مونولوگ

‌‌

پنج

ایران و عراق و پاکستان در زمینه‌ی خوندن نوحه‌های ریتمیک و شاد هیچ از هم کم ندارن. هیچ! ۱۸ آبان ظهر

الان حاج‌آقا دعا کرد که سال دیگه اربعین دوباره تو همین مکان مقدس باشیم در حال صحت و سلامت کامل، منم با تأخیر گفتم آمین. داشتم فک می‌کردم بگم نگم، انگار چیز خوبی نباشه، یا انگار من بگم آمین، خدا هم میگه چشم! به نتیجه نرسیدم که بگم بالاخره یا نه، گفتم بذا آمینو بگم بعدا فکرشو می‌کنم :) تو پرانتز بگم که من به این که الان اینجا باشم فکر هم نکرده بودم، بعد که فکر کردم مطمئن بودم که نمی‌خوام بیام، بعد که مردد شدم مطمئن شدم نمیشه بیام، ولی با همه‌ی پسسستی و بلننندی‌هایی که سر راه بود الان اینجام. هرکسی یه جوری به این سفر نگاه می‌کنه، من پارسال پیاده‌روی نکردم ولی خیلی اذیت شدم بخاطر شلوغی، نشد درست و حسابی زیارت کنم، فک می‌کردم چنین سفری بی‌فایده است. امسال که می‌گفتم با پیاده‌روی و خستگیش عمرا سفر "زیارتی" بشه، فقط چون اهل تجربه کردنم اومدم. ولی ولی ولی... شمام اهل تجربه باشین :) پرانتز بسته :) ۱۸ آبان هفت شب

دارم در مورد تاول می‌خونم، خ غ پاهاش تاول زده. ولی تمرکز اصلا ندارم. خ غ رفته بوده چایی بگیره، یه حرفی زده بودن پچ‌پچ‌کنان! اگه من شنیده بودم می‌ترکیدم! خدایا! اینجا هم؟ کجا برم از دست اینا؟ دقیقا کدوم نقطه‌ی جهان؟ کاش میشد بگم یه جایی بهم بده اینا نباشن فقط. ۱۸ آبان نه شب

پراید سفید تو کربلا با پلاک کربلا :) ۱۹ آبان هشت صبح / اصلاحیه: پراید به وفور در عراق یافت می‌شود، منتها نمی‌دونم خجالت نمیکشه کنار اون ماشینای مدل بالا راه میره؟ نچ‌نچ‌نچ

بقیه‌ی مسافرهای ون هم همه مشهدی‌ان. یکیشون خیلی مسخره‌بازی درمیاره. مدام با لحن راننده‌ای که بخواد مسافر بزنه صدا میزنه "شهدا، چهارراه برق، پنجراه، گلشهر..." اینا اسم محله‌های مشهده. این حرفاش که هیچی، یه حرفای بد و زشتی به راننده و عرب‌ها و عراق میزنه، چون میدونه نمیفهمه. موندم چطور روش میشه نمک بخوره نمکدون بشکنه؟ مثلا میگه "شهرداری مشهد فلان قدر آدم فرستاده که بیان زیر این عربا رو تمیز کنن، ولی اینا چون به مگس عادت دارن ناراحت شدن از این کار!" یا از پنجره داد میزنه "سوار شین، کاظمین میره، البته فقط آدم سوار میکنه، عرب سوار نمیکنه!" و کلی چرت دیگه که نمیشه گفت. ۱۹ آبان صبح

رو حاشیه‌ی بلوار روبروی حرم امامین کاظمین نشستیم. یه برادر! مسن با عصا نشسته چند قدم اونورتر از من و هدهد. سن پدربزرگمو داره، خودش میگه جزء بچه‌های شناسایی توی سوریه است. کلی توصیه‌های سلامتی و بهداشتی می‌کنه. خاطره تعریف می‌کنه، بعدش هم میگه "فردا رفتین سامرا شب نمونین ها. سه تا بمب کار گذاشتن که دوتاشو تا الان خنثی کردن." ۱۹ آبان هشت شب

سامرا، دو تا خانوم عرب، ظاهرا لبنانی، رفتن جلوی یه موکبی که قرمه‌سبزی میداد و هی نگاه می‌کردن. یه آقای خادم عرب اومد گفت برن سر صف. بعد یکیشون یه چیزی گفت که من با چشمای از حدقه دراومده برگشتم سمت هدهد و گفتم "خاک بِسّسّرم!" چی؟ به غذا اشاره کرد و گفت "ایرانی؟" خادم هم گفت "ایرانی" بعد گفت "طیّب؟"!!! خادم هم شونه بالا انداخت و به عربی یه چیزی گفت که نفهمیدمش و احتمالا معنیش "نمی‌دونم" بود!!! گفتم این قضیه رو نگم که باعث تفرقه در امت اسلام نشه! بعد دیدم اونقدر تعداد عرب‌هایی که از اون غذا خوردن زیاده که نمیشه رفتار اون خانم رو تعمیم داد به همه. ۲۰ آبان ظهر

واستاد بنزین بزنه. حدود یک ساعت بعد از اذان مغرب. بهش گفتن "یه مسجدی نگه دار نماز بخونیم." یه فرش کوچیک رو گوشه‌ی پمپ بنزین نشون داد، گفت "همینجا بخونین." پر بود مرد، نمیشد خانوما واستن به نماز. گفتن "تو راه مسجد نیست؟" گفت "ماکو الی کربلا" گفتم "خانوما کجا بخونن؟" گفتن "نساء چی؟" چیزی نگفت. گفتن "نه! اینجا نمیشه، پس خانوما کجا بخونن! بریم یه جایی رو بین راه پیدا می‌کنیم." من برام سؤال شد که این کارشون کنار کشیدن از حقشون به نفع زن‌ها بود؟ شما بودین چیکار می‌کردین؟ هی فک می‌کنم، هی حس می‌کنم تعدادمون (حتی فقط خانوم‌ها) واسه اعمال یه تغییر کوچولو تو محیط کافی بود. فکر می‌کنم به اینکه چرا آقایون نخواستن نماز بخونن با اینکه راننده‌ گفت دیگه جایی نیست واسه نماز، اینکه من حرف نزدم، اینکه فک کردم بین این همه مرد که نمیشه نماز خوند، اما فک نکرده بودم بین اون همه مرد نمیشه پیاده‌روی کرد یا غذا خورد یا رفت زیارت. لنگیم هنوز، نه اشتباه شد، هنوز تاتی‌تاتی هم نکردیم، هنوز اصلا راه نیفتادیم که بعد بخوایم ضربه بخوریم، بعد تازه لنگ هم بشیم. ۲۰ آبان هفت شب

عکس تلگرام رو عوض کردم، خواهرم پیام داده "چرا با چادر رنگی؟ چرا انقد رنگت پریده؟" گفتم "از دوری مامان و آقای! وگرنه من سرحال سرحالم!" ۲۰ آبان شب

شما می‌دونین دلیل اینکه برخلاف ایران، کمتر دست مردم عراق گوشی می‌بینم چیه؟ اینه که من حتی با اینترنت 3G هم نمی‌تونم وارد پنل وبلاگم بشم! ۲۰ آبان شب

  • نظرات [ ۲ ]
سه ‌شنبه
۲۸ آبان ۹۶ , ۲۳:۱۷
اینو یادم بود یه وقتی بخونم و الان شد اونوقت 
در یک جمله سفرنامه جالب و بامزه ای بود :)

+البت که حقایق رو گفتید! لکن باید مثل TV اونقدر از روحانیت سفر میگفتید که افرادی که هنوز نرفتن ترغیب بشن به رفتن  

پاسخ :

ممنون از وقتی که برای خوندن و کامنت گذاشتن میذارین :)

از همین جایی که نشستم یکی از جملاتمو تکرار میکنم "شمام اهل تجربه کردن باشین ملت :)" تبلیغ بیشتر از این از منی که هنوز خودم تو هضم این سفر موندم برنمیاد!
ستاره جان
۰۸ آذر ۹۶ , ۱۲:۵۱
مرتیکه بی شرف عوضی 
خوب مس منم میتونم الان بگم تو سامرا چی دیدم :( دقیقا جلو ضرسح که میحوای دست برسونی دو تا زن داشتن با هم دعوا (تا نیمه فیزیکی!) می کردن گفتم خانما زشته جلو امامید یکیشون روشو کرد طرفم و غلیظ گفت که نمیدونی که خانم مثل سگ! میمونه
دعواشونم سر دست رسوندن بود :/ 

پاسخ :

:| از دست بعضیا چی باید گفت؟
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan