مونولوگ

‌‌

خانم دکتر

کنار نیروی خدماتیمون نشستم. اومده به ایشون که مانتو شلوار تنشه میگه خانم دکتر لطفا کار منو زودتر راه بنداز. بعد بلافاصله به منشی که داره حساب کتاب‌هاش رو میکنه میگه آقای دکتر همین کار ما رو راه بنداز! حالا من خانم دکتر نیستم و هر کسی هم بهم بگه اینو بهش تذکر میدم، ولی وقتی تو یه جمعی یک نفر روپوش سفید داره معمولا اگر هم بخوان کسی رو دکتر خطاب کنن اون شخصه. بعدش هم رفته تو اتاق، دکتر داره واسش زالو میندازه، منم رفتم ببینم. چون چندشم میشد صورتم یه حالتی شد. میگه خانم منشی بدش اومده. :):)
من دیگه حرفی ندارم. :)
  • نظرات [ ۰ ]

آنفلوآنزا حمله میکند...

پاییزه و فصل آنفلوآنزا! این روزا کلی مریض رفت و آمد دارن تو درمانگاه. انواع و اقسام. بچه‌ها که جدیدا پدر آدم رو درمیارن تا یه آمپول بخورن. امروز یه پسر بچه‌ای اومده با باباش از بس جیغ زد گوشم کر شد! دو تا آمپول داشت ولی باباش میگفت یکیه تا بچه نترسه. بعد از مدت زمان طولانی که دو تا مرد باهاش سر و کله زدن تا نگهش داشتن و آمپول‌هاش رو زدم، بلند شد یک لگد حواله شکم باباش کرد:) و گفت دروغ‌گو دشمن خدا... دروغ‌گو دشمن خدا... راستم میگفت. من مخالف شدید دروغ گفتن و مخالف اشد دروغ گفتن به بچه هستم.

قسمت دردناک کشمکش‌های بچه‌گانه واسه نزدن آمپول اونجاست که پدر و مادرها کفش‌های بچه‌هاشون رو درنمیارن و بعد این بچه‌ها روپوش سفید و تمیز بنده رو با لگدپرانی‌هاشون نورانی میکنن، دردش که بماند. از این به بعد خودم کفش‌هاشون رو درمیارم!

امروز از دکتر پرسیدم واکسن آنفلوآنزا رو توصیه میکنین؟ فرمودن اصلا فایده نداره، الکیه کلا :) چند نفر هم میگفتن فلانی پارسال زده، ولی بیشتر از هر سالی مریض شده.

امروز یک معتاد به شدت بد رگ اومده بود درمانگاه با سرم آماده شده. میگفت تو کیلینیک ترک اعتیاد نتونستن رگ بگیرن ازش، یه رگم داشت همونم زدن خراب کردن. با کلی ذکر و صلوات ;) تو دفعه سوم پیدا شد. مریض‌های بد رگ خیلی بدن.


  • نظرات [ ۰ ]

کربلا منتظر ماست، بیا تا برویم

نتم تموم شده و با نت مودم هم حال اومدن ندارم. ته مونده‌ی حقوقم رو هم دیروز خرج کردم با خوشحالی:) تا ماه بعد نت نخواهم داشت همچنان.

عاشورا عصر و شب شیفت بودم که ضد حال بود. فکر میکردم کلا نمیشه برم دسته‌ها رو ببینم ولی رفتیم، بعد آقاجون رسوندنم. خیلی دوست داشتم دسته‌ی هم‌وطن‌ها رو ببینم که دو تا خوبش رو دیدم. اینا اصلا طبل و سنج و حتی زنجیر ندارن. صرفا سینه میزنن. از طبل و صداهای بلند و اکثرا اصوات جوگیرانه و... خوشم نمیاد. سینه هم برای حفظ نظم و وحدت!

بر خلاف تمام عصرهای کاریم، درمانگاه عاشورا فوق شلوغ بود. انگار همه بجای عزاداری مریض شدن اومدن درمانگاه! حتی از شب‌های شلوغ دکتر ع هم شلوغ‌تر بود.

قصد بین الحرمین داریم برای اربعین، خانوادگی. ان‌شاالله خدا قسمت کنه. من تا حالا نرفتم و مهندس، بقیه رفتن. فردا میرم دنبال ویزا و کاراش ان‌شاالله.

  • نظرات [ ۰ ]

اهالی خانه‌ی عذاب۱_ این داستان منشی کدخدا منش

ایشون فوق لیسانس علوم سیاسی و معلم هستن. اهمیتی نداره که معلم غیر رسمی مدرسه‌ی غیر انتفاعی باشن. همچنین بسیار مبادی آداب و بسیار فروتن. طالب علم و با همت. معمولا کارها رو به نحو احسن انجام میدن. پدر، مادر، همسر و چند نفر دیگه از اعضای خانواده‌شون رو هم دیدم. معلومه که پسر خلف خانواده‌ان.
شاید بخوام تک‌تک همکارهای درمانگاه رو با ویژگی‌هایی که از دید خودم بیشتر به چشم میاد معرفی کنم. به همین خاطر جهت حسن مطلع ایشون رو انتخاب کردم. ایشون منشی درمانگاه هستن. پشتکار ایشون در انجام هر نوع کاری من رو تحت تأثیر قرار داده. به نظر تیزهوش نمیان ولی با ممارست کارها رو از متخصص فن هم دقیق‌تر انجام میدن. اهل جزئیاتن و شاید این ویژگی باشه که شخصیت ایشون رو برای من جالب کرده. حدود شصت هزار تومن دو تا کتاب خریدن راجع به داروها و حالا بهتر از من جواب مراجعین رو راجع به داروهاشون میدن (البته که نمیشه خالی از اشکال باشن). از هر بچه مدرسه‌ای که میاد راجع به درس‌هاشون سؤال میپرسن و گاها مشاوره‌ هم میدن. یه بار یه خانمی اومده بود سراغش رو میگرفت و میگفت اومده برای ادامه‌ی مشاوره‌ی درسی پسرش و منظورش در واقع راهنمایی مفتکی بود.
شیفت‌هایی که با ایشون هستم خسته میشم از بس جواب سؤال "چایی میخورین براتون بریزمِ" ایشون رو با "نه، ممنون" میدم. (درمانگاه نیروی خدمه داره که تو ساعات مقرر خودش میاد و خوب اون موقع برای همه چایی میاره.) حالا ایشون منشی هستن که باشن، وظیفه‌شون نیست که تو هر شیفت ده بار بخوان برای من چایی بیارن. بالاخره ایشون سنشون از من بیشتره، تحصیلاتشون بالاتره، و مرد هستن (البته چون تو این جامعه بیشتر زن‌ها برای مردها چایی ریختن، مرد بودنشون یه فاکتور مخالف محسوب میشه). حالا شما بگین من دو بار پرسیده باشم ایشون چایی میخورن یا نه. (نمیگم یه بار، چون یه بار پرسیدم:) )
در کل مثل برادر بزرگتر هستن و من امیدوارم ان‌شاالله تو زندگیشون موفق باشن.
راستی پدرشون چند شبه که میان درمانگاه برای پسرشون شکلات چیپسی میارن با چایی بخوره! شب اول پسرشون به منم تعارف کردن که خیلی کم خوردم. از فردا شبش پدرشون جدا واسه منم یه عالمه میریزن تو لیوان میدن دستم! اون شب میگفتن این شکلات واسه دختر بابا :):) شوکه شده بودم. آخه من خیلی سنگینم بیرون، ایشون انقد صمیمانه و راحت با لحن پدر واقعیِ آدم، به من گفتن "دختر بابا". هنوزم بهش فکر میکنم یه لبخند پهن میشینه رو صورتم.
  • نظرات [ ۰ ]

تنبلی به در...

بعد از کلی روز بیکاری و استراحت (شما بخونید 12 روز) امروز اومدم درمانگاه. اونم چه شیفتی! همیشه شیفتای عصر اول که وارد میشدم میرفتم نماز میخوندم و نهار میخوردم. دو سه ساعتی طول میکشید تا مریضا بیان و بعدم تا 6 زیاد نبودن بازم. امروز ولی ابتدای ورود یه آقای مسنی اومد که اصرار و اصرار داشت حتما پنی‌سیلین‌شو بدون لیدوکائین بزنن، همکار صبح نزد. نمیدونم چرا ترسیده بود. من واسش زدم. اینکه چیز غیر طبیعی‌ای نبود البته. بعد یه آقای دیگه اومد که دستشو شیشه بریده بود و بخیه کردم واسش و بگم اصلا از بخیه استقبال نمیکنم و اجبارا میزنم:) بعد بلافاصله یه ختنه اومد واستادم وردست دکتر. و دوباره یه ختنه دیگه و دوباره و دوباره و دوباره! یعنی امروز ختنه رکورد شکست!!! وسطای این ختنه‌هام تزریقات میومد که میرفتم انجام میدادم و برمیگشتم. حالا نکته امروز اونجا بود که من هیچ‌وقت سر ختنه‌ها آلوده! نشدم اما امروز یه پسر جیغ‌جیغوی بووووق روپوشم رو نجس کرد! و این درحالی بود که من برخلاف بقیه شیفت‌ها هنوز نماز نخونده بودم. دیگه با کلی بدبختی لباس عوض کردم و خوندم.

ساعتا عقب کشیده عصر باید یک ساعت دیرتر برم. در واقع 7 جدید و 8 قدیم که راه بیفتم نه و نیم ده قدیم میرسم که واسه تولد خواهرزاده رفتن خیلی دیره. هیچ کس هم قبول نکرد شیفتمو بره و همکار شب هم قبول نکرد دو ساعت زودتر بیاد... همه همکارا ییهو امروز دعوتن جایی:)

صبح زود رفتم خونه آبجی و کوفته قلقلی شبشو درست کردیم با هم. آبجی دومی هم عصر نمیره سرکار میره کمکش... حالا اگه تو این هیری‌ویری اونم دردش بگیره و تولد دو آقازده یه روز بشه دیگه :):):)

قابل ذکر میباشد که من تا همین لحظه موفق به خوردن نهار خوشمزه‌ی خودم‌پز خودم نشده‌ام و نمیدانم چرا بجای نهار خوردن نشسته ام و مطلب مینویسم!

  • نظرات [ ۱ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan