مونولوگ

‌‌

حســـــــــــــــین

 

هر کسی یه قسمتی براش خاصه. برای من اونجایی که مداح تپق می‌زنه یا آهنگ نوحه‌ش از دستش در میره و چند ثانیه‌ای سکوت می‌کنه، بعد فقط صدای سینه‌زنی میاد، ناگهان یکی از بند دلش نعره می‌زنه "علــــــــــــی" جمعیت جواب میده "مولا"، باز نفر اول میگه "مولا" جمعیت جواب میده "علـــی"...

 

  • نظرات [ ۲ ]

روزمره

 

امروز یک‌ونیم ساعت بیشتر موندم کارگاه که مثلا شکلات تخته‌ای رو بن‌ماری و بعد سکه‌ای کنم، ولی چون هوا خیلی گرم بود و کولر و پنکه جواب نمی‌داد سکه‌ها نبستن و شل موندن. آخرش با کاردک جمعشون کردم ریختم تو پلاستیک. از صبح هم علاوه بر کار هر روز، فر و سینی‌هاشم شسته بودیم که بابامونو درآورد با این فشار کم آب. صبحانه هم ساعت شیش‌ونیم سه چهار لقمه خورده بودم. هم خسته بودم، هم گشنه‌م بود، هم گرم بود، هم شکلاتام خراب شده بود، با جیم‌جیم هم که حرف زدم اونم گرفته بود. برگشتنی مرگم بود رانندگی کنم. پام اصلا جون نداشت کلاچ بگیره. دستم رو فرمون نمی‌موند. وسطای راه، یه ۲۰۶ شاید حدود دویست متر جلوتر از من زد رو ترمز. منم با سرعت ۱۱۰_۱۰۰ تا داشتم می‌رفتم. ترمز گرفتم ولی امیدی نداشتم قبل از اینکه بهش برسم وایستم. بازم در عین ناامیدی ترمز دستی رم کشیدم و حدود ۱۰ سانت پشت ۲۰۶ وایستادم. اوشون هم خوش و خرم راه افتاد و انگار نه انگار تو لاین سرعت یهو اینجوری ترمز کرده. البته اونم کسی جلوش ترمز کرده بود. ولی خب خیلی خدا رو شکر. اگه دستی رو نکشیده بودم که قطعا بهش می‌خوردم. ولی حالم که بد بود، بدتر هم شد. نزدیکای خونه سردرد هم شروع شد. تو خونه از بس حالم بد بود، می‌خواستم بزنم زیر گریه. واسه یه موضوعی هم دیروز از مامان ناراحت بودم، فکرم همه‌ش مشغول اون بود. وقتایی که جسمی و روحی تو فشار قرار می‌گیرم، زودتر گریه‌م می‌گیره. ولی خب سریع جلوشو گرفتم، چون نمی‌خواستم باز توضیح بدم چرا دارم گریه می‌کنم. می‌خواستم مسکن بخورم، ولی گفتم اول نهار بخورم‌، شاید سردردم از معده باشه. یک عالمه کوکوسبزی با گوجه و خیار خوردم. بعد هم یه کمی خوابیدم. پا شدم سردردم خوب شده بود.

 

باید حتما مدل رانندگیمو عوض کنم، احتمال تصادفم زیاده. از هر چند بار که آدم از خطر در میره، یه بارش یقه‌شو می‌گیره بالاخره.

 

  • نظرات [ ۰ ]

سرعت، کارگاه و چیزهای دیگر

 

تقریبا هر روز، طی روز، میگم برم اینو بنویسم تو وبلاگ، اونو بنویسم، فلان چیزو تعریف کنم، بهمان ماجرا رو بگم، ولی اونجا خب قطعا وقتش نیست و می‌ذارم برای موقع بیکاری، بیکار که میشم ولی، دیگه یادم نمیاد چی می‌خواستم بنویسم. الان دارم به کله‌ی پوکم فشار میارم که یادم بیاد چی می‌خواستم بنویسم.

خب چون هیچی یادم نمیاد یه چیزی می‌نویسم دیگه. امروز تو کارگاه داشتم فکر می‌کردم من نسبت به صابکارم سرعت کارم بالاست. خیلی زودتر پختم تموم میشه و همزمان خرده‌کاری‌ها و آماده کردن مواد برای روزهای بعدم پیش می‌برم. خیلی زود رو کار سوار شدم و جوانب مختلف کار تو کارگاه اومد تو دستم، برنامه‌ریزی نظافت و آماده‌سازی مواد و تغییر دکوراسیون و بهینه کردن چیدمان کارگاه و یادآوری خرید به موقع مواد اولیه که این واقعا مهمه و جزئی‌ترین مواد اولیه اگه تموم شده باشه و یادمون رفته باشه بخریم کل کار اون روز رو هواست. و چیزی که سرعت منو تو کار زیاد می‌کنه تشخیص ترتیب پخت محصولاته. من حتی یه برنامه‌ی ثابت برای پخت ندارم، با اینکه تنوع محصولات هر روز ثابته و فقط تعدادش تغییر می‌کنه گاهی. اما من بر اساس شرایط کلی هر روز، اول صبح برنامه می‌ریزم که چی اول انجام بشه و چیا بعدش. ولی این کار یه‌کم روی خودم فشار میاره. اینطوری میشه که انقدر مویرگی کارا رو می‌چینم که یک دقیقه هم پرت نمیشه و بنابراین یک دقیقه هم نمی‌شینم و پشت سر هم کارا رو انجام میدم. بعد می‌بینی آخر وقت یک ساعت مثلا زودتر از تایم کاریم کارم تموم میشه. حالا امروز جناب صابکار میگه نظرتون چیه این ساعتایی که زودتر میرین رو جمع کنین یه روز به جاش اضافه بیاین؟ یا اگه یه روز محصولات بیشتر بود بیشتر وایستین؟ اینجور وقتا با خودم میگم چته دختر؟ نمی‌تونی مثل بچه‌ی آدم کاراتو بدون فشار انجام بدی؟ کار دو نفرو داری یک نفره انجام میدی و زودتر هم تموم می‌کنی و بعد ازت طلبکار هم هستن؟ چرا خب واقعا سرعت برات مهمه؟ امروز جیم‌جیم می‌گفت اصلا چرا باید تو با سرعت بالا رانندگی کنی؟ چرا باید همیشه تو لاین سرعت باشی؟ مسیر برگشت داشتم فکر می‌کردم چرا واقعا؟ چرا سرعت می‌خوام؟ چرا سرعت برام ارزشه؟ چرا سریع بودن حس خوبی بهم میده؟ چرا از کند بودن صابکارم گاهی به سر حد جنون می‌رسم؟ نمی‌دونم. جواب اینا رو نمی‌دونم. امروز به صابکارم گفتم که آدم بی‌دقتیه و یه چیزی بهش میگم نصفشو فراموش می‌کنه. ولی خب دیگه هر چقدرم رک باشم روم نمیشه یه‌جا بهش بگم کنده و دیر می‌گیره و سربه‌هواست و شل‌ووله و حرف زدنش مفهوم نیست و خیلی چیزای دیگه. بار اولی که یه حرف رک بهش زدم یادمه چشاش گردالو شد، امروز کمتر شد. کلا فک کنم داره عادت می‌کنه به اینجور بی‌ملاحظه حرف زدن من. اون ساعتارم قبول نکردم. گفتم اینکه من زودتر تموم می‌کنم سرعت بیشتر منه و اینکه استراحت نمی‌کنم و کم‌کاری شما و اینکه سفارشاتونو زیاد نمی‌کنین. والا خودش بخواد همین حجم کار منو انجام بده تا شب درگیره به خدا، ادعای آموزشم داشت اوایل :|

دیگه باس برم، یهویی تموم کردن پست هم شما ببشخین دیگه :)

 

  • نظرات [ ۳ ]

۲۲ تیر ۴۰۲

 

به قول یه بنده خدایی، انگار من احساسات رو چندین برابر بقیه درک می‌کنم. نه احساسات بقیه رو، چون فکر کنم اونا رو نصف حالت معمول حس می‌کنم :)) ولی احساساتی که درون خودم به وجود میاد رو با رزولوشن بالا و فول اچ‌دی و به توان ۲ حس می‌کنم. انگار همه چیز اغراق‌شده است توی مغزم. اگه عذاب وجدانه به حد جنون‌آمیزی می‌رسه درونم، اگه حسرته تا مرز ناامیدی از کل دنیا می‌بردم، اگه دوست داشتنه به شدت بی‌تاب و قرارم می‌کنه، اگرم مثل وقتی که استعفا دادم انزجار و مثل امروز خشمه، انگار می‌خوام منفجر بشم. یه کاریو گفته بودم مامان انجام ندن و گفته بودم هم چرا و گفته بودم هم اگه انجام بدن چه نتیجه‌ای داره، ولی امروز دیدم انجام داده‌ن و واقعا آتیش گرفتم. می‌خواستن یه چیزی بگن که گفتم هیچی نگین و رفتم تو حیاط. نمی‌دونم چرا سکوت بین ماها جا نیفتاده. من خیلی وقتا مثل وقتی به شدت ناراحتم و وقتی عصبانی‌ام نمی‌تونم حرف بزنم. نمی‌خوام هم حرف بزنم. می‌خوام هیچ‌کس هیچی نگه. اینجا از بس نمی‌خواستم یک کلمه بشنوم یا یک کلمه بگم و چون ظرف و غذا و کیک تو توستر انتظارمو می‌کشید یک دقیقه هم نتونستم تو حیاط بمونم و برگشتم تو و هدفون گذاشتم و صداشو تا ته زیاد کردم. ظرفا رو شستم و کیکمو درآوردم و صدای رواعصاب هدفون رو بستم و با مامان آشتی کردم. بعضی وقتا هم کنار جیم‌جیم اینطوری میشم که سکوت می‌خوام. ولی جیم‌جیم نمیذاره ساکت بمونم و انقدرررر اصرار می‌کنه که علت ناراحتیت رو بگو، حرف بزن تا یه چیزی بگم. من البته نمی‌تونم حرفیو تو خودم نگه دارم و قطعا بعدا اگه بپرسه بهش میگم، ولی شاید راحت‌تر و کم‌فشارتر و شاید بدون گریه. انقدر که من پیش جیم‌جیم گریه کرده‌م، شاید تو تنهایی هم انقدر گریه نکرده باشم :)) [اغراق]

الان بعد از اون انقلاب صبح، براونی‌ای که درست کرده‌م رو گذاشته‌م جلوم و با چای میل می‌کنم. بار اوله تو خونه براونی درست می‌کنم. یه سری جزئیاتش باید برای پخت خونگی احتمالا اصلاح بشه. ولی خوبه، خوشمزه است. نسبت به بار اولی که خوردمش و ازش بدم اومد، بیشتر ازش خوشم میاد =) و البته بیشتر بوی پنیر توشو دوست دارم.

فردا ظهر و فردا شب دو تا عروسی دعوتیم و تصمیم دارم هر دوشو برم.

بعد از بیرون اومدن از کلینیک، همچنان زمانی که بشینم استراحت کنم و فیلم و کتاب و فلانو توش جا کنم نداشتم. دیشب بالاخره این زمان دست داد و نشستم تی‌تی رو از فیلیمو دیدم.

 

  • نظرات [ ۳ ]

حرف‌ها

 

دلم برای نوشتن تنگ شده. امروز چند شنبه است؟ 🤔 آها سه‌شنبه. شنبه شیرینی‌خوری مهندس بود. نمی‌دونم معادلش برای شما جشن عقد میشه یا چی؟ من که واقعا هر بار برای عروس دومادی خواهربرادرام میرم آرایشگاه، به نظر خودم هیولا میشم. خواهرام گفتن از دفعه‌های قبلی خیلی بهتر شدی، جیم‌جیم گفت عالی شدی؛ نمی‌دونم با چه چشمی نگاه کنم که خوشگلیا رو ببینم. عروس بسیار شاد و بشاش و سر کیف و شوخی بود، بجز زن‌داداش دیگه‌م، تا حالا عروسی به این شنگولی ندیده بودم! اون زن‌داداشمم شب عروسیش که همه گریه می‌کنن که دارن از خونه پدرشون جدا میشن، خیلی شنگول بود و خودش حتی می‌گفت معلوم نیست بقیه با خودشون چی میگن انقدر عروس شاده، نکنه چیزی زده؟ 🤣 خلاصه بیاین عروس خانواده‌ی ما بشین که درهای شنگولیت به روتون وا شه :))) یه دونه ته‌تغاری البته بیشتر نمونده که اونم یکیو زیرچشمی تحت نظر داره 😁

برای مهمونی پاگشای عروس، رفتم یه بلوزی چیزی بخرم، کلینیک هم رفتم. قیافه‌ی جیم‌جیم دیدنی بود :) خیلی غافلگیر شد. محکم بغلم کرد 😊 قهوه دم کردیم، دو نوبت! چون الان دیگه کلی قهوه‌ترک‌خور هست تو کلینیک :)) اول که جذوه رو بردم همه می‌گفتن عه این فرق داره با اسپرسو؟ اون موقع هر کی هم می‌خورد اسپرسو می‌خورد. بعد جیم‌جیم هم ترک خورد و کمتر اسپرسو می‌خورد. بعد یکی دیگه هم اضافه شد، بعد یکی دیگه و همین‌طور دونه دونه اضافه شدن. اون روز شش نفر بودیم که دو نوبت درست کردیم. یه‌کم نشستم پیش جیم‌جیم و بعد رفتم یه لباس گرفتم که نمی‌دونم اسمش چیه. تونیکه، پیرهن کوتاهه یا چی؟ بعد تو اتاق پرو برای اینکه انگشترم به یکی از لباسا که برای پرو برده بودم و حریرطور بود گیر نکنه، درش آوردم گذاشتم یه گوشه. و دیگه یادم دفت برش دارم. تو مترو چشمم افتاد به انگشتم و فهمیدم. همون موقع داشتم با جیم‌جیم هم چت می‌کردم و بهش گفتم. گفت بعد شیفتش میره و اگه بود می‌گیره. آدرس مغازه رو دادم و رفت گرفت برام :) حالا البته شاید این لباسه رو بذارم برای یکی از عروسی‌هایی که این هفته دعوتیم بپوشم، یه لباس از قبل که دارمو برای پاگشا بپوشم.

اون هفته برای تولد میم‌الف، من و جیم‌جیم رفتیم براش یه هندزفری بلوتوثی گرفتیم. یه کیک با شمع‌های پنج و دو هم گرفتیم و سرزده رفتیم خونه‌ش :) نهار خوردیم، کیک و چای خوردیم و بعد اونا رفتن کلینیک، منم برگشتم خونه. میم‌الف از دو تا دیگه از همکارا هم کادو گرفته بود با یک جعبه شکلات. بعد شکلات به ما تعارف کرد، ولی درش در حد ۴۵ درجه باز می‌شد فقط و نمی‌شد راحت برداری. من یه‌کم باهاش ور رفتم و ناگهان فهمیدم کلا برعکس باز کرده و گفتم عَــــــه! چقد ما خنگیم، البته من که نه، شما! این اینوری نیست که، برعکسه! و جیم‌جیم و میم‌الف از اینکه گفته بودم "البته من که نه، شما" غش کرده بودن از خنده! نمی‌دونم چرا همچی‌ام من. همون که در لحظه اومده به ذهنم رو گفته‌م! اینکه تو این مورد خنگول‌بازی کرده میم‌الف و خب من که حلش کردم قاعدتا خنگول نیستم دیگه و سریع خودمو استثنا کردم! 🤣 همچی آدم صادقی‌ام! 🤦‍♀️

از شنبه‌ی هفته‌ی قبل که عقد مهندس بود کارگاه نرفته‌م. هر روز یه چیزی پیش اومده. حالا نمی‌دونم فردا بالاخره میشه برم سر کار یا نه. خیلی دلم می‌خواد زودتر از اونجا بیام بیرون، ولی صابکار بنده خدا خیلی اصرار می‌کنه و دلم می‌سوزه. میگم یه‌کم دیگه‌م برم ببینم بعدش چی میشه.

دلم برای کنار جیم‌جیم بودن تنگ میشه. برای اینکه با هم چای بخوریم، کلی حرف بزنیم، قدم بزنیم، کتاب برام بخونه. فقط برای دعواهامون دلم تنگ نشده 😁 حالا که از کلینیک هم اومده‌م بیرون، خانواده توقع دارن همه‌ش خونه باشم و دائم مشغول بشوربساب و کارای خونه. اصلا دوست ندارن من برم بیرون. راهمون هم دوره نسبت به هم و بخوایم همو ببینیم کلی باید تو راه باشیم و این سخت‌ترش می‌کنه. تا حالا نشده بود برای کسی دلتنگ بشم، نمی‌دونم بقیه چیکار می‌کنن این مواقع. واقعا باید با این حس چه کرد؟ دلتنگی خر است، خیلی خر!

 

  • نظرات [ ۴ ]

گل گل گل گل، گل اومد...

 

این هم جریان گلی که قرار بود نپرسین :)

 

 

جناب مهدی المهندس به همراه همسر :)

 

  • نظرات [ ۱۷ ]

به روایت تصویر

 

گرفته و پکر و بی‌حوصله‌م. چند تا عکس بذارم فک کنم بهتره تا حرف بزنم.

 

کار جدیدم اینه:

 

 

امروز خیلی پرکار نبود. با صابکارم اختلاف شخصیتی دارم که باعث میشه تو روند کار من اختلال ایجاد بشه. چند بار مشکلاتی که تو کار پیش اومده رو بهش گفته‌م، ولی خیلی کند داره اصلاحشون می‌کنه. و داره تلاش می‌کنه نگهم داره. هنوز هم تصمیم نگرفته‌م. میگم شاید درست شد.

دستمم نمی‌دونم داشتم چیکار می‌کردم امروز که اینطوری شد. من چون ناخن بلند نمی‌کنم، تجربه‌ی شکستن ناخن ندارم. ولی حالا از جایی که اصلا به گوشت وصله شکسته! یا تقریبا شکسته. ناخن‌هام به شدت شکننده شده‌ن. این یکی الان به قول ما دَکَه‌خور شده. دکه = کوچکترین تماس بین دو چیز. یعنی انقدر حساس شده که کوچکترین تماسی که چیزی باهاش پیدا کنه، درد می‌گیره و انگار برمی‌گرده و دلم ریش میشه.

 

 

اگه سوال نپرسین یه عکس دیگه‌م نشونتون بدم!

 

 

اینم جمعه که رفته بودیم چالیدره، حانیه سادات:

 

 


 

از دعای عرفه:

 

الهی الی من تکلنی؟

الی قریب فیقطعنی؟

ام الی بعید فیتجهمنی؟

ام الی المستضعفین لی؟

و انت ربی و ملیک امری...

.

.

.

انت کهفی حین تعیینی المذاهب فی سعتها و تضیق بی الارض برحبها

.

.

.

اللهم اجعل غنای فی نفسی

و الیقین فی قلبی

و الاخلاص فی عملی

و النور فی بصری

و البصیرة فی دینی

و متعنی بجوارحی

و اجعل سمعی و بصری الوارثین منی

 

  • نظرات [ ۷ ]

به خداحافظی تلخ خودم سوگند

 

دیروز سی‌ویک خرداد بود و واپسین روز کاری من تو کلینیک. البته امروز هم رفته بودم، ولی خب کار نکردم و فقط نشستم کنار جیم‌جیم و سودوکو حل کردم و چای نوشیدم و کارای تسویه‌حسابم هم انجام شد. به بچه‌ها می‌گفتم من از هیچی هم خوشحال نباشم، از اینکه حقوقم یکم واریز شده خیلی خوشحالم :)) مخصوصا اینکه حقوق اردیبهشت هم بیستم اینا واریز شده بود و تا الان تقریبا نصف شده :)) مثلا من قراره پس‌انداز کنم 🙄

صبح یکی از بچه‌ها، درواقع کسی که تو کلینیک و احتمالا بیمارستان جایگزینمه، من و جیم‌جیم رو به صبحانه دعوت کرد، تو کلینیک. پنیرخامه‌ای و مربای سیب و گیلاس (خونگی) و حلواشکری و عدسی آورده بود. بعدم کلی ازم تشکر کرد که چیزمیز یادش دادم و گفت فقط شما پشتم بودین و این حرفا. منم می‌گفتم نه بابا، من نبودم یکی دیگه یادت می‌داد و همزمان تو دلم هم یه‌طوری بود. اوایل یعنی از حدود ۹ ماه قبل که اومد تا همین اواخر، حس مثبتی بهش داشتم. این اواخر یه نمه حس کردم قابل اطمینان صددرصد نیست یا نه، شاید هم فقط حس کردم به اصطلاح دم همه رو می‌بینه؛ یه‌جورایی اگر کاری می‌کنه یا حرفی می‌زنه یکی از عللش، محکم کردن جای پاشه. و خب وقتی باز جاش می‌رسه که یه لطفی می‌کنه، مثل صبحانه‌ی امروز یا اینجور تشکر و اینا، باز ته دلم میگه نه، احتمالا اشتباه کردی. حالا اشتباه هم نکرده باشم، جفایی در حق من که نبوده، فقط من دوست ندارم به خاطر موقعیت، با هر کسی سازش کنم و این به مذاقم خوش نیومده، وگرنه اون بنده خدا که شاید کار بدی هم نکرده. من فکر کنم استانداردای سخت‌گیرانه‌ای دارم. جیم‌جیم که بحثش جداست و بارها مفصل گفته‌م چه موجود خاصیه. غیر از اون، بجز میم‌الف، واقعا ارتباط گرفتن با بقیه سخته. یعنی سخت بود :) میم‌الف هم واقعا دختر خوبیه. باسواد، ادبی :)، کاری، باوجدان، عاقل، هنرمند. خلاصه من این دو تا بشر رو دیده‌م، دیگه توقعم از ارتباطاتم رفته بالا و کار بیش از پیش بر من سخت گشته! دلم خوشه میم‌الف هست تو کلینیک، گاهی میاد پیش جیم‌جیم. امیدوارم کلینیک خیلی بهش سخت نگذره 💔

دوشنبه‌شب وسط کار رئیس زنگ زد که جیم‌جیم بره پیشش. بعد که برگشت گفت باید برم مطب دکتر فلانی یه هماهنگیایی انجام بدم. من هم متعجب بودم، چون کلینیک کارپرداز داره و اینجور کارا رو ایشون انجام میده، هم عصبانی شده بودم که چرا جیم‌جیم؟؟؟ ولی جلوی دوربین و شنودهایی که دائم چک میشن دیگه نتونستم چیزی بگم. سه‌شنبه قرار بود رئیس بره سفر و دیگه آخر ماه نبود. به خاطر همین من نیم ساعت به آخر شیفت رفتم اتاقش که خداحافظی کنم، گفت اگه کار ندارین، یه ربع دیگه صداتون کنم باهاتون صحبتی دارم. گفتم خب، باشه. داشتم فکر می‌کردم احتمالا چون نیروی بیمارستانش آماده نیست، می‌خواد بگه تو یه مدت دیگه‌م بیمارستان برو. یه‌کم فکری شدم که چی بهش جواب بدم. می‌خواستم قبول کنم، چون می‌دونستم نیروش که آماده نباشه به جیم‌جیم فشار خواهد اومد. اون یک ربع گذشت و صدام نکرد. یه ربع دیگه‌م گذشت و آخر وقت شد و بازم صدا نکرد. یا بیمار داشت یا کارای دیگه. من لباس عوض کردم، چادر پوشیدم، کیسه‌های وسایل اضافی و کیفمو دستم گرفتم، تو سالن واستادم تا به محض صدا زدن برم صحبت کنم که زود تموم شه که زود بریم. بعد جیم‌جیم که اونم همینجور واستاده بود، گفت یه لحظه بیا و منو برد تو اتاق کنفرانس. تا جمع بچه‌ها و کیک و اینا رو ندیدم نفهمیدم چه خبره! بعدم رئیس از اتاقش اومد و بعله! گودبای‌پارتی؟ مهمانی یا دورهمی خداحافظی؟ گرفته بودن برام. آقا واقعا غافلگیر شدم. بعدا جیم‌جیم گفت وسط شیفت که صداش زده گفته برین برای خانم تسنیم کیک بگیرین، منم یه هدیه‌ای براش در نظر گرفته‌م. هدیه ساعت بود :) گرچه خیلی ظریفه و من انقدر ظریف دوست ندارم، ولی روی دست قشنگه و جیم‌جیم میگه مارکه، من که نمی‌شناسم. ولی ورای همه‌ی اینا، اصل حرکتش برام جالب و خوشایند بود. اینکه خودش به فکر بوده و با وجود مشغله‌هاش تاریخ رفتن منو یادش بوده، چون من تقریبا یه نیروی نامرئی بودم براش و خیلی خیلی به ندرت منو می‌دید تو این مدت که براش کار کردم. من حتی به جیم‌جیم اصرار کردم که برام تولد نگیره که پشت اون میز، پشت اون کیک، واینستم و به کف زدن همکارام به مناسبت تولدم نگاه نکنم و معذب نشم، اما با این حرکت با اینکه دقیقا همون مدل مراسم بود، به همون شکل و شمایل، نه تنها معذب نشدم، بلکه خوشحال هم شدم :) خب، دستش درد نکنه :) خدا رو شکر که قضیه بدون اعصاب‌خردی، بدون حرمت‌شکنی و بالا رفتن صداها و تازه با این روی باز و گشاده تموم شد. من اون استعفانامه‌ی طول و دراز رو در اصل برای همین نوشته بودم که همه چی با احترام تموم بشه و اتفاقا از مدل استعفادادنم هم خوشش اومده بود و تعریف کرد همون موقع.

دیشب تو کلینیک از ته دل گریه کردم. و دوست داشتم به گریه کردن ادامه بدم. چون دیگه با جیم‌جیم کار نمی‌کنم. گاهی هشت ساعت در روز با هم بودیم و الان یهو دیگه نیستیم. قطعا همدیگه رو می‌بینیم، قطعا ارتباطمون ادامه خواهد داشت، ولی دیگه این حجم از روز با هم نیستیم و این یه خالی بزرگه تو روزام. برای اونم سخت خواهد بود، حداقل تا مدتی. گاهی فکر می‌کنم خودخواهم که با اولین فشارها، سریع کشیدم کنار و تنهاش گذاشتم. گاهی زندگی یه چیزی بهت میده، بعدا با همون تو فشار می‌ذاردت. به من جیم‌جیمو داد، حالا داره جاهای سخت این دوستی رم نشونم میده.

 

پیش از تو آب، معنی دریا شدن نداشت

شب مانده بود و جرئت فردا شدن نداشت

بسیار رود بود در آن برزخ کبود

اما دریغ زهره‌ی دریا شدن نداشت

در آن کویر سوخته، آن خاک بی‌بهار

حتی علف اجازه‌ی زیبا شدن نداشت

گم بود در عمیق زمین شانه‌ی بهار

بی تو ولی زمینه‌ی پیدا شدن نداشت

دل‌ها اگرچه صاف، ولی از هراس سنگ

آیینه بود و میل تماشا شدن نداشت

چون عقده‌ای به بغض فرو بود حرف عشق

این عقده تا همیشه سر وا شدن نداشت

 

 

  • نظرات [ ۳ ]

جیم‌جیم در سرزمین عجایب

 

ظهر که جیم‌جیم، تو خونه‌مون، روبروم، اون سمت میز نشسته بود، یه لحظه فکر کردم چقدر این صحنه غیرواقعی و تخیلیه. حس می‌کردم مثل حباب شکننده است و اگه به سطح لحظه دست بزنم، می‌ترکه و از خواب بیدار می‌شم. جیم‌جیم؟ تو خونه‌ی ما؟ کنار خانواده‌ی من؟ در حال خوردن قیمه‌ای که خودش از صبح پخته؟ خب من هیج‌وقت تا به حال، نشده که دوستام بیان خونه‌مون. البته کمتر از انگشتای یک دست شاید شده، ولی اینطوری که شام و نهار بمونن یا اینکه خودشون پاشن غذا درست کنن اصلا! منم فک کنم از فشار خواب، بداخلاق بودم امروز. کاش خیلی سرحال می‌بودم و بیشتر خوش می‌گذشت. همه‌ی کارا رو گذاشتم جیم‌جیم انجام داد :| حتی ظرفای ظهر رو هم شست و رفت سر کار. من امروز مرخصی‌ام. و اون تنها رفت. دلم گرفت که تنها رفت. دوشنبه‌شب و سه‌شنبه‌شب، تنها شیفت‌های باقی‌مونده‌ی من تو کلینیکه که اونم هست، چون چهارشنبه شاید تولد خواهرزاده‌هاش و اون مرخصی باشه. ای وای، جیم‌جیم عزیز من...

امروز می‌گفت یه وقت اومدی خونه‌ی من، سمت آشپزخونه نیای هااا! مثل همیشه مدل‌های کار کردنمون متفاوته :)) بعد که رفت مامانم گفت دوستت بنده خدا از صبح همه‌ش تو آشپزخونه در حال کار بود، اصلا ننشست حتی یه استکان چای یا یه دونه میوه بخوره. گفتم میوه خب شسته بودم همون‌جا دم دستش بود، اگه می‌خواست که می خورد و می‌خواستم بگم یه فنجون قهوه هم براش دم کردم که نگفتم 😁🤣 چون البته من فقط گذاشتم رو گاز و خودش دم کرد :))) واقعا چرا حواسم نبود و اینطوری شد؟ عملا بجز صبحانه و نهار هیچی تو خونه‌ی ما نخورد. کاش واقعا سرحال‌تر بودم و حواسم جمع می‌بود و وسطا چای و اینا درست می‌کردم. و بهم گفت اه، اه، ازت بدم اومد، چه کشوی مرتبی داری 🤣 حالا خداوکیلی کشوهام معمولا مرتب هستن، ولی دیگه نه انقدر! بهم‌ریختگی‌های سطحی‌شونو قبل از اومدن همین مهمان عزیز، جمع کرده بودم 🤣 از وسطای روز تا سه‌ونیم که راه بیفته بره، خیلی خواب‌آلود بودم و یه صحنه‌هایی حتی چشام رفت دیگه. اصرار می‌کرد که تو بخواب، من به موقعش میرم خودم :)) خواهرم با کادر مدرسه‌شون رفته شمال و بچه‌هاش اینجان. خواهر دیگه‌مم می‌خواست بره دندون‌پزشکی و محمدحسین رو اینجا گذاشته بود. دیگه جیم‌جیم با امیرعلی و فاطمه سادات و محمدحسین هم دوست شد :) برای منم لاک زد، همون لاکی که خودش چند ماه قبل بهم داده بود، چون گفته بودم لاک قرمز دوست دارم؛ البته که استعداد لاک زدن نداره زیاد و کلی هم غر زدم سرش واسه اینکه خوشگل نزدی 😁 بعدم پد لاک‌پاک‌کن برام گذاشت که برای نماز شب پاکش کنم.

بعد از رفتنش دیگه بیهوش شدم تا پنج‌ونیم. الان هم منتظر پست گمارده شده‌م و مامان بچه‌ها رو برده‌ن پارک. بدجوری دلم چای و کوکی (های خودم‌پز) می‌خواد. کاش جیم‌جیم هم بود، با هم چای می‌نوشیدیم و کوکی می‌خوردیم. یعنی حتی نشد یه لحظه آسوده بشینیم چای بنوشیم امروز؛ ای بابا! حالا ایشالا دفعه‌های بعد :)

 

  • نظرات [ ۳ ]

این‌طوری‌ها

 

جالبه از پست قبلی فقط یک هفته می‌گذره، ولی من حس می‌کنم یک ماهی هست که نیومده‌م و ننوشته‌م. حس می‌کنم نه یک هفته که یک ماه کار کرده‌م. حساب کتاب که بکنیم شاید واقعا بیشتر از قبل کار نکنم الان، چون اگه کار دوم هست، عوضش یه شیفتایی مرخصی گرفته‌م از کار اول؛ ولی چون رفت‌وآمدم زیاد شده و کار دوم هم کار یدیه، خیلی بیشتر خسته میشم. بعضی روزا اول بیمارستان، بعد کار دوم و بعد کلینیک میرم و هلاک می‌رسم خونه.

از دیگر سختی‌های این هفته‌ی اخیر که از بیرون و یه جاهایی از درون هم آسونی به نظر میاد اینه که به فضل ربی! ماشین خریده‌م. یعنی بیشتر برام خریده‌ن :| خوبه. هم ماشینی که خریده‌م، گرچه امام رضا با یک نرمش قهرمانانه نوعشو عوض کرده‌ن :)) هم کلا ماشین داشتن خوبه. اما خب درعین‌حال سخت هم هست. یه‌جورایی از حوصله‌ی من خارجه دنبال جای پارک گشتن و تو ترافیک سنگین موندن و رفتار بد بعضی راننده‌ها. ولی ظاهرا چاره‌ای نیست فعلا. و ظاهرا این پیشرفت محسوب میشه. اما خب پیشرفتی که خودم بهش نرسیده‌م. کمتر از یک سوم پول ماشین مال خودم بوده و خریدش بجز با داشتن یه حامی مثل آقای ممکن نبود. من خودم وقتی دو سال پیش، یکی از دوستام که با هم رفتیم سر کار (البته اون حسابداره) ماشین خرید، حس کردم چقدر عقبم که نتونستم به پیشرفت حداقل معادلی با دوستام برسم. اما خب زیاد در بندش نموندم. اگه آدم اهل قیاسی بودم ممکن بود خودمو شماتت کنم و حس سرخوردگی بگیرم. ولی چیزی که آدما این مواقع باید خیلی در نظر بگیرن، اینه که تو جامعه‌ی الان و شاید همه‌ی جوامع همه‌ی ادوار، بستر پیشرفت خیلی نقش داره و چه بسا آدمای قابلی که چون زمینه‌شو پیدا نکرده‌ن یا حمایت نشده‌ن، پیشرفتی هم نکرده‌ن؛ حالا چه پیشرفت مادی، چه معنوی و شخصیتی و فلان و بهمان. من ممکنه بتونم تو زمان طولانی یا کوتاهی، مابقی پول ماشینو به آقای بدم، ولی همچنان پیشرفت شخص خودم محسوب نمیشه. ما اگه تو تحصیل، تو کار، تو شرایط مالی، تو رشد شخصیتی، تو فرهنگ و... تو موقعیت خوبی قرار داریم، باید همیشه یادمون باشه از کجا شروع کردیم و چه امتیازاتی داشتیم. یکی که تو یه خانواده‌ی فوق بسته تو یه روستای دورافتاده‌ی محروم زندگی کرده و بعد نم‌نمک خودشو کشیده بالا، درس خونده و مثلا یه شغل دولتی استخدام شده، با اونی که تو یه کلان‌شهر، تو رفاه، تو یه خانواده‌ی تحصیل‌کرده، با انواع و اقسام کلاس‌ها و امکانات درس خونده و بعد تو همون اداره، شده همکار نفر قبلی، از بیرون دارای یک اندازه پیشرفت به نظر میان: هر دو کارمند مثلا دادگستری، هر دو ساکن فلان محله‌ی فلان شهر و... اما ببینید راهی که هر کدوم طی کرده‌ن چقدر متفاوته. مثلا پدر من اگه الان به همون فضل ربی، چیزهایی داره، از نقطه‌ای شروع کرده که صفر هم نبوده، اون هم نه یک بار که چند بار. در این حد که مثلا یه زمانی با شش سر عائله، حتی پول نداشته بچه‌ی مریضشو ببره دکتر و رفته ظرف به سمساری عاریه بده. خب، به کاری که آقای کرده میشه گفت پیشرفت، ولی به کاری که ماها می‌کنیم نه. سخن باز دراز شد!

خلاصه اینکه آقا، ما فردا صبحِ شبی که ماشین رسید دستمون، برداشتیم باهاش رفتیم سر کار و جیم‌جیم هم از وسط راه چون شیفت بیمارستان بود به ما ملحق شد و به کلینیک که رسیدم، رفتم ماشینو بذارم تو پارکینگ. همین که رسیدم به در پارکینگ، برای اینکه طرف ازم شماره تلفن نپرسه، گفتم من ماشینو تازه گرفته‌م! آقاهه هم خندید گفت خب، مبارکه :))) گفتم واسه این میگم که شماره‌ای که تو سیستمه شماره‌ی من نیست. باز خندید گفت خب، باشه، می‌پرسم ازت :)) حالا کارتتو بده. گفتم عه، نقد نمیشه؟ کارت بانکی ندارم :)) داشتم ولی خالی بود 🤣 حتی دیشبش من‌کارتمم خالی بود و جیم‌جیم واسه‌م شارژ کرد! دیگه اونجام شانس آوردم جیم‌جیم باهام بود و کارت داد :) بعدش جیم‌جیم و میم‌الف سر این حرکت من انقد خندیدن :)) انگار مثلا یه بچه‌ای که کفش نو خریده‌ن براش، بره تو خیابون به یه عابری بگه، آقا! آقا! من کفش نو خریده‌م :)))) به قول جیم‌جیم مونده بود آقاهه بیاد لپمو بکشه بگه گوگولی، خوش‌به‌حالت ماشین داری =))

یه چیزی که این هفته متوجه شدم اینه که من اونقدری که فکر می‌کردم افتضاح نیست رانندگیم. هنوز اصلا ماهر و مسلط محسوب نمیشم، ولی داغون هم نیستم. یه مدت هم ماشین دستم باشه احتمالا اوکی‌تر بشم. ولی درعین‌حال بسیار راننده‌ی بدی هستم! از همونا که تو بزرگراه‌ها قشنگ رو مخم بودن همیشه. از اونا که هی از این لاین به اون لاین میرن و به اصطلاح لایی می‌کشن. حالا من هنوز لایی نمی‌کشم به اون صورت، چون با توجه به سطح مهارتم ریسکش بالاست، ولی اصلا تحمل ندارم پشت یه ماشین بیفتم! طاقت ندارم. انقدر اینور اونور می‌کنم تا بالاخره ردش کنم و تا ردش نکنم اعصابم آروم نمیشه :| جیم‌جیم زین حیث بسیار سرزنشم می‌نُماید. چند روز پیش نزدیک بود سر یه پیچ، رو یه پل، تو بزرگراه، بین دو تا ماشین که اونام کوتاه نمیومدن، له بشم که خدا کمک کرد و کنترل ماشین دستم بود، وگرنه یک سانت (اغراق) کج کرده بودم، یه تصادف زنجیره‌ای اتفاق میفتاد. حالا اون بار بخیر گذشت، ولی فک کنم خستگی مفرط و البته هیجان و ناراحتی و عصبی شدن قبلش هم خیلی تاثیر داشت تو اینکه با سرعت و خطرناک برم. امروز هم سعی می‌کردم خودمو تو لاین وسط نگه دارم، ولی خدایی قبول کنین خیلی سخته لاین خالی سمت چپ چشمک بزنه، بعد تو سلانه سلانه پشت یکی راه بری -_- و اینکه احتمالا هر روز حداقل یه دوربین بوده که حواسم نبوده و با بالای صد تا ازش رد شده‌م. دیگه خودم میرم از تو کمد جوایز، کاپ بیشترین جریمه در هفته‌ی اول رو برمی‌دارم، مسئولین زحمتشون نشه. الان فقط پنج روزه که ماشین دستمه و چهار هزار کیلومتر باهاش راه رفته‌م و توش خورده‌م و خوابیده‌م و  نوشیده‌م و زار زده‌م و قهقهه زده‌م و... اینام اگه کاپ داره بگین که یه‌جا بردارم، چند دفعه‌ای نشه.

دیروز با جیم‌جیم رفتیم پارک ریحانه. دم در گوشیامونو گرفتن، کلی هم تفحص بدنی کردن! نمی‌دونم قرار بود بریم تو پارک بانوان بمب کار بذاریم یا چی :)) با حساب جیم‌جیم یه دونه دوچرخه گرفتیم و نوبتی دوچرخه‌سواری کردیم. من چون کد ملی ندارم، حساب شهر من هم نمی‌تونم داشته باشم و دوچرخه هم نمی‌تونم بگیرم. وگرنه دو تا می‌گرفتیم و با هم رکاب می‌زدیم و بیشتر خوش می‌گذشت :) ماحصل این دوچرخه‌سواری، آفتاب‌سوختگی گردن و دست‌ها بود که اصلا اه! یعنی چی خب انقد حساس؟ الان هم خارش داره، هم سوزش. اون دفعه جیم‌جیم می‌گفت به معنی واقعی کلمه، آفتاب‌مهتاب ندیده‌ای! بعد هم رفتیم کوهسنگی و تا ساعت کلینیک بشه، تو پارکینگ تو ماشین خوابیدیم! یعنی من خوابیدم 😁 جیم‌جیم از اینکه می‌تونم انقد راحت یک ساعت تو همچین شرایطی بخوابم تعجب کرده بود :) میگه یک، دو، سه، تمااام، فاطمه خوابه :)) ولی خب به نظر خودم خیلی افت داشته کیفیت خوابم و سرعتم در به خواب رفتن و سنگینی خوابم. قبلا خیلی خیلی راحت‌تر می‌خوابیدم و انقد راحت هم بیدار نمی‌شدم.

دلم یه استراحت طولانی می‌خواد. به کار دوم هم که تازه دوره‌ی آموزشیش تموم شده! گفتم دنبال نیرو بگرده :) البته به نظر می‌خواد پشت گوش بندازه و اگه بشه نکنه این کارو. منم نمی‌دونم تحت تاثیر خستگی و شرایط روحیه که این تصمیمو گرفته‌م یا شرایط خود کار هم توش دخیله. واسه همین هنوز دارم سبک سنگین می‌کنم و منتظرم ببینم چی میشه. ولی خب نمی‌دونم اگه این کارو ول کنم، آیا به این زودیا کار دیگه‌ای پیدا می‌کنم یا نه و اینکه باید حواسم باشه که حالا کلی مقروضم و نمی‌تونم هر چقدر دلم خواست بیکار بمونم. حالا ببینیم چی میشه.

هنوز بازم کلی حرف دارم، ولی خب بسه دیگه فعلا.

 

Designed By Erfan Powered by Bayan