مونولوگ

‌‌

تاریخ تولد

واسه بعضی آدما تاریخ و ماه تولد خیلی مهمه. مثلا کسی که تولدش تو اسفند و از همه بدتر آخرای اسفند باشه، همیشه افسوس می‌خوره که چرا همه سنش رو یه سال بزرگتر از واقع تصور میکنن. این موضوع تو کار ما هم یه جورایی قضیه میش میاره.

ما تو دانشگاه یه استادی داشتیم که یه دخترش دانشجوی داروسازی بود، دو تا بچه‌ی دیگه هم داشت که یادم نیست چه تحفه‌ای بودن! این استادمون می‌نشست پا میشد پز بچه‌هاشو میداد. همون روز اول ملاقاتمون هم زدیم به تیپ و تاپ هم. می‌خواست منو از زایشگاه بفرسته دانشکده پیش مدیر گروه که سرویه سعی کرد یکم جو رو آروم کنه. چقد رفتم حاشیه! القصه این استاد گرام با اینکه خودش ماما بود و راجع به بارداری و زایمان و رشد جنین و اینا اطلاعات کافی داشت، یکی از زایمان‌هاش سزارین الکتیو بدون اندیکاسیون بود. چرا؟ چون تاریخ زایمانش میفتاده تو پاییز و این باعث میشده بچه اش یه سال از مدرسه عقب بیفته! یا تاریخ یکی دیگه از زایمان‌هاش مهر بوده اما تونسته با پارتی گواهی ولادت رو واسه شهریور بگیره تا بچه‌ش از مدرسه عقب نمونه! این یه مثال بین با سوادا!

اون روز تو درمانگاه یکی از مریضا اومده بود می‌گفت من تاریخ زایمانم میفته وسط اردیبهشت. نمیشه کاری کرد که من دو هفته زودتر یا دیرتر زایمان کنم؟ پرسیدم واسه چی می‌خوای این کارو بکنی؟ گفت "چون یه دختر اردیبهشتی تو اطرافیانم هست، اردیبهشتی‌ها اصلا خوب نیستن، نمی‌خوام دخترم اون شکلی بشه!"🤐 پرونده‌شو تشکیل دادم و رفت پیش دکتر و دوباره حرفشو تکرار کرد. دکتر هم گفت "من خودم اردیبهشتی‌ام، امکان نداره، حتما زایمانت تو اردیبهشت انجام میشه والسلام!" :) این هم مثال عوامانه‌ش.

+ من خودم اعتراض دارم که چرا تو آذر به دنیا اومدم، ماه بهتر نبود؟ والا! :) این هم مثال آرتمیسانه‌اش.

  • نظرات [ ۷ ]

یک بار دگر خانه‌ات آباد بگو سیییییییب :)

تنفس بین مریضا! نفسسسسسس بکشیم :)

حدیث با مامانش! منو شناخته بودن، من اونا رو نه‌. گفتم چه هی لبخننند میزنن :) "ما از همون اول که دیدیم گفتیم این دختر حاجیه!"

خانم محمدزاده نیومده امروز هم. کار اونم میشه با من، البته راحت‌تر هم هست اینجوری. نمی‌خوام به کسی انگ بزنم، ولی فک می‌کنم یه مشکل شخصیتی داره.

یه خاطره یادم اومد امروز صبح: فک کنم اول دبیرستان بودم، داشتیم می‌رفتیم قم جمکران با بیت المهدی. دو تا اتوبوس بودیم. سر صبحی هنوز راه نیفتاده دیدیم اومدن بین همه سیب پخش کردن. اونم چه سیبایی؟ نصفه! همه‌ی سیبا رو از وسط نصف کرده بودن! من کنار دوستم نشسته بودم. تعجب کردیم، ولی گفتیم شاید تعداد سیبا کمتر از تعداد افراد بوده واسه همین نصفشون کردن که به همه برسه. این دوست من با اعضای کادر دوست بود، واسه همین یکیشون اومد برامون تعریف کرد قضیه چی بوده! آقای افتخاری، مسئول بیت المهدی به کادر گفته بودن چون دو تا اتوبوسه، سیبا رو نصف کنن و بین همه پخش کنن. این کادر بسیار باهوش هم بجای اینکه تعداد سیبا رو نصف کنه، کل سیبا رو از وسط نصف کرده بود😅😅😅

  • نظرات [ ۱ ]

روزمرگی

صبح هدهد با دوستش اومده بود درمانگاه، به معرفی من، پیش دکتر ما، برای دوستش. بعدش هم با هم رفتیم ایثار رو گشتیم. مانتوشلوار مشکی می‌خواستم، سورمه‌ای گرفتم :) هیچ‌وقت مانتو سورمه‌ای نپوشیدم، بجز دبیرستان که فرم مدرسه‌ام بود. مقنعه سورمه‌ای که اصلا و ابدا نپوشیدم! رنگ شیکیه، نمیدونم چرا تا حالا امتحانش نکردم.
نتونستم خوب نهار بخورم. عصر هم با خستگی و کوفتگی، با سر خیس و آب‌چکان، بدون لباس گرم رفتم کلینیک. اونجا حس می‌کنم هوا سنگینه، واسه همین همیشه پنجره‌ی اتاقمو باز می‌کنم. بقیه میان اتاقم میگن "اینجا چه سرده! چرا پنجره رو باز میکنی؟" برآیند همه‌ی اینا این شد که آخر شیفت تقریبا تهوع گرفته بودم! احتمالا سرمای خفیف خوردم. معلوم نیست شب بتونم برم پیاده‌روی. این تهوع دقیقا منو یاد یه روز تو چند سال پیش میندازه که داشتم از استخر دانشگاه برمی‌گشتم. نهار نخورده بودم. یه دارویی هم خورده بودم که تهوع میداد. اونم منی که داروبخور نیستم! خلاصه شکم خالی، دارو، سونا و جکوزی! پیاده‌روی دوفرسخی بعدش!! همه به درستی وظیفه‌ی خودشونو انجام داده بودن :) از اتوبوس که پیاده شدم چنان حالم بد شد که وسط خیابون شلوغ و پر رفت و آمد نشستم رو زمین! خدا به سر شاهده، اگه یه نفر اومده باشه طرفم که ببینه چمه! تو اون حال بد داشتم فک می‌کردم که "ما را چه شده‌ست؟ به کجا می‌رویم؟" بعد دیدم مهم نیست بقیه کجا میرن، فعلا من باید برم درمانگاه! ولی چطوری؟ کجا؟ اینور اونور نگاه کردم و می‌دونید چی دیدم؟ راهی که هر روز ازش رد میشدم و هیچ‌وقت توش درمانگاهی ندیده بودم، ناگهان یه درمانگاه توش سبز شده بود :) مطمئنا خدا از آسمان ملائکه گسیل نکرده بود که در عرض چند ثانیه واسه من درمانگاه بسازن! خدا فقط چشمایی که چند سال بسته بودن رو باز کرده بود تا مثل آدم دور و ورش رو نگاه کنه😅 متأسفم واسه خودم😞

دکتر صبح گفت یه دکتر دیگه‌ای برای مطبش ماما میخواد. شماره‌مو گرفت که منو بهش معرفی کنه. فامیلش رو پرسیدم. گمونم همونی باشه که چند وقت پیش دوستم میخواست منو بهش معرفی کنه. اون موقع به دوستم گفته بود حتما باید بیمه بشه و قرارداد یکساله می‌بندیم. چون منو بیمه نمیکنن اصلا پیگیری نکردم دیگه. الان دکتر می‌گفت هنوز نتونسته کسیو پیدا کنه! میگفت اخلاقش یکم تنده! از اونا که ماما فراری میده!! هرچه پیش آید خوش آید (هرچه خدا بخواد) میریم جلو ببینیم چی میشه. به هر حال فک نکنم اوکی بشه. ولی اگه بشه باید کلینیک عصر رو ول کنم دیگه. تازه یکم باهاشون مچ شده بودم هااا :)



+ چرا هیشکی بهم نگفت "روزمره‌گی" غلطه؟ برم بقیه‌شونم درست کنم!

  • نظرات [ ۱۱ ]

EQ Or IQ؟

دیروز تو کلینیک جو تست EQ راه افتاده بود. تست توسط یه بات تلگرامی گرفته می‌شد و برای دیدن نتیجه‌اش باید حتما یه نفر دیگه رو دعوت می‌کردی و اون نفر دیگه هم حتما تست رو شروع می‌کرد. تست ظاهرا (طبق اظهار بات!) مال دانشگاه بروکلی بود که با کلی زحمت به فارسی برش گردونده بودن! همه‌ی تست 20 تا عکس بود و ما باید با دیدن چهره ی افراد از نژادهای مختلف حدس می‌زدیم که تو چه حالتی هستن. مثلا غم/ ترس/ تعجب/دلربایی!/ عشق/ شادی/ مودب بودن/ خجالت‌زدگی/ شرمساری/ تحقیر/ میل و هوس/ ارتکاب جرم!!! و... امتیازات دیروز از کم به زیاد این‌ها بودن: (از 180)
صفر!!! 30، 72، 81، 99، 108، 153
و 153 مال من بود :):):) بزن دست قشنگه رو به افتخار آرتمیس :) صفر هم به گمانم متعلق به یه آقای دکتری بود خارج از کلینیک! خلاصه اساتید دانشگاه بروکلی از پشت همون میزهاشون از اون سر دنیا کلی برام کف زدن و با غلظت گفتن "احسنت! شما توانایی تاپی در درک و خواندن احساسات آدرز دارین! این ویژگی یو فوق‌العاده‌ است. می‌تونه توی بیزینس و حتی روابط با فرندزت خیلی کمکت کنه و بلا بلا بلا..." بندگان خدا نمی‌دونستن قبل تفسیر تست باید چند تا سوال حداقل می‌پرسیدن! مثلا اینکه
"آیا یو موقع کانورسِیشن اصلا به فیس طرف مقابلت نگاه می‌کنی؟؟؟"
"یو در طی یِر با هَومِنی آدم مختلف سر صحبت رو اوپن می‌کنی؟!"
"یو بعد از چه مدت آشنایی می‌تونی به طرف مقابلت بگی بیا با هم تی بخوریم؟ یا تراول اخیرت خوش گذشت؟ یا چیلدرنت چند سالشونه؟"
(الان برین سجده‌ی شکر به جا بیارین که من اینجا تو روتون نگاه می‌کنم و باهاتون حرف می‌زنم! اگه فیزیکاً ببینمتون سرمو به یمین و یسار می‌چرخونم‌ و سوت‌زنان از کنارتون رد میشم :) )
جا داره اطرافیان من برن این تست رو بکوبن تو سر اساتید دانشگاه هاروارد! (آخه از اسم هاروارد خوشم نمیاد!) مشااااورمون که تواناییش تو ارتباط با مریض خیلی هم خوبه شده 30! من که تو این  نه ماه در مجموع 10 تا جمله هم با مریض صحبت نکردم شدم 153! نظریه‌ی دیگه‌ای هم دیروز در این رابطه صادر شد مبنی بر اینکه من به دلایل مذهبی‌خانوادگی با لنگه کفش زدم تو سر این تواناییم و اجازه ندادم بالفعل بشه! که اگه این واقعیت داشته باشه وااسلاما! خسران، خسران، خسران!

امروز دکتر می‌گفت "از این به بعد باید مدیریت اینجا رو بدیم دست خانم آرتمیس! چون هوش هیجانیش از همه‌مون بالاتره!" به این میگن مسخره کردن آیا؟ من با این نمره از EQ همچین حسی بهم دست نداد، وگرنه اون لنگه کفشه رو می‌کوبوندم تو ملاجش :)
خوب من که این تست‌ها رو باور نمی‌کنم، چون چند سال پیش تست IQ هم داده بودم جوابش مِنسا لِوِل شد! اما دریغ از جویی هوش که من ببینم دارم تو کارام استفاده می‌کنم. EQ که مثلا همین هوش عملیه، ولی کو؟ بازم خبری نیست. الان من می‌تونم برم از مسئولین دانشگاه کمبریج شکایت کنم که "هوشی که ادعا کردین نیست! یالا بدین!"

امروز یک بحث پرشور هم داشتیم. از امر به معروف و نهی از منکر شروع شد و به جدایی/اتصال دین از/و سیاست رسید. از اون بحث‌ها که دلم واسشون تنگ شده بود. از اونا که سااال‌هاست گذاشتم کنار. از اونا که یه جایی درجه حرارتش اونقد میره بالا که پابرهنه تو حرف هم میایم. واقعا هیچی بارم نیست، ولی تو این سال‌هایی که از محیط بحث کناره گرفتم فهمیدم آدم تو بحث رشد می‌کنه، می‌فهمه، یاد می‌گیره، دریچه‌ها و بلکم افق‌های جدیدی به روش باز میشه، و همینطور هم ممکنه با کله بخوره زمین و جنم بلند شدن پیدا نکنه، ولی سرانجامِ آب راکد هم از اون بهتر نخواهد بود. فقط واسم دعا کنین این همه ادعاهای نوین و جدید و ناگهانی رو بتونم طبقه‌بندی کنم و واسه درست‌هاشون تو ذهنم جا باز کنم و غلط‌هاشونو بتونم با استدلال از ذهنم پرت کنم بیرون :)


+ متأسفانه فاکتور هوش یکی از ارکان ارتباطات منه! یعنی جذب افراد میشم همین که حس کنم طرف حالیشه چی میگم، تک‌بعدی‌نگر نیست و می‌تونه صحبت امروز منو با صحبت دو سال پیشم تو ذهنش پیوند بزنه، اون حرف پشت حرف رو بفهمه، من وسط جمله باشم اون تا تهش خونده باشه، مجبور نباشم برای حالی کردن منظورم جون بکنم آخرشم به خودم بد و بیراه بگم که چرا نمی‌تونم منظور رو برسونم! و... (همون بلا بلا بلا :) )

  • نظرات [ ۶ ]

تولد

کلینیک عصری که میرم پرسنل کمی داره. به خاطر همین سعی می‌کنن مناسبت‌ها رو برگزار کنن. مثلا روز پرستار و پزشک و روانشناس و... و همچنین تولدها. یادمه چند روز بعد از شروع کارم تو این کلینیک روز پرستار بود. دکتر هم به همین مناسبت کیک گرفته بود. وسطای شیفت بودیم که خانم ص با کیک اومد تو اتاق من. من چون خودم مامام، اصلا به ذهنم خطور نکرد که اینا بابت روز پرستار واسه من کیک گرفتن! هنوز یخمم با هیچ‌کدوم از پرسنل باز نشده بود حتی! همین‌جور هاج و واج به کیک و خانم ص نگاه می‌کردم. خانم ص کیک رو گذاشت رو میزم گفت "بیا بشین ازت عکس بگیرم!" منم گفتم "نه! بدین من از شما عکس می‌گیرم!" و فک می‌کردم به مناسبت تولد حضرت زینبه این کیک! دیگه نه خانم ص نه دکتر چیزی نگفتن بنده خداها! منم بعدها فهمیدم مناسبت اون روز و ربطش به من چی بوده!!! بعد از اون روز واسه روز روانشناس و تولد خانم ص هم کیک گرفتن. و امروز هم واسه تولد روانشناسمون. بعد امروز هی می‌پرسیدن "خانم آرتمیس! تولد شما کیه؟" منم می‌گفتم "من هنوز دنیا نیومدم." دیگه هرچی پرسیدن من چیزی نگفتم. چه معنی میده هر روز کیک بیارن بخوریم؟😆 والا! ولی کلا چیزی که عوض داشته باشه رو دوست ندارم. به خانم ص که کادو می‌دادم درجا همونجا پرسید "تولد تو کیه؟" اینکه من واسه یکی کادو بگیرم بعد تاریخ تولدم رو بپرسه، یعنی داره میگه من کی کادوتو پس بدم؟ این دیگه چه کادو دادنیه؟
بعد هم تولد چه اهمیتی می‌تونه داشته باشه؟ این که من بزرگ شدم اگه خوشحالی داره هر روزی میشه جشنش رو گرفت، اگه نداره چرا جشن می‌گیریم؟؟؟

+ جشن نگرفته بودن و کادو هم ندادیم. فقط یه کیک آوردن، بریدن، خوردیم :)
  • نظرات [ ۶ ]

روزمرگی

اگه سخت‌گیری رو بذارم کنار، می‌تونم بگم امروز درمانگاه خیلی خوب بود. با اینکه مسئول نوبت‌ها (عنوان سمتش رو نمی‌دونم چیه واقعا!) نیومده بود و بجز اون یه بخش دیگه هم به کارهام اضافه شده بود، اما خیلی طبق نظم و روال پیش رفت همه چیز.

امروز صبح مهندسمون می‌گفت "پریروز تو مهمونی دوستام می‌گفتن داداشت خیلی خوش‌قیافه و خوش‌تیپه! شبیه مدل‌هاست!" منظورش داداش بزرگه‌ام، بابای جوجه بود که یک و نیم سال از من کوچیکتره. میگم "اینو واسه زنش تعریف کنین ذوقمرگ میشه!" زن‌داداشم غریبه است و ازدواجشون هم سنتی. یعنی تا قبل خواستگاری ندیده بودن همدیگه رو. چند وقت پیش خاطره‌ی شبی رو واسم تعریف می‌کرد که قرار بود با هم صحبت کنن "همینکه از در وارد شد، چشمم که به چشمش افتاد دلم رفت! عاشق رنگ چشماش شدم!!" خدمتتون عارضم من تا همین لحظه نمی‌دونم چشمای داداشم چه رنگیه! فقط می‌دونم آبی و سبز نیست🤔 هر وقت هم می‌بینمش یادم میره توجه کنم😂😅 بذا این دفعه کف دستم بنویسم یادم نره :)

جوجه‌ی کله‌پوک هم اصلا نمیاد بغل ما (خانواده‌ی پدر!) همه‌اش گریه می‌کنه. نمی‌دونم با خانواده‌ی مامانش چه جوریه، ولی وقتی خونه‌ی ماست فقطططط بغل مامانشه، حتی بغل داداشمم نمیره! باز با من یه‌کم، اییینقد 👌 بهتره. ولی در کل خیلی بووووقه!

  • نظرات [ ۰ ]

مگه میشه که تو بخندی ولی، به اعجاز لبخند تو زل نزد؟ :)

الان من چقد خوشحال باشم خوبه؟

امشب قرار بود بجای یکی از همکارای پرستار، شیفت شب وایستم تا دوازده یک. از کار پرستاری زیاد استقبال نمی‌کنم راستش، مامان و آقای هم سه‌ی شب می‌رسن ان‌شاءالله، به همراه عمه. فردام که عیده. تمام این‌ها باعث میشد دلم نخواد برم. الان زنگ زد گفت نمی‌خواد بیام :) واسه خودم آهنگ گذاشتم و دارم میرم خونه :)


+ خدایا، چقد بزرگ شدم تو این یک هفته! چه تجاربی! اگه بدونین چند تا شاخ رو سرم دراومده! اگه بدونین چه چیزایی کشف کردم! :)

+ یه دویست سیصد تایی آهنگ باید رد کنم تا به یه آهنگ شاد برسم که به حال و هوای عید بخوره! تازه آهنگای شاد من، جزء آهنگای دلگیر و غمگین دوستام طبقه‌بندی میشن! :)

+ مامان آقای دارن میاااااااان :):):):)

+ عیدتون خیلی مبارک.

  • نظرات [ ۳ ]

لطیفه

میگم‌ "بدون چادر و کفش"
رفته رو وزنه، چادرشو درآورده دستش گرفته!!!
  • نظرات [ ۷ ]

10:10

خوب (خُب) داره پیش میره، نه خیلی خوب نه خیلی بد.

در عرض چند روز چهار پنج مورد مشکوک به سندرم داون داشتیم، قلبشونو که گوش می‌دادم داشتم به موجودات کوچولوی بی گناهی فکر می‌کردم که الان اون تو بودن و منتظر تا ما تصمیم به بودن یا نبودنشون بگیریم! بچه‌های داون نگاه تحقیرآمیز یا ترحم یا تمسخر رو می‌فهمن؟ برای راحتی خودشون می‌خوایم که نباشن؟

"مردی به نام اوه" در صفحه ۲۷۶ متوقف شد، چون حدود ده پونزده برگه‌اش حذف و معادلش برگه‌ی تکراری چاپ شده! تمام وقتم پره و شاید شنبه وقت کنم برم پردیس کتاب، یا عوضش کنن که بعید می‌دونم یا از صفحات محذوف از روی یه کتاب دیگه عکس بگیرم.

طرح تابستانه‌ی کتاب شروع شده، می‌دونستین؟ :)

  • نظرات [ ۵ ]

+

+ یکی هست که به شدت تمرکزمو به هم می‌زنه، عصبانیمم می‌کنه! امروز نهایت گیج بازی رو درآوردم، صد دفعه دور خودم چرخیدم و خوندم و اشتباه نوشتم و اشتباه حساب کردم و کندم و چسبوندم و باز کندم و چسبوندم و نوشتم و لاک گرفتم و نوشتم و... البته خدارو شکر تو اتاق تنها بودم، کسی متوجه گیج زدنم نشد. خدا همه رو به راه راست هدایت کنه که کاراشون باعث کاهش تمرکز منم نشه :)
متأسفانه سخت تمرکز می‌کنم، ولی تمرکز که بکنم به زور باید درم بیارن!

+ سرم شلوغه این روزا. قراره شلوغ‌تر هم بشه. بعد از دانشگاه یه بیکاری و رخوتی یواش یواش خزید تو لحظه‌هام. الان عمدا خودم سرمو شلوغ کردم. این‌جوری دوست دارم. صبح همه خواب باشن از خونه بزنم بیرون، تا شب هزار تا کار مختلف کنم و آش و لاش برگردم خونه. عصرا نتونم بخوابم و شب مثل میت بیفتم تا صبح. انقدی که نتونم به وبلاگ سر بزنم!!! انقدی که از خیر نت مفت و مجانی بگذرم! لازم به ذکر است که بنده اولین و تنها دارنده‌ی رمز وای‌‌فای منزل از سوی مدیریت اعظم می‌باشم :) ازیرا که چند روز پیش مادر جان رمز را عوض کردند و دست همه‌ی اهالی را در پوست گردو گذاردند، بجز بنده! به قول شماها :دی

+ خانمه با دختر شونزده ساله‌ی باردارش اومده تو. میگم "فقط خودش" میگه "این چیزی نمی‌دونه من باید بگم!!!"
می‌پرسم "از کی بارداری؟" مادرش میگه "از برج یازده"
آزمایشاشو نگاه می‌کنم مال برج دهه! میگم "این آزمایشو دادی باردار بودی؟" مادرش میگه "آره سه ماهه بود!"

+ الان تونستین حساب کنین که دختر شونزده ساله، نه ماهه باردار بود؟؟؟ برین از خودتون خجالت بکشین با ادامه تحصیلتون! بازم به قول شماها :دی
خخخخخخخ

+ هرچی فک می‌کنم نمی‌تونم دلیلی برای دیسلایک پست قبل پیدا کنم! یعنی از رنگ زرد بدش میاد؟🤔
  • نظرات [ ۳ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan