مونولوگ

‌‌

گمیشان


چند روزی هست گمیشان هستیم. اینم اتاق مامایی منه :)


بهترین بخشش اینه که داروخانه‌ی من بغل دست خودمه، نسخه‌نویسی و دنگ و فنگ نداره. مریض میگه این مشکلو دارم، منم میگم بیا این داروت :دی


اینم از یه زاویه‌ی دیگه :)

  • نظرات [ ۱۱ ]

توانبخشی 1


بوق بوق، بوووق بوق "سلام، در رابطه با آگهی‌تون تماس گرفتم"
"سلام، فلان فلان فلان فلان، فلان فلان بیسار فلان"
"فلان فلان بیسار فلان، بیسار بیسار فلان فلان"
"بسیار خوب، فردا برای مصاحبه‌ی حضوری تشریف بیارید"
شب که شد زنگ زد گفت فردا زودتر با سرویس خودمون بیا که دارو می‌خوایم بچینیم، می‌خوام باشی و ببینی. صبح آخرین روز کاری سال نود و هفت، نیم ساعت زیر بارون ایستادم منتظر سرویس. یک ساعت بعد کامل صدام گرفته بود و درنمیومد. من نفر اول بودم تو سرویس. عجیب بود برام که هرکی سوار می‌شد به بقیه سلام نمی‌کرد! وقتی تو یه مرکز باشی بالاخره با بقیه آشنا میشی دیگه، چرا سلام نمی‌کردن؟ البته آخری‌ها که سوار شدن سلام کردن.
رسیدیم مرکز. چند کیلومتری خارج شهر بود. دیدم آقایون وارد یه مرکز و خانم‌ها وارد مرکز دیگه‌ای شدن. بعد خانم‌ها هم تو مرکز از هم جدا شدن و تا آخر وقت دیگه بقیه رو ندیدم. و آنجا به دلیل سلام نکردن آن‌ها با هم پی بردم :دی البته دلیل غیرموجه!
وارد که شدم یه بوی عجیبی حس کردم. بویی که برام خوشایند نبود. در بدو ورود کلی زن و دختر نوجوان و جوان و پیر دیدم که صبحانه می‌خوردن. بعضی‌ها نشسته، بعضی‌ها ایستاده، بعضی‌ها در حال راه رفتن! در یک نگاه کلی، به نظر نمیومد مشکل اعصاب و روان داشته باشن. فقط شبیه تو خونه، لباس راحت و کمی شلخته داشتن. البته 'خیلی مرتب‌های آرایش کرده‌ی با قر و فر' هم توشون بود :) مثلا یکی از اینا منشی سرپرستار بود! منشی یعنی چی؟ یعتی جلوی در بایسته نذاره بقیه‌ی مددجوها بیان داخل. یا برای پرستار چایی بریزه یا اتاقشو مرتب کنه و از این دست کارها. اتاق مدیریت هم یکی از این منشی‌ها داشت. فکر کنم سالم‌ترین و کم‌خطرترین‌هاشون بودن. اونطور که گفتن اکثرا دوقطبی یا اسکیزوفرن بودن.
برای اینکه با مرکز آشنا بشم، رفتیم خوابگاه‌ها و غذاخوری و اتاق فیکس یا کاکتوس رو هم دیدیم. اتاق کاکتوس، یه‌جور انفرادیه که گفتن برای تنبیه استفاده میشه. محل استفاده و کیفیتش رو نمی‌دونم چجوریه. ولی از اونجا که قراره من شیفت شب رو برم و تو شب، دیگه مدیر مرکز نیست و مسئول شیفت، پرستار خواهد بود، باید حدود اختیاراتم، من‌جمله در مورد این اتاق رو بدونم.
چهار ساعت اونجا بودم و دیدم دوست دارم کنار اون آدم‌ها زندگی کنم. آدمایی که واکمن میندازن تو یقه‌ی لباسشون و آهنگ میذارن و همه میان وسط می‌رقصن. اونایی که وقتی مامانشون میاد که برای تعطیلات ببردشون خونه، شوق و گله‌شون قاطی میشه و مامانو می‌بوسن و میگن می‌خواستی اصلا نیای دنبالم؟ اونایی که میان جلوی دفتر مدیریت و خواهش و تمنا می‌کنن که بذارن یه زنگ به خونه بزنن. اونایی که میان میگن حالشون خوب نیست و اصرار می‌کنن اجازه بگیرن که برن تو تختشون بخوابن. اونایی که میان سرِ پرستارو گرم می‌کنن تا یکی دیگه از اتاقش دارو بدزده. اونایی که با حکم دادگاه اومدن و کلا اجازه‌ی خروج ندارن و خیلی اونای دیگه.
هفته‌ی بعد شیفت آزمایشی دارم.

  • نظرات [ ۹ ]

تقلا


بعضی‌هام خیلی عجیبن. یه خانمی هست که هر چند هفته یک بار میاد درمانگاه. خیلی وقته دنبال کارای طلاقشه، وقتی هم میاد سفره‌ی دلشو واسه‌ی ما باز می‌کنه. اما همممیشه با شوهرش میاد دکتر. امروز گفت که همین امروز حکم طلاقشون اومده. فکر کنین رفتن دادگاه حکم طلاق رو گرفتن و به‌جای اینکه برن دفتر طلاق، شوهرش گفته بیا یه دکتر هم ببرمت، بعد میریم طلاق می‌گیریم 😂

  • نظرات [ ۰ ]

آنقدر گشنه‌ام که...


می‌دانید چیست؟ نه خب از کجا بدانید چیست.
امروز مامان و آقای روزه داشتن، صبح داداشم صبحونه خورده و رفته بود و من که بیدار شدم نان‌ریزه‌های ته سفره رو جمع کردم خوردم! چون نون نداشتیم 😭 بعدشم اومدم درمانگاه و از در و دیوار داره مریض می‌باره. شکمم بدجور قاروقور می‌کنه. از اینجا برم خونه، خیلی زحمت بکشم به نماز برسم، بعد هم برم اون یکی درمانگاه. شب هم دعوتیم و من چقدر تو مهمونی خسته میشم. مخصوصا که روم نمیشه بشینم و کمک نکنم.

کارهای خوبی داره صورت می‌گیره، خوشحالم، راحتم، پرانرژی‌ام. اصلا وقتی نظم باشه، اولویت‌ها درست باشه، هزار تا کار هم داشته باشی باز هم آرومی و آرامش داری. الحمدلله...


+ آنقدر گشنه‌ام که یک‌ضرب می‌توانم/تمساح‌وش ببلعم شش تا لازانیا را!    محسن اشتیاقی

  • نظرات [ ۰ ]

درمانگاهانه


امروز یکی از مادران باردارمون به مناسبت تولد من شیرینی آورده بود. البته ده روز پیش زایمان کرده بود، ولی خب مسلما دلیلش این نمی‌تونه باشه! فقط نمی‌دونم کی بهش گفته بود که تولد منه 😂
دو تا شیرینی برداشتم، یکیش به این نتیجه رسید:


خیلی خیلی شلوغ (و نه شر! و نه شیطون!) بود! بعد از گرفتن شیرینی آروم شد :) اول کل خامه‌هاشو خورد، بعد کیکشو :)

یه دختر حدودا ده ساله هم بود که مامانش رو تخت معاینه بود و این اصرار داشت بره داخل که رمز تبلت رو براش بزنه!!! انقدر هم پررو و چش‌سفید و لجباز بود که هرچی می‌گفتی نمیشه و برو بیرون نمی‌فهمید! یه‌کم بچه‌هامونو از تو گوشی و تبلت و لپ‌تاپ بکشیم بیرون، آداب معاشرت و ادب یادشون بدیم شاید بد نباشه!

  • نظرات [ ۰ ]

درمانگاهانه


مریض‌ها از فیلتر من می‌گذرن و میرن پیش دکتر. یکی بود که دم در اتاق من بود و مریض‌ها رو به نوبت صدا می‌زد که اول بیان اتاق من، بعد برن اتاق دکتر. تا آخرین روزها نمی‌دونستم خواهر یکی از مالکان درمانگاهه. تعادل روانی نداشت. خیلی اذیت می‌کرد، آخرشم با کلی اعصاب‌خوردی مجبور بودم خودم نوبت‌ها رو مدیریت کنم. تا اینکه گفتم یا من اینجا می‌مونم یا ایشون. گفتم حالا که با حضور این خانم باز هم کارش گردن خودمه، از این به بعد خودم مریض‌ها رو صدا می‌زنم اصلا! حالا (از یکی دو ماه پیش) اون رفته و من کار خودم و اونو با هم انجام میدم.
امروز از اون روزهایی بود که همه دیرشون شده، بچه‌شون داره از مدرسه برمی‌گرده و کسی خونه‌شون نیست، یه دوقلو دارن که تو خونه تنها گذاشتن، کار واجب نگفتنی دارن و نمی‌تونن صبر کنن، از شهرستان اومدن و تا فلان ساعت باید برگردن، تا ساعت فلان مرخصی گرفتن و نمی‌تونن بمونن و... زبونم مو درآورد از بس گفتم دست من نیست که شما رو بیست نفر زودتر بفرستم داخل، برین از همه‌ی نفرات جلوتر اجازه بگیرین بعد بفرمایین تو، نه، نمیشه و...  تقریبا نود و نه و نه دهم درصدشون اول ناراحت میشن از کارم، ولی بعدا که طبق نوبت میرن تو، هیچچچ عجله‌ای از خودشون نشون نمیدن و تازه دکتر باید به زور از اتاق بفرستدشون بیرون! چون چنان سفره‌ی دل باز می‌کنن که جمع کردنش کار حضرت فیله. تازه وقتی برمی‌گردن، هم تشکر می‌کنن و هم ناراحتیشون کاملا زایل شده و حتی گرم‌تر و محترمانه‌تر از قبل برخورد می‌کنن و انگار اعتمادشون هم بیشتر میشه. اما قبلش دیگه کله‌ی منو می‌خورن! همه هم فکر می‌کنن کار خودشون مهم‌ترین و اورژانسی‌ترین کار دنیاست و منم شمر ذی‌الجوشنم و حسودی می‌کنم و نمی‌ذارم زود کارشون تموم بشه! معمولا سر صبر بهشون توضیح میدم و به حساب خودم با استدلال توجیهشون می‌کنم که درخواستشون منطقی نیست. اما گاهی هم دیگه آب روغن قاطی می‌کنم. امروز یکیشون که معلم هم هست خیر سرش و خیلی قدیمیه و نه ماه بارداریش رو هم پیش ما بوده و بعد زایمانش هم چند بار اومده ویزیت شده و یه بار هم خیلی قبلنا برای فلانی ازم خواستگاری کرده! و تازه به لطایف‌الحیل شماره‌مم گرفته و فرت و فرت تو تلگرام پیام می‌فرسته و انواع و اقسام سوالات پزشکی می‌پرسه و خلاصه رودرواسی دارم باهاش، امروز میگه منو زود بفرست برم تو! میگم نمیشه؛ اینایی که بیرونن همه میگن کار داریم و باید زود بریم. میگه اینا که نمی‌دونن من نوبت چندم! جوش آوردم دیگه، با عصبانیت گفتم من که می‌دونم ./_\. مظلومانه برگه‌ی نوبتشو گرفت ازم، برد پس داد؛ گفت هفته‌ی بعد میام. گفتم اول وقت بیا که دیگه دیرت نشه! 😂
اول اینکه یه آفرین به خودم میگم بابت اینکه امروز کوتاه نیومدم جلو هیچ کدومشون، دوم اینکه آفرینمو پس می‌گیرم چون سابقه‌م پاک نیست و گاهی شده که وقتی سرم خیلی شلوغ بوده، عز و جزشون گولم زده و بعضی‌ها رو زودتر فرستادم برن. تازه بعدا که تمرکز کردم دیدم فلانی که زود راهش ندادم، از فلانی که زودتر راهش دادم مستحق‌تر بوده! خدایا توبه!

امروز یکیو دیدم، پاشنه‌ی کفشش اندازه‌ی پاشنه‌ی کفشی بود که من هفته‌ی قبل برای اولین بار تو عروسی پوشیده بودم! آخر مجلس به غلط کردم افتاده بودم، می‌خواستم درش بیارم پابرهنه برگردم خونه! این درحالیه که هفتاد درصد تایم مجلس نشسته بودم. کفشی که معمولا می‌پوشم، هفت سانتی پاشنه داره، اون فک کنم چهل پنجاه سانت بلکم بیشتر بود پاشنه‌ش! الان سوالی که پیش میاد اینه که اون خانم چطور به این توانایی خارق‌العاده (خارق از عاده) دست یافته و می‌تونه با داشتن یه بچه‌ی کوچیک با این کفش راه بره؟ O_o خدایا به من بیاموز هرآنچه این‌ها بلدن :)

  • نظرات [ ۰ ]

قبلاها شعبون، جدیدا رمضون


اون یکی درمانگاه، اوایل یه دوباری حقوقم رو کم ریختن، در حد یک شیفت. اولیشو نگفتم، اما دومیشو گفتم و با حقوق بعدی برام واریز شد. یک بار هم کلا فراموش کرده بودن حقوقم رو بریزن و بعد با ماه بعدی یک‌جا ریختن. و بعد از اون هم چند بار به اندازه‌ی یک شیفت بیشتر می‌ریختن! که من می‌گفتم بهشون و تا جایی که یادمه فقط یک بار از حقوق ماه بعدم کم کردن. دیدم اینا به حساب کتاب من کلا محل نمیدن، منم گفتم چرا اصلا حساب کنم؟ دیگه بعدش تعداد شیفتامو نگه نمی‌داشتم، گفتم چه کم بریزن چه زیاد خودشون می‌دونن. اما این ماه، بدون اینکه حتی حساب کنم واضحه که خیلی بیشتر واریز کردن. اعصابمو خرد می‌کنن، خب یعنی چی؟ یه ضرب و جمع ساده هم بلد نیستن؟ ممکن هم هست که تعرفه‌ها و به تبع اون حقوق‌ها افزایش پیدا کرده باشه. ولی خب تا جایی که می‌دونم تعرفه‌ها اول سال تغییر می‌کنه و ما هم اول سال یه افزایش حقوقی داشتیم، وسط سال دیگه غیرطبیعیه. تازه نباید به آدم بگن؟ خوشم نمیاد اصلا که سر حقوقم با مسئول درمانگاه حرف بزنم. همون ب بسم‌الله هم که رفتم یک کلمه نپرسیدم حقوقم چقدر! چون هدفم فقط آموزش بود و اگه می‌گفت مجانی کار کن، می‌کردم. از همونجا فکر کنم که با خودشون فکر کردن که لازم نیست در این موارد باهام حرف بزنن :|||

  • نظرات [ ۰ ]

نان، عشق، موتور هزار


ده تا تماس و یه دونه پیام با مضمون "چرا رد می‌کنی؟"
فک کردم خدای نکرده چه اتفاقی افتاده اینقدر مصرانه زنگ می‌زنن! سرمم خیلی شلوغ بود، مجبور بودم تند تند فقط رد کنم.
چرا واسه دو تا نون اینقدر دلشوره میدین به آدم؟ ایییششش :|

امروز داشتم فکر می‌کردم چقدر دوست دارم موتورسواری کنم، ولی چقدر دوست دارم نسل موتورهای تو خیابون منقرض بشه!

  • نظرات [ ۰ ]

درمانگاهانه

اون خانمه بود که سقط مکرر داشت (چهار تا) و این بار سرکلاژ شد و از بس مشکل و درد و فلان و بهمان داشت هر هفته و یا هفته‌ای دو بار میومد درمانگاه و هفته‌ی پیش علائم پره‌اکلمپسی (فشار بالا و مسمومیت بارداری) داشت و فرستادیمش تو سی و پنج هفته بستری شد، یادتون هست؟ نه نیست، چون اینجا در موردش نگفتم. هفته‌ی پیش سزارین شد! البته خدا رو شکر که بخیر گذشت و بچه‌ش با وجود نارس بودن NICU هم نرفت، ولی خیلی مرارت کشید در راه بچه‌دار شدن. واقعا خدا به این مادرا صبر مضاعف میده، وگرنه کی حاضره راهی که چهار بار به شکست انجامیده رو با این سختی‌ها دوباره طی کنه؟

یکی از مریضامونم جمعه زایمان کرد، الان اومده بود با علائم آپاندیسیت. خدا رحم کرده سه روز پیش اینجوری نشده، وگرنه اون وسط دردش تو درد زایمان گم می‌شد ممکن بود خیلی اتفاق بدی بیفته.

چقد مریضای هندیمون زیاد شده! فکر کنم به همدیگه آدرس اینجا رو میدن. نکته‌ای که تو مریضای هندی برام جالبه اینه که اکثرا خانم‌هاشون یا همسن آقایونن یا بزرگترن ازشون.

‌شممت روح وداد و شمت برق وصال

30/07/97 ساعت 19:30

کاملا واضحه که کشش کار تمام وقت رو ندارم. روزهایی مثل امروز که هم صبح میرم هم عصر، نه اینکه جسما خسته بشم، ولی شبش شدیدا خلوت و سکوت می‌خوام. و سکوت نایاب‌ترین متاع خانه‌ی ماست.

شیفت صبح بد بود. دکتر بداخلاق بود. مریض‌ها نوبت‌هاشون قاطی‌پاطی شده بود. دکتر هی پذیرشو دعوا می‌کرد که چرا انقد زیاد نوبت دادی، من مریضم داره زایمان می‌کنه، باید برم. خیلی از مریضا امروز فشار بالا داشتن. چند نفرو مستقیم فرستادیم برن بستری بشن. یه خانومی که دو هفته پیش اومده بود و به خاطر اینکه در شرف جدایی بود می‌خواست سقط کنه، امروز اومد و گفت که می‌خواد نگهش داره. گفت شوهرش مجبورش می‌کرده که وقتی می‌خوایم جدا شیم باید بندازیش و حالا شوهرش به خاطر رابطه‌ی نامشروع تو زندان بود و خانم می‌خواست بچه رو نگه داره. کلا شیفت پرفشاری بود. آخر شیفت هم دکتر با عصبانیت رفت و گفت مریضم زایمان کرد! همون موقع خیلی مصمم شدم که فردا تو تجمع ماماها در اعتراض به اقدامات اخیر متخصصای زنان علیه ماماها شرکت کنم، ولی به احتمال زیاد فردا مامان خواهند گفت یه روز هم که شیفت نیستی بمون خونه.

ظهر اومدم دیدم هدهد نیست و این یعنی تو همون دو ساعتی که خونه هستم باز هم فشار رو منه.

عصر خوب بود، خلوت بود. قسمت‌های عقب‌افتاده‌ی کتابم رو خوندم. یه‌جا داشت لحظات زایمان رو تصویر می‌کرد که کلا منقلب شدم و نزدیک بود بزنم زیر گریه. شاید کسی که آشنا نیست به این شدت احساسش نکنه، ولی از نظر من توصیف، فوق‌العاده گیرا بود. و بعد بدترین اتفاق ممکن افتاد، خانم سر زایمان فوت کرد و حالا یکی باید میومد گریه‌ی منو جمع می‌کرد! من به‌جای شوهر بی‌وفاش عذاب وجدان گرفته بودم و سر کار زار زار گریه می‌کردم و همزمان داشتم فکر می‌کردم اگه خانم ص و آقای دکتر منو در حالی که دارم به پهنای صورت اشک می‌ریزم ببینن چی بهشون بگم. خدا رو شکر قبل از اینکه کسی ببینه رفتم صورتمو شستم.

ناخن شستم که دو هفته پیش ناگهانی و خیلی عجیب غریب عفونت کرده بود و حسابی پدرمو درآورده بود و یک هفته هم براش دارو خوردم، پوستش ضخیم و سفید شده بود. امروز کمی تکونش دادم دیدم میشه کاملا برش داشت و دردی هم نداره، یعنی مرده. منم همین کارو کردم و از یک طرفش کشیدم، کلا کنده شد. فکر می‌کردم زیرش پوست جدید تشکیل شده باشه، ولی پوست خیلی نازکی بود و خیلی هم حساس و خیلی هم صاف و یکدست، بدون خطوط نوک انگشت (حداقل غیرقابل رؤیت با چشم غیرمسلح). از صبح که کندمش، از شدت صیقلی بودنش کم شده و انگار داره خط میفته روش، خطوط شناساننده‌ی من! خیلی عجیب نیست؟ چطور اثر انگشتی که از بین رفته دوباره عینهو قبلش درمیاد؟ ژنتیکو ولش کنین، خیلی عجیبه. وای خیلی عجیب و شگفت و جالب.

چند روزه دنبال یه مرطوب‌کننده کلی از داروخونه‌ها رو گشتم. نبود که نبود. تو محله‌ی خودمون فکر نمی‌کردم پیدا بشه و سراغ هم نگرفتم. اما در نهایت؟ یار در خانه و ما گرد جهان می‌گردیم. مغازه‌ی لوازم آرایشی روبروی کوچه‌مون داشت. مرطوب‌کننده‌ی هجده تومنی شده بود هفتاد تومن. دیدم این داره، رفتم بقیه‌ی داروخونه‌ها و لوازم آرایشی‌های محله‌مون رو هم گشتم. یه جای دیگه هم داشت، چهل و نه تومن. همان را گرفتم. هدهد که میگه به چه دردت می‌خوره وقتی استفاده‌ش نخواهی کرد؟ این بار به کوری چشم استکبار جوری استفاده‌ش می‌کنم، که قوطی‌شم نمونه!

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan