مونولوگ

‌‌

دوچرخه

یکی از بچه‌ها دوچرخه خریده بود، تا آن روز دوچرخه ندیده بودم! ساعت ده و نیم بود، برداشتمش و از خانه زدم بیرون. یک کوچه‌ای بلد بودم که خیلی تنگ بود. رفتم آنجا و رکاب زدم و رکاب زدم و رکاب زدم، به هر طرف کج می‌شدم دستم به دیوار بود و مانع افتادنم میشد. کوچه دریا شده بود و من غریق؛ به خانه که رسیدم افطار شده بود :) مادرم خدابیامرز با تال (ترکه) افتاد دنبالم که از صبح تا حالا کجا بودی؟ نگفتی نگران می‌شوم؟ این گلیم خودش بافته می‌شود؟ :)

آقایْ جان


من

اول ابتدایی بودم. حیاطمان بزرگ بود و خانه‌مان هم، تازه آنجا را خریده بودیم و کمی تعمیرات داشت. داخل پذیرایی که هنوز نه فرش انداخته بودیم و نه چیده بودیم، دور یک ستون، با یک دوچرخه‌ی شانزدهِ مشترک بین خواهر و برادرها، آن‌قدر آقایْ جان از ترک زینم محکم گرفت و آن‌قدر چرخیدم تا بالاخره توانستم آقایْ را جا بگذارم. روزهای بعد توی حیاط و کوچه جولان می‌دادم. واقعا کیف داشت! یک روز همسایه‌ی پیرمان "فرج" بهم گفت "دختر را چه به دوچرخه سواری!" بعد از آن صبح‌های زود که رفتگر هم خواب بود می‌رفتم سواری که مرا نبیند! ما بزرگ شدیم، دوچرخه پیر و فرتوت شد. یک دوچرخه‌ی چینی گنده خریدیم. دیگر کوچه نمی‌رفتم، با چادر که نمی‌شد رکاب زد! حیاط هم به بزرگی قبل به نظر نمی‌آمد. با دنده‌ی سنگین سه تا پا می‌زدی می‌رسیدی به آن سرش، سختی‌های دور زدن در تنگنا با آن گنده‌بک هم از لذت سواری کم می‌کرد. بعدتر که دیگر همان حیاط را هم نداشتیم و بعدترش همان دوچرخه را هم. رفتم دانشگاه، پیست دوچرخه داشت و کلی دوچرخه. رفتم که سوار شوم، تماماً پنچر! انگار گرد مرگ به دوچرخه‌ها پاشیده بودند. از بی‌عرضه‌گی خودمان متعجب شدم و از هدر رفت بودجه‌ای که صرف این فوق برنامه شده بود. یک روز هم رفته بودم پارک بانوان نزدیک خانه. یک دختری بود که دوچرخه داشت و هر بار از جلویم می‌گذشت، دلم را با خودش می‌برد. مثل جرقه بالا و پایین می‌پریدم و جلز ولز می‌کردم، واقعا! هزار بار خواستم بروم درخواست کنم دوچرخه‌اش را، نتوانستم. حتی وقتی که آن را گذاشته بود آن گوشه. والیبال بازی می‌کردم و چشمم به دوچرخه بود. با یک آه برگشتم خانه.

شمارش معکوس من شروع شده. دو روز پیش برادرم یک دوچرخه خریده، عالی! دلبر! خیلی شیک و خوشگل! و من مترصد فرصتی هستم تا بروم پارک بانوان. آن‌قدر با آن چرخ خواهم زد که سر فمور از توی هیپ بزند بیرون! لطفا خوددار باشید و درخواست بیهوده نکنید، چون به هیچ‌کسش نمی‌دهم :)

بازی با خون

دیشب دلمه پخته بودم. تو یه بشقاب چند تا هم واسه زن‌دایی فرستادم. زن‌دایی هم امروز دم افطار توش واسمون حلوا آورد. من میخواستم ببینم بشقاب مال ماست یا مال خود زن‌دایی، چون توش حلوا بود برش گردوندم پشتشو ببینم :) خونسردی خودتونو حفظ کنین! حلوا ظرفو سفت چسبیده بود :) ولی یاد یه خاطره‌ای افتادم!

کارآموزی داخلی جراحی بودیم. دوستم باید از یه مریض خون می‌گرفت، منم صدا کرد برم کنار دستش واستم اگه کمک خواست باشم. خونو گرفت و شیشه رو داد دست من. تا چسب بزنه و وسایلاشو جمع کنه خون دست من بود. یکم کج کردم دیدم تکون نمی‌خوره و لخته شده. بهش گفتم ببین خون لخته شده نمی‌ریزه! و شیشه رو کج کردم، کج کردم، کج کردم و در نهایت خیییلی کج کردم :) فوقع ما وقع :) خونِ نامرد از اول رو نکرد که لخته نشده، کاملا بی حرکت بود؛ یکدفعگی شُرّه کرد!!! حالا ما مونده بودیم چطوری به مریض بگیم دوباره باید ازش خون بگیریم! :| بخاطر عکس‌العمل سریعم! یه ذره ته شیشه مونده بود، رفتیم نشون دادیم گفتن بسه! :)

+ به شخصه عذاب وجدان گرفتم، بخاطر خون‌هایی که اضافه از مریض گرفتم، اشتباهاتی که رو مریض کردم، داروهایی که به خاطر ناشی بودنم یکمش حیف می‌شد بعد به مریض می‌رسید، اون سرمی که سوراخ شده بود و چکه می‌کرد و توش دارو داشت ولی عوضش نکردم، آموزش‌هایی که باید به مریض می‌دادم و ندادم و و و...

+ خوشحالم برای اینکه همیشه با کمال احترام با مریض رفتار کردم، اکثر قریب به اتفاق موارد دقیق‌ترین فرد تو کارم بودم، وجدان کاری داشتم، به جای شونه خالی کردن از مسئولیتم نمره‌مو حلال می‌کردم😂 و حتی اگه استاد یا مسئول بخش نبودن جزئیات رو هم رعایت می‌کردم، آموزش‌هایی که یادم نیست کسی کامل‌تر از من به مریض داده باشه و و و...

  • نظرات [ ۴ ]

😢

عذاب وجدان گرفتم! خیلی بده که فک کنی تو از یکی بهتری، ولی اون به جاهای بهتری رسیده. الان عکس پروفایل هم‌کلاسیا رو نگاه می‌کردم. تو بیمارستان کنار هفت‌سین، تو بیمارستان کنار همکارش و... ناخودآگاه اشکام شرشر می‌ریزن، بند هم نمیان. دومین باره انقد ملموس تفاوت رو حس می‌کنم. یعنی از وقتی تو پست آقای دایی کامنت گذاشتم، دلم خیلی بی طاقت شده. واقعا برام سخته که اونا دارن تو همون بیمارستانی که با هم کارآموزی می‌رفتیم و من عاشقش بودم، کار میکنن و من دارم در حسرتش روزامو شب می‌کنم.

لعنت به دنیایی که هیچ وقت نتیجه‌ی کار آدما با تلاششون برابر نیست. لعنت به دنیایی که عدالت توش نایابه. لعنت به دنیایی که یه سری پیش فرض‌هایی رو برای آدما در نظر گرفته و اگه نداشته باشیشون خیلی بد باهات تا میکنه. لعنت به دنیایی که نمی‌فهمه یه سری چیزا دست خود آدم نیست، جبر جغرافیا و خانواده و فلان و بهمانه. نمیگه اشکال نداره، تو که نخواستی تو این موقعیت باشی؛ میگه نباید تو این موقعیت می‌بودی، حالا که اینجایی منم تنبیهت می‌کنم و چیزایی که می‌خوای و براشون زحمت می‌کشی رو بهت نمیدم، یا معادل نصف زحمتتو میدم.

بدجور دلم برای زایشگاه پر می‌کشه. برای داد و بیداد مادرا. ونگ‌ونگ نوزاد چند ثانیه‌ای. لعنت به این اشکایی که بند نمیان. منو یاد سوم راهنمایی میندازن. تو مدرسه انقد گریه کرده بودم که هر معلمی میومد سر کلاس با دیدنم شوکه میشد. از بس حالم بد بود نمی‌تونستن باهام حرف بزنن. یکیشون رفت با معاون و ناظم صحبت کرد ببینه شاگرد ممتاز مدرسه چش شده. اومدن پرسیدن مشکل خانوادگی دارم یا اتفاق بدی برام افتاده؟ ذهنشون تا همینجا یاری می‌کرد فقط. به هیچ کس نگفتم چرا اون روز گریه کردم. نمی‌تونستم براشون توضیح بدم وقتی بهم گفتن نمی‌تونم تو آزمون نمونه دولتی شرکت کنم، چقد شکستم. نمی‌تونستم بگم عقده‌ای که این همه وقت تو دلم جمع شده بوده، الان یکجا ریخته بیرون. نمیشد گفت. نمی‌فهمیدن. می‌فهمیدن؟ نه نمی‌فهمیدن. نمی‌فهمیدن. همونطوری که چشمای پف‌کرده‌ی امروزم رو نمی‌فهمن.

+ خدایا، واقعا به داده و نداده‌ات شکر. همیشه به کسایی که از من بدترن نگاه میکنم، یه دفعه هم از اینوری، اشکال نداره دیگه!

+ دلی‌ترین پستم تا حالا. از اول تا آخرش گریه کردم...

  • نظرات [ ۲ ]

بی‌دقتی!

بگم چی شد؟

یکککک عالمه از عکسامو اشتباها حذف کردم :'( کلی خاطره دود شد رفت هوا! چون من یه نیمچه آلزایمری دارم که به تدریج داره پیشرفت میکنه (به تشخیص خودم)

  • نظرات [ ۶ ]

خاطره

اسمشو رو پلاکاردهای کنار خیابون دیدم، اول شک داشتم بعد با کمی تحقیق مطمئن شدم خودشه. یکی از اساتیدم که یه درس دو واحدی جنجالی باهاش داشتم کاندیدای انتخابات شورای شهر شده. راجع به این موضوع نظر خاصی ندارم، فقط خاطره‌ی اون ترم برام زنده شد.

اون ترم ما می‌تونستیم بین تاریخ اسلام و تاریخ امامت یکیو انتخاب کنیم و من چون سوالات زیادی در رابطه با موضوع شیعه و سنی داشتم بدون تردید و با امیدواری تاریخ امامت رو انتخاب کردم. اون ترم من می‌خواستم این درس رو مازاد بر گروه بردارم و گروه مامایی هم این درس رو ارائه نداده بود، بنابراین مجبور شدم با گروه پرستاری بردارم. این کار از دو لحاظ باعث شد من تو کلاس خیلی ساکت باشم، یکی اینکه تو کلاس غریبه بودم، دیگه اینکه کلاس مامایی‌ها فقط خانم هستن ولی کلاس پرستاری‌ها مختلط بود. تایم کلاس با اذان مغرب تداخل داشت و این استاد ما نیم ساعت اول کلاس رو نمیومد و بعد هم که میومد، یه ده دقیقه یه ربعی یه تفسیر مختصری از یه آیه‌ی انتخابی خودش می‌گفت، بعد یه نفر می‌رفت بالا یه اطلاعات مختصری از ائمه رو در قالب کنفرانس برامون ارائه می‌داد. از اول ترم ائمه رو بین بچه‌ها تقسیم کرده بودن و هر جلسه یکی از ائمه معرفی می‌شد. وقتی کنفرانس مربوط به امام علی (ع) رو یکی از آقایون اهل تسنن ارائه داد، دود داشت از کله‌ام میزد بیرون! یه کنفرانس با اطلاعات بسیار بدیهی و در واقع بی‌جون. بیشتر وقت هم به این گذشت که استاد سعی داشت ایشون رو به تشیع متمایل کنه. می‌گفت وقتی تو خارج تحصیل می‌کرده چند نفر رو شیعه کرده. منی که از این کلاس و استاد توقع داشتم بیاد شبهات رو مطرح و حل کنه، حالا با چنین صحنه‌ای مواجه شده بودم. بعد از کلاس تو حیاط رفتم دنبال استاد و بهش گفتم که: "استاد کلاس به بطالت و خنده و مسخره‌بازی پسرا میگذره و سطح کلاس خیلی پایینه و من با امید این واحدو برداشتم و توقع دیگه‌ای داشتم و..." یهو دیدم چهره‌ی استاد دچار دگردیسی شد! گفت "حالا که کلاس واسه شما مفید نیست و خودت رو خیلی دست بالا می‌بینی، از همین لحظه دیگه لازم نیست تشریف بیاری سر کلاس من!!!" دیدم هوا پسه و احتمال داره حذفم کنه گفتم "ببخشید قصد جسارت نداشتم فقط جواب سوالاتم رو نمی‌تونم از تو حرف‌های بچه‌ها پیدا کنم و کلی منتظر این واحد بودم و اینا." ایشون هم گفت که شما از یه درس دو واحدی واسه دانشجوهایی که رشته‌شون غیر مرتبطه چه توقعی داری؟ دیگه یادم نیست چی گفت، فقط با همون حالت عصبانیت موافقت کرد که در کلاسش حضور به هم رسانم :)

جلسه‌ی بعد بگو بخندها کمتر شد ولی کنفرانس‌های آبکی همچنان ادامه داشت. خود استاد هم یه توضیحات مختصری به صحبت‌های بچه‌ها اضافه می‌کرد. یه بار بعد از تموم شدن توضیحاتش گفت "سوالی ندارین؟" من هم پرسیدم: "ببخشید شما چی خوندین؟" دیدم همه برگشتن به من نگاه می‌کنن! حس کردم بعد از اون بحث  قبلی این سوالم به این معنیه که آیا شما صلاحیت تدریس این واحد رو داری یا نه! ولی استاد مثل قبل عصبانی نشد و گفت که لیسانس فلسفه و ارشد فلان و دو تا دکترای فلان داره که خوب رشته‌های مرتبطی بودن. این فضای سنگین بین من و استاد همچنان برقرار بود تا جلسه‌ی کنفرانس امام رضا، بحث سلسله مناظرات امام با ارباب مذاهب مختلف مطرح شد و استاد گفت یه نفر کنفرانسشو بر عهده بگیره. کمی سکوت شد و بعد ایشون با انگشت به من اشاره نمودن و گفتن که شما باید کنفرانس بدی. با اینکه کنفرانس اختیاری بود به من امر کرد که باید این کنفرانسو بدم! دو نفر دیگه هم گفتن که میخوان تو این کنفرانس شریک بشن و چون کنفرانس‌ها چند نفره بود استاد قبول کرد. حالا مناظرات هم همه از بحث‌های علوم انسانی بود که حتی نمی‌دونستم مال چه حیطه‌ای هستن!!! منطق؟ کلام؟ فلسفه؟ بحث بداء و مرید بودن خدا و اثبات نبوت و اثبات وجود خدا و از اینجور بحث‌های مفهومی. در واقع یکم بحث واسه دانشجوهای علوم‌پزشکی سنگین بود. چون وقتی ارائه می‌دادم تقریبا نصف کلاس 0_0 نگام می‌کردن :) منم نامردی نکردم و فهمشو سخت‌تر کردم! واسه اینکه مثلا نشون بدم چقد بلدم و استاد چقد دانشجوهاشو دست‌کم گرفته گفتم دوستم تو پاور هیچچی ننویسه! پاورمون فقط سرفصل داشت، مثلا "مناظره با جاثلیق" یا "مناظره با عمران صابی" و... خودمم بدون کمک گرفتن از یادداشت ارائه‌مو دادم. ولی برخلاف بچه‌ها استاد خیلی خوشش اومد و گفت این مباحث رو خیلی روون توضیح دادم و بیشتر از یه دانشجوی ترم چهار حالیمه و از این حرفا. آخر ترم هم یه بیست کله گنده گرفتم، ولی اون بیست هیچ وقت جواب سوالای من نشد! :) عوضش یاد گرفتم با استاد چجوری حرف بزنم! از موضع ضعف و ببخشید و غلط کردم :)

  • نظرات [ ۵ ]

دیالوگ‌های ماندگار 2

عکس اون روز که اکیپمون بیرون رفته بودیم رو به مامان نشون دادم، میپرسم مامان کی تو این عکس از همه خوشگل‌تره؟

بنظرتون مامان چی جواب داده باشن خوبه؟؟؟ :);):)

شنیدین که میگن به کلاغ گفتن خوشگل‌ترین جوجه‌ی دنیا رو بیار، رفته جوجه‌ی خودشو ورداشته آورده؟ قصه همینه کلا!

منتها من و مامان با کسی تعارف نداریم :)

فرمودن: "این" و با انگشت کبری رو نشون دادن!

تو دنیای مادر و دختری توقع داشتم حتی اگه خوشگل نیستم بازم بگن "دخترم :)" اما زهی خیال باطل!

میگم "پس من چی؟؟؟" میگن "اول این بعد دخترم :):):)"

بعد واسه اینکه احیانا دلم نشکنه میگن "البته این چشاشو سیاه کرده هااا !!!"


+ عاشقتم :) عاشق صداقتت و پشت‌بندش دل‌رحمی و مراعاتت :)

+ دیشب با هم بحث کردیم و من قهر کردم. امروز صبح با صبحانه‌ی مورد علاقه‌ی من، یعنی نیمرو با هم آشتی کردیم :)

+ با مامانت قهر نکن بی‌ادب!

+ سعی می‌کنم :)

  • نظرات [ ۲ ]

نوروز خود را چگونه گذراندید؟

رفتم شهر کتاب، "بیوه‌کُشی" و دفتر رنگ‌آمیزی و مداد رنگی برای خودم خریدم :) دفترم انقد خوبه! شاید یه طرحش رو گذاشتم. برای تولد دوستم هم پازل هزارتایی خریدم. شهر کتاب تو طرح عیدانه بود و تخفیف می‌داد. گفت کد ملی‌ت؟ گفتم ایرانی نیستم. گفت پس تخفیف نمیتونم بدم. آخرش گفت کد ملی خودم رو برات زدم :) اون چهار تومن تخفیف نه منو پولدار میکرد نه اونو فقیر. فقط یه لبخند تو خاطرات من حک شد و شاید یه حس خوب تو ذهن اون.


رفتیم تولد دوستم. یه کافی‌شاپ با دکوراسیون آبشار و صخره و مجسمه‌های بزرگ و سقف بلند رو به آسمان، با پرسنل فیس‌فیسی و بداخلاق! کیکمون رو هم راه ندادن. گفتیم یه اسم عحیب غریب که نمیدونیم چیه سفارش بدیم، سورپرایز شیم. آوردن دیدیم یه لیوان با یکم بستنی و کلی ژله! :/ من اصلا ژله دوست ندارم! بعدش رفتیم تو پارک نشستیم کیک خوردیم :)


امسال نوروز خوش گذشت کلا. یازده به‌در رفتیم میامی. بابام مسابقه گذاشت از کوه بریم بالا و بیایم پایین. (مثلا کوه، فی‌الواقع کوهچه!) آقایون خانما جدا. هدهد برد و داداش کوچیکم. خوش‌بحالشون، جایزه نقدی بود :)

سیزده به‌در هم رفتیم حرم و خونه‌ی عسل و عصر هم دشت و دمن! من حوصله نداشتم نشستم تو ماشین بیوه‌کُشی رو تموم کردم!


بقیه‌ی اتفاقات از ذهنم رفته :)


+ روز مرد چی بخرم؟؟؟ چقد کادو خریدن واسه مردا سخته :/ اصلا چیز خاصی به ذهن آدم نمی‌رسه! آقایون راهنمایی کنن مردا چی دوست دارن؟

  • نظرات [ ۵ ]

روز مادر مبارک :)

امروز یه کار خیلی بد کردم...


+ کار بدم رو نوشتم، بعد پاک کردم. نه بخاطر اینکه بعدا یادم نیفته چیکار کردم، بل به این دلیل که بعدا یادم نیفته چی باعث شد این کار رو بکنم!

+ الان مثلا اینجوری نوشتم، بعدا یادم نمیاد؟؟؟



یکی از دوستای صمیمیم، باباش آرتروز داره، تقریبا دیگه نمی‌تونه کار کنه. سه تا برادر محصل هم داره، یکیشون لیسانس بین‌الملل فیزیوتراپی، یکیشون ارشد بین‌الملل خون‌شناسی و یکیشون هم دبیرستان می‌خونه. خودش هم بین‌الملل خونده. اوضاع مالیشون بد نبود تا اخیرا که باباش اینطوری شد. از وقتی فارغ‌التحصیل شده، رفته سر کار و حقوقش رو میده برای خرج خونه و شهریه‌ی برادراش. امروز تو تلگرام احوالش رو پرسیدم، گفت داره افسردگی می‌گیره. ازش توقع دارن هم به شیفت‌های سنگین درمانگاه برسه، هم کارای خونه رو انجام بده. (تک دختره) و باز هم بی‌پولی اذیتش میکنه. انتظار یه کم درک و حمایت داشت حداقل. گریه‌اش گرفته بود، می‌خواست تو اتوبوس گریه کنه.
با خودم که مقایسه‌اش می‌کنم خجالت می‌کشم. خانواده از من توقع پول و حقوق ندارن، کارم از دوستم خیلی سبک‌تره و اطرافیانم درک خیلی بیشتر و توقع همکاری کمتری ازم دارن. کاش می‌شد براش کاری کرد.


هفت‌سین چیدیم تو کلینیک :)
تخم‌مرغ‌ها رو من رنگ کردم :)
امکانات محدود بود، خرده نگیرین!
+ تو اولین تجربه‌ی هفت‌سین چیدن، انتقادات و پیشنهادات شما را پذیرا هستیم :) چون میخوام تو هفت‌سین خونه استفاده کنم!

  • نظرات [ ۱ ]

آدم‌های عصبانی را، اگر عذرخواهی کنند می‌بخشم...

تمام دلشوره و تشویش و غصه‌ات هی بیاید تا بیخ گلویت، هی بخواهی استفراغش کنی، ولی بدانی بقیه فقط حالشان به هم می‌خورد و درکی از حال تو پیدا نمی‌کنند. تمامش را قورت بدهی و تمام شب جلوی عق زدنت را بگیری و صبح زود بزنی بیرون. بروی جایی که یک آدم عصبانی، تمام عقده‌هایت را تبدیل به گریه کند. از سناباد تا هویزه را اشک بریزی، بلیت اولین سانس موجود را بگیری و بروی که بقیه‌ی گریه‌هایت را بکنی!

گاهی هم می‌شود سوژه‌ی پست‌های وبلاگی جماعتی شد که زل زده‌اند به یک دختر و یک جفت چشم که به سنگفرش دوخته شده و اشک‌هایی که قایم‌کردنشان ممکن نیست...


+ وقتی انقد ناراحتی که با اون حالت می‌زنی بیرون، لااقل گوشیت رو خاموش کن.


بعدا نوشت: آدم عصبانی کلی زنگ زده و وقتی جواب ندادم زنگ زده خونه و خونه هم کلی بهم زنگ زده. اما نمیدونستن که افسوس! دیگه دیر شده :( من رفته بودم که خودکشی کنم؛ با یتیم‌خانه‌ی ایران :|

مهمانید به صرف...

صفحه‌ی گوشیم کم‌کم نوچ میشه! چون دارم لواششششک میخورم 😋 اونم لواشک محلی که از دستفروش خریدم! حیف که طرفدار زیاد داره و احتمال داره ترور بشم، وگرنه عکسشو میذاشتم!

آقای جان، وقتی بچه‌تر بودیم، برای اینکه از این خوشمزه‌ی ناپاک! نخوریم، به شوخی میگفتن اینا چرک کف پاست! نخورین این آشغالا رو...

ما هم برای اینکه ثابت کنیم با این ترفندها ککمان هم نمی‌گزد، با نیش‌های تا بناگوش باز و سر و صورت لواشکی میگفتیم، به‌به چه چرکای خوشمزه‌ای!!! شما هم بفرمایید :)

با این مقدمه فک نکنم کسی تعارف منو برای یه لیس لواشک بپذیره! 😉

  • نظرات [ ۷ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan