مونولوگ

‌‌

خب من یه شرح‌حال بگیرم ازتون

 

آقا تا داغه بذارین تعریف کنم :))))

اینترن اومده از مامان شرح‌حال می‌گیره. تابه‌حال تقریبا همیشه من به جای مامان جواب می‌دادم، چون منسجم‌تر و کامل‌تر میگم. ولی این بار رفتم کنار و گذاشتم خود مامان جواب بدن. نگم براتون که چقدر تو دلم خندیدم. دقیقا یاد وقت‌هایی افتادم که خودم از مریضا شرح‌حال می‌گرفتم. نه تنها کامل جواب نمیدن، بلکه عمدا ناقص و حتی اشتباه جواب میدن :))) میگه چند تا بچه دارین؟ میگن شش تا. میگه سقط یا بچه‌ی فوت‌شده نداشتین؟ میگن نه! میگم عه مامان! نداشتین؟ میگن نه، اون خیلی وقت پیش (قبل از تولد من) بوده! :))) به اینترن میگم هفت تا زایمان داشتن، یکیش فوت شده.

نمی‌دونین این مریضا با این جواباشون چه آبروها از ما بردن جلوی اساتید. این کلیپ رو تماشا کنین تا کامل متوجه بشین چی میگم :))

 

+ انقد گشنمه، می‌ترسم اگه از اتاق برم بیرون دیگه نذارن برگردم تو :((

 

  • نظرات [ ۱۲ ]

سیستم هن هنو

 

بعد از سالها کامپیوتر رو روشن کردم و نشستم پاش. خیلی افتضاحه و کار نمیکنه. یه چرخی توش زدم. دو تا فایل word پیدا کردم مال سال 2013! یکی اسمش هست خاطرات کارآموزی، یکی هست لطفا متنبه شوید. احتمال خفیفی وجود داره که دومی رو تو بلاگفای مرحوم گذاشته باشم. خیلی خوشم میاد افکار گذشته مو بخونم و البته برام عجیبه که اون موقع به راحتی ولشون میکردم تو سیستمی که همه بهش دسترسی داشتن! اصلا چرا مینوشتم؟ به نظرم حتی ما بلاگرهای روزمره نویس هم یه نیازی به نوشتن داریم. حالا یه روز که تونستم رو این سیستم قراضه کروم نصب کنم و بیام وبلاگ، میذارمشون اینجا که بمونه. البته اگه بیان دات آی آر عمرش بیشتر از من باشه.

این کامپیوتر رو من دوم راهنمایی بودم که خریدیم. بعد یه لپ تاپ acer داشتیم که آقای به خاطر یه دعوای بچگانه زدن خردش کردن :| بعد یه lenovo که دزد برد. البته همه تقریبا اشتراکی بودن. به آقای میگم یه لپ تاپ برام بخرن، میخندن و این در حالیه که برای برادرم خونه میخرن! نمیدونم حق دارم ناراحت بشم یا نه. الان من حتی نمیگم برام گوشی بخرن. گوشی قدیمی برادرمو برداشتم. یه مدل از گوشی خودم پایینتره، 3G ئه و سیمکارت 5Gم داره هدر میره الان :) اتصالش به اینترنت خیلی کند و اعصاب خردکنه.

بسته اینترنتتم رو سیمکارت المثنی اومده. مخاطبینمم اونایی که تلگرام و ایتا داشتن شماره هاشون اومده. رمز جیمیل هامم یکیش رو با تلفن بازیابی کردم (نمیدونم گوگل شماره مو از کی گرفته، من که بهش ندادم :|)، یکیش رو انقد زدم که درست دراومد. یاهو رو هنوز امتحان نکردم و البته جایی هم ازش استفاده نکرده بودم. ایمیل های وبلاگ هم بیخیال شدم. بقیه حسابهامم با یکی از این دو تا ایمیلن که میشه رمزشونو بازیابی کرد. الان تنها مشکل همین سرعت و قطع و وصلی نته و نیم فاصله ی نداشته اش.

 

تو عکسا هم گشتم یه کم. از سالها قبل چهره ی همه تغییر کرده بجز من. دخترداییم میگه معجون جاودانگی پیدا کردین که اصلا تغییر نمیکنین؟ این دختردایی تو عکس چهارده سال قبل تو بغل منه. الان من هنوز همونجوری ام و اون قدش از من بلندتره! جای تعجب نداره که بگم بیشتر از من در کارهای خانمانه (وارد جزئیات نمیشم) وارده. حالا نه اینکه من دست و پاچلفتی باشما، ولی ترجیح میدم دوازده سال بعد هم تو عکسا همینجوری باشم و همه رو تو کف بذارم :)))

 

  • نظرات [ ۵ ]

فرامی‌فکنیم!

 

مسابقات کشوری بود گمونم، دو تا استاد سخن! نشسته بودن به سخنوری ما نمره می‌دادن. سخنم رو با این رباعی تموم کردم:

یک چند به کودکی به استاد شدیم/ یک چند به استادی خود شاد شدیم

پایان سخن شنو که ما را چه رسید/از خاک برآمدیم و در خاک شدیم

امشب همینطور بی مقدمه این رباعی اومد تو ذهنم. الان که فکرشو می‌کنم، به نظرم هشتم از سرمم زیاد بود :)))

 

قبلا گفتم بازم میگم، با اون شیش نفر دیگه که از من بهتر شدن کاری ندارم، ولی تا دنیا دنیاست، یادم نمیره تو اختتامیه دختر خوزستانی چند ردیف جلوتر از من نشست و وقتی اسمشو به عنوان نفر اول خوندن، همزمان با خالی کردن یک استخر آب یخ روی من، اون به هوا پرید!

ضمنا روش خوندن معکوس برنده‌ها بدترین روش اعلامشونه :|

 

  • نظرات [ ۴ ]

والا بلا اگه من به عمرم پیست رقص دیده باشم!

 

بچه بودم، شاید راهنمایی. یه روز با یکی از با دوستام که حرف می‌زدیم گفتم من یه آرزوی بد دارم، اینکه یه روز آدمی بشم که خیلی مشهوره و از بین لایه‌های تاریخ می‌تونه خودشو برسونه به کتب درسی بچه‌های چند قرن بعد. گفتم می‌دونم آرزوی سخیفیه و اینکه نیت آدم از انجام کاری شهرت باشه خیلی بده، ولی من واقعا اینو می‌خوام. یادم هست احساسم برای خودم تاسف بود. گذشت و گذشت تا رسیدم به اینجا، که مشهور نیستم، نه برای امروز نه آینده و شهرت هم نمی‌خوام، نه برای امروز نه آینده. ولی یک چیزی امروز نظرمو جلب کرد. اینکه سقف آرزوم تا بی‌نهایت اومده پایین. تو همین جنس آرزو که بررسی کنم می‌بینم تهش به استخدام فکر می‌کنم، یا یه‌کم از اون بالاتر سوپروایزری چیزی. یا اینکه خودم یه بیمارستان تاسیس کنم. این یک مثاله. سر باقی آرزوهامم همین‌جوری خوردم.

به نظرتون بهشت چه جور جاییه؟ میگن که خوشیش تمومی نداره و هیچ‌وقت هم تکراری نمیشه. اینم قبول. ولی به نظرتون امکان رقابت وجود داره؟ من از اون دسته آدم‌هام که اهل رقابت از دورن! یعنی رقیبم نباید نزدیکم باشه، تمرکزمو از دست میدم و این مدل رقابت رو دوست ندارم. ولی در کل اهل رقابتم. دوست دارم اگه کارنامه‌ی کلی دنیام میل به سپیدی داشت، منو اول ببرن به یه دنیایی که همه همه چیز دارن. تو این دنیا چون همه امکانات و استعداد به یک اندازه دارن، بنابراین رقابت معنا نداره و جمهوری کمونیستی تشکیل میشه :| البته من یه تبصره هم دارم و اون این جمله‌ی معروفه که همه با هم برابر باشن، ولی من برابرتر باشم =)) مثلا خدا یه جوری که من نفهمم!، به رقیبام تقلب غلط برسونه. بعد من فک کنم اوفففف، چقده من خفنم. بعد مشهور بشم برم تو کتابای بچه دبیرستانی‌های چند قرن بعد =))))) بعدشم برم بهشت :)))

راه دیگه‌ای به ذهنم نمی‌رسه واسه اینکه سرخورده نرم بهشت :/ آخه وقتی یکی به یه چیزی نمی‌رسه، نمی‌تونه با تغییر هدف سرخوردگی شکست رو جبران کنه. مثل اینه که یکی وسط پیست رقص سکندری بخوره بیفته زمین. بعد طبیعی کنه بگه خسته شده بودم، خواستم بشینم!

 

 

+ شأن نزول پست اینه که فردا مهلت تموم و سایت بسته میشه. منم این دستمو گذاشتم رو اون دستم، به تاک انگور خیره شدم. (سؤال نفرمایید لطفا :))

 

  • نظرات [ ۲ ]

ملا ممد جان


سر کوه بلند فریاد کردم
علی شیر خدا را یاد کردم
علی شیر خدا یا شاه مردان
دل ناشاد ما را شاد گردان


امشب اینو تلویزیون پخش کرد. گریه کردم. هق‌هق شد. بند نمی‌اومد. اولین کسی که این ترانه رو برام خوند بی‌بی بود، خیلی بچه بودم. وقتی از هرات برمی‌گشتم مریض بودن، از رخت‌خواب بلند نمی‌شدن. از من خواهش می‌کردن با خودمو بیارمشون. بیارمشون مشهد. و چند سال بعد سکته کردن. فوت کردن. اذیت میشم وقتی به این فکر می‌کنم که بهم می‌گفتن منو با خودت ببر. اذیت میشم وقتی فکر می‌کنم به من امید داشتن، خیلی اذیت میشم.


+ آهنگ اصلی افغانستانیش رو پیدا نکردم.
+ عیدتون مبارک

  • نظرات [ ۵ ]

جای تسنیم هم بنشانید چند تا درخت، تا هوا تازه شود


آخر هفته‌ها تایم استراحتمه. چهارشنبه‌ها بعد از تموم شدن مدرسه‌ی بره‌ی ناقلا، گاهی هم پنج‌شنبه اول صبح، خواهرم میاد اینجا و می‌شوره و می‌پزه و می‌سابه تا جمعه شب یا گاهی شنبه صبح. البته که آخر هفته‌ها، با وجود این وروجک‌ها هیچ‌وقت خونه به مرتبی وسط هفته نیست، ولی من می‌تونم دیگه فکر نکنم که نهار چی؟ شام چی؟ احتمالا اگه تنها زندگی کنم یا ازدواج کنم، تو بخش آشپزخونه حکومت نظامی برقرار کنم. اگه دقیقا معلوم باشه که نهار هشتم ماه و شام سیزدهم ماه و صبحانه‌ی بیست و نهم ماه چیه، بقیه‌ی کارها زیاد سخت نیست :)
من تو دعوا و کتک‌کاری، خیلی خیلی عقب‌مونده‌ام. تو مدرسه هم یادم هست، فقط یک بار تو سال اول راهنمایی با یک کسی بحثم شد که اهل بزن‌بزن بود، تا شروع کرد به چنگ زدن و حمله، کشیدم کنار. اصلا وحشت داشتم بحث دستی! بکنم با کسی. نمی‌دونمم چرا با وجود داشتن سه تا برادر تو خونه، اینطوری بار اومدم من. دیروز هم با خواهرم شوخی می‌کردم که می‌زنمتا! و بعد دیدم داریم شوخی شوخی، همو می‌زنیم :))) البته واقعا شوخی بود، ولی من شوخی شوخی خیلی کتک خوردم :/ چندین برابر طرف مقابل! تازه لازم به ذکر است که من یه چتر برداشته بودم و از فاصله‌ی دور داشتم می‌زدمش که دستش بهم نرسه و اون دست خالی بود، من هیچ وزنه‌ی اضافه‌ای به دست و پام بسته نبود و اون هفت ماهه باردار بود! همچین آدم باعرضه‌ای هستم در این حیطه. الان که به انتخاب‌های عمرم نگاه می‌کنم، می‌بینم من اگه وارد سیاست می‌شدم، قطع به یقین ظریف می‌شدم تا سلیمانی D:

  • نظرات [ ۱ ]

یازده


همین‌طوری یاد قبل‌ترها افتادم. میگم اینکه قبلا همه‌ش به آینده فکر می‌کردم و جدیدا فقط یاد گذشته می‌کنم معنی خاصی نداره به نظرت؟
سال‌ها، از ابتدایی تا دبیرستان، تو مسابقات احکام شرکت می‌کردم، رشته‌ی موردعلاقه‌م. خیلی خوب می‌فهمیدمش. حافظه‌م دچار مشکل شده، ولی فکر می‌کنم هیچ‌وقت به مرحله‌ی استانی نمی‌رسیدم، یا شایدم از استانی بالاتر نمی‌رفتم. تا اینکه تو سال آخر، چهارم یا به عبارتی پیش‌دانشگاهی، تو سه تا رشته‌ی احکام، نهج‌البلاغه و مفاهیم شرکت کردم. نهج‌البلاغه به طور خلاصه یعنی مسابقه‌ی سخنوری و سخنرانی، مفاهیم یعنی مسابقه‌ی حفظ تفسیر و ده درصدی هم سخنرانی. تو مدرسه تو همه‌شون رتبه آوردم، ولی فقط تو دو تا رشته اجازه داشتم که برم بالا. احکام و نهج‌البلاغه رو انتخاب کردم. در مرحله‌ی بعد هم در هر دو رشته رتبه‌ی صعود رو آوردم و فقط مجاز بودم یکی رو انتخاب کنم. فکر کردم به همه‌ی اون سال‌هایی که با احکام می‌رفتم بالا و بعد دیگه نمی‌رفتم بالا. نهج‌البلاغه رو انتخاب کردم و رفتم تا کشوری. و از اون سال احکام هم دیگه مرحله‌ی کشوری نداشت. استانی هم مسابقه نداشت و جشنواره‌ای بود. یک انتخاب تقریبا شانسی ولی تقریبا درست.
اگه هرچی میریم نمی‌رسیم، یه دقیقه بایستیم، شاید داریم روی تردمیل راه میریم؟ اندازه‌ی چند درجه تغییر مسیر بدیم، شاید رسیدیم به اونجایی که می‌خواستیم. هوم؟

  • نظرات [ ۰ ]

پنج


زیاد پیش میاد که یاد مرکز توانبخشی بیفتم، مثل امشب. بهش که فکر می‌کنم حسم خوب نیست. اونجا هنوز سرجاشه، هنوز ساعت شش دارو میدن، هنوز ساعت نه خاموشیه، هنوز ... نصف شب میاد میگه "خانم یه قرص کارکن بده، خانم" هنوز ساعت هشت یه پرستار پشت در قفل‌شده منتظره تا صدای سرویس بیاد، هنوز سر طی کشیدن و جارو کشیدن و سرویس شستن دعواست، هنوز ... بعد از خوردن داروش میگه "دستتون درد نکنه" هنوز ... سعی می‌کنه داروشو زیر زبونش قایم کنه و نخوره، هنوز قانونِ 'فیکس' برداشته نشده، هنوز...........
هنوز همه‌چی همون‌جوریه، و من از اونجا اومدم بیرون. من راهمو جدا کردم، به همین راحتی. من خواستم که اون دردها رو نبینم، من خواستم ازشون فرار کنم، من خواستم زندگی‌مو تلخ نکنم، من اونجا نیستم، یکی دیگه هست که خیلی بهتر از منه براشون، ولی این چیزیو عوض نمی‌کنه، من فرار کردم، من خودخواه بودم، من کم آوردم. همین.

  • نظرات [ ۲ ]

بیست و سه


راستیتش اولین بار تو این پست بود که دو تا کامنت دادم و بعدش احساس کردم میشه متن رو یه‌کم موزون‌تر نوشت. قبل‌ترها، مثلا وقتی خیلی (خیلی) بچه بودم، سععععی می‌کردم که شعر بنویسم (چنان که سعی می‌کردم قصه بنویسم)، قافیه و ردیف و وزنم می‌شناختم، ولی چون مضمون و کلماتشون کپی شعرهای حافظ و سعدی و اینا می‌شد (از خودم نه اطلاعات داشتم نه دایره واژگانی وسیع) از همه‌شون بدم میومد و به هیچ‌کس هم نشون نمی‌دادم. ناامیدانه ول کردم و همیشه هم تو دلم گفتم خوشا به حال شماها که شاعری بلدید. الان هم چیزی عوض نشده، نه قراره شعر بگم، نه شاعر بشم، نه متحول بشم، نه هنوز دیتا و تفکر مستقل و نابی دارم، نه حس ذوق و قریحه دارم. ولی خوشم اومده با کلمات بازی کنم. بخصوص چیدن کلمات به طنز حس خوبی بهم میده. دوست دارم وارد بازی بشم، هرجور خواستم کلمات و جملات رو ورز بدم، کی جلومو می‌گیره؟ شاید مثل امشب بعضی‌هاشونم گذاشتم اینجا :)

مصرع‌های اول از حافظ و دومی‌ها از نگارنده است

سی و سه


نامه‌ای به گذشته

شجاع باشه. لطفا شجاع باش. التماس می‌کنم شجاع باش. از گفتن حرفات نترس. از قضاوت معلم‌هات نترس. از رفتار خلاف جریان آب نترس. از بیرون اومدن از حصار عرف و خرافه نترس. نهایتش اینه که آدم‌ها دوستت ندارن. به اطرافت که نگاه می‌کنی چند تا آدم می‌بینی که بتونی نظرشون رو محک قرار بدی؟ پس واقعا مهم نیست که آدم‌ها دوستت نداشته باشن. این غیرممکنه که کل دنیا ازت بدشون بیاد، پس نترس و سعی کن واقعا اون چیزی که فکر می‌کنی درسته رو بگی و انجام بدی.
اون روزی که تو کلاس دوم راهنمایی با میم درگیری فیزیکی پیدا کردی، از اینکه بار اولته خارج از خونه! کتک‌کاری می‌کنی، نترس و بزن! از اینکه ازت بزرگتره نترس و بزن. از اینکه چنگال داره و صورتت رو خنج می‌کشه نترس و بزن. لطفا بزنش تا دیگه غلط اضافه نکنه. جلوی هر کسی که می‌خواد با زور بدنی بهت زور بگه وایستا. اون‌قدر کتک بخور که بمیری، ولی وایستا و بمیر.
به خاطر حرف بابو کلاس حفظ و تفسیر رو ول نکن. خودت می‌دونی که بزرگترین برکات رو از اون کلاس داری. اون دوره از زندگیت کاملا متمایز از بقیه‌شه. اینکه کسی بهت بگه خوبی، نباید آزارت بده. اینکه فکر کنن فرشته‌ای نباید باعث بشه دچار عذاب‌وجدان بشی. گریه نکن، می‌دونم که هیچ‌وقت ازش حرف نزدی، چون مثل خوره روحتو خورده. نباید فکر کنی که وقتی باطنت به اندازه‌ی ظاهرت خوب نیست و بقیه به‌به و چه‌چه می‌کنن، دچار ریا شدی. تو فقط یه بچه بودی، نسبت به الانت واقعا معصوم بودی، راه حذف ریا از زندگیت این نبود که کلاس حفظ رو ول کنی. که بگی من اون علامه‌ی عابده‌ی زاهده‌ای که فکر می‌کنین نیستم. چیزی اثبات نخواهد شد. اگه قرار بر این باشه، الان باید چادرتم برداری، چون تو درمانگاه چادر نداری. الان باید خیلی کارهای دیگه هم بکنی. ولی من از یه تجربه برات حرف می‌زنم. اینکه خودتو از محیط قرآن بکشی بیرون، برکت از زندگیت میره. بعد ده‌ها بار سعی می‌کنی بهش برگردی، نمی‌تونی. هرچی داشتی رو هم از دست میدی. خودتم گم می‌کنی حتی. می‌رسی به جایی که بیست و شش سالته و خودتم نداری. گریه نکن، ولی ولش نکن.
سال کنکورت درس بخون. احمق نباش و شعار هم نده. من الان می‌دونم که تو واقعا به فیلد پزشکی و درمان علاقه داری. البته ممکن بود الان یه آینده‌ی دیگه باشه و بهت بگم که عاشق فیزیک هستی یا نجوم یا فلسفه یا سیاست یا باغبانی. ولی نیست و من فقط می‌دونم که اگه پزشک بشی هم دوستش خواهی داشت، هم موفق خواهی بود. حوزه هم الان می‌دونم که به دردت نمی‌خوره، بیخیالش شو. پس با بهانه‌ی مزخرف "من نمی‌خوام برم دانشگاه" خودتو از علاقه‌ت دور نکن. اما خوب کاری کردی که پشت کنکور نموندی. اگه می‌موندی مجبور بودی یا ترک تحصیل کنی یا اینکه به جای ترمی دویست سیصد، ترمی دو سه میلیون شهریه بدی. آخه این قانون سال ۹۲ئه!
اگه تونستی، جلوی ازدواج ناموفق دایی‌ها ح و ج رو هم بگیر. البته بعیده ازت بربیاد، ولی سعیتو بکن تا الان بتونی هی بگی "من مییییدونستم" "من که گفته بوووووودم"!
احمق! (معذرت می‌خوام، ولی لازمه) دانشگاه هم که رفتی درس بخون. دلت به الف خوش نباشه، باید با معدل بری ارشد، وگرنه ادامه تحصیل در کار نیست.
این یکی هرچند خیلی اذیتت کرده، ولی فقط بهش فکر کن. اینکه می‌تونی بیشتر با مردم دوست باشی و بیشتر باهاشون حرف بزنی. مخصوصا تو سال پیش‌دانشگاهی که حتی یه دوست هم نداری. سال بسیار مزخرفی خواهد بود برات. توصیه می‌کنم با اون دختره خوشگله، چش‌رنگیه، مذهبیه، شاگرد دومه، دوست صمیمی نشی. زندگیتون از هم فاصله داره. با قویدل بیشتر بپر. بقیه‌شونم یادم رفته، خودت بگرد یکیو پیدا کن دیگه. می‌تونی هم کلا بری همون مدرسه‌ای که دوستای سوم دبیرستانت رفتن. باور کن یک سال تاثیر آنچنانی رو درست نخواهد داشت که بخوای بری مدرسه‌ی بهتر. لااقل اینقدر منزوی نمیشی که بعدا تو دانشگاه اذیت بشی.
پولاتو جمع کن، مخصوصا اون اولا که تازه میری سرکار. دیگه بعدش از حقوقای میلیونی خبری نیست. همون موقع که آقای میگن ماشین قسطی می‌گیرم برات و قسطاشو بده، تا تنور داغه بچسبون! وگرنه حداقل تا بیست و شش سالگی که من خبرشو دارم، از ماشین خبری نیست. بعد هم در اولین فرصت یه لپ‌تاپ بخر.
اولین کربلا رو نرو. دومین کربلا رو برو.
اون آخرین باری که بابو رو دیدی، و اون آخرین باری که بی‌بی رو دیدی، انقدر محکم بغلشون کن که... گریه نکن.
کار خیلی خوبی کردی پاتو نذاشتی تو اتحادیه. حداقل هنوزم ازش و از روابط حاکم برش خوشم نمیاد.
باید به خاطر این یکی، حتما یکی بزنم پس کله‌ت! بچه بگیر زبان بخون، زباااااان!
حول و هوش بیست و سه چهار سالگی تب کتاب‌خونیت فروکش می‌کنه. پس تا وقتی هنوز علاقه‌مندی تا می‌تونی کتابای جامعه‌شناسی و فلسفه و تاریخ و سیاست و کتابای سنگین مذهبی و کتب اربعه شیعه و صحاح سته و امثالهم رو بخون. وگرنه بعدا هم خیلی خالی خواهی بود در این زمینه‌ها، هم مغزت نمی‌کشه که حتی یه رمان بخونی.
خیلی نصیحت کردم، دیگه برو بخواب. آها راستی، سعی کن عادت زود خوابیدن در شب و زود بیدار شدن در صبح رو بعد دانشگاه هم نگه داری.


+ این یه چالش بود، من شرکت کردم. شما شرکت نکنین.

  • نظرات [ ۲ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan