از مترو که خواستم پیاده بشم اومد کنارم گفت اتوبوس هنوز هست؟ گفتم آره هست :) آخرین سرویسش ده از مبدأ راه میفته و تا برسه اینجا کمتر از یک ساعتی طول میکشه. رفتیم بالا. با هم سوار شدیم. اون صندلی اول نشست، ولی من بیحواس که همهش سرم تو گوشیمه رفتم ته اتوبوس نشستم. پیاده که شدیم دیدم بدو داره میره. بیست قدمی نرفته بود که وحشتزده برگشت! گفت میشه با هم بریم؟ نازی، ترسیده بود از یازده شب و محلهی خوشآوازهمون :))) گفتم اگه قراره هر شب همین ساعت بیای، بهتره بگی یکی اینجا منتظرت باشه با هم برین. گفت نه امشب دانشگاه جلسه داشته و موندم و بار اولمه. گفتم ولی امنه، من یک ساله همین ساعت و نگفتم بلکم دیرتر این مسیرو تنهایی میرم و تا حالا که امن بوده و نگفتم هم که تمام مسیر حتی گوشی تو دستمه و به تذکرهای جمع کن، جمع کنِ جیمجیم هم وقعی نمینهم! گفتم کدوم ور خیابونی؟ ور ما بود. گفتم کدوم کوچه؟ قبل از کوچهی ما بود. گفتم کجای کوچه، گفت وسطاش. تا وسطای وسطای کوچهشون باهاش رفتم. گفت شما شاغلی؟ گفتم آره. گفت من خیلی ترسوئم، همهجا تا حالا فقط با خانواده رفتهم. گفتم خیلی هم خوبه احتیاط، تو هم ایشالا به زودی مستقل میشی :) دست دادیم و خداحافظی کردیم :)
به این فکر کردم که من اون سال آخر دانشگاه که درمانگاه کار میکردم تا یک شب، هرشب هرشب آقای میومد دنبالم و الان گاهی یازدهونیم یا دوازده هم شده که خودم برگردم. همین حالا هم بعضی شبها مهدی از مترو میاد دنبالم. با اینکه خودم سر نترسی دارم، ولی دیدم یره من چقققدر همیشه حمایت خانواده رو داشتهم. هم اون دنبالم اومدنها و هم این تنها برگشتنها هر دو حمایته. حالا با بقیهی جامعه مقایسه نکنم، با خواهربرادرهای خودمم که بخوام مقایسه کنم حمایت معنوی همهجانبه ازم و اختیاراتم، تفاوت نسبتا زیادی با بقیه داره. خیلی احتمالا به شخصیت آدم هم برمیگرده که چطور باهاش رفتار بشه، ولی بازم بابت این نعمت بزرگ و پیشرفتدهنده که هیچوقت حواسم بهش نبوده، صدهزار بار شکر.
- تاریخ : پنجشنبه ۳۱ فروردين ۰۲
- ساعت : ۰۷ : ۴۸
- نظرات [ ۲ ]