مونولوگ

‌‌

 

دلم حتی برای وقتی که دستمو می‌گرفت می‌برد تو بایگانی راجع به چیدمان زونکن‌ها و دسته‌بندی‌ها و... نظرمو می‌پرسید هم تنگ شده. الان حتما وقتی مردد میشه، از اکرم و اشرف و اعظم و اقدس می‌پرسه "به نظرت اینطوری کنم بهتره یا اونطوری؟"

 

  • نظرات [ ۰ ]

گستاخ!

 

کلمه‌ی پیشنهادی امروز: گستاخ

من به زعم خودم آدم گستاخی نیستم. از آدمای گستاخ هم خوشم نمیاد. نظر دیگه‌ای ندارم در موردش. اما چند تا خاطره از گستاخی آدما تعریف کنم که بدونین من به کیا میگم گستاخ.

یه بار یکی اومده بود خواستگاری، بعد مامانش اینطوری گفت: پسر من هیچ پولی نداره، کار هم نمی‌تونه بکنه. دو روز با باباش میره سر کار بهش فشار میاد دیگه نمی‌تونه بره. تقصیر مامانمه همیشه میگه تو خواستگاری زیاد حرف نزن، حاضرجوابی نکن؛ وگرنه جا داشت بهش می‌گفتم حاج خانم، دیگه خیلی هم بخوام به‌روز و روشنفکر! باشم خرج خودمو بدم تو زندگی، هنوز خیلی مد نشده خرج مردها رو هم زن‌ها بدن :| دلش خوش فوق لیسانس پسرش بود و منتظر بودن از آسمون کار پشت میزی واسه‌شون نازل بشه :|

یه بارم یه خواستگاری رو که ما رد کرده بودیم به دوستم معرفی کردم. علت رد کردن ما خاص بود و خب شرایطش با دوستم اوکی بود. بعد پسرش که ایران نبود گفته بود اوووول عکس دخترو باید ببینم تا برسیم به مرحله‌ی تلفن و صحبت و اینا. دوستم هم اول مقاومت کرده و بعد عکسو داده. پسره هم درجا ردش کرده و گفته خوشگل نیست! دوستم هم خوشگله اتفاقا به نظر من، اما از اینا گذشته خیلی دختر باشخصیتیه و خیلی هم موفقه. واقعا به نظرم اینجور آدما گستاخ و بی‌ادبن. صراحت زشتیه واقعا.

دیگه یه سری راننده‌ها هم هستن که خیلی گستاخ می‌باشند. راه مال توئه، ولی مثل یه گاو گستاخ توقع داره حق تقدمو بدی به اون. البته خداروشکر تعدادشون زیاد نیست.

دیگه یکی از همکارامم هست که کمی گستاخه طفلکی. از توضیح بیشتر معذورم :)

ها یکی دیگه از همکارامم (آقا) یه بار با گستاخی تمام یه جمله‌ی شوخی مثبت ده سال به یکی دیگه از همکارا (آقا) گفت. درسته به من ربطی نداشت، اما منم می‌شنیدم و خب چه معنی داره؟ بی‌ادب گستاخ! البته من چون هیج‌وقت تو محیط کاریم نبوده از این چیزا خیلی ناراحت شدم، بقیه میگن من خیلی حثاثم :|

دیگه یه بار که رفته بودیم بیرون شهر و با گوشی من عکس گرفته بودیم، شبش داداشم اومد گفت عکسا رو واسه‌م بفرست. منم با اینکه سرم کلی شلوغ بود اون موقع، اون همه عکسو دونه دونه انتخاب کردم و یادم نیست با چه نرم‌افزاری فرستادم، ولی به یه مشکلی خورد. بعد داداشم ناراحت و عصبانی! که چرا اینطوری کردی. از شدت بهت نمی‌دونستم چی بگم حتی. بگم جای دستت درد نکنه است؟ اصلا من چه وظیفه‌ای دارم واسه تو عکس بفرستم، گستاخ! فک کنم یه چیزایی گفته‌م بهش، چون یادمه گفت تو یه بار دیگه میریم بیرون با گوشی خودت عکس بگیر...! =))) پسرک گستاخ، ایش!

 

  • نظرات [ ۲ ]

کآشوب در تمامی ذرات عالم است

 

کآشوب

نمی‌خوام بگم کاملا محرمی بود، ولی داستان‌ها واقعی بودن و صداقتشون هم زیاد بود. بیشتر از کتاب‌های مذهبی و حزب‌اللهی و شهیدی و فلان و بهمانی دیگه‌ای که تا حالا خوندم. آدم‌ها خاکستری بودن. طرفدار جار زدن خطاها و نواقص نیستم، ولی دیگه زیادی هم سفید نباشن آدمای داستان که باور نکنه آدم. عزادارهایی داشت که نماز صبحشون قضا می‌شد، طلبه‌هایی که سیگار می‌کشیدن، آدمایی که از نیت ناخالصشون می‌گفتن، بچه انقلابی‌هایی که بعضی جاها که نؤمن ببعض و نکفر ببعض عمل می‌کردن، با ریاکاری قایمش نمی‌کردن و تا دلتون بخواد صحنه‌هایی داشت برای حسرت خوردن و دل سوختن و آرزو کردن.

از بچگی، خیلی بچگی، جلسه‌ی هفتگی دعای توسل فامیل تو خونه‌ی ما بود. دوازده سیزده شب عزاداری محرم هم تو خونه‌ی ما بود. نذر و نیازی، نماز عیدی، حتی عروسی و عزای فامیل گاهی تو خونه‌ی ما بود. بعضی قصه‌های کتاب رو من زندگی کرده‌م و بدجور دلم رو گرفت. چند سالی هست که فامیل پراکنده شدن و شاید هم پراکندگی بهانه است، اما دیگه جلسه‌ی هفتگی نداریم و عزاداری هم بعد از یکی دو سال تق‌ولقی، منتقل شد به یه حسینیه‌ی دور که عمومیه و از حالت جلسه‌ی خونگی خارج شد. دوست دارم وقتی خونه‌ای داشتم روضه‌ی خونگی داشته باشم. اون خلوت و آرومی و مدل تمیز و مرتب بودنِ سر شب، قبل اومدن عزادارا رو دوست دارم. اون آشپزخونه‌ی پر از استکان و سینی و کاسه‌های قند و کتری‌های بزرگ رو دوست دارم. اون شلوغی خونه و جا نداشتن و نشستن تو آشپزخونه رو دوست دارم. اون بدوبدوهای شب‌های نذری و از بین جمعیتِ خانوما غذای آقایون رو رد کردن و ببر و بیارِ سینی‌های بزرگ و شلِ دوغ و نوشابه و سبدهای قاشق چنگال و سفره‌های یک‌بارمصرف رو دوست دارم. اون گریه‌های از ته دل که پشتش مشکل شخصی نبود رو دوست دارم. کاش می‌شد، کاش بشه که یک بار دیگه این بساط راه بیفته، تو خونه‌ی ما، تو خونه‌ی من.

 

  • نظرات [ ۵ ]

خندق بلا

 

دیروز نه پریروز :دی همکارم داشت می‌گفت من خوراکم کمه و مثلا صبحانه سه لقمه کره عسل خوردم و نهار پنج قاشق برنج و اینا. بعد می‌دونین من یاد چی افتادم؟ یه خاطره از دوران دانشجویی :)) یه روز صبح دیرم شده بود و بدون صبحانه رفتم دانشگاه. کلاس اول که تموم شد من گفتم آخ بچه‌ها من خیلی گشنمه، امروز صبحانه نخوردم، بریم تریا. بچه‌ها گفتن باشه. بعد دقیق یادم نیست که چی شد و کی چی پرسید که گفتم من صبح سه تا موز خوردم. آقا اینو گفتم چشای همه چهار تا شد :))) دیگه هر وقت می‌گفتم من صبحانه نخوردم، نهار نخوردم، اینا می‌پرسیدن تسنیم! هیچی هیچی نخوردی؟ دقیقا چقدر نخوردی؟ :))

آخه سه تا موز مگه صبحانه میشه واقعا؟ یا پنج قاشق برنج :/ همین دو هفته پیش هم صبح که بیرون بودم، پنج تا موز خریدم و تا اتوبوس بیاد خوردم، جدی جدی کناری‌هام با تعجب نگاهم می‌کردن 😂 (واقعا نمی‌تونستم تا شب گرسنه بمونم، وگرنه تو خیابون نمی‌خوردم). من هفت هشت قاشق/لقمه‌ی اول رو اصولا جزء غذا حساب نمی‌کنم و اگه چیزی پیش بیاد و فقط همین هفت هشت قاشق/لقمه رو خورده باشم میگم غذا نخوردم. راستی یه خاطره‌ی دیگه هم یادم اومد. تو شیراز با خاکستری رفته بودیم صبحانه بخوریم، من املت سفارش دادم، خاکستری پنکیک نوتلا. من نصف املتمو خوردم و با اینکه املت و نیمرو دوست دارم، اما چون مزه‌شو دوست نداشتم، دیگه نخوردم. خاکستری هم یک چهارم پنکیکشو خورد. من دیدم حیفه اینا رو دور بریزن، سه چهارم پنکیک خاکستری رو هم خوردم :))) انگار املت حیف نیست، فقط پنکیک حیفه ;)

جمعه هم برای خودم پنکیک مغزدار درست کردم، از اینا که نصفش می‌کنی، شکلات شره می‌کنه :)) اما حوصله‌م نشد بذارم تو یلووین. همینجا میذارم الان دیگه:

 

 

منظورم از نصف کردن، نصف کردن هر لایه است که گرچه نازکه، ولی موقع پخت بینش شکلات جاسازی شده و اگه تا گرمه نصف کنیم، دقیقا مثل این کلیپای تبلیغاتی شکلات سرریز میشه ازش :)

 

  • نظرات [ ۵ ]

Day 26

 

Day 26: Your school

 

این‌هایی که می‌خوام بگم رو قبلا گمونم گفتم، حالا شاید به صورت پراکنده.

اولین مدرسه‌ی من، در سن چهار پنج سالگی، انباری خونه‌مون، اولین کتابم "عم جزء"* و اولین معلم‌هام عسل و هدهد (خواهرانِ پنج و چهار سال بزرگ‌تر از خودم) بودن. هم فرمان از بالا بهشون رسیده بود که به من درس بدن و هم یه جورایی معلم‌بازی می‌کردن 😁 نمی‌دونم چرا فقط به من درس می‌دادن و به برادرم که فاصله‌ی سنیمون کم بود درس نمی‌دادن. بعد که خوندن (یادم نیست، شاید نوشتن هم بود) رو تو خونه یاد گرفتم، سه ماه تابستون رو، تو همون مدرسه‌ای که قرار بود برم کلاس اول، رفتم کلاس قرآن که شاید جایگزین مهد کودک بود. بعد هم رفتم کلاس اول. اون موقع ما رو تو مدرسه‌ی دولتی ایرانی ثبت‌نام نمی‌کردن. مدرسه‌ای که می‌رفتم، مدرسه‌ی خواهرها و برادرهامم بود. مدرسه‌ی خودگردان بود. یعنی خود افغانستانی‌ها بدون مجوز یه خونه رو مدرسه کرده بودن و باسوادهای خودشون (مثلا در حد سیکل یا نهایتا دیپلم) به بچه‌ها درس می‌دادن در ازای شهریه‌ای که برای بچه‌ها زیاد بود و برای معلم‌ها و کادر مدرسه خیلی ناچیز. خیلی از بچه‌ها از شهریه معاف می‌شدن و خیلی‌ها هم چندین ماه شهریه‌شون به تعویق می‌افتاد و تعدادی از بچه‌هام برای شهریه‌شون کار می‌کردن. بیشتر معلم‌هام فی سبیل الله تدریس می‌کردن. الان که به این همه جوون هم‌وطن تحصیل‌کرده‌ی دور و برم نگاه می‌کنم، می‌فهمم اون معلم‌ها چه کار بزرگی کردن. اول و دوم رو اونجا خوندم و بعد شنیدیم مدرسه‌ی دولتی با شرایطی ما رو هم ثبت‌نام می‌کنه، مثلا یکی از شروطش پرداخت شهریه بود. کلاس سوم و چهارم رو دولتی خوندم. چند دقیقه قبل از شروع اولین امتحان ثلث سومِ پایه‌ی چهارم، منو فرستادن خونه و گفتن سنت کمه و نمی‌تونی امتحان بدی. من متولد آذر بودم و به خاطر اون سه ماه، می‌گفتن سنت کمه. تمام راه گریه کردم و برگشتم. مامانم رفتن اداره و پیگیری کردن تا اجازه دادن تو امتحانا شرکت کنم، ولی بهم کارنامه ندادن :)) خنگ بودم منم، خب امتحان بدی که چی؟ :)) سال بعد دوباره کلاس چهارم رو خوندم. کلاس پنجم دوباره گفتن ما رو ثبت‌نام نمی‌کنن و ما برگشتیم به مدرسه‌ی خودگران. پنجم و اول و دوم راهنمایی رو اونجا خوندم. توی مدرسه‌ی خودگردان رسم بود تابستون هم کلاس برگزار بشه و اونایی که به هر دلیلی عقب موندن، یک پایه رو تو تابستون بخونن. من و خواهر برادرامم با اینکه عقب نبودیم، ولی تابستون هم می‌خوندیم. برای سوم راهنمایی دوباره مدرسه‌ی دولتی ثبت‌نام می‌کرد. اما چون من یک پایه رو توی تابستون خونده بودم، دوباره یک سال افتاده بودم جلو و منو برای سوم قبول نکردن :) دوباره دوم راهنمایی رو خوندم. بعد از این دیگه نرفتم مدرسه‌ی خودگردان و تا آخر توی دولتی خوندم. سوم راهنمایی که بودم برای مدارس نمونه‌دولتی آزمون می‌گرفتن. سر اینکه به من که شاگرد ممتاز کل مدرسه تو کل پایه‌ها بودم، اجازه‌ی شرکت ندادن، بی‌نهایت گریه کردم. برای دبیرستان از آقای خواستم منو به یه مدرسه‌ی بهتر بفرستن، ولی خب شهریه‌ی اونجا چند برابر شهریه‌ی دولتی بود و من تنها محصل خانواده نبودم. پنج تا خواهر و برادر دیگه هم داشتم. همون دبیرستان کوچه بغلی رو رفتم و چقدر من اون مدرسه رو بیشتر از تمام مدارسم دوست داشتم و دارم. نمی‌دونم چرا، ولی خیلی خوب بود. معلم‌هامون هم خیلی خوب بودن. دبیرستان ما پیش‌دانشگاهی نداشت و برای پیش‌دانشگاهی یا همون چهارم، رفتم یه مدرسه‌ی دورتر. تعویض مدرسه چالش بزرگی برام بود و من اون سال تقریبا میشه گفت با هیچ‌کس دوست نشدم :) همون سال، به جای اینکه بشینم برای کنکور بخونم تو مسابقات نهج‌البلاغه شرکت کردم و تا کشوری هم رفتم و هشتم شدم که البته خیلی برای این رتبه‌ی افتضاح غصه خوردم 🤭 عوضش برای کنکور نه درس خوندم، نه حرص خوردم و نه برای رتبه و رشته‌م غصه خوردم. تازه یه برهه‌ای گیر داده بودم که من کنکور نمیدم و دانشگاه هم نمیرم، به‌جاش میرم حوزه :) آقای هم گفت من دوست دارم بری دانشگاه، ولی اگه می‌خوای بری حوزه جلوتو نمی‌گیرم، بعدا میگی شما جلوی پیشرفت منو گرفتین. منم دیدم عه هیشکی مقاومت نمی‌کنه، مثل بچه‌ی آدم از حرفم برگشتم 🤣😂😁

راستش من آدم گذشته نیستم. خیلی کم پیش میاد دلم برای گذشته تنگ بشه و حسرتشو بخورم. یادش بخیر میگم، ولی باز هم زندگی تو حال رو بیشتر دوست دارم. الان هم میگم یاد دوران مدرسه، بخصوص دبیرستان بخیر، ولی نمیگم کاش الان برگردم به اون زمان :)

 

* عم جزء: جزء سی قرآن که با سوره‌ی نبا شروع میشه. اولین آیه‌ی سوره‌ی نبأ هم "عم یتسائلون" هست و به خاطر همین به این قرآن یک جزئی میگن عم جزء.

 

  • نظرات [ ۲ ]

Day 25: pass=123

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

Day 23: نامه به کودکی که هرگز زاده نشد

 

Day 23: A letter to someone, anyone

 

نامه به کودکی که هرگز زاده نشد

تو مرا نمی‌شناسی. یک مدت پیش مادرت آمده بود اینجا. می‌خواست مطمئن شود وجود نداری. می‌خواست یک اطمینانی بگیرد و برود دوباره با خیال راحت زندگی کند. تو وجود داشتی. حاصل یک سهل‌انگاری بودی، اما حالا قلبت منظم و پر قدرت می‌زد و من دیدم. همان‌جا بود که با تو آشنا شدم. مادرت آشفته شده بود. از یادآوری سختی‌هایی که برای دور کردن خواهر یا برادرت کشیده بود چهره در هم کشید. او هم یک سال پیش قلبش شروع به تپش کرده، اما به دنیا نیامده بود. مادرت نخواسته بود که بیاید. او هم حاصل سهل‌انگاری دیگری بود. البته فکر نکن که والدینت در تمام مسائل همین‌طور سهل‌انگارند. حداقل مادرت را که من دیدم اینطور نبود. اتفاقا در بعضی موارد بسیار هم سخت‌گیر بود. مثلا گفت که گیاه‌خوار است و بر ما خرده می‌گرفت که تخم‌مرغ می‌خوریم! من واقعا شرمگین شدم که تا این حد آدم پستی‌ام که نه تنها تخم‌مرغ، بلکه گوشت هم می‌خورم. وقتی صحبت از وجود زنده‌ی تو شد، مادرت گفت که سقط جنین هم مثل ذبح همان گوسفندانی است که می‌خورید. نمی‌خواهم ناراحتت کنم، دانستن اینکه مادرت ما را بابت ذبح گوسفند شماتت می‌کرد، اما ذبح تو را و فرزند سابقش را حق خود می‌دانست، کافیست برای اینکه خوشحال باشی که اکنون نزد مادرت زندگی نمی‌کنی. به‌هرروی، دکتر نپذیرفت که کمکی بکند و از روی اخلاق پزشکی فقط توصیه کرد که اگر سرخود دست به اقدامی زد، بلافاصله به بیمارستان مراجعه کند تا از خونریزی نمیرد. مادرت هم پاک دیوانه شده بود و این را هم رد کرد. گفت ازدواج سفید هنوز برای مردم جا نیفتاده و ممکن است برایش دردسر شود. آن روز مادرت با تصمیم قاطع مبنی بر خداحافظی با تو رفت و مدت‌زمانی مرا در بهت و حیرت گذاشت. تا دلت بخواهد مادران و دخترانی را دیده‌ام که برای خلاصی از دست فرزندشان پیش ما می‌آیند، ولی مادر تو خیلی خاص بود، شلم‌شوربایی از افکار تزریقی.

نمی‌دانم آنجایی که هستی خواهر/برادرت را پیدا کرده‌ای یا نه و نمی‌دانم باید منتظر چند خواهر و برادر دیگر باشی (با توجه به اینکه خوراک سبزیجات تمام حواس مادرت و احتمالا پدرت را از مسئله‌ی پیشگیری از بارداری و یا پذیرفتن عواقب آن منصرف کرده است)، اما امیدوارم هیچ‌وقت از نیامدن به این دنیا حسرت نخورده باشی. بالاخره زندگی در دنیایی که نتوانی با تخم‌مرغ کیک بپزی و یا برای صبحانه نیمرو بخوری، چه حسرتی می‌تواند داشته باشد؟ :)

 

  • نظرات [ ۷ ]

Day 20

 

Day 20: Your celebrity crush

 

Day 19

 

Day 19: My first love

 

بیاین لاو رو نه عرفانیش کنیم، نه حتی عشق زمینی عمیق و واقعی. یه لاو دم‌دستی و جاری در عرف امروز رو منظور بگیریم. با این حساب هم، چیزی که من می‌خوام بگم لاو نبوده قطعا، یه توجه بیشتر از معمول بوده. اول راهنمایی بودم، از معلم زبانمون خوشم میومد 🤣🤣🤣 (ما مدرسه‌ی خودگردان می‌خوندیم و معلم مرد هم داشتیم.) یه توجه بچگانه و خنگولانه 😂🤣😂 بعد از اون هم چیزی بیشتر از اون نبوده که بخوام فرست‌لاو بهش بگم.

 

  • نظرات [ ۸ ]

Day 13

 

Day 13: Favorite book

 

لطفا هیچ‌وقت منو تو فشار نذارین که از بین چند تا گزینه یکیو انتخاب کنم. ای بابا! درخت انجیر معابد بوده، وقتی نیچه گریست بوده، رساله‌ی عملیه بوده، دیوان حافظ بوده و هست، جانستان کابلستان بوده و... یه کتابی هم که الان یادم اومدچ و اسمش یادم نیست (من با اسامی مشکل جدی دارم، خیلی اوقات اسم شماها یا اعضای خانواده‌مم یادم میره 😁) و فک کنم بچه بودم، راهنمایی یا اوایل دبیرستان که خوندمش. موضوع بکری داشت، سفر به آینده :))) بله، فیلم و کتاب تو موضوع سفر در زمان خیلی زیاده، ولی این یکی مسافراش تو عصر امام زمان پیاده شدن. بعد اومده بود دنیای اون موقع رو توصیف کرده بود و چقدر من از توصیف اون دوران خوشم اومد. یک دادگاهی برگزار شد تو کتاب و نحوه‌ی قضاوت و حکم دادن و این‌هام برام جالب بود. اصلا دقیق یادم نیست، شایدم تخیل وارد این خاطره شده باشه، ولی تا جایی که یادمه یه افعال ماورایی انجام می‌شد و تو اون سن تصور اون دنیا برای من راحت و طبیعی بود. الان از اون تصور لذت می‌برم، چون زندگی با قدرت‌های ماورایی، بخصوص وقتی بخوای عدالت رو اجرا کنی، خیلی بهتر و راحت‌تره، ولی الان منطقم میگه قرار نیست امام زمان بیاد و دنیا کن‌فیکون بشه و مردم پرواز کنن و جادو بلد باشن و اینا. به نظرم رمان نوجوان بود و برای اون سن من هم خیلی جالب بود. کاش اسم کتاب و نویسنده‌ش یادم بود که دوباره می‌خوندمش.

 

  • نظرات [ ۲ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan