مونولوگ

‌‌

پنج

ایران و عراق و پاکستان در زمینه‌ی خوندن نوحه‌های ریتمیک و شاد هیچ از هم کم ندارن. هیچ! ۱۸ آبان ظهر

الان حاج‌آقا دعا کرد که سال دیگه اربعین دوباره تو همین مکان مقدس باشیم در حال صحت و سلامت کامل، منم با تأخیر گفتم آمین. داشتم فک می‌کردم بگم نگم، انگار چیز خوبی نباشه، یا انگار من بگم آمین، خدا هم میگه چشم! به نتیجه نرسیدم که بگم بالاخره یا نه، گفتم بذا آمینو بگم بعدا فکرشو می‌کنم :) تو پرانتز بگم که من به این که الان اینجا باشم فکر هم نکرده بودم، بعد که فکر کردم مطمئن بودم که نمی‌خوام بیام، بعد که مردد شدم مطمئن شدم نمیشه بیام، ولی با همه‌ی پسسستی و بلننندی‌هایی که سر راه بود الان اینجام. هرکسی یه جوری به این سفر نگاه می‌کنه، من پارسال پیاده‌روی نکردم ولی خیلی اذیت شدم بخاطر شلوغی، نشد درست و حسابی زیارت کنم، فک می‌کردم چنین سفری بی‌فایده است. امسال که می‌گفتم با پیاده‌روی و خستگیش عمرا سفر "زیارتی" بشه، فقط چون اهل تجربه کردنم اومدم. ولی ولی ولی... شمام اهل تجربه باشین :) پرانتز بسته :) ۱۸ آبان هفت شب

دارم در مورد تاول می‌خونم، خ غ پاهاش تاول زده. ولی تمرکز اصلا ندارم. خ غ رفته بوده چایی بگیره، یه حرفی زده بودن پچ‌پچ‌کنان! اگه من شنیده بودم می‌ترکیدم! خدایا! اینجا هم؟ کجا برم از دست اینا؟ دقیقا کدوم نقطه‌ی جهان؟ کاش میشد بگم یه جایی بهم بده اینا نباشن فقط. ۱۸ آبان نه شب

پراید سفید تو کربلا با پلاک کربلا :) ۱۹ آبان هشت صبح / اصلاحیه: پراید به وفور در عراق یافت می‌شود، منتها نمی‌دونم خجالت نمیکشه کنار اون ماشینای مدل بالا راه میره؟ نچ‌نچ‌نچ

بقیه‌ی مسافرهای ون هم همه مشهدی‌ان. یکیشون خیلی مسخره‌بازی درمیاره. مدام با لحن راننده‌ای که بخواد مسافر بزنه صدا میزنه "شهدا، چهارراه برق، پنجراه، گلشهر..." اینا اسم محله‌های مشهده. این حرفاش که هیچی، یه حرفای بد و زشتی به راننده و عرب‌ها و عراق میزنه، چون میدونه نمیفهمه. موندم چطور روش میشه نمک بخوره نمکدون بشکنه؟ مثلا میگه "شهرداری مشهد فلان قدر آدم فرستاده که بیان زیر این عربا رو تمیز کنن، ولی اینا چون به مگس عادت دارن ناراحت شدن از این کار!" یا از پنجره داد میزنه "سوار شین، کاظمین میره، البته فقط آدم سوار میکنه، عرب سوار نمیکنه!" و کلی چرت دیگه که نمیشه گفت. ۱۹ آبان صبح

رو حاشیه‌ی بلوار روبروی حرم امامین کاظمین نشستیم. یه برادر! مسن با عصا نشسته چند قدم اونورتر از من و هدهد. سن پدربزرگمو داره، خودش میگه جزء بچه‌های شناسایی توی سوریه است. کلی توصیه‌های سلامتی و بهداشتی می‌کنه. خاطره تعریف می‌کنه، بعدش هم میگه "فردا رفتین سامرا شب نمونین ها. سه تا بمب کار گذاشتن که دوتاشو تا الان خنثی کردن." ۱۹ آبان هشت شب

سامرا، دو تا خانوم عرب، ظاهرا لبنانی، رفتن جلوی یه موکبی که قرمه‌سبزی میداد و هی نگاه می‌کردن. یه آقای خادم عرب اومد گفت برن سر صف. بعد یکیشون یه چیزی گفت که من با چشمای از حدقه دراومده برگشتم سمت هدهد و گفتم "خاک بِسّسّرم!" چی؟ به غذا اشاره کرد و گفت "ایرانی؟" خادم هم گفت "ایرانی" بعد گفت "طیّب؟"!!! خادم هم شونه بالا انداخت و به عربی یه چیزی گفت که نفهمیدمش و احتمالا معنیش "نمی‌دونم" بود!!! گفتم این قضیه رو نگم که باعث تفرقه در امت اسلام نشه! بعد دیدم اونقدر تعداد عرب‌هایی که از اون غذا خوردن زیاده که نمیشه رفتار اون خانم رو تعمیم داد به همه. ۲۰ آبان ظهر

واستاد بنزین بزنه. حدود یک ساعت بعد از اذان مغرب. بهش گفتن "یه مسجدی نگه دار نماز بخونیم." یه فرش کوچیک رو گوشه‌ی پمپ بنزین نشون داد، گفت "همینجا بخونین." پر بود مرد، نمیشد خانوما واستن به نماز. گفتن "تو راه مسجد نیست؟" گفت "ماکو الی کربلا" گفتم "خانوما کجا بخونن؟" گفتن "نساء چی؟" چیزی نگفت. گفتن "نه! اینجا نمیشه، پس خانوما کجا بخونن! بریم یه جایی رو بین راه پیدا می‌کنیم." من برام سؤال شد که این کارشون کنار کشیدن از حقشون به نفع زن‌ها بود؟ شما بودین چیکار می‌کردین؟ هی فک می‌کنم، هی حس می‌کنم تعدادمون (حتی فقط خانوم‌ها) واسه اعمال یه تغییر کوچولو تو محیط کافی بود. فکر می‌کنم به اینکه چرا آقایون نخواستن نماز بخونن با اینکه راننده‌ گفت دیگه جایی نیست واسه نماز، اینکه من حرف نزدم، اینکه فک کردم بین این همه مرد که نمیشه نماز خوند، اما فک نکرده بودم بین اون همه مرد نمیشه پیاده‌روی کرد یا غذا خورد یا رفت زیارت. لنگیم هنوز، نه اشتباه شد، هنوز تاتی‌تاتی هم نکردیم، هنوز اصلا راه نیفتادیم که بعد بخوایم ضربه بخوریم، بعد تازه لنگ هم بشیم. ۲۰ آبان هفت شب

عکس تلگرام رو عوض کردم، خواهرم پیام داده "چرا با چادر رنگی؟ چرا انقد رنگت پریده؟" گفتم "از دوری مامان و آقای! وگرنه من سرحال سرحالم!" ۲۰ آبان شب

شما می‌دونین دلیل اینکه برخلاف ایران، کمتر دست مردم عراق گوشی می‌بینم چیه؟ اینه که من حتی با اینترنت 3G هم نمی‌تونم وارد پنل وبلاگم بشم! ۲۰ آبان شب

  • نظرات [ ۲ ]

وُلِدْنا عَلی حُبِّ حَیْدَر...

از صبح می‌خواستیم بریم بیرون، ولی رفتیم خانوادگی یکم تمیزکاری کردیم تو این بنایی. بالاخره عصر ساعت چهار راه افتادیم رفتیم سمت جاده تبادکان. به سه‌راهی که رسیدیم آقای رفتن سمت قله شَرشَر! همونجایی که اسمش که میاد همه میگن "همونجا که آرتمیس پرواز کرد؟" چارپنج سال قبل بود که تو همین قله شرشر تو یه فضای بیابونی جلوی امامزاده، منی که هیچی بلد نبودم، تنها نشستم پشت فرمون؛ فوقع ما وقع! یادمه بجای ترمز پامو رو پدال گاز فشاااار دادم و هرچی هم بیشتر ترمز می‌گرفتم نامرد سرعتش بیشتر میشد! تنها چیزهایی که خوب یادمه اینه که تو مسیر از روی یه کانال  با عمق حدودا نیم‌متری رد شدم و رو به آسمون پرواز کردم، سرم محکممم خورد به سقف ماشین، وقتی دیگه از ترمز گرفتن ناامید شده بودم، سوییچ رو چرخوندم و ماشین رو خاموش کردم، دنبال پسربچه‌ای گشتم که قبل از حرکت، با فاصله اما دقیقا تو مسیر حرکت ماشین، بازی می‌کرد. و چیزهایی که بقیه یادشونه اینه که اون پسربچه واقعا جلوی ماشین بود، من واقعا پرواز کردم، خودشون یا ابالفضل گویان رو زمین نشستن و بعد از توقف به سمت من دویدن و فک کنم داداشم اومد ماشین رو از یه پوزیشن ناجور آورد بیرون! :) حالا امکان نداره هر چند وقت یک بار به ماجرای پرواز من اشاره نکنن! خاطرنشان کنم من هنوز هم رانندگی بلد نیستم :)
خلاصه که روز آخر رو هم اینطوری با تجدید خاطره گذروندیم.

+ اسم‌ها رو تا جایی که یادم بوده نوشتم که ان‌شاءالله به نیابتتون نماز بخونم. شما هم اینجا منو از دعای خیرتون فراموش نکنین لطفا!
+ بالاخره وصیت‌نامه نوشتم *_* اونقدری که فکر می‌کردم سخت نبود، ولی مثل خل‌ها همراه با نوشتن برای مرگ خودم و دلتنگی عزیزانم اشک ریختم😂 دعا کنین شفا بگیرم برگردم :)
+ سر دوراهی موندم پالتو ببرم یا نبرم! نمی‌خوام مثل پارسال بارم سنگین باشه، ولی ظاهرا قراره چند روزی هوا سرد بشه.
+ از دست من با این حواس‌پرتی‌هام! می‌خواستم "کنار قدم‌های جابر" رو بذارم، ولی امشب که گوشیم رو تو لپ‌تاب خالی کردم یادم رفته اونو بذارم تو گوشی بمونه! شما از طرف من دانلود کنین، گوشش بدین :)
+ حلال کنین، جدی میگم. ممکنه کسی رو با حرفام یا بحثام رنجونده باشم. یه حس مبهمی میگه برنمی‌گردم. البته احساسات شفافم رو هم جدی نگیرین، چه برسه مبهم، ولی لطفا از سر تقصیرات من بگذرین :) ممنون :) برامم دعا و طلب خیر کنین :) بازم ممنون :)
  • نظرات [ ۳ ]

روزمرگی

صبح هدهد با دوستش اومده بود درمانگاه، به معرفی من، پیش دکتر ما، برای دوستش. بعدش هم با هم رفتیم ایثار رو گشتیم. مانتوشلوار مشکی می‌خواستم، سورمه‌ای گرفتم :) هیچ‌وقت مانتو سورمه‌ای نپوشیدم، بجز دبیرستان که فرم مدرسه‌ام بود. مقنعه سورمه‌ای که اصلا و ابدا نپوشیدم! رنگ شیکیه، نمیدونم چرا تا حالا امتحانش نکردم.
نتونستم خوب نهار بخورم. عصر هم با خستگی و کوفتگی، با سر خیس و آب‌چکان، بدون لباس گرم رفتم کلینیک. اونجا حس می‌کنم هوا سنگینه، واسه همین همیشه پنجره‌ی اتاقمو باز می‌کنم. بقیه میان اتاقم میگن "اینجا چه سرده! چرا پنجره رو باز میکنی؟" برآیند همه‌ی اینا این شد که آخر شیفت تقریبا تهوع گرفته بودم! احتمالا سرمای خفیف خوردم. معلوم نیست شب بتونم برم پیاده‌روی. این تهوع دقیقا منو یاد یه روز تو چند سال پیش میندازه که داشتم از استخر دانشگاه برمی‌گشتم. نهار نخورده بودم. یه دارویی هم خورده بودم که تهوع میداد. اونم منی که داروبخور نیستم! خلاصه شکم خالی، دارو، سونا و جکوزی! پیاده‌روی دوفرسخی بعدش!! همه به درستی وظیفه‌ی خودشونو انجام داده بودن :) از اتوبوس که پیاده شدم چنان حالم بد شد که وسط خیابون شلوغ و پر رفت و آمد نشستم رو زمین! خدا به سر شاهده، اگه یه نفر اومده باشه طرفم که ببینه چمه! تو اون حال بد داشتم فک می‌کردم که "ما را چه شده‌ست؟ به کجا می‌رویم؟" بعد دیدم مهم نیست بقیه کجا میرن، فعلا من باید برم درمانگاه! ولی چطوری؟ کجا؟ اینور اونور نگاه کردم و می‌دونید چی دیدم؟ راهی که هر روز ازش رد میشدم و هیچ‌وقت توش درمانگاهی ندیده بودم، ناگهان یه درمانگاه توش سبز شده بود :) مطمئنا خدا از آسمان ملائکه گسیل نکرده بود که در عرض چند ثانیه واسه من درمانگاه بسازن! خدا فقط چشمایی که چند سال بسته بودن رو باز کرده بود تا مثل آدم دور و ورش رو نگاه کنه😅 متأسفم واسه خودم😞

دکتر صبح گفت یه دکتر دیگه‌ای برای مطبش ماما میخواد. شماره‌مو گرفت که منو بهش معرفی کنه. فامیلش رو پرسیدم. گمونم همونی باشه که چند وقت پیش دوستم میخواست منو بهش معرفی کنه. اون موقع به دوستم گفته بود حتما باید بیمه بشه و قرارداد یکساله می‌بندیم. چون منو بیمه نمیکنن اصلا پیگیری نکردم دیگه. الان دکتر می‌گفت هنوز نتونسته کسیو پیدا کنه! میگفت اخلاقش یکم تنده! از اونا که ماما فراری میده!! هرچه پیش آید خوش آید (هرچه خدا بخواد) میریم جلو ببینیم چی میشه. به هر حال فک نکنم اوکی بشه. ولی اگه بشه باید کلینیک عصر رو ول کنم دیگه. تازه یکم باهاشون مچ شده بودم هااا :)



+ چرا هیشکی بهم نگفت "روزمره‌گی" غلطه؟ برم بقیه‌شونم درست کنم!

  • نظرات [ ۱۱ ]

روزمرگی

اومدم در خونه رسیدم دیدم یه وانت جلوی خونه نگه داشته. اومدم تو حیاط دیدم داره تو بلندگو میگه "پشمک اعلای طلاب! حاج بادوم! لواشک! پشمک با طعم هلو ..."

پریدم تو آشپزخونه به مامان گفتم "من پشمک می‌خوام🙆 من پشمک می‌خوام🙆" با زور و اجبار مامان رو فرستادم برن دو تومن پشمک بگیرن و تو ذهنم داشتم فک می‌کردم "پشمکش چجوریه؟ از این شکلاتیا یا از این فله‌هایی که تو پلاستیکه؟ سفیده؟ رنگیه؟ طعم هلو یعنی چجوری؟" در افکار خود غوطه می‌خوردم که مامان برگشتن با این هیبت:


معمولی. معمولی. معمولی

امروز تو کلینیک بحث مهر و اول مدرسه و بچه‌هایی شد که توان مالی خرید کیف و کفش و لباس و لوازم مدرسه رو ندارن. گفتم "برای بعضی بچه‌ها، اول مهر بجای اینکه ذوق و شوق داشته باشه، بیشتر حسرت داره" و بعد خودم شدید رفتم تو فکر. فکر روز اول مدرسه‌م که حتی مقنعه‌ی سفید سرم که هیچ قیمتی نداره دست دوم بود. فکر اون وقتایی که میومدن سر کلاس اسم بچه‌ها رو صدا می‌زدن که بهشون کمک کنن و من مدام استرس داشتم که نکنه اسمم تو لیست باشه! فکر کتابایی که از سال بالایی‌ها می‌گرفتم و اول سال یه پاک‌کن تموم میشد تا کتاب تمیز بشه. فکر اون جامدادی دوطبقه‌ی دست دومی که چقدددر دوستش داشتم. فکر اینکه وقتی از تهران اومدیم مشهد، چقدر هیچی نداشتیم و چقدر از همه لحاظ از فامیل‌ها و آشناها پایین‌تر بودیم. و از همه مهم‌تر و عجیب‌تر برام، فکر بیخیالی و حسرت نخوردنم افتادم. اینکه هیچ وقت حتی از خودم یا مامان و آقای سؤال نکردم "چرا من ندارم؟" بعد فکر امروز افتادم. امروز روز که یه سر و گردن از خیلی از فامیل‌ها و آشناها بالاتریم. چه اقتصادی، چه تحصیلی، چه اعتباری، چه خوش‌نامی. (الحمدلله) بعد فکر آقای افتادم و سخخخت جون کندنش که تا همین دقیقه به سختی خودش باقیه. و فکر مامان و شونه به شونه همراهی کردنش با آقای، که اگه نبود، آقای هم مثل خیلی از مردهای سخت‌کوش فامیل الان چیزی نداشت. فکر اینکه هم مامان و هم آقای با سن زیر پنجاه و پنجاه و پنج، هر شب با درد و آه و ناله می‌خوابن و خیلی از نیمه شب‌ها بیخواب میشن و تا صبح بیدارن. بیشتر شب‌ها باید نیم تا یک ساعت با پاهام دست و پای آقای رو لگد کنم تا خوابش ببره. بعضی شب‌ها باید دست و پا و کمر مامان رو با روغن زیتون ماساژ بدم تا فقط یکم آروم بشن. ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه (نفس عمیق وسط قصه، در حکم آره نن‌جونِ مادربزرگ ;) ) الانم دارم فک می‌کنم تا کجا باید بدوون تا ما راحت باشیم و پیشرفت کنیم؟ اون شعار معروف آقای که "من خودم بیسواد بودم، کور بودم، بچه‌هام باید درس بخونن، آقای خودشون بشن" چه سودی به نفعشون داشته بجز فرسودگیشون. ما الان چقد داریم مزدشونو میدیم؟ قراره چقد تو پیری دستشونو بگیریم. الان که پیری زودرس داره به سراغ هردوشون میاد ما چقدر خودمونو تو این پیری سهیم می‌دونیم؟
از همه بدتر اینکه اینا فقط حرفه. که من یه بچه‌ی کاملا معمولی‌ام، با فرمانبرداری‌ها و سرکشی‌های یه بچه‌ی معمولی. که همون‌قدر به درد پدر و مادرم می‌خورم که یه بچه‌ی معمولی. که پدر و مادرم بیشتر از یه پدر و مادر معمولی زحمت ما رو کشیدن و برامون مایه گذاشتن، اما ما در هر حال معمولی شدیم. معمولی. معمولی. معمولی.

  • نظرات [ ۶ ]

ما هم بعله :)

ما نیز در چالشی که از وبلاگ یک آشنا شروع شده شرکت نمودیم :)

اولش خواستم بگم سرگذشت من خیلی شبیه به لوسی‌می هست و دیگه چیزی ننویسم. ولی بهتر دیدم بنویسم و نقاط تفاوت رو بیشتر بگم. نمی‌دونم ولی چی از آب دراومده. در کل اونایی که این پست رو خوندن می‌تونن از خوندن پست من صرف نظر کنن :) اونایی که نخوندن هم قطعا صرف‌نظر کنن! (چون گروه اول مثل خودم خیلی بیکار بودن که اون طومار رو خوندن😂 و البته می‌دونین که بیکاری یه صفت بد و تنزل‌دهنده‌ی پست مذکور نیست!)


مدرسه به هر ترتیبی بود گذشت، با تمام قله‌هایی که روشون بودم. الان برام مثل یه رؤیا می‌مونه. فقط چند تا جمله‌اش تو ذهنم نقش بسته که متأسفانه از جنبه‌ی پایین بنده حکایت می‌کنه.

یکیش این بود که "تو باید داروی سرطان رو کشف کنی" که کشفش کردم، ولی هنوز رسانه‌ای نشده :/ (نگین پس چرا ما خبر نداریم!)

یکی هم "ان‌شاءالله رتبه‌ی سه رقمی میاری!" که فقط حدود دو هزار تا بیشتر از تخمین معلمم شدم😂😂 (معلم مذکور حتی نام فامیلی بنده رو نمی‌دونست و صرفا بر اساس جواب من به یه سؤال هوشی این حرف رو زد)

دانشگاه هم که نمی‌خواستم برم، اما مثل بعضیا هم برای دل پدر یا مادرم نرفتم، بلکه اجبارا رفتم :) اما خدا رو شکر مامایی دانشگاه تیپ یک قبول شدم. الان که فکر می‌کنم رشته‌های بهتری هم می‌تونستم برم، مثل بینایی‌سنجی یا رادیولوژی. ولی چون هیچ آشناییتی با اون رشته‌ها نداشتم اصلا تو لیست انتخاب رشته‌م نبودن. تا ترم سه هم قصد تغییر رشته داشتم، اما استاد راهنمام نذاشت :/ ترم یک و دو بسی گند زدم! معدل ترم یکم شونزده و اندی و ترم دو پونزده و اندی شد! بدترین معدل‌هام! از اون هم بدتر شاگرد ممتاز که هیچ، شاگرد اولم که هیچ، شاگرد پنجم هم نشدم حتی! و این روند شاگرد نشدن تا آخر تحصیل ادامه داشت، اما اوضاع درسی بهبود پیدا کرد :) از ترم سه و اخصا چهار که وارد بیمارستان شدیم شرایط بهتر شد. چون به کار بستن و تلفیق دروس تو اون محیط لازم بود که خیلی از بچه‌ها تو این مورد ضعیف بودن و بنده توفیقکی تو این زمینه داشتم. یعنی هرچی که تو کلاس ساکت و ناشناخته بودم، تو کارآموزی بولد و شناخته شده بودم. مورد استثنای دیگه‌ای که استادا منو میشناختن مواقعی بود که ارائه داشتم. همیشه تو ارائه جزء بهترین‌ها بودم و اساتید واقعا تشویقم می‌کردن. یادمه برای مبحث زنان، استاد پاور یکی از بچه‌های ارشد رو نشونم داد و گفت "اینو نگاه کن می‌تونی مثل این کار کنی؟" منم که از شدت سادگی پاور تعجب کرده بودم کاملا بی‌اختیار گفتم "این؟؟؟ بهتر از این می‌تونم کار کنم!" استادم برگشت یک نگاه عجیبی بهم کرد.  نزدیک بود بگم "واهاهاهای چه پاور جامع و باحالی بود، من شکر اضافه خوردم!" که استاد فرمود "نه!!! خوشم اومد :):):) تا حالا کجا بودی نشناخته بودمت :):):)" و واقعا بعد از ارائه ازم تعریف درست و حسابی کرد.

بنده یکی از بی‌حاشیه‌ترین دانشجوهای موجود رو کره‌ی زمین بودم! به همون دلایلی که لوسی‌می فرمودن وارد هیچ کار متفرقه‌ای، من جمله بسیج و انجمن و جامعه و نشریه و حتی کمیته تحقیقات نشدم! و الان میگم کاش حداقل وارد کمیته تحقیقات می‌شدم و از کارگاه‌هاش استفاده می‌کردم و شاید حتی می‌تونستم تو همون دوران کارشناسی یه مقاله بدم. البته علت نرفتنم علاوه بر اینکه از ارتباط با آقایون احتراز می‌کردم، این بود که خود کمیته هم تا ترم شیش هفت فقط در حد یه اسم بود و باعث می‌شد همه‌اش بگم "چرا بیخودی تو کمیته‌ی منفعل بی‌فایده ثبت‌نام کنم؟" بعدشم که راه افتاد، چون مسئولش یه بنده‌خدایی بود (که ذکرش رو در پاراگراف بعد می‌خونید) باز هم از شرکت تو کمیته صرف‌نظر کردم.

چند باری هم به اصرار هم‌کلاسیم که سردبیر نشریه بود واسه یکی از نشریات دانشگاه چیزی نوشتم و از اونجایی که با وراجی‌های بنده آشنا هستین چیزایی که نوشتم فقط در حد وراجی بود و بس :) و باز به اصرار ایشون مجبور شدم (واقعا مجبور شدم) دو بار جلسات نشریه رو برم و خوب تا جایی که میشد سعی کردم حرف نزنم، ولی نشد و چند جمله‌ای حرف زدم. پس از آن مشاهده می‌نمودم که یکی از بندگان حاضر خدا در آن جلسه! (چه ترکیبی شد!) به بنده چپ‌چپ نگاه همی‌کنندی! بنده هم دماغ محترم را بالاتر از قبل گرفتندی و صورت خود را حتی نیم درجه به راست و چپ نگردانیدندی و بر سرعت گام‌های خود افزودندی و راه‌های صاف را کج نمودندی! :دی نتیجتا ایشان با یکی از هم‌رشته‌ای‌های بنده مزدوج گردیدندی و تئوری "عقد پرستار و ماما رو تو آسمونا بستن!" را تقویت کردندی :)

برای آمار پر کردن (که فقط اگه مامایی خونده باشین واقعا می‌فهمین یعنی چی!) خیلی به خودم سخت می‌گرفتم. یعنی باید آمار واقعی پر می‌کردم. چه شب‌ها که شیفت اضافه رفتم و چه روزها که شب کردم با فقط یکی دو آمار و چه آمارها که راهی سطل زباله شد چون دخالت استاد یا پرسنل در اون بیش از حد شده بود.

اما نتیجه داد و تو آزمون پره‌عرصه نفر اول شدم و معدل ترم‌های آخرم اکثرا هیجده بود و باعث شد معدل کلم الف بشه. طبق ادعای اساتیدمون، مامایی دانشگاه مشهد تو رشته ی خودش تو کشور اول و از دانشگاه تهران و شهید بهشتی هم بالاتر بود. طبق حرف‌های  هم‌کلاسی‌های انتقالی گرفته‌مون به تهران هم دانشگاه ما واااااقعا سخت‌گیر و بدنمره بود. بخاطر همین من این هیفده رو واسه خودم نوزده حساب می‌کنم😂😂😂 شما هم همین کارو بکنین :)

برای ارشد هم هیچوقت قصد نداشتم و ندارم که بخونم، چون علاوه بر اینکه هزینه‌اش سرسام‌آوره، بعد از اتمامش عملا مامای بهتری نمیشم! چون تئوری صرفه و فقط کسانی ارشد می‌خونن که بخوان phd هم بخونن و استاد دانشگاه بشن.

در کل دانشگاه یه محیط با تجربه‌های جدید بود واسم و منِ منزوی تا حدود زیادی وارد اجتماع شدم. به حدی که آخر دانشگاه به نصف سطح هم‌کلاسی‌های دبیرستانم رسیدم ;)

همون‌طور که این چش و گوش باز شدن الان تو محیط کار ادامه پیدا کرده و تونستم تو روابط اجتماعی به سطحی برابر یک‌دهم سطح هم‌کلاسی‌های دانشگاهم برسم!


  • نظرات [ ۷ ]

ای بغض فروخفته مرا مرد نگه دار

هزار خط (غلو!) نوشتم و پاک کردم. حالا می‌فهمم درونگرا یعنی چی. فقط میشه بگم یه حالی شبیه این پست دارم، بلکم بدتر. قطعا بدتر.

یاد باد آن روزگاران یاد باد!

کلیک

اولی هدیه‌ی تولدمه، از همون دوست مذکور چند پست قبل که گفتم برای هم کادو می‌گرفتیم :)

دومی از استاد محترمم هست که من ازشون شرمنده هستم و نمی‌تونم باهاشون روبرو بشم. چون مصادف با شروع دانشگاه، به یک علت واهی، به طور ناگهانی دیگه کلاس نرفتم و حتی خداحافظی هم نکردم! بقیه فکر می‌کنن علت نرفتنم دانشگاه بوده، ولی نبود؛ خیلی خیلی مزخرف بود علتش :|

سومی از معلم زیست سوم دبیرستانمه. از حج برای من و دو سه نفر دیگه تو مدرسه، کتاب آورد. برای بقیه کتاب بود، برای من قرآن! اعتراف می‌کنم ناراحت شدم، چون فکر می‌کردم قرآن که تو خونه داریم، کاش یه کتاب دیگه بهم می‌داد. الان از این فکر شرمنده‌ام :(


+ فکر کنم تو اصل بازی، توضیح و تفصیل وجود نداشت. ولی من دوست داشتم بگم هر کدومو کی بهم داده :) چون تعداد کتابایی که تو زندگیم هدیه گرفتم خیلی کم بوده است!

+ دو تا دیگه هم داشتم، یکی از معلم پنجم ابتداییم، راجع به جغرافیای افغانستان بود که نمی‌دونم کجا گم شده! یکی هم از معلم عربی سوم دبیرستانم؛ ولی نه پیداش می‌کنم نه یادم میاد که چی بود اصلا!

+ آخر پست به این نتیجه رسیدم که یا دوستامو خوب انتخاب نمی‌کنم، یا دوستام منو خوب نمیشناسن. چرا هر چی کتابه از معلم و استادم هدیه گرفتم؟ تازه اون یکی که دوستم بهم داده هم خودم ذکر کردم که کادو کتاب دوست دارم!!!

+ رو عکس کلیک کنین بزرگ میشه، قد میکشه :)

  • نظرات [ ۰ ]

بو

من یک مرض دارم به نام "بو". جدیدا باز عود کرده!
یک استادی داشتیم که با خانواده ساکن انگلیس بود ولی می‌آمد و به ما درس می‌داد. در همان حیطه‌ی تدریسش با سواد بود. به دانشجوها به چشم خنگ‌های حیف نون نگاه می‌کرد و این نگاه به طور مستقیم عنوان هم می‌شد. گاهی خیلی شیک ما را خنگ خطاب می‌کرد. جلوی مراجع و مریض با خاک یکسان می‌شدیم. من باکم نبود، حتی اگر مرا هم خنگ صدا می‌کرد (که نکرد) ناراحت نمی‌شدم. واقعا در برابر او خنگ بودیم. با من خوب تا می‌کرد. بفهمی نفهمی قبولم داشت البته. یک بار حتی یک سوتی علمی از او گرفته بودم، همینطور که منبع در دست کنار میزش ایستاده بودم بدون اینکه حتی بگوید درست می‌گویی یا اشتباه، گفت "چرا اینجا واستادی؟ برو بشین دیگه!" آن ور آبی‌ها را از خنگ هم خنگ‌تر می‌دانست. به ما می‌گفت "باز شما غنیمتین" و منظورش بچه‌های ایران بود. ملیتم را نمی‌دانست. خلاصه مثل پدران دو سه نسل قبل، که با فحش و پس‌گردنی محبتشان را بروز می‌دادند، ایشان هم الفاظ محبت‌آمیزشان، فحش‌های مؤدبانه‌ی مترادف کلمه‌ی خنگ بود!
از توصیف ایشان که بگذریم، به قسمت مرتبط با بیماری بنده می‌رسیم. ما گروه ما قبل آخر بازنشگستی ایشان بودیم که واحد کارآموزی بهداشت مادر و کودک را با ایشان می‌گذراندیم. ایشان بسیار بسیار بسیار زیاد روی "بوی عرق" حساس بودند. طوری که بچه‌های ترم‌های بالاتر، قبل از شروع کارآموزی با این استاد، بهمان گوشزد کردند که حتما و تحت هر شرایطی هر روز دوش بگیریم. چون مثل ... بو می‌کشد و اگر بویی حس کند، آبروی طرف را بی رو درواسی می‌ریزد! ما هم این پند مهم را به گوش گرفتیم، بعضا علاوه بر آن تمهیدات ویژه‌تری نیز به کار می‌گرفتند! صبح به صبح با عطر و ادکلن دوش می گرفتند و می آمدند. اما باز هم از این مصیبت جان سالم (بخوانید آبروی سالم) به در نبردیم! یک روز شلوغ، در یکی از اتاق‌های بسیار کوچک مرکز بهداشت، ما پنج نفر دانشجو به همراه یکی دو تا مریض و یک یا دو کارمند و استاد دور خودمان می‌چرخیدیم. که استاد شروع کرد به پیف‌پیف! که "خجالتم خوب چیزیه!" مریض نزدیک استاد به خودش گرفت. استاد هم گفت "با شما نیستم، اونی که باید بفهمه، فهمید!" و ما پنج دانشجو که هیچ‌کدام نفهمیده بودیم، هاج و واج به هم نگاه می‌کردیم! شخصیتمان خرد شد، خرد! و ایشان همچنان به پیف‌پوف خود ادامه دادند تا یکی از کارمندان اسپری خوشبو کننده آورد و فضا را معطر کرد. از آن زمان فوبیای "بو" گرفتم! دائما در ترس و استرس بودم که مبادا بوی عرق بدهم و کسی آن را حس کند. از عطر و ادکلن استفاده نمی‌کنم و این بر ترسم می‌افزود! می‌شد که بلافاصله پس از استحمام احساس می‌کردم بوی شدید عرق می‌دهم! کاملا به سرم زده بود. گذشت و گذشت، ترس کم‌رنگ شد ولی از بین نرفت. گاه‌گاه هم دوباره با شدت می‌زند بیرون. آن روز در درمانگاه دکتر منشی را صدا زد و گفت "اینجا بوی عرق می‌دهد" و خواست اسپری بزند، و باز شد آنچه شد! اتاق‌هایمان جداست، اما درِ بین اتاق‌ها باز است، هزار تا مریض می‌آید و می‌رود و نمی‌دانم چرا من دیوانه بدون هیچ دلیلی باید به خودم بگیرم؟ عادت استحمام روزانه، شده روزی دو بار و هنوز حالم خوب نیست. مانتوی مشکی نویی که فقط سه ماه از پوشیدنش می گذرد، از فرط شستشو رنگش به سفید می‌زند و حالا با این وضع احتمالا به شستشوی روزانه برسد. قطعا وسواس نیست، این فوبیاست که دارد تبدیل می‌شود به وسواس! البته اگر در این سه سال نشده باشد! دلم می‌خواهد یک نفر پیدا میشد در همان صحنه‌ای که استارت این وضع زده شد، برمی‌گشت و به استاد می‌گفت "بیشعور!" فقط همین‌قدر، بدون توضیح اضافه. حالا احتمالا طبق برنامه‌اش در حال تکمیل زبان آلمانی‌اش است و من امیدوارم آنقدر خنگ‌بازی دربیاورد تا معلم زبانش برگردد و به فارسی بهش بگوید "بیشعورِ خنگ" :)
  • نظرات [ ۷ ]

راه حل نیست؟

آقای متشخصی بود، اصرار داشت همراه خانوم باردارش بیاد تو. می‌گفت خانمش فارسی بلد نیست. نمی‌شد، درمانگاه زنان بود، داخل هم خانم‌ها. طلبه‌ی هندی بود، ولی ملبس نیومده بود. تمام شرح‌حال رو بیرون از آقا گرفتم. بعد گفتم خانمش برای معاینات بیاد داخل. روون ولی با لهجه فارسی حرف می‌زد! تعجب کردم. وقتی من از مردش می‌پرسیدم آیا سابقه‌ی سقط داشته یا نه، LMP یش کی بوده، اسپاتینگ داشته یا نه، تهوع استفراغ چطور و و و... همونجا بود و جواب نمی‌داد! عجبا! واقعا عجبا! بگذریم. دوباره شرح‌حال رو از منبع دست اول گرفتم. بین هر دو سه سوال من، ایشون یه سوال تکراری می‌پرسید "راه حل نیست؟" و منظورش راه‌حلی برای سقط بود! یه بچه‌ی شیرخوار 13 ماهه و دو تا بچه‌ی قد و نیم‌قد دیگه داشت و این یکی هم ناخواسته بود. قرار بود تمام مریضا که رفتن بعد این آقا با خانومش بیاد تو، دو نفری برن پیش دکتر. هرچی که خانومش اصرار به سقط داشت، آقا مصر به نگهداری بود و مدام سوال می‌پرسید. خیلی هم نگران سلامتی خانومش بود و ریز به ریز آموزش‌ها و مراقبت‌ها رو گوش می‌داد و می‌خواست به خاطر بسپره. با خودم فکر کردم شاید علت اینکه می‌خواسته دو نفری برن پیش دکتر این بوده که خانومش پنهانی اقدام به سقط نکنه. کیس جالبی بودن.

آیا لذتی بالاتر از خوردن پلومرغ با "دست" هست؟ نه واقعا هست؟ اگه باشه، البد خوردن زرشک پلو با مرغ با "دست" هست :) اصلا تو این کار مهارت ندارم، قابلیت اجرا در حضور مهمان رو نداره، همیشه از طرف اهالی سفره بخاطر این کار طرد میشم، ملزم هستم یک دونه برنج باقی نذارم و اگه بخوام همزمان ماست یا سالاد بخورم با دست چپ باید بخورم که سختمه. ولی اگه بدونین چقد مزه میده! ببینم چند نفر میان اخ و پیف می‌کنن😅😅😅 فقط بگم اگه امتحان نکنین نصف عمرتون بر فناست :)

قبلا به تمام آسمون ریسمون بافتن‌هاشون گوش می‌دادم، روم نمی‌شد حرفشونو قطع کنم یا قبل از اینکه واضحا منظورشون رو بگن، واضحا جوابشون رو بدم. الان خیلی ریلکس تو جواب اولین سؤال که ممکنه "ببخشید شما چند سالتونه؟" یا "ببخشید کجا می‌شینین؟" یا "ببخشید شما دانشجویین؟" باشه، به چشمای طرف زل می‌زنم و با لبخند می‌گم "ببخشید من ایرانی نیستم :)" هر سوالی هم پرسیده باشه، این جواب قانعش می‌کنه!

بعدترنوشت: بخواین برای فرزند متولد نشده‌ی دوستتون که جنسیتش مشخص نیست، کادو بخرین چی می‌خرین؟ برای ارسال بین‌المللی، هم مناسب باشه هم مناسب :)
  • نظرات [ ۱۳ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan