اومدم در خونه رسیدم دیدم یه وانت جلوی خونه نگه داشته. اومدم تو حیاط دیدم داره تو بلندگو میگه "پشمک اعلای طلاب! حاج بادوم! لواشک! پشمک با طعم هلو ..."
پریدم تو آشپزخونه به مامان گفتم "من پشمک میخوام🙆 من پشمک میخوام🙆" با زور و اجبار مامان رو فرستادم برن دو تومن پشمک بگیرن و تو ذهنم داشتم فک میکردم "پشمکش چجوریه؟ از این شکلاتیا یا از این فلههایی که تو پلاستیکه؟ سفیده؟ رنگیه؟ طعم هلو یعنی چجوری؟" در افکار خود غوطه میخوردم که مامان برگشتن با این هیبت:
نوستالژی زیبای بدمزهی من :)
+ امروز رگههایی از نژادپرستی رو در خودم دیدم؛ وقتی گلهایی که افغانستان خورده بود رو پشت سر هم نشون میداد و دستم میرفت که مشت بشه. ناگاه ناخودآگاهم خودآگاه شد و عضلاتم انبساط یافت :)
+ نامیرا رو خریدم به شیش تومن :) بعد خوندن رؤیای نیمهشب، یه ذهنیت بدی از رمانهای تاریخی مذهبی رفته تو مغزم. الانم همهاش میگفتم نکنه اینم همونقدر آبکی و الکی و مسخره و مندرآوردی باشه؟ نامیرا تا این بیست صفحهای که پیش رفتم خوب بوده. تا ببینیم چه شود.
- تاریخ : يكشنبه ۲ مهر ۹۶
- ساعت : ۲۱ : ۰۰
- ادامه مطلب
- نظرات [ ۱۴ ]