آقا من انقدری این روزا آشولاش و خسته و خوابآلودم که به پست گذاشتن نمیرسم. دیروز عصر با جیمجیم رفتیم من چادر خریدم بالاخره. بعد شب بعد از افطار من دو ساعتی خوابیدم و پا شدم ظرف مرفا رو شستم و بساط سحر رو حاضر کردم و نماز خوندم و رفتم مسجد. جوشن کبیر شروع شده بود قبل از رسیدن من. دیگه خودم تنهایی خوندم و تو فاصلهای که داده بودن برای استراحت، من قرآنمم به سر گرفتم و زود پا شدم اومدم بیرون، چون بعدش تو شلوغی گیر میکردم و ممکن بود دیر برسم. اومدم خونه، یهکم خونه بهمریخته بود جمع کردم، کار عقبافتاده داشتم انجام دادم. سحری رو گرم کردم و خوردم و به بقیه سپردم و خودم رفتم خوابیدم تا نزدیکای طلوع که پا شدم نماز خوندم و رفتم بیمارستان. برکهگشتم قرار بود بریم خونهی خواهرم. راستی نگفتهم که زن و بچههای داییم اومدهن؟ همونایی که چند سال پیش گفتم رفتهن بلاد خارجه؟ امشب خواهرم دعوتشون کرده بود. همه صبح رفتن، بجز من و تهتغاری. تهتغاری که رفت حرم با دوستاش، منم تا لنگ ظهر خوابیدم. نزدیکای شب هم رفتیم خونه خواهرم. دخترداییهام و زنداییم خیلی خوبن. هنوز صمیمیتشون هست. همه هم که رگباری سوال میپرسیدن ازشون. یک هفتهای هست که اومدهن. بار اول که رفتهن حرم، با عبای بلند تا نوک پا و گشاد و کاملا پوشیده بودهن. منتها چون فارسی حرف میزدهن راهشون ندادهن و گفتن برین با چادر بیاین :) دخترداییم میگفت دوستام تعریف میکردهن که ما رفتیم انگلیسی صحبت میکردیم، بدون چادر راهمون دادن. تازه پرسیدن از کجا اومدین؟ گفتیم از استرالیا، ولی فک کردن میگیم اسرائیل. هی به هم میگفتهن خانم فلانی اینا میگن از اسرائیل اومدهن!!! هی ما میگفتیم استرالیا، هی اونا میگفتن اسرائیل؟! آره یهودی هستیم، تازه مسلمان شدیم :) اون روز از پسرداییم که الان سوم ابتداییه، پرسیدم میدونی من چیکارهتم؟ میگه آره، خالهمی؟ :))) تازه اینا سه ساله تقریبا که رفتهن و تازهتر اینکه اونجا کلاس زبان فارسی هم میرن که فارسی یادشون نره. دخترداییم، حدود هجده سالشه، امشب میگفت انقدر دلم واسه خوراکیهای اینجا تنگ شده که نگو. حتی یه چیپس ساده یا یه بستنی ساده، یه شکلات یا پاستیل رو هم راحت نمیتونیم بخوریم. کلی باید بالا و پایین کنی ببینی چیز غیرحلالی توش نباشه. مکدونالد و فستفود و اینا که هیچی. مثلا یه آبمیوه که تو محتویاتش هیچ چیز غیرمجازی هم ننوشته بود و ما مدتها میخوردیم، یه بار یکی از روی کنجکاوی زنگ زده شرکتش و اونجا بهش گفتهن یک درصد بسیار ناچیزی الکل توش داره که چون خیلی کمه ننوشتیم! اینجوری ما اصلا مطمئن نیستیم واقعا در مورد هیچی. میگه واسه کلاس شنا رفتم ثبتنام کنم، استخر بانوان. گفتن استخر بانوانه، ولی خب غریق نجاتمون آقاست :))) سختیش اینجاست که در عین وفور امکانات از خیلیهاش نمیتونی استفاده کنی. ولی خب از اون طرف میگه تو سطح شهر و حتی تو مدرسه بنرهای رمضان مبارک نصب میکنن. تو بیمارستان خیلی خیلی خیلی خیلی حریم خصوصی بیمار رو رعایت میکنن و بدونن مسلمانی کلا حواس اونا بیشتر از خودت به حفظ حجابت هست. برات فقط غذای حلال میارن. برای کوچکترین پروسیجری هزار بار ازت اجازه میگیرن. برات پرستار و پزشک زن در نظر میگیرن. رانندگی رو اونجا یاد گرفته و خیابونای اینجا الان براش وحشتناکه :))) میگه داشتم از رو خط عابر رد میشدم دیدم یه ماشین با چنان سرعتی از کنارم رد شد و چنان بوقی هم برام زد که خشکم زد درجا :)) باز میگه مدرسهشون خیلی سختگیره. برای ورود و خروج باید کارت بزنن و از گیت رد شن و مثلا برای ورود یک ثانیه دیرتر یا برای خروج یک ثانیه زودتر کارت بزنی گیت باز نمیشه برات! از امسال هم که مدرسهشون قانون تصویب کرده به محض ورود گوشی موبایل رو تحویل بدن و موقع خروج پس بگیرن! میگم بابا شما پس تو زندان درس میخونین دیگه :)) کتاب متاب هم ندارن. همینجوری معلم درس میده و نمیدونم جزوه دارن یا جزوه مینویسن یا چی. این قسمتش که دیگه واقعا عجیب بود برام. یعنی چی کتاب ندارن؟ مگه میشه اصلا؟ 😃 بعد هم اینکه خارجیها اصلا اهل آرایش و اینا نیستن توسط زنداییم تایید، ولی توسط دخترداییها تکذیب شد 😁 ظاهرا دخترداییها بیشتر در بطن جامعه هستن و میگن خیلی فرقی نداره، اونا هم اهل آرایش مارایش هستن :) ناخن و مژه و اینام که همه از دم دارن. دیگه فعلا در حد دو شب ملاقات همینقدر اطلاعات دستگیرم شده، اطلاعات بعدی متعاقبا به سمع و نظر عزیزان خواهد رسید :)
- تاریخ : جمعه ۲۵ فروردين ۰۲
- ساعت : ۲۳ : ۴۸
- نظرات [ ۸ ]