مونولوگ

‌‌

از کار

 

یه مامانی هست میاد مطب، همیشه بی‌حوصله و تنبله :) حس خوبی بهش دارم. هی میاد میگه فلان آزمایشمو نرفتم، نمی‌تونم صبح زود پاشم، فلان سونومو گم کردم، هرچی گشتم پیدا نکردم. یه بار هم دو ماه پیش تو مطب زد زیر گریه. همون روزی که منم موقع بیرون رفتن از مطب، بدون کنترل زدم زیر گریه و پرستار اومد بغلم کرد! فک کنین، منو بغل کرد :) این خانم هم مشکل خانوادگی (خانواده‌ی پدریش یعنی) داشت و افسردگی گرفته بود و اینا. همون روز، بعد از گریه‌ش، پایین دیدمش سوار ماشین شوهرش شد و هرهر می‌خندید :) این بارداری دومشه، یه بچه‌ی یک ساله هم داره. دکتر براش دارو نوشت و دفعه‌ی بعد گفت حال روحیش خوبه، ولی همچنان تنبله و نمیره آزمایشاشو بده :) امشب اومده بود. چشمم افتاد به پرونده‌ش، دیدم هجده سالشه!!! گفتم کو ماسکتو بده پایین :)) اونقدر که تو ذهنم بود نه، ولی بازم هجده بهش نمی‌خورد.

چند روز قبل یه پیرزن حدود هشتاد ساله اومده بود مطب. از پیش دکتر اومد پیش من. تا نشست شروع کرد به گریه کردن: خانم جان حواس‌پرتی گرفتم. همه چیزو فراموش می‌کنم. دفترچه‌مو یادم رفته بیارم. گفتم دفترچه‌تون همینجاست که. گفت همون که روش شماره نوشته. همون که هوشمند شده، میریم جدیدشو می‌گیریم. گفتم کارت ملی؟ گفت آره. گفتم بهش نیازی نیست، کد ملی‌تون روی دفترچه‌تون هست. گفت خانم جون چیکار کنم؟ چرا اینجوری شدم من؟ چرا چیزا یادم میره؟ انقدرررر دلم براش سوخت. کاملا آگاه بود که داره کم‌کم آلزایمر می‌گیره. به عبارتی، او خود به چشم خویشتن، دید که داره هویتشو از دست میده :( قبلا حس خوبی به آلزایمر داشتم: رها شدن از قید و بند! حالا که دقیق‌تر نگاه می‌کنم، هیچ زمانی نیست که آدم بگه خب دیگه کار من با دنیایی که شصت، هفتاد، هشتاد سال ساختمش تموم شده و حالا لطفا یه آلزایمر بهم بدین که برم ریلکس کنم :| یه‌جوریه انگار تمام سرمایه و دستاوردهاتو ازت می‌گیرن. اونی که کلی ثروت اندوخته دیگه تو نیستی، اختیارشم با تو نیست با اینکه زنده‌ای. اونی که کلی افتخار کسب کرده، جایزه گرفته، مقام آورده دیگه تو نیستی، چون اصلا تو دیگه خودت نیستی که بدونی اینا رو. اونی که بچه داشته، نوه داشته، خونه و خونواده داشته هم دیگه تو نیستی، چون هیچ‌کسو نمی‌شناسی و به هیچ‌کس حس تعلق نداری. درواقع با آلزایمر تمام امتیازهایی که تو بازی زندگی جمع کردی صفر میشه. از بیرون که ترسناکه، شاید درونش چندان هم بد نباشه.

 

  • نظرات [ ۲ ]

سلامت باشید


کرونا ویروس را جدی بگیریم.




مدت زمان: 4 دقیقه 45 ثانیه

  • نظرات [ ۵ ]

روزبره


امروز توی درمانگاه، پرستارِ شیفت آمد و با کلی من‌ومن پرسید خواهرم (یک پرستار دیگر که شیفت نبود) می‌خواهد برود پیش دکتر. برایش نوبت بگیرم؟ نگیرم؟ ساعت دو باید سرشیفتش باشد، می‌شود الان بفرستی برود داخل؟ نمی‌شود؟ من هم چون خودم آن خانمی که نوبت‌ها را صدا می‌زد از کار بیکار کرده‌ام و گفته‌ام که بدون او راحت‌تر کار می‌کنم، این وظیفه‌ی فرستادن مریض‌ها پیش دکتر هم با من شده، خیلی وقت است، گفته‌ام اینجا. و خب قضیه این است که کل پرسنل اگر بخواهند کس‌وکارشان را بفرستند پیش دکتر، از قبل می‌دانند که یک سد به نام خانم فلانی هست که خارج از نوبت به کسی اجازه‌ی ورود نمی‌دهد. حتی منشی‌های درمانگاه هم. که می‌توانند به راحتی این وظیفه‌ی اضافه‌ی خودخواسته را ازم بگیرند و من هم خب معلوم است از خدایم است. آن‌وقت هرکار دلشان خواست بکنند، اما تا وقتی دست من است، اوضاع همین است. داشتم می‌گفتم، پرستار آمده بود و دلیل آورد و خواهش کرد آن یکی پرستار را که خواهرش باشد خارج از نوبت بفرستم داخل. قبول کردم، نمی‌دانم استدلالش را قبول کردم یا خواهشش را. بعدش هم سعی کردم عذاب وجدان به خودم راه ندهم، به اندازه‌ی کافی ازش دارم.

اول وقت هم خدماتی با یک لیوان چای و سه تا دانمارکی آمد داخل و وقتی دید دکتر نیامده، گفت شما بفرمایید. معمولا دو نوبت می‌آید و بار دوم برای من چای می‌آورد. هرچه اصرار کرد شیرینی برنداشتم، فقط چای را برداشتم که تا آخر وقت ماند و سردش را سرکشیدم، بدمزه شده بود.

بعضی وقت‌ها از حوصله‌ای که بعضی وقت‌ها برای بعضی بچه‌ها دارم تعجب می‌کنم. یک دختر آمده بود به نام رضوانه، شاید دو سالش بود. نام وسایلم را می‌پرسید و من هرچه روی میزم بود نام بردم. فکر کنم مادر و مادربزرگش هم از حوصله‌ام تعجب کردند. اسمش را می‌پرسیدم جواب نمی‌داد و بجایش سؤال می‌پرسید. فکر کردم شاید حرفم را نمی‌فهمد یا گوش نمی‌دهد. گفت صندلی من نمی‌چرخد. گفتم ولی صندلی من می‌چرخد و کمی هم چرخیدم. گفتم اگر اسمش را بگوید می‌گذارم روی صندلی چرخان من بنشیند و گذاشتم. خودم هم دورش دادم.

یک خانم باردار هم آمده بود که بوی خیلی بدی می‌داد. ما، کادر درمان، جدای از رعایت اخلاق انسانی، ملزم به رعایت اخلاق حرفه‌ای هم هستیم. یعنی حق نداریم طوری رفتار کنیم که کسی که بوی بدی می‌دهد دلش نخواهد برای بار دوم هم پیش ما بیاید. راستش من اگر در اتوبوس یک بو به این بدی بیخ دماغم باشد و راه فرار نداشته باشم، پیاده می‌شوم و اتوبوس بعدی را سوار می‌شوم، اما خوشبختانه در این مواقع بدجور کنترل میمیک صورتم را دارم. به‌هرحال اولین مریض بدبویم نبود، ولی اولین مریضی بود که اول شک کردم و بعد سؤال سوءمصرف موادمخدر را ازش پرسیدم. برای بقیه صرفا جهت انجام وظیفه می‌پرسم. جواب مثبت بود. حالا مگر کسی اثبات کرده بچه‌های معتادین محترم، حتما بدبخت می‌شوند که من از حالا شروع کنم به غصه خوردن؟ اگر اثبات کرده بگویید تا من شروع کنم.

آنقدر ضعف کرده بودم در درمانگاه که موقع برگشت می‌ترسیدم وسط خیابان سکندری بخورم و ماشین‌ها لهم کنند. بااین‌حال (درست نوشتم؟) رفتم دفتر بخرم. خیلی شل‌ووارفته حرف می‌زدم، جوری که فروشنده اصلا تحویلم نگرفت و دفترهایش را نشانم نداد، گفت از آن‌ها که می‌گویی نداریم.

مامان باز در غیاب من آشپزی کرده و ظرف شسته است. غذا کشیدم و شروع به خوردن کردم که دیدم قیمه کم ریخته‌ام روی برنج. از خستگی نا نداشتم بلند شوم. بلند شدم و گفتم یک دختر هم نداریم که هی بگوییم این را بیاور، آن را بیاور. من به بچه‌هایم یاد خواهم داد که کارهایشان را خودشان انجام دهند نه اینکه مثل خانه‌ی ما، کوچکترها ملزم باشند حرف بزرگترها را گوش کنند صرفا به علت سنشان. برای اینکه خیلی خانه‌ی خشک و خودمحوری نشود، می‌گویم که گاهی یا حتی اگر خواستند همیشه، به هم کمک کنند، ولی شرط سن و جنسیت نداریم.

نماز نخوانده‌ام و انرژی‌ام هم هنوز برنگشته. مامان می‌گویند که شب با آقای قرار است بروند مسجد آن دوردورها، مراسم فاطمیه. گفته بودم از آن سه دهه‌ای که می‌گویند به شش روزش معتقدم؟ سه روز به روایت هفتادوپنج روز، سه روز به روایت نودوپنج روز و آن هم به دلیل اینکه معلوم نیست کدام این سه روز بوده است. آن جشن روز پرستار که گفتند در دهه‌ی فاطمیه است و رفتم هم دلیلش این بود که در آن سه‌روز نبود. امشب شب اول از سه‌روزه‌ی دوم است. به مامان می گویم من چون خسته ام، الان می‌خوابم که شب با شما بیایم. بالاخره یک نماز برای روضه‌ی حضرت زهرا قضا شود که اشکالی ندارد. مامان هم تایید می‌کنند، خدا را شکر. تازه گفتم چادرم هم گلی شده، هر دو چادرم؛ بی‌زحمت آن‌ها را هم بشویید. تازه یکی‌اش که سوخته هم هست. آن روز که در جنگل‌های اطراف آتش به‌پا کرده بودیم، سه تا خاکستر افتاد گوشه‌ی پایین و جلوی چادرم، هر کدام اندازه‌ی یک عدس تا نخود کانال زدند روی چادرم. چادر جدید هم دوخته‌ام، ولی دست عسل است که دورش را زیگزاگ بدوزد.

یکی از دایی‌ها داشته می‌رفته پاکستان نزد همسرش، اما گفته‌اند خیلی زیاد رفته‌ای امسال، بَسَّت است و ویزا نداده‌اند. حالا رفته کابل و از آنجا قرار است قاچاقی برود پاکستان. خب طبیعتا باید از جاده برود و قاچاقچی‌ای که خلبانی هم بلد باشد در کار نیست. شاید بگویید خب مگر چه می‌شود که زمینی برود و باید بگویم این می‌شود که طالبان در جاده‌ها ماشین‌ها را متوقف می‌کنند و ریش‌ها را سانت می‌زنند و کف دست‌ها را چک می‌کنند که اگر کارگر نبودی و دستت وصله‌پینه نداشت، آن‌وقت یک فکری برایت بکنند. ببینید شما را به خدا، مردها برای تندتند دیدن زن و بچه‌شان چه کارها که نمی‌کنند. آن‌وقت بگویید مردها بدند و باز هم حقوق برابر بخواهید. فی‌الحال دعا کنم دول اروپایی، اینجا، توی وبلاگ من شنود کار نگذاشته باشند، وگرنه دایی باید همان پاکستان بماند.


+ گمانم مامان داخل قیمه، تخم کفتری، قمری‌ای، چیزی ریخته بوده‌اند.
+ عنوان: دماغتان را بگیرید و بگویید روزمره. وای من چه مکتشف بزرگی‌ام.

  • نظرات [ ۱ ]

انتقام سخت


دسیسه چیدم که پذیرش درمانگاه ادب بشه! دسیسه‌چین که نیستم، تمام دیشب و امروز ضربانم بالا بود. فشارمو گرفتم، 130/80 بود. هر چی نفس عمیق می‌کشیدم هم فایده نداشت، تپش قلبم رو حس می‌کردم. کورتیزول لامصب بی‌وقفه جولان می‌داد. نگران خودمم. نگران اینکه همین روزها از استرس‌های الکی که زیادی گنده میشن سکته کنم نه، بلکه نگران اینم که در راه انتقام، هیچ پایمردی از خودم نشون نمیدم. حقم رو بخورن، بی‌احترامی کنن، ناراحتم کنن، اگه با یکی دو بار گفتگوی مسالمت‌آمیز رفع شد که شد، وگرنه ساز جدایی کوک می‌کنم. جمع می‌کنم و میرم. کارم رو عوض می‌کنم، شعبه‌ی بانکم رو عوض می‌کنم، دوستانم رو ترک می‌کنم، وبلاگ‌ها رو می‌بندم و دیگه باز نمی‌کنم. مقابله نمی‌کنم، نمی‌جنگم، حقم رو با زور پس نمی‌گیرم. حق رفته رو می‌بخشم و برای از دست ندادن بیشتر، دور میشم. با این روش، به زودی دیگه حقی نمی‌مونه و کاملا متعلق به سایرین میشم :|
یه روزی مثل امروز هم، بعد از هزار بار عوض کردن تصمیمم، اون هم تحت فشار شرایط، مجبور شدم یک نقشه بکشم تا شاید پذیرش درمانگاه کمی به دردسر بیفته و رفتارش من‌بعد اصلاح بشه. تمام دیشب و امروز از فکر اینکه چه عواقبی خواهد داشت، آروم نداشتم و نهایتا خدا دسیسه‌مو خنثی کرد و فقط ترکش‌های اضطرابش به خودم اصابت نمود. نمی‌دونم چرا جدیدا نقشه‌های انتقام شبیه بومرنگ طرح میشن :|


هر کس که تا حالا، همزمان با فشار بالا، ضعف کرده و مجبور شده یک قاشق غذاخوری پر مربای خالی قورت بده، دستش بالا!
برای کاهش استرسم خیلی تلاش کرده بودم، ولی مدتیه که باز هم میاد سراغم. سعی می‌کنم یه کلاس ورزشی برم اگه بشه.

  • نظرات [ ۱۲ ]

ای که با سلسله‌ی زلف دراز آمده‌ای


من با 26 سال سن، تو درمانگاه، لیسک (آبنبات چوبی) می‌خورم، بعد دختره اومده، دقیقا نصف سن منو داره، 13 ساله، متاهله.
دکتر از خواهرش می‌پرسه چرا اینقدر کوچیک عروسش کردین؟ میگه خودش خواست، پسرعمه‌مونه، هجده سالشه. دختره میگه میرم کارگاه گلسازی. میگم مدرسه چی؟ میگه شوهرم نذاشت دیگه.
الان من بچه‌ترم یا اون؟ :)


+ انصافا لیسک خوردن، جلوی مریض، از وقار آدمی می‌کاهد! ولی خب ضعف کرده بودم و چیزی جز لیسک تو کیفم نبود. تازه این لیسک هم برای خودم نخریده بودم، برای کلاس اولی‌هایی که ماه پیش می‌رفتم سر کلاسشون خریده بودم، نشد بهشون بدم. بقیه‌شو خواهر/برادرزادگان بلعیدن، این یکیشم امروز گذاشتم تو کیفم به نیت اینکه تو درمانگاه بدم به یه بچه که بچه‌ی جیغ‌جیغوی دماغو نخورد به تورم :)))

  • نظرات [ ۵ ]

دکتر مهربان


دکتر به مناسبت دیروز بهم هدیه داده :)


هرچی فکر می‌کنم بجز خودکار یا خودنویس چیزی به ذهنم نمی‌رسه که اندازه و شکل این باشه. ولی دوست دارم کادوم یه چیزی باشه که من حدس نزنم :)


+ و روزی که خیلی بد داره می‌گذره!

  • نظرات [ ۱۰ ]

اینجا


این شبایی که شیفتم انگار قرص بی‌خوابی می‌خورم! یک ساعت و چهل و هفت دقیقه از ساعت قانونی خوابم گذشته و من بیدارم. دو ساعت دیگه باید برای نماز بلند بشم و چهار ساعت دیگه ساعت خوابم تمومه. نکته‌ی غم‌انگیز ماجرا اینجاست که باید v/s سی نفر رو می‌گرفتم و گرفتم؛ اما بیست نفرشون اشتباهی تو لیست بودن 😣 باید بیست نفر دیگه رو فردا صبح بگیرم.

یکی دلش درد می‌کرد بهش قرص دادم، نیم ساعت بعد اومد میگه "دیدین گفتم خوب نمیشه؟ من فقططط با چای‌شیرین دل‌دردم خوب میشه! مامانم همیشه تو خونه واسه دل‌درد بهم چای‌شیرین می‌داد." می‌خواستم بگم اونی که مامانت بهت می‌داده چای‌شیرین نبوده، چایی‌نبات بوده. ولی نگفتم. کی می‌خواست باز نبات پیدا کنه واسش این موقع شب؟ چای‌شیرین رو دادیم رفت :)) خوب شد :)


+ سه و پنج دقیقه شد :|

  • نظرات [ ۴ ]

درمانگاهانه


انقدر من از دوربین مداربسته تو محل کارم بدم میاد که حد نداره. من اصلا استرس دوربین نداشتم قبلا. از وقتی میرم سر کار و هممه جا دوربین کار گذاشتن هر جایی که میرم، احساس تحت نظر بودن می‌کنم! اولین درمانگاه که دکتر و خانمش، از تو خونه، آنلاین دوربین رو چک می‌کردن و مثلا اگه خدمه یا منشی اشتباهی کرده بودن فی‌الفور زنگ می‌زدن می‌گفتن چرا فلان کردی! ولی خب اونجا تو اتاقم دوربین نبود و خیلی روم تاثیر نداشت.
اما محل کار دومم، اتاقمم دوربین داشت چه دوربینی! دکتر صاحب درمانگاه، تو اتاقش یه مانیتور بود و یه لپ‌تاپ کنار مانیتور. با لپ‌تاپ کار می‌کرد و مانیتور هم دوربین‌ها رو نشون می‌داد! کوچکترین کاری از نظرش مخفی نمی‌موند. خب من برای خوراکی خوردن یا حتی استفاده از گوشی راحت نبودم، چون دوربین دقیقا رو میز من بود و تو گوشیمم نشون می‌داد! حالا نمی‌دونم با چه دقتی، ولی زاویه‌ش که اینطوری بود.
ولی خب نمی‌دونم چه سریه که هرچی می‌گذره، محیط‌های کاریم در این مورد بدتر میشه شرایطشون. مرکزی که الان میرم و شب اونجا می‌خوابم، تو اتاقم دوربین داره. فلذا موقع خواب هم باید همونجوری باشم که موقع بیداری هستم!! اصلا یک خواب ناراحتیه که نمی‌دونید. متنفرم از دوربین مداربسته.
اما در این بین، درمانگاهی که یک روز در هفته میرم برای کار مامایی، به خاطر نوع کارم، اتاقم دوربین نداره :)) حالا شما حق بدید که من باید عاشق رشته‌م بشم یا نه :))) الان از مرکز توانبخشی اومدم درمانگاه و تو اتاقم دراز کشیدم و درم قفل کردم. هیچ‌کس هم جز خدا و شما نمی‌دونه الان دارم چه غلطی می‌کنم.



دیشب خییییلی بد گذشت. یکی از مریضا قرصاشو قایم کرده بود داده بود به مریض دیگه خورده بود. قرص روان!! که باهاش خودکشی هم میشه کرد! اومد پیشم، خودش اعتراف کرد و حالا یَک بلبشویی راه افتاده بود تو مرکز که بیا و ببین. هرکی می‌گفت من مقصر نیستم فلانی مقصره. خب مقصر که معلومه، اون مددیاری بود که دارو رو داده بود و دهنشو چک نکرده بود و من هم که مسئول شیفت بودم، مسئول غیرمستقیم این اشتباه بودم. بعد باز یکی دیگه از مریضا اومد پیشم اعتراف کرد که اونم قرصشو نخورده و انداخته تو توالت. این دیگه بلبشو نشد، چون خودم مقصر مستقیمش بودم که با وجود چک کردن دهنش، زیرزبونشو چک نکردم. ولی بهم خبر رسوندن که مددیار مقصر اولی، گفته بیا خودشم که چک می‌کنه همینجوریه! منم دو تا گزارش کتبی (که مرسوم نیست) نوشتم، هم برای اولی، هم دومی. تو جفتشم به قصور خودم اشاره کردم. دیگه خدا می‌دونه چی میشه.

یه چیز خنده‌داری هم پیش اومد امروز صبح. با مددیار رفتم که دارو بده و من خودمم چک کنم این دفعه. یه مریضی هست که کم‌بیناست، یعنی خیلی کم می‌بینه. مددیار داروها رو گذاشت تو دستش که بخوره. این با دست دیگه‌ش دونه دونه قرصا رو چک می‌کرد. حالا به مکالمه‌ی ما دقت فرمایید:
× دنبال چی می‌گردی؟
+ دنبال سیانور!!
× سیانور چیه دیگه؟
+ یه قرص‌های کوچیک قهوه‌ایه که...
× می‌دونم سیانور چیه! میگم سیانور کجا بود؟
+ این یکی سیانوره!
× نیست سیانور، لورازپامه.
+ هر کی دروغ بگه؟
× دشمن خداست 😂
تا بالاخره خورد.
× مگه تا حالا سیانور خوردی؟
+ آره، هر روز می‌خورم!!! شما بهم میدین.
× اگه هر روز می‌خوردی اینجا نبودی.
+ پس کجا بودم؟
می‌خواستم بگم قبرستون ولی گفتم دیگه زنده نبودی :)


پست رو نه و نیم شروع کردم به نوشتن، بین مریضا نوشتم و نوشتم تا بالاخره تموم شد :))) تازه پست آمار وبلاگ‌های برتر هم نصفه است هنوز!

  • نظرات [ ۴ ]

مرکز توانبخشی


+ خانم، خانم، خانم، آدم صبح و شب ریس یک و دو بخوره، برای بچه‌ش ضرر داره؟
× بچه؟
+ آره اگه بچه‌دار بشه.
× یعنی تو حاملگی؟
+ آره.
× o_O مگه می‌خوای حامله بشی؟
+ می‌پرسم اگه یه‌وقت خواستم!

(مرکز بانوانه و اصلا اجازه‌ی خروج هم ندارن مددجوها!)



+ خانم مددیار بهم جایزه بدین.
_ چی بدم بهت؟
+ اجازه بدین موهای خانم تسنیم رو ببینم!
× o_OO_o



+ خانم شما به پوستتون چی می‌زنین؟
× هیچی.
+ یعنی اصلا کرم نمی‌زنین؟
+ نه.
× چقدرررر پوستتون خوووووبه!
+ همچنان o_O



مجموعا دویست و چهل سه بار و نصفی هم تا حالا پرسیدن که خانم ازدواج کردی؟ نامزد داری؟ مجردی؟ چند سالته؟



یه خانم چینی الاصل هم داریم که هجده ساله ایرانه و فارسی رو روان صحبت می‌کنه و شیعه هم شده. اسم چینیش "یه‌اوها" و اسم فارسیش آمنه است! اون روز از یکی شنیده بود که من سیدم، برگشت با هیجان پرسید شما سیدی؟؟؟ گفتم آره. یه‌جور عجیب غریبی گفت سیدی! سیدی! التماس دعا 😂



خیلی‌هاشون از زیر دارو خوردن به هر نحوی درمیرن. دیشب یکیشون یکی از قرص‌هاشو انداخت رو میز و بقیه رو خورد و رفت. بعدا فهمیدم. صداش کردم و گفتم چرا داروتو نخوردی؟ گفت خوردم. منم باور کردم و گفتم لابد کار یکی دیگه بوده 😂😂😂 ولی طبق آموزش‌ها هی بهش گفتم نه نخوردی، چرا نخوردی؟ زود باش بخور. اونم هی می‌گفت نه داروی من نیست. آخر قسم خورد و گفت بِخخخدا من دارومو خوردم. گفتم قسم دروغ نخور! نگاه کرد گفت بخخخدا داروی منه، نخوردم 😂😂😂😂😂😂😂

  • نظرات [ ۱۰ ]

سگ زشت زردنبو


دیشب شیفت بودم. چون روز تعطیل بود سرویس نداشتیم. مرکز هم چند کیلومتر خارج شهره. فلذا از اون مواقع نادری بود که باید تاکسی می‌گرفتم. گرفتم و رفتم سر کوچه‌ش پیاده شدم. همون ورودی کوچه دیدم یه سگ پرسه می‌زنه. با تمام بیخیالی گفتم سگ به من چکار داره؟ در حالی‌که من اپسیلونی با سگ در ارتباط نبودم و اصلا اخلاقیاتش! رو نمی‌دونم. فقط شنیدم که اگه بترسی و فرار کنی حتما دنبالت می‌کنه. خلاصه تو اون برهوت که فقط کارخونه می بینی دور و برت و هیچ آدمی نه تنها دیده نمیشه که صداتم نمی‌شنوه دلو زدم به دریا و رفتم. یه‌کم که رفتم دیدم سگه داره تند تند دنبالم میاد! یادم اومد که من سرعت راه رفتنم بای دیفالت زیاده. گفتم شاید سگه دچار سوءتفاهم شده فکر کرده دارم فرار می‌کنم! تند اومد و رسید بهم و بغل گوشم یه غرش وحشتناک کرد! انگار واقعا می‌خواست حمله کنه. زهره‌م داشت می‌ترکید! ولی به خودم مسلط بودم و اصلا واکنش نشون ندادم. هی نزدیک می‌شد و هی دور می‌شد. بعد هم که رفت پشت سرم و مسافت زیادی رو همین‌جور پشت سرم اومد. فکر کردم شاید به خاطر کوفته‌هاییه که برای شام برداشتم، بوشونو حس می‌کنه و میاد. هی می‌گفتم الانه که بپره پامو گاز بگیره! ولی ترجیحم بر این بود تا بر گرسنگی، اونم تو یه شیفت طولانی هفده ساعته که من از همون اولش گشنمه. سکته رو زدم واقعا. تا وقتی که حس کردم دیگه نیست. خیلی آهسته برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم تو فاصله‌ی صد دویست متری عمود بر مسیر جاده بی‌حرکت ایستاده، اما سرش به سمت منه و داره نگاه می‌کنه. همین که دید نگاهش می‌کنم بازم راه افتاد سمتم. دیگه آهسته رفتن جایز نبود، تند و تند رفتم تا زودتر برسم مرکز و خدا رو شکر قبل از ملاقات دوباره‌ی جناب سگ، درو باز کردن رفتم داخل =)))

+ سه شب پیش هم چند تا سگ دنبال یکی از دوستان کرده بود و اون بنده خدا فرار کرد سمت ما و با هیجان برامون تعریف می‌کرد. بعد من از ذهنم گذشت "خب دنبال کردن که کردن، حالا مگه چی شده"!!! و چنین شد که چنان شد 😂😂😂 خدا رحم کرد که حمله نکردن فقط! وگرنه الان بی‌تسنیم شده بودین 😆😎😁
+ در بیست و شش ساعت گذشته، یک و نیم ساعت خوابیدم و این نشان واضحی بر این است که به محض ورود به منزل دار فانی را وداع خواهم گفت. من و این همه کم خوابی محاله!

  • نظرات [ ۱۴ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan