مونولوگ

‌‌

خواهرزادگان

 

خواهرم امشب می‌گفت فاطمه سادات گفته بریم تخم گوسفند و تخم گاو بخریم، بذاریم جوجه‌شون دربیاد که گوسفند و گاو هم داشته باشیم 😁

یه بار وقتی امیرعلی خیلی بچه بود، سفره رو گذاشتم رو اپن و خطاب به برادران گفتم یکی سفره رو بندازه. امیرعلی هم سفره رو برداشت و پرت کرد وسط هال 🤣

چند ماه پیش محمدحسین تازه یاد گرفته بود دست بزنه. یه روز داشتیم چایی می‌خوردیم، اومد که کتری رو بگیره. گفتم دست نزن خاله. اونم دستشو عقب برد، نیشش تا بناگوش باز شد و شروع کرد به دست زدن 😆

 

  • نظرات [ ۸ ]

جوجو

 

امیرعلی و فاطمه سادات یک ماه پیش دو تا جوجه خریدن. صورتی مال فاطمه ساداته، نارنجی مال امیرعلی، اسماشونم زیبا و بلبل‌زبونِ صورتی:

 

 

وقتی میومدن خونه‌ی ما، جوجه‌هاشونم با خودشون می‌آوردن. این عکس رو چند روز بعد از اینکه خریدن، گرفتم:

 

 

دیروز خواهرم پیام داد که گربه در قفس رو باز کرده و گلوی بلبل‌زبون صورتی رو پاره کرده :( الان فقط یکی مونده. این عکس رو امروز از بازمانده‌ی حمله‌ی گربه‌ی نابکار گرفتم:

 

 

ولی جدی تعجب کردم جوجه‌ی کوچولوشون انقدی شده، تازه جوجه‌ی فقید از اینم بزرگتر بوده گویا. به نظرم تاثیر زندگی تو باغچه و عشق فراوانی که فاطمه‌سادات خرجشون می‌کنه است. منم یادمه اون وقت‌ها که حیاط و باغچه‌ی بزرگ داشتیم، هر سال کلی جوجه‌ی رنگی و رسمی می‌گرفتیم. یادمه جوجه رنگی‌ها پنجاه تومن بودن. یک سال پنج شیش تا جوجه‌ی رسمی داشتیم و منم یه جوجه‌ی رنگی. اون جوجه‌ی رنگی انقدر بزرگ شد که بال بزرگی درآورد و رنگش سفید شد. حسابی هم چاق‌وچله بود، نه مثل عکس بالا لاغرمردنی. یه روز انقدر خورده بود داشت می‌ترکید. حالش بد شد و مریض شد. بردمش دامپزشکی، دکتر (یا حالا هر کی بود) اظهار تعجب کرد از اندازه‌ش. بعد هم شاید تو درس‌هاش نخونده بود جوجه رنگی رو چطور باید درمان کنه، گفت حالا شاید یه واکسن بهش بزنم خوب بشه. واکسنو زد. پرسیدم چقدر میشه؟ گفت هیچی :) به نظرم تحت تاثیر اهمیتی که به یه جوجه کوچولو نشون می‌دادم قرار گرفته بود :)) به‌هرحال اون جوجه از اون بیماری خوب نشد و مرد و من کلی غصه خوردم. ولی خب اون جوجه رسمی‌هایی که زنده مونده بودن چه فایده‌ای بردن؟ بجز اینکه چند وقت بعد خوردیمشون :)))

 

  • نظرات [ ۰ ]

Day 3

 

Day 3: A memory

 

ماه رمضون سه سال پیش، با همکارم که دختر مثبت سی و منفی چهل ساله‌ای بود و من هیچ‌وقت نپرسیدم دقیقا چند سالشه و من ۲۴ ساله بودم و حداقل اقل ۱۰ سال اختلاف سنی داشتیم، رفتم سفر، قم و کاشان. رفت و برگشت با قطار بود و هتل معمولی‌ای هم رزرو کرده بودیم. قم حالا به هر حال، ولی تو رفتن به کاشان و یه آبشاری که همون دور و اطراف بود و اسمش یادم نیست، کمی به مشکل خوردیم و تو غرفه‌های گلاب‌گیری کاشان بحثی کردیم که طی دو سال همکاری نکرده بودیم. عمدتا برنامه‌ریزی با من بود و حتی ساعت انجام کارها و رفت‌وآمد رو هم مشخص می‌کردم و توقع داشتم همه چیز طبق برنامه پیش بره. وقتی این اتفاق نمی‌افتاد، حس می‌کردم برنامه‌های بعدی بهم ریخته، باز دوباره برنامه رو درست می‌کردم، باز می‌دیدم توی عمل انجام نمیشه. خب اگر به خودم می‌بود با تقریب خوبی برنامه رو اجرا می‌کردم و درک نمی‌کردم چرا وقتی میشه ۵ تا برنامه رو به خوبی تو یه روز جا داد، با بی‌نظمی ۳ تا برنامه رو نصفه نیمه انجام بدیم. خلاصه هر دو حسابی اعصابمون خرد بود تو کاشان. داشتم فکر می‌کردم دیگه رفتن به اون آبشار چه فایده و لذتی خواهد داشت. اما نمی‌دونم چطور شد وقتی رسیدیم اونجا، هر دو حالمون خوب شد و خودبه‌خود آشتی شدیم و اتفاقا اون آبشار خیلی کیف داد. یک فلافل خوشمزه هم همونجا خوردیم و تو راه برگشت به قم هم اتوبوس خوب و راحتی نشستیم و بارون هم شروع به باریدن کرد و سفر به خوبی تموم شد.

نمی‌دونم چطور به این خاطره رسیدم. اما به نظرم سفر، خیلی فرصت خوبی برای رشد روابط، رشد شخصیت، توسعه‌ی مساحت فکری، بلوغ اجتماعی و عقلی و خیلی چیزهای دیگه است. کاش همون‌طور که همیشه‌ی همیشه سفر جزء تصوراتم از زندگی بزرگسالیم بوده، امکان داشتم زیاد سفر کنم. زندگی بزرگسالیم و خصوصا دوران سرزندگیم، خوش‌بینانه بخوام نگاه کنم، یک سومش گذشته. اما من نسبت به دو سوم دیگه‌ش هم خوش‌بینم :)

 

  • نظرات [ ۴ ]

از خون جوانان وطن، لاله‌ی زرد روییده

 

این عکس رو فروردین ۹۸ گرفته‌م. فلکه‌ی تقی‌آباد مشهد یا به عبارت دیگه میدان دکتر شریعتی.

 

 

  • نظرات [ ۰ ]

ده لبخند نود و نهی :)

 

تولد محمدحسین با تمام اذیت‌هایی که شدم (یکی دیگه زایمان کرده من اذیت شدم 😁) اولین (۶ فروردین) لبخند امسال بود :) ولی یه لبخند کشششدار که هی جنسش نو میشه: اولین غلت زدن، اولین غون غون کردن، اولین دست زدن، اولین چهاردست‌وپا رفتن، اولین قدم، اولین راه رفتن درست و حسابی، اولین غذا خوردن، اولین به‌به گفتن، اولین ای بابا گفتن (البته فقط آواشو میگه 😁)، اولین ناز کردن، اولین بوس کردن، اولین بای‌بای کردن و هزار اولین دیگه :)

یک لبخند هم برای اینکه بالاخره خانواده‌ی دایی پذیرش گرفتن و رفتن رو لبمون اومد. البته یه لبخند متناقض بود، چون اینجا تنها شدیم.

وقتی قرار شد یه خونه‌ی جدید داشته باشیم. خونه‌ای که خیلی قدیمی بود، ولی حیاط دلباز و دردندشتی داشت و باغچه داشت و حوض و درخت گردو. اونجا شاید عمیق‌ترین شادی امسال رو تجربه کردم. گرچه بعدش که نشد خیلی ناراحت شدم.

امسال یه پست نوشتم و گفتم داریم یه کار خفن می‌کنیم و شاید تا سال بعد نتیجه‌شو ببینیم. اون کار خفن ساخت یه خونه تو یه روستا بود :) درسته که هنوز نیمه‌کاره است و روستاش مثل بقیه‌ی روستاهای این ناحیه اصلا سرسبز نیست و خیلی هم به شهر نزدیکه و تازه خونه و اطرافش گاز و برق نداره و معلوم نیست کی بیاد اون منطقه و آبش هم هنوز وصل نیست و به خاطر ازدواج مهدی و خرید خونه برای علی و گرون شدن ناگهانی همه چیز، وضعیتش پادرهواست و معلوم نیست ساختش چند سال طول بکشه، ولی از معدود لبخندها و هیجان‌های امسال بود که همچنان فکرش لبخند و هیجان همراه خودش داره :)

با ازدواج مهدی هم شاد شدیم. البته من شاید از خرید خوبی که تو اون تایم داشتم بیشتر لذت بردم 😁😅

غافلگیر شدن تو شب تولدم هم خیلی چسبید :)

با خوندن خبر قبولی الهه تو هاروارد هم خیلی خوشحال شدم.

روز مادر امسال خیلی خوب بود و جزء آخرین لبخندهای واقعی امسال بود.

خبر صدور مجوز گواهینامه، گرچه هنوز قطعی نشده که بتونم بگیرم، یکی از لبخند خوبای امسال بود :)

۱۵ اسفند، روزدرختکاری که تو همون خونه‌ی روستایی، نهال گردو و شلیل و انجیر و انگور و زردآلو کاشتیم هم خیلی حس خوب و سرشار از لبخندی داشتم :)

 

 

البته ممکنه چند تا دیگه بعدا یادم بیاد، ولی اینا رو تو یه نوبت و بدون شمردن نوشتم و ده تا شد :)

خیلی دوست دارم لبخندهای شما رو بخونم، واقعا میگم :)

از شارمین عزیز هم خیلی خیلی ممنونم بابت این چالش قشنگ :)

 

  • نظرات [ ۲ ]

درهم

 

امروز تا غروب، نه، تا بعد شام همه چیز خیلی روی روال و برنامه پیش رفت. همه‌ی کارهای امروزم و مقدمات کارهای فردام انجام شد. بیشتر سبک‌بالیمم به خاطر مرتب کردن کشوی جوراب‌هام و شستن جوراب‌هام و شستن دیوارهای آشپزخونه بود D=

بعد شام هم بد نبود، فقط کشمکش‌هایی درونی داشتم که اونم زیاد مهم نیست و یه جورایی از بس اخیرا این اعتراضات درونی و گاها بیرونیم تکرار میشن که خسته شدم ازشون. از خودشون نه، از تکرارشون. با خودم میگم مگه تو دو ماه پیش هم از این موضوع ناراحت نبودی؟ (مثلا تبعیض جنسیتی و نژادی یا...) بعد به خودم جواب میدم که وقتی یه چیزی اشکال داره، همیشه اشکال داره و همیشه آدم ازش ناراحت میشه. اینطور نیست که چون یک بار در مورد یک موضوعی ناراحت شدیم دیگه حق نداریم بشیم. این اسمش جابجایی آستانه‌ی تحمله و دقیقا چیزیه که اونایی که ناراحتمون می‌کنن می‌خوان. ولی این جواب کارساز نیست و من که اهل تکرار نیستم، می‌دونم حتی از ناراحتی‌های تکراری هم بیزارم.

امشب از پست هوپ رسیدم به وبلاگ یاسی‌ترین و خاطرات دو تا زایمانش. چقدر پست زایمان اولش خوب بود. چقدر توصیفات دقیق و گیرایی داشت. پرت شدم تو زایشگاه‌های هشت الی چهار سال پیش. مثلا اونجایی که گفت ماماها تو اتاق کناری چای می‌خوردن و می‌خندیدن دقیقا اعتراض خیلی از مامان‌های در حال زایمانه. حسشون رو تا حدودی می‌فهمم، ولی خب چیکار میشه کرد؟ درک می‌کنین که بحث روزی هشت الی دوازده ساعت کار تو اون محیط برای حدود بیست سی ساله؟ از همه‌ی خانم‌هایی که در آینده قراره راهشون به سمت زایشگاه کج بشه، خواهش دارم به این نکته توجه کنن :)) و یه نکته هم در مورد اون قسمت که بهشون میگن دهنتو ببند و فشار بده، باور کنید قصد توهین ندارن. فقط وقتی با دهن بسته فشار میده آدم، قدرتش بیشتره و انرژیش هرز نمیره. جمله‌ی سوءتفاهم‌ایجادنکننده‌ش شاید بشه، لطفا لباتو بذار روی هم و... که جالب نیست ولی به توصیه‌ی اساتیدمون ما استفاده می‌کردیم. و اولین گریه‌های بچه! آقا امروز روز، که دیگه پیغمبر اینا قرار نیست بیاد، باید برای ملت تور زایشگاه بذارن، همه حداقل تو عمرشون یه بار معجزه رو از نزدیک ببینن :))

 

  • نظرات [ ۱ ]

یاد باد

 

داشتم می‌رفتم سر کار، دو تا دختر تو اتوبوس پشت سرم نشسته بودن و هی حرف می‌زدن. حرفای از زمین و زمان و غیرضروری و به‌هیچ‌دردی‌نخورنده. دلم برای از هر دری سخنی با دوستام تنگ شد. صبر کردم دخترا پیاده شدن، زنگ زدم به کبری. بیشتر از یک سال بود که ندیده بودمش و مدت زیادی هم بود که باهاش حرف نزده بودم. تا برسم سر کارم چهل دقیقه با هم حرف زدیم 😃 آخرش قرار شد لیلا که زایمان کرد، قرار بذاریم بریم پیشش. این مدت هی نرفتیم گفتیم کروناست. ولی ظاهرا حاج خانوم لیلا، این مدت قشنگ شیفت می‌رفته. بقیه‌ی اکیپمون هم که یا دانشجوییم (ارشد و بدوبدوهای پایان‌نامه تو بیمارستان‌ها) یا میریم سر کار. دیگه نمی‌دونم این رعایتی که قراره بکنیم به چه صورته دقیقا. بنابراین یه دورهمی رو بر خودمون حلال کردیم =)

می‌گفت من یه همکلاسی دارم که همیشه همه‌ی اعلامیه‌ها و نوشته‌هایی که رو تابلو و در و دیوار می‌زنن رو کامل می‌خونه و منو یاد تو میندازه. می‌گفت هنوزم تو دانشکده هر وقت در بسته می‌بینم یاد تو میفتم. گفتم من با در بسته چه ارتباطی دارم خب؟ :)) گفت یه روز من و تو و سرویه سه نفری داشتیم می‌رفتیم سر یه کلاسی که شماره‌ی کلاس رو نمی‌دونستیم. اتفاقا دیر هم کرده بودیم و در کلاس‌ها بسته بود. سرویه از ما جلوتر بود و تا ما برسیم چند تا کلاسو چک کرده بود. وقتی ما رسیدیم تو بدوبدو رفتی دونه دونه کلاس‌ها رو چک کنی که سرویه گفت من مثلا کلاس‌های فلان و فلانو چک کردم قفلن. ولی تو انگار که نشنیده باشی چی گفت رفتی دوباره خودت دستگیره رو چند بار بالا پایین کردی تا مطمئن بشی. من و سرویه شوکه شده بودیم. بعد فهمیدیم هر چیزی رو خودت باید شخصا مطمئن بشی تا قبول کنی. یا می‌گفتیم کلاس کنسله، خودت باید می‌رفتی می‌دیدی همه‌ی بچه‌ها رفتن و کلاس خالیه تا قبول کنی بری.

گفتم اینا رو یادم نمیاد ولی انکار هم نمی‌کنم همچین آدم تباهی بوده باشم :))) ولی الان احساس می‌کنم بیشتر اخلاق‌هام تعدیل شده. بجز دیرجوش بودنم که هرچی هم رو خودم کار می‌کنم نمی‌تونم با اونایی که صمیمی نیستم صمیمی بشم :|

 

  • نظرات [ ۳ ]

معماحل‌کننده‌هاش بیان :) [از این عنوانای خزوخیل :)))]

 

امروز حجت یه معما مطرح کرد که کلی روش بحث کردیم. هرکی یه جوابی می‌داد، ولی من خیلی رو جوابم مصر بودم. به‌هرحال بقیه جواب منو قبول نکردن، ولی بعدا که تو نت سرچ کردم دیدم جواب من درسته =))) گرچه باز هم قبول نکردن :| :))

شمام بدون مراجعه به گوگل محترم، جواب بدین:

خُرزوخان گفت: اگه دیروز فردا می‌بود، امروز یکشنبه بود.

خُرزوخان در چه روزی از هفته این حرف رو زده؟

 

یه معما هم از دوران کودکی یادم اومد. یادش بخیر، اینو آقای و دایی حبیب ازمون می‌پرسیدن و حل کردنش معنیش این بود که خیلی خفنیم 😎 معما:

یه چوپان می‌خواد همراه یه گرگ و یه گوسفند و یه دسته علوفه از یه رودخانه رد بشه. تنها وسیله‌ش هم یه کرجیه که فقط تحمل وزن دو نفرو داره. یعنی چوپان و یکی از اون سه تا. حالا چوپان چطوری اینا رو از رودخونه عبور بده که گرگ گوسفند رو و گوسفند علوفه رو نخوره؟ هر چند بار هم بخواد می‌تونه از کرجی استفاده کنه.

نکته‌ی ۱: اینا اگه با هم تنها بشن، همدیگه رو می‌خورن و وقتی چوپان باشه از روش خجالت می‌کشن 😁

نکته‌ی ۲: دیگه کار نداشته باشین که چرا چوپان باید گرگ داشته باشه و تازه گرگشم کنار گوسفندش نگه داره :))

 

  • نظرات [ ۱۷ ]

هفت طلبتون

 

یک_ اینکه امروز عصر، بی دلیل و هدف و توجیه گریه کردم. خواستم از مامان قایم کنم ولی دیدن و جالب اینکه حالمو پرسیدن ولی خیلی پیگیر نشدن که حتتتما بگو واسه چی گریه می‌کردی! قبلا تا نمی‌گفتم چرا ول نمی‌کردن. امروز واقعا نمی‌دونستم چی باید بگم :) شب که آقای با هلو و هندونه اومدن، گفتم این میوه‌فروشی‌هایی که میرین موز ندارن هیچ‌وقت؟ و مامان گفتن موز می‌خوای؟ رفتم بیرون برای دخترم موز می‌خرم :)) از این لوس‌بازی‌ها نداریم ما تو خونه که :)

دو_ اینکه مدتیه شب‌ها قبل خواب درازنشست میرم. درازنشست چیزیه که از اول عمرم توش افتضاح بودم. تنها یک بار یادمه تونستم بیست تا برم و اون وقتی بود که امتحان تربیت‌بدنی دانشگاه رو می‌دادم. استاد از قبل می‌دونست که من توی دو عالی‌ام (که دیگه اینم نیستم) ولی نمی‌تونم درازنشست برم. قرار بود نمره‌ی درازنشست تازه از بیست تا شروع بشه و زیر بیست تا هیچ نمره‌ای نداشته باشه. ده تا که رفتم گفتم دیگه نمی‌تونم، ولی استاد بالای سرم وایستاد و دقیقا مثل فیلم‌ها که مربی سر قهرمانش فریاد می‌زنه مدام داد می‌زد و می‌گفت تو می‌تونی! می‌تونییییی! میییییی‌تونی! تووووو میییییی‌توووووونیییییی! و بیست تا رفتم :) تربیت‌بدنی رو بهم بیست داد :)

نمی‌دونم سر این خاطره است یا چی که شروع کردم درازنشست زدن از ده تا و شبی یکی اضافه کردم تا بیست و سه تا. بعد دیدم اضافه کردنش داره سخت میشه و بالای بیست تا انگار دارم خودمو می‌کشم! ترسیدم به خاطر سختیش رها کنم. حالا همون شبی بیست تا می‌زنم تا برام راحت بشه و بعد بیشترش کنم. البته تو اون امتحان با دست‌های پشت سر بیست تا رفتم و الان با دست‌های کاملا باز که به به جلو پرت شدنم کمک می‌کنه بیست تا میرم، اما مهم نیست.

قصد داشتم تا شبی صد تا ادامه بدم، ولی خب ظاهرا نمیشه. چون هر کاری که اومدم اینجا گفتم بعدش معمولا متوقف شده :/ علتشم واقعا نمی‌دونم. آخه شما که قبل و بعدش اونجا نبودین، جرا باید تاثیری داشته باشه؟

سه_ اینکه خیلی وقته دوست دارم هفته‌ای یک بار از کوه بسیار مرتفع! کوهسنگی (و در واقع از پله‌های کوهسنگی) برم بالا و حتی اینو وارد بولت‌ژورنالمم کردم. ولی حتی یک بار هم انجامش ندادم. می‌خوام فردا صبح برم با اینکه در شرایط حساس کنونی مجاز نیستم! اگه امشب خوب خوابیدم و فردا صبح خوابم نمیومد برم :)

چهار_ اینکه من می‌تونم به زبان انگلیسی هم علاقمند بشم اگه یکی بیاد بالاسرم و با باور داد بزنه که می‌تونم.

پنج_ اینکه اگه خودتون برای انگیزه دادن به خودتون کافی هستین، خوش‌به‌حالتون. من همیشه اینطوری نیستم.

شش_ اینکه از شنیدن خبر حذف تصویر دخترها از کتاب ریاضی سوم دبستان ناراحت شدم. توجیهشون یک درصد هم قانع‌کننده نبود.

هفت_ اینکه... اینو بگم قطع به یقین کوهسنگی پر! پس شب‌بخیر :)

 

  • نظرات [ ۹ ]

خانه‌ی ما (نیست) :(((

 

یادتون هست یه روزی اینجا خونه‌ی دلخواه واقع‌بینانه‌م رو کشیدم؟ این چند روز یه فرصتی پیش اومد که تقریبا بهش نزدیک شده بودم، یعنی بودیم. حتی متراژش از اون خونه خیلی هم بیشتر بود، اما نقشه‌ش فرق داشت. البته تا حد زیادی قانع‌کننده بود برای من. یه حیاط بزرگ و درواقع درندشت داره با درخت گردو و گلابی و تاک انگور و یه حوض نقلی، بدون اینکه هیچ پنجره‌ای از اطراف بهش دید داشته باشه. یه خونه داره با چهار خواب و آشپزخونه‌ای که اپن نیست و پنجره داره. خونه خیلی قدیمی و نوستالژیکه! منو پرت می‌کنه به دوران بچگی. اتاق‌هاش طاقچه‌های سی‌سانتی تو عمق دیوار داره! کهنه و پوسیده است و ممکنه هزار و یک مشکل برای زندگی توش وجود داشته باشه، اما انقدر حس خوب تو وجودم ریخت که مرتب به مامان و آقای اصرار می‌کردم معامله رو انجام بدن. ولی انجام نمیدن و ما از این خونه‌ی لعنتی که بیشتر از بیست ساله توش گیر کردیم بیرون نمیریم. البته حدود هفت هشت سال اولش، اینجا هم یه خونه‌ی بزرگ با حیاط درندشت و طاقچه‌های سی سانتی بود و ما قدر ندونستیم و تبدیلش کردیم به این حجم منفور زشت. واقعا بعد از دیدن اون خونه داره حالم از اینجا بهم می‌خوره. ازش متنفففففر شدم. کاش اصلا نمی‌رفتم اونجا رو ببینم.

املاکی‌ها به آقای گفتن چرا می‌خوای این پولو تو همچین منطقه‌ای بذاری؟ متنفرم از املاکی‌هایی که نمی‌فهمن زندگی کردن وسط شهر شاید خواست همه‌ی آدما نباشه، شاید نیاز ما اینه که یه گوشه‌ای، حاشیه‌ای، کنجی آروم بگیریم. مگه تمام عمرمون که تو حاشیه بودیم گله و شکایت کردیم؟ واقعا دیگه داره اشکم درمیاد از اینکه حق همه‌ی آدما اینه که یه محیط امن داشته باشن و من تو این خونه که از هر طرف تو بازوی آجر و آهن محصور شده و حتی تا توی خونه‌مون هم به لطف آخرین ساخت‌وساز محله، در دیدرس مردمه، دارم خفه میشم.

 

  • نظرات [ ۱۲ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan