وگرنه اون بنده خدا که شاید کار بدی هم نکرده. من فکر کنم استانداردای سخت‌گیرانه‌ای دارم. جیم‌جیم که بحثش جداست و بارها مفصل گفته‌م چه موجود خاصیه. غیر از اون، بجز میم‌الف، واقعا ارتباط گرفتن با بقیه سخته. یعنی سخت بود :) میم‌الف هم واقعا دختر خوبیه. باسواد، ادبی :)، کاری، باوجدان، عاقل، هنرمند. خلاصه من این دو تا بشر رو دیده‌م، دیگه توقعم از ارتباطاتم رفته بالا و کار بیش از پیش بر من سخت گشته! دلم خوشه میم‌الف هست تو کلینیک، گاهی میاد پیش جیم‌جیم. امیدوارم کلینیک خیلی بهش سخت نگذره 💔

دوشنبه‌شب وسط کار رئیس زنگ زد که جیم‌جیم بره پیشش. بعد که برگشت گفت باید برم مطب دکتر فلانی یه هماهنگیایی انجام بدم. من هم متعجب بودم، چون کلینیک کارپرداز داره و اینجور کارا رو ایشون انجام میده، هم عصبانی شده بودم که چرا جیم‌جیم؟؟؟ ولی جلوی دوربین و شنودهایی که دائم چک میشن دیگه نتونستم چیزی بگم. سه‌شنبه قرار بود رئیس بره سفر و دیگه آخر ماه نبود. به خاطر همین من نیم ساعت به آخر شیفت رفتم اتاقش که خداحافظی کنم، گفت اگه کار ندارین، یه ربع دیگه صداتون کنم باهاتون صحبتی دارم. گفتم خب، باشه. داشتم فکر می‌کردم احتمالا چون نیروی بیمارستانش آماده نیست، می‌خواد بگه تو یه مدت دیگه‌م بیمارستان برو. یه‌کم فکری شدم که چی بهش جواب بدم. می‌خواستم قبول کنم، چون می‌دونستم نیروش که آماده نباشه به جیم‌جیم فشار خواهد اومد. اون یک ربع گذشت و صدام نکرد. یه ربع دیگه‌م گذشت و آخر وقت شد و بازم صدا نکرد. یا بیمار داشت یا کارای دیگه. من لباس عوض کردم، چادر پوشیدم، کیسه‌های وسایل اضافی و کیفمو دستم گرفتم، تو سالن واستادم تا به محض صدا زدن برم صحبت کنم که زود تموم شه که زود بریم. بعد جیم‌جیم که اونم همینجور واستاده بود، گفت یه لحظه بیا و منو برد تو اتاق کنفرانس. تا جمع بچه‌ها و کیک و اینا رو ندیدم نفهمیدم چه خبره! بعدم رئیس از اتاقش اومد و بعله! گودبای‌پارتی؟ مهمانی یا دورهمی خداحافظی؟ گرفته بودن برام. آقا واقعا غافلگیر شدم. بعدا جیم‌جیم گفت وسط شیفت که صداش زده گفته برین برای خانم تسنیم کیک بگیرین، منم یه هدیه‌ای براش در نظر گرفته‌م. هدیه ساعت بود :) گرچه خیلی ظریفه و من انقدر ظریف دوست ندارم، ولی روی دست قشنگه و جیم‌جیم میگه مارکه، من که نمی‌شناسم. ولی ورای همه‌ی اینا، اصل حرکتش برام جالب و خوشایند بود. اینکه خودش به فکر بوده و با وجود مشغله‌هاش تاریخ رفتن منو یادش بوده، چون من تقریبا یه نیروی نامرئی بودم براش و خیلی خیلی به ندرت منو می‌دید تو این مدت که براش کار کردم. من حتی به جیم‌جیم اصرار کردم که برام تولد نگیره که پشت اون میز، پشت اون کیک، واینستم و به کف زدن همکارام به مناسبت تولدم نگاه نکنم و معذب نشم، اما با این حرکت با اینکه دقیقا همون مدل مراسم بود، به همون شکل و شمایل، نه تنها معذب نشدم، بلکه خوشحال هم شدم :) خب، دستش درد نکنه :) خدا رو شکر که قضیه بدون اعصاب‌خردی، بدون حرمت‌شکنی و بالا رفتن صداها و تازه با این روی باز و گشاده تموم شد. من اون استعفانامه‌ی طول و دراز رو در اصل برای همین نوشته بودم که همه چی با احترام تموم بشه و اتفاقا از مدل استعفادادنم هم خوشش اومده بود و تعریف کرد همون موقع.

دیشب تو کلینیک از ته دل گریه کردم. و دوست داشتم به گریه کردن ادامه بدم. چون دیگه با جیم‌جیم کار نمی‌کنم. گاهی هشت ساعت در روز با هم بودیم و الان یهو دیگه نیستیم. قطعا همدیگه رو می‌بینیم، قطعا ارتباطمون ادامه خواهد داشت، ولی دیگه این حجم از روز با هم نیستیم و این یه خالی بزرگه تو روزام. برای اونم سخت خواهد بود، حداقل تا مدتی. گاهی فکر می‌کنم خودخواهم که با اولین فشارها، سریع کشیدم کنار و تنهاش گذاشتم. گاهی زندگی یه چیزی بهت میده، بعدا با همون تو فشار می‌ذاردت. به من جیم‌جیمو داد، حالا داره جاهای سخت این دوستی رم نشونم میده.

 

پیش از تو آب، معنی دریا شدن نداشت

شب مانده بود و جرئت فردا شدن نداشت

بسیار رود بود در آن برزخ کبود

اما دریغ زهره‌ی دریا شدن نداشت

در آن کویر سوخته، آن خاک بی‌بهار

حتی علف اجازه‌ی زیبا شدن نداشت

گم بود در عمیق زمین شانه‌ی بهار

بی تو ولی زمینه‌ی پیدا شدن نداشت

دل‌ها اگرچه صاف، ولی از هراس سنگ

آیینه بود و میل تماشا شدن نداشت

چون عقده‌ای به بغض فرو بود حرف عشق

این عقده تا همیشه سر وا شدن نداشت

 

 

  • نظرات [ ۳ ]

روزانه

 

چند روز پیش در تکاپوی فراهم کردن شرایط سفر کربلا بودم که نشد. کاروان که گفت چون ایرانی‌ها ویزا لازم ندارن، تو خودت باید ویزاتو بگیری بعد با ما بیای. گفت ویزاش صد دلاره و انفرادی هم نمیدن، چهار پنج نفره باید بگیرین، با هم از مرز رد شین و با هم برگردین. و گفت اگه بتونی پاسپورت یه ایرانی که شبیهت باشه رو پیدا کنی، من می‌تونم ببرمت. گفتم سر مرز، اثر انگشت؟ چشم؟ گفت خیر، هیچی! من تک بودم، پس ویزا که هیچی. زنگ زدم به یکی از دوستای دورگه‌ی ایرانی عراقیم. گفت پاسم اعتبار نداره و اگه داشت هم شرمنده، بابام اجازه نمیده، ممکنه مشکلی پیش بیاد. دیدم عجب حرف احمقانه‌ای زدم واقعا، معلومه که با پاس کسی نباید رفت. ولی گفت به بابام میگم ببینم واسه ویزات می‌تونه کاری بکنه یا نه. باباش عراقیه. امیدوار منتظر شدم، ولی خبری ازش نشد. امروز صبح بعد از بیمارستان اول رفتم کنسولگری افغانستان که پاس عمو رو تمدید کنم، بعد هم رفتم کنسولگری عراق. گفت باید دعوتنامه داشته باشین. گفتم ندارم. گفت به این شرکتایی که شماره‌شون رو دیواره زنگ بزن. زنگ زدم، شرایطشو گفت: ۵ تومن به اضافه‌ی ۵۰ دلار به اضافه‌ی الزام به سفر هوایی. حساب کردم دیدم حداقل ۲۰ تومن درمیاد. نشد. یا بهتر بگم نطلبیده شدم :)

برای بیمارستان سال بعد می‌خوام پیشنهاد بدم که هفته‌ای بریم. یک هفته من، یک هفته همکارم و یک روز در هفته هم جیم‌جیم که سوپرمونه. جیم‌جیم که میگه سختتون میشه یک هفته صبح زود برین بیمارستان و فکر نکنم قبول کنه اون یکی همکارمون. ولی خب من میگم سنگ مفت، گنجشک مفت. اگه بشه یک هفته تکلیفتو می‌دونی. انقدم هی دستگاهو ببربیار نمی‌کنیم، برنامه هم تا آخر سال معلومه و از همه مهم‌تر برای سفر رفتن انقدر هماهنگی لازم نداریم دیگه، تو هفته‌ای که بیمارستان نیستیم میریم مرخصی. هنوز به رئیس کلینیک و همکارمون مطرح نکردم، فردا صبح ایشالا برم بگم. برنامه رو هم نوشته‌م که اگه بهانه کردن سخته و پیچیده است سریع بگم بفرمایید، حاضر و آماده است. کلی هفته‌ها رو بالاپایین کردم که تعداد تعطیلات و غیر تعطیلات در کل، تعداد هفته‌های با ۳ روز تعطیلی، تعداد هفته‌های با ۲ روز تعطیلی و تعداد هفته‌های با یک روز تعطیلی مساوی باشه. بعدم می‌خوام اگر قبول کنن، بجای روزای تعطیلی که میرم بیمارستان، بگم پنج‌شنبه‌هامو آف کنن. اگر بشه که خیلی خوب میشه، ولی معمولا آدم با کلی ایده‌ی کاملا به نظر شدنی میره پیش رئیسش، بعد رئیسش سه سوته تفهیمش می‌کنه که اصلا هم شدنی نیستن و بهتره بجاش فلان و فلان و فلان بشه :)

 

  • نظرات [ ۲ ]

دوراهی

 

عصبانی‌ام راستش. یه اختلافی تو نحوه‌ی محاسبه‌ی حقوقم با کلینیک داشتم که یه مدت پیش رفتم با مدیر اداری‌مالی صحبت کردم. قرار شد با رئیس کلینیک حرف بزنه و نتیجه رو بهم بگه. امشب گفت که رئیس قبول نکرده حرف منو و گفته توافقمون چیز دیگه‌ای بوده؛ ولی حالا که این اعتراض مطرح شده، ما از این به بعد رو به طریقی که خانم تسنیم گفته محاسبه می‌کنیم، ولی تا قبل از مهر مابه‌التفاوتی که مطرح شده رو پرداخت نمی‌کنیم. واقعا عصبانی شدم. کاملا غیرمنصفانه است. درسته که اصلا رقمی نیست، ولی هرچی که هست، حتی اگه هزار تومن هم باشه، چیزیه که حقمه و براش کار کرده‌م. اینکه مزد واقعیمو ندن عصبانیم می‌کنه. از طرفی هم رقمی نیست که بخوام برای بار چندم برم بگم، حدود یک تومنه، وگرنه می‌رفتم این بار با خود رئیس صحبت می‌کردم. چند ماهه که من دارم سر حقوقم (نه این اختلاف، کلا سر افزایش حقوق) مذاکره می‌کنم. اونا هم دارن سر بستن قرارداد بلندمدت مذاکره می‌کنن. از طرفی می‌خوان تا آخرعمرم! به گفته‌ی خودشون اینجا بمونم، از طرفی هم میگن نمی‌تونیم بیشتر از این بهت حقوق بدیم. ته چک‌وچونه‌هامون شده اینکه درصد رو به حقوق ثابت اضافه کرده‌ن و بهم زمان دادن که بسنجم ببینم این مدل جدید محاسبه‌ی حقوق رو قبول دارم یا نه. از اینورم من باید تعهد بدم که بعد از اتمام اون زمان اگه نخواستم ادامه بدم بهشون فرصت بدم بتونن نیروی جدید استخدام کنن و آموزش بدن. بعضی روزا با خودم میگم مدل شخصیت من طوریه که حقوق ثابت رو به حقوق شناور ترجیح میدم و خب اینجا با شخصیتم می‌خونه و مثل کار تو درمانگاه و اینا نیست که وابسته به تعداد شیفت و تعداد مریض و اینا باشه و درسته حقوقم جزء حقوق‌های پایین جامعه است، ولی اگه خودم بخوام آب‌باریکه‌ایه که می‌تونه همیشه باشه و با این توصیفات بهتره بمونم. ولی خیلی وقت‌هام که اینجور برخوردها و بی‌انصافی‌ها و بعضی بی‌نظمی‌ها رو می‌بینم، می‌خوام همون لحظه گریبان چاک کرده و درجا بیام بیرون. تازه این بهم ثابت شده که پیشرفت پشت دایره‌ی امنمونه. من همیشه وقتی کارمو دیگه دوست نداشتم بدون درنگ اومدم بیرون، بدون اینکه هیچ کار جایگزینی قبلش پیدا کنم. و بعدش همیشه فرصت‌های بهتری گیرم اومده. حتی کار قبلی رو من بهمن رها کردم، هم خانواده و هم دکتر بهم گفتن لااقل تا آخر سال بمون که عیدیتو بگیری ولی من نمی‌تونستم یک روز بیشتر بمونم حتی و اومدم بیرون. البته توقع داشتم حالا که بیشتر از یک سال براش کار کرده‌م، به خاطر این یک ماه از عیدیم نگذره و پرداخت کنه، ولی نکرد. و بعد بلافاصله این کارمو پیدا کرده‌م که تا اینجا در مجموع ازش راضی‌تر از کار قبلیمم و اگه یک ماه دیرتر کار قبلو رها می‌کردم دیگه این کارو از دست می‌دادم قطعا. یعنی می‌خوام بگم ممکنه از بیرون خانواده و بقیه شماتتم کنن برای تصمیمم ولی نتیجه‌ی نهایی خیلی بهتر از اونی شد که اونا می‌گفتن انجام بده. الانم میگم درسته این کار مزیتایی داره که منو به ادامه‌ش ترغیب کنه، ولی از کجا معلوم بیرونش فرصت بهتری در انتظارم نباشه؟ البته متقابلا دارم فکر می‌کنم این یه چیز تضمین‌شده هم نیست، ممکنه اینو رها کنم نه تنها فرصت بهتری گیرم نیاد که حتی شاید فرصت ضعیف‌تری هم گیرم نیاد. تقریبا تو هیچ کاری انقدر زود به بیرون اومدن ازش فکر نکرده بودم، ولی برای بیرون اومدن از هیچ شغلی هم تا حالا انقدر تردید نداشتم. فعلا می‌خوام بذارم اون زمانی که بهم برای سنجش دادن بگذره، بعد تصمیم بگیرم.

 

  • نظرات [ ۱ ]

۲۳ و ۲۴ تیر

 

پنج‌شنبه عصرها تعطیلیم، ولی دیروز به پیشنهاد من کلاس برگزار شد تو کلینیک. یعنی من رفتم از رئیس که تو این رشته صاحب‌نظره سوالامو بپرسم، ایشون گفت سوالات باید از اول پاسخ داده بشه نه اینجوری پراکنده. برای بچه‌های خودش، یعنی نیروهای تخصصیش، به طور متناوب کلاس میذاره. اون روز گفت که برای شما هم باید کلاس بذارم. منم پنج‌شنبه رو پیشنهاد کردم که قبول کرد. از اول قرار بود فقط من باشم و دو تا نیروی تخصصیش که تازه اومدن و هی می‌گشتیم دنبال کسی که بیاد کلاس، ولی آخرش دیروز همه بودن. حتی یاحا که کلی غر زده بود که پنج‌شنبه نذارین و این تبدیل به یه رسم بد میشه و نصف روز تعطیلی ما رو خراب نکنین و... اول نهار خوردیم. بعدم تا ۶ کلاس بودیم. چون از اول مبحث شروع کرده هنوز به اون قسمتی که نیاز منه نرسیدیم و قراره اونا رو تو جلسات بعدی بگه.

بعد از کلاس، میم‌الف تا مترو باهام اومد و گفت نمی‌دونه بره کافه‌کتاب آفتاب یا نه. گفتم اگه منم بیام؟ دیگه قدم‌زنان و صحبت‌کنان رفتیم تا آفتاب. همه‌ش هم راجع به کلینیک و همکارا و نوع نگاه‌هامون بهشون حرف زدیم. خیلی حرف زدیم. من نمی‌دونم قبل از این کلینیک، هیج حرفی نداشتم با مردم بزنم؟ چرا با این دو تا انقدر حرف می‌زنم؟ جیم‌جیم و میم‌الف. یهو دیدیم ساعت ۹ شده و ما همچنان تو آفتاب نشستیم حرف می‌زنیم. موقع حساب کردن خیلی اصرار کرد که اون حساب کنه و من دفعه‌ی بعد حساب کنم و آخرش قبول کردم. و اضافه کردم که مطمئن نیستم دفعه‌ی بعدی وجود داشته باشه. یعنی ضدحال‌تر از منم هست؟ =)) ولی خب راستشو گفتم. احتمالش زیاده که وجود داشته باشه، ولی اینکه وجود نداشته باشه هم غیرممکن نیست و علتشم بهش گفتم. علتشو اینجا نمیگم و کاش به میم‌الف هم نمی‌گفتم. و کاش راجع به آدمای دیگه هم حرف نمی‌زدم. بعد از اینکه از هم جدا شدیم ناگهان حس بدی گرفتم که چرا اون حرفا رو زدم. ولی متاسفانه آب رفته به جوی برنمی‌گرده. باید از این به بعد بیشتر مواظب حرفام باشم.

دیروز عصر دورهمی دوستای دبیرستانم بود که کلاس بودم و نتونستم برم. امروز عصر هم دورهمی دوستای دانشگاهه. یه‌جورایی خسته‌م و دوست دارم همه‌ش بخوابم. فردا باید چهار پاشم و تا ۹ شب سر کارم. تو خونه هم کار دارم و مرددم که برم یا نه. هم دوست دارم برم، هم دوست دارم نرم. نمی‌دونم بالاخره یه چیزی میشه دیگه. دنیا خیلی مسخره شده.

 

  • نظرات [ ۱ ]

۱۵ تیر ۱۴۰۱

 

یه چیزی بگم؟ انقد تو اینستا هی میگن بلاگرا، بلاگرا، هی از زندگی تجملاتی و شوآف‌هاشون و تظاهر به خوشبختیشون حرف می‌زنن و هی میگن اینا رو بازدید نکنین، دنبال نکنین، لایک نکنین، فلان و بهمان نکنین، من خیلی مشتاق شده‌م یه روز پیج یه بلاگر رو ببینم :)) چجوری ملت اینا رو پیدا می‌کنن خب؟ یه چند تا نام ببرین منم با پدیده‌ی بلاگری آشنا شم خب :) عه خب :)

یادتون هست چند روز پیش داشتم همین‌جا می‌گفتم دوست ندارم با همکارهای آقا برم بیرون؟ امروز رفتیم :| تیم جدیدی که فعلا نصفه‌نیمه بهش پیوستم، امروز جلسه‌ی درون‌گروهی! گذاشته بودن و نمی‌خواستن هم که جلسه تو کلینیک باشه. چون گوشه گوشه‌ی کلینیک هم دوربین داره هم شنود! و قدیمی‌ها میگن که دائما هم چک میشه. و همیشه هم یه چیزهایی هست که گروه داخل خودش حل می‌کنه به روش خودش و بهتره که رؤسا از روش حل مسئله مطلع نباشن :) فلذا تصمیم گرفته بودن که ظهر برن نهار و جلسه رو هم همونجا برگزار کنن. به منم دقیقه‌ی نود اطلاع دادن. یعنی من امروز ظهر استثنائا تصمیم گرفته بودم بمونم کلینیک و نرم خونه، چون کار جانبی داشتم، بعد نهار هم واسه خودم سفارش دادم، بعدش اینا بهم گفتن جلسه داریم. دیگه نهار رو گذاشتم تو یخچال و رفتیم بیرون. نصف بیشتر جلسه که چرت می‌زدم :))) اونا داشتن خیلی جدی بحث می‌کردن و مسئله حل می‌کردن و حتی یه جاهایی داشتن دیگه یه‌کم دعوا هم می‌کردن، من خمیازه می‌کشیدم و چشمامو می‌مالیدم و منو رو صد دفعه بالا پایین می‌کردم :) آخرای جلسه دیگه به منم ربط پیدا کرد و اتفاقا نکته‌ی خوبی نصیبم شد. قرار شد مسئول تیم یه چیزایی بهم آموزش بده و خب من تو هر زمینه‌ای مشتاق آموزشم و خیلی از این بابت خوشحال شدم :)

ولی یه چیزی واسه‌م خیلی جالبه. اینکه مردم خیلی خودشون و کارشون رو جدی می‌گیرن. برای هماهنگ کردن یه جزئیاتی جلسه میذارن که من وامی‌مونم. خب اینا خیلی ساده است که، یعنی خب هر کی خودش باید بدونه چیو چیکار کنه که، یعنی انصافا بدیهیه دیگه. نمی‌دونم، شایدم من همیشه خودم و کارم رو کم و کوچیک می‌پندارم و ارزشی در حد اینکه وقت بقیه رو بابتش بگیرم برای خودم و کارم قائل نیستم.

دو روزه ماسک رو گذاشته‌م کنار. یعنی میذارم تو کیفم، بسته به موقعیت شاید دربیارم بزنم. احساسات متناقضی دارم. از حس بی‌حجاب بودن بگیر تا آزادی و رهایی، تا حتی گاهی حس اینکه وای حالا همه چهره‌ی نازیبای من رو دیدن :))) خودم می‌دونم معمولی‌ام، ولی خب بعد مدت‌ها پشت ماسک بودن، انگار تو آینه چهره‌ی باماسکم رو بیشتر پذیرفته‌م تا بدون ماسک. ولی خب اگه قرار بود من به زشتی و زیبایی چهره‌م و تلقی دیگران از زشتی و زیباییم اهمیت بدم، کارهای دیگه‌ای در اولویت بودن نسبت به زدن ماسک.

 

+ حکایت این روزهای من، این روزهای شلوغ و درعین‌حال خالیِ من، حکایت این شعر فاضله که میگه "در غلغله‌ی جمعی و تنها شده‌ای باز/آنقدر که در پیرهنت نیز غریبی"...

 

  • نظرات [ ۶ ]

۸ تیر ۱۴۰۱

 

خوابم نمی‌بره. خیلی چیزا داره تو مغزم وول می‌خوره. چند تا چالش همزمان دارم و این مغز ... داره هی واسه هر کدوم سناریو می‌چینه و حرف و سخنرانی و دکلمه حاضر می‌کنه. نمی‌دونم چرا بقیه همچین بلدن با پنبه سر ببرن، ولی من بخوام حرف حقمو بزنم هیجانی میشم و انگار که با طرف دعوا دارم مثلا. یعنی منظورم این نیست، بلکه برداشت اینه. چون همیشه باهاشون آرومم و بعد یه بار بخوام هیجانی بشم فک می‌کنن حتما دارم بحث و بگومگو می‌کنم. الان یک ساعتی هست که منتظرم خوابم ببره، ولی خواب هیچ‌جا نمی‌بره منو و همین‌جا ولم کرده. تو مغزم هی از این اتاق کلینیک (از این چالش) میرم اون یکی اتاق کلینیک (اون یکی چالش) و سعی می‌کنم با آدما منطقی حرفمو بزنم و سعی‌تر می‌کنم یادم بمونه حرفامو و به موقع بزنمشون. ولی زهی خیال باطل، چرا که وقت وقتش که بشه، نصف بیشترشو یادم میره، اون نصف کمتر هم قربانی حالا ولش کن و اشکال نداره و تو کوتاه بیای درونم میشه. دیگه این تمام تلاشمه و اگه تو این راه مثلا ده درصد نسبت به سابق پیشرفت کنم هم خیلی خوبه. نکته‌ی خوب ماجرا اینه که همکار محبوبم هم تو این مسیر باهامه و حتی هلم میده همه‌ش که برو حقتو بگیر. اینجا کوتاه نیا، اونجا زیر بار نرو، حواست به فلان باشه، اینو به مدیر یادآوری کن و فلان. قبل از اینکه موقعیت تصمیم‌گیری پیش بیاد معمولا میاد بهم میگه اینا رو. واقعا هم خیلی وقتا حواسم نیست که دارم زیادی کوتاه میام یا زیادی مسئولیت می‌گیرم و از این بابت از همکار محبوب عزیزم ممنونم :)

چند روز دیگه تولد همکار کوچولومونه :) کوچولو که میگم یعنی مثلا چهار پنج سالی از من کوچیک‌تره. بعد همکار محبوبم گفت بیا برای تولدش سورپرایزش کنیم. بگیم مثلا یه روز ظهر بریم پیتزا، بعد اونجا کادوشو بدیم و یه کیک واسه‌ش بگیریم و اینا. خیلی هم خوشحال شدم از پیشنهادش. هردوشون واقعا دخترای خوبی‌ان و دوستشون دارم. فردا هم بعد بیمارستان میرم کلینیک که بعد ساعت کاری بریم واسه همکار کوچولومون کادو بگیریم. شاید جمعه هم خودم یه کیک درست کنم براش. همکار محبوبم که وقتی این پیشنهادو دادم خیلی استقبال کرد و گفت خوشحال‌تر هم میشه احتمالا. حالا ببینیم کی میشه اصلا.

کم‌کم داره خوابم میاد. کاش خوابم ببره، چهارونیم باید پاشم برم بیمارستان.

 

  • نظرات [ ۱ ]

۲ تیر ۱۴۰۱

 

امروز صبح باید زودتر بیدار می‌شدم، چون دیشب روپوشمو با چند تا جوراب صابون و پودر زده بودم و گذاشته بودم تو آب که صبح بندازم ماشین. موقع نماز انداختم ماشین و شیش پا شدم پهنش کردم. تا هفت یه‌کم خونه و آشپزخونه رو جمع کردم و یه قهوه دم کردم خوردم و بعد تا هشت آقای اومدن و همه رو بیدار کردن و من نیمرو درست کردم و همه صبحانه خوردیم و روپوشمو اتو زدم و دوش گرفتم و از مهندس خواستم تا مترو منو ببره و نهایتا یک ربع زودتر هم رسیدم سر کار :)

 

بچه‌ی اول از زاهدان اومده بود. خیلی غیرهمکار بود. جوری که اصلا از در نمی‌خواست بیاد تو و قبل از اینکه منو ببینه هم داشت گریه می‌کرد حتی. انقدر ترفند خرجش کردم تا تستشو تو یک‌ونیم ساعت گرفتم. از هر ده تا بچه یکیش ممکنه اینطوری باشه. آخرش مامانش گفت یعنی واقعا دمتون گرم، خیلی خوب گرفتینش. تا حالا هر تست و آزمایشی گرفتن این فقط گریه کرده. دفعه‌ی اوله یکی تونسته آرومش کنه. دیگه اینجوری شدم من *_* ولی خب بلافاصله به خودم یادآوری کردم که دفعات قبلی که یه بچه رو خیییلی ماهرانه آروم کردم و به خودم گفتم به‌به چه حرفه‌ای شدی، بعدش یه بچه به تورم خورده که اشکمو درآورده :)) فلذا غره نشده و فروتنی پیشه کردم :) این یکی از برگه‌هاییه که دادم بهش نقاشی بکشه. سر این برگه و این نقاشی و این بچه من بغض کردم. اولین بار بود و اون جمله رو هم از رو شدت احساسات نوشتم با اینکه اون نمی‌تونست بخونه. البته بعد از گرفتن عکس انداختمش دور :))

 

 

 

  • نظرات [ ۲ ]

۱ تیر ۱۴۰۱

 

پیپل عزیز، بیاین جاج نکنیم. اگه کسی داره تو خیابون راه میره و گوشی دستشه و وقتی نزدیک میری می‌بینی با شدت داره کندی کرش بازی می‌کنه، معنیش این نیست که خیلی بیکار و علافه یا معنی و ارزش زمان رو نمی‌فهمه (که خب البته تو پرانتز بگم اینو تقریبا هیشکی نمی‌فهمه) یا اینکه معتاد گوشی و بازیه، گاهی معنیش فقط اینه که بیشتر تایم روزش رو سر کاره و بازی رو هم واسه بچه‌های مردم ریخته رو گوشیش و یه بار محض امتحان خودشم رفته ببینه چطوریه و بعد ول‌کنش اتصالی کرده و یه ضرب تا مرحله‌ی ۸۸ پیش رفته :| تازه حتی اگه دیدین داره به پو غذا میده و پی‌پی‌شو تمیز می‌کنه، فک نکنین چه آدم نابالغ و بچه‌مغزی. ممکنه ایشون واقعا از پو خوشش نیاد، ولی مجبوره قبل رفتن به سر کار، غذای این بچه رو بده و بخوابوندش تا وقتی می‌رسه اونجا سرحال باشه که بچه‌های مردم بتونن باهاش بازی کنن. تازه ممکنه گاهی مجبور بشه خودشم باهاش بازی کنه تو راه که پو پول کافی داشته باشه که بچه‌های مردم واسه‌ش لباس و غذا و زیورآلات بخرن :| :))) پس عزیزان چی شد؟ اونلی گاد کن جاج ^_^

 

دیشب فهمیدم چه نعمت بزرگیه که برای داشتن آب سرد، فقط لازمه شیر آبو باز کنی، پارچو پر کنی و بذاری تو یخچال. این مدت که بی‌بی اینا اینجا بودن باید آبو می‌جوشوندیم، میذاشتیم از دما بیفته، بعد پارچو پر می‌کردیم و تو یخچال میذاشتیم. گلوهاشون تیتیشه، گلودرد میشن آب شیر بخورن :| :))

 

دیروز تو مترو یه دختره صدام زد و گفت فلانی؟ بعدم اومد کنارم نشست و خودشو معرفی کرد و گفت منو می‌شناسه. خواهر کوچیک هم‌کلاسی دوران مدرسه‌م بود. فکر کنم هم‌کلاسی راهنمایی. بعدم خیلی سریع رفت رو موضوع چی خوندی و کجا کار می‌کنی و چقدر حقوق داری؟!!! دختره‌ی فسقل، بذا از راه برسی، عرقت خشک شه بعد! تازه تو اولین جملات اشاره هم کرد که با خواهرش چند بار اومده خونه‌ی ما (برای اجازه برای خواستگاری از خواهرم و بعد من). میگم مردم چقدر رو دارن ها. البته نمی‌دونم اینکه حقوق می‌خوند هم تاثیری تو این رو داره یا نه :| به سوالش که جواب ندادم خیلی سریع از موضع صمیمیت اومد پایین و گفت از دیدنم خوشحال شده و خداحافظ و رفت نشست جایی که اول نشسته بود :))

 

نمی‌دونم چقدر دیگه باید صبر کنم که این ماسکا از رو صورتمون جمع بشن. خسته شدم دیگه. بقیه‌ی مردم رها کردن ها، فقط انگار ماها نمی‌تونیم برشون داریم. حتی مثلا تو اتاقم اگه من باشم و بیمارم و هر دو ماسکامونو داده باشیم پایین، یه دفعه می‌بینی تلفن اتاق زنگ می‌خوره. کیه؟ بعله، مدیره که تو دوربین دیده و زنگ زده بگه چرا ماسکت پایینه؟ چرا بیمارت ماسک نداره؟ در این حد باید رعایت کنیم ما هنوز.

 

آخرسخن اینکه هوا چقدر گرمهههههه، گرممممممم!

 

  • نظرات [ ۱ ]

۳۰ خرداد ۱۴۰۱

 

یه قنادی هست نزدیک بیمارستان که موقع تولد نی‌نی آخری، ازش کیک خریدم و رفتم ملاقات خواهرم. کیکش خییییلی خوشمزه بود و حسابی چسبید. تصمیم گرفتم دیگه هر وقت کیک خواستم از اونجا بخرم. جمعه بعد از بیمارستان رفتم یه کیک شکلاتی واسه خودم بخرم دیدم بسته است. رفتم فرامرز کیف رو به همکارم تحویل بدم، از یه قنادی نزدیک خونه‌شون یه کیک مثلا شکلاتی هم خریدم به دو برابر قیمت! ولی اصلا به اون طعم فوق‌العاده‌ی قنادی نزدیک بیمارستان نمی‌رسید. ولی خب بازم از هیچی بهتر بود :) حالا از جمعه تا الان صبحانه و عصرانه و گاها شام و نهارم همون کیکه :) مامان آقای هر دفعه میرم سروقتش دعوام می‌کنن که چرا اینو می‌خوری؟ بیا برو غذا بخور. ولی خب کیک خوشمزه‌تره که. امروز موقع صبحانه میگم خب اینم صبحانه است دیگه. این با آرد و شیر و روغن و تخم‌مرغ پخته شده، نونم تقریبا همینه. شکر اینو توش ریختن، شکر صبحانه رو تو چایی می‌ریزیم، خامه‌شم با اون پنیرخامه‌ای که شما می‌خورین در! خب راست میگم دیگه. اگه دروغ میگم بگین دروغ میگی :)

 

امروز برنامه‌ی تیر رو چک کردم. فکر کنم هفته‌ی سختی داشته باشم از نظر سن‌وسال بیمارام. همه کوچولو و شیطون و انرژی‌خواه :(

خیلی دوست دارم راجع به کارم به طور دقیق صحبت کنم، ولی از اونجایی که این کلینیک و کارش تو اینور کشور تکه و تو کل کشور هم فکر کنم سه چهار تا مرکز بیشتر نیست ازش، اینطوری کامل محل کارم لو میره. دلیل اینکه راجع بهش حرف نمی‌زنم اینه. وگرنه یه اتفاقای قشنگ و گاهی هم البته غمناکی میفته که آدم دوست داره با بقیه به اشتراک بذاره.

 

  • نظرات [ ۳ ]

آغوش این دیوونه محکم نیست*

 

از یکشنبه که یک کاره! شده‌م، هی گفتم خب دیگه، نصف روزم مال خودمه، چه کنم، چه نکنم، فلان کنم، بهمان کنم. ولی دریغ از یه بعدازظهر که بیکار بوده باشم. فقط دیروز عصر خونه بودم که اونم در تدارک مهمانی شب بودیم. فردا هم بچه های بالا برنامه‌ی بیرون شهر گذاشتن. به مامان میگم من برای جمعه برنامه‌ی خونه‌تکونی گذاشته بودم (یک روزه که نمیشه خونه رو تکوند، ولی خب یه دستی گفتم بکشم نگن اینا تو ۱۴۰۰ موندن (:). هفته‌ی بعد هم که ممکنه کار جدیدم شروع بشه که در اون صورت تا قبل از ماه رمضون از پنج‌ونیم صبح تا ده‌ونیم شب یک‌سره بیرونم (با احتساب یک کار شش و یک کار هشت ساعته و زمان رفت‌وآمد). میگن باشه جمعه‌ی بعد. میگم جمعه‌ی بعد که من سفرم. میگن تو غلط کردی. کارتو چیکار می‌کنی؟ :)) همون کاری که هنوز قطعی نیست. یعنی حاضرن برای اینکه من به اون کار برسم منو چند روز بیدار نگه دارن، اگه بدونن خوابیدنم باعث میشه بهش نرسم!

بله دوستان، من همون دیوانه‌ای هستم که امروز کارشو ول می‌کنه، فرداش (دقیقا فرداش) میره کار جدید پیدا می‌کنه که به خودش ثابت کنه هم به راحتی می‌تونه از هر چیزی بگذره و هم به راحتی می‌تونه برای اون چیز جایگزینی چه بسا بهتر پیدا کنه. البته من واقعا قصد داشتم برم قنادی کار کنم، خانواده رو هم کاملا آماده کرده بودم. یعنی خب خدایا، اینا کاملا پذیرفتن من روانی‌ام، از اون کار با پرستیژ درمیام، میرم دقیقا کارگری. به معنی واقعی کلمه کارگری. حتی تو آگهی هم با همین لفظ و گاهی با لفظ وردست/بردست می‌نویسن. کلا منو ول کردن هر کار دلم می‌خواد بکنم. دیگه هم نمیگن فکر آبروی ما هم باش :) البته این مسئله کاملا بدون خون و خونریزی حل شده. حق انتخاب و تصمیمی که برای من قائلن، بیشتر از اون قدریه که من برنامه دارم برای بچه‌م قائل باشم :)) اما خب در آخرین لحظه تصمیمم برگشت و از خیر قنادی، شاید فعلا، گذشتم. این کار جدید، جدیده، اما تو همون حیطه‌ی پیراپزشکیه. حدود یک ماه آموزشی داره. راستش شرایطش یه‌کم (فقط یه‌کم) اوکی‌تر از انتظارم بود، نمی‌دونستم که حتما زنگ می‌زنن یا نه. مخصوصا که من بهشون گفته بودم تا ۱۵ فروردین نمی‌تونم بیام و اونا از اول فروردین نیروی آموزش‌دیده لازم داشتن. بعد که اومدم خونه مامان گفتن خب ساعت این کارتو جابه‌جا می‌کردی. به فکر خودم نرسیده بود :) مامان گفتن پاشو همین الان برو بگو شرایطت درست شده. هرچی تلاش کردم نتونستم خودمو راضی کنم و بهشون چیزی نگفتم. در این حد این غرور لامصب بالاست :| اگه منو می‌خوان ۱۵ الی ۳۰ روز می‌تونن برام صبر کنن!! انگار مثلا عاشق چش و ابروی نچرالمن! یا اینکه نیروی کار قحطه! بازه‌ی آگهی‌شون تا پریروز بود. امروز صبح زنگ زدن گفتن یکشنبه عصر برم برای مصاحبه! راستش یه مقدار هیجانم زد بالا با تماسشون. برام جالبه بدونم چه آپشنی داشتم که جذبشون کرده، با اینکه خیلی براشون مهم بود اون تایم یک ماهه رو بدون نیرو نمونن. حالا نمی‌دونم این مصاحبه‌ی مجدد چه معنی‌ای میده. طبق تجربه این ممکنه معنیش این باشه که انتخابشونو کردن و می‌خوان حرفای آخرو بزنن، ولی تا نرم معنیش مشخص نیست. مرکز جالبی هم بود. سه تا مرد و یه زن نشسته بودن تو اتاق منو بررسی می‌کردن :)) تا حالا مصاحبه‌ی این مدلی نداشته بودم! و البته چیزی که بهم حس خوبی داد این بود که مفصل در مورد حقوق صحبت کردن. باید بدونین من قریب به اتفاق شغل‌هایی که تا حالا داشتم، اولشون هیچ صحبتی در مورد حقوق نکردم یا نهایتا به یک جمله‌ی سوالی از طرف من و یک پاسخ دو سه کلمه‌ای از طرف مقابل محدود بوده. با اینکه هنوز چیزی صددرصد نیست، ولی من تا همین‌جاشم راضی‌ام. امیدوارم کارش هم خوب باشه و اگه خوب بود ردیف بشه (دارم سعی می‌کنم به جای اوکی چیزای دیگه‌ای به کار ببرم). به‌خصوص که بخشی از کار تو بیمارستانه و این دوز هیجان (اولیه)ش رو بالاتر می‌بره :)

اگه این کار جدیدم نذارن برم سفر چی؟ :( یکی دو هفته است هی تو فکرم بوده، احساس ناکامی می‌کنم اینطوری که :)))

 

*بخشی از آهنگی که داشتم گوش می‌دادم. وقتی رفتم رو عنوان دقیقا همین جمله رو گفت و به نظرم به پست هم می‌خوره.

 

  • نظرات [ ۲ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan