مونولوگ

‌‌

دیروز و امروز

 

دیروز عصر تا پاسی از شب با جیم‌جیم بیرون بودیم. تو کوهسنگی نورافشانی بود و من با اصرار جیم‌جیم رو نگه داشتم که تماشا کنیم. هر هف هش تا کوچیک، یه بزرگ و خیلی بلند هوا می‌کردن که صداشم بلند بود. آقا خیلی قشنگ بود، خیلی هم ذوق‌انگیز بود. دیگه جیم‌جیم دید من انقد ذوق‌زده شدم واستاد و آخرش از ذوق کردنم فیلم هم گرفت :)

 


 

پاراگراف بالا رو دیشب نوشتم که بعدش خوابم برد 😁 حالا مال امروز:

مرگ: چند سال اخیر زیاد بهش فکر می‌کنم. بیشتر هم به اون حالتیش که خودم تصمیمشو بگیرم. ولی آخرین بارش امروز صبح بود که داشتم می‌رفتم بیمارستان. اولش که فقط تصادف اومد تو ذهنم و اینکه کارت ماشینو از جیب آقای برنداشتم و اگه تصادف کنم بد میشه همراهم نباشه. ولی برگشتنا یه حس غریبی داشتم انگار ممکنه یه جوری تصادف کنم که زنده نمونم. ولی خب موندم دیگه 🤷‍♀️ کلا مرگ یه چیزیه که قبلا حس گنگی بهش داشتم. به شدت کنجکاو بودم که ببینم اون طرف چه خبره. هر چقدر هم که از آخرت می‌شنیدم یا می‌خوندم حس کنجکاویم برطرف نمی‌شد. ولی اخیرا بدون اینکه کار خاصی بکنم باورش کرده‌م. مطمئنم اون طرف خیلی چیزها هست. مطمئنم حساب و کتاب هست. نمی‌دونم راجع بهم فکر کنین که از دین برگشته‌م یا چی، ولی تو ذهنم اینطوریه که اینایی که شنیدم خیلی هم به واقعیت اون طرف شبیه نیست. ولی قطعا هست و قطعا جمع‌بندی زندگیم رو اونجا خواهم داشت.

 

ازدواج: خوبش چیز خوبیه 😃 بدشو خدا نصیب نکنه.

 

ترس: ترس‌های زیادی تو وجودم نیست. ولی یک ترسی که متاسفانه دارم و اتفاقا همین یکیو اصلا نباید داشته باشم و نه شرع تاییدش می‌کنه، نه عرف، نه روانشناسی و نه هیچ مسلک و مکتب دیگه‌ای، اینه که از بعضی حرف‌ها و قضاوت‌ها می‌ترسم. نه اینطوری که بترسم و بلرزم، بلکه یک جور مانع میشن برام که بعضی کارها رو نکنم. حالا من که کلا خبط و خطای خاصی نمی‌خوام بکنم، ولی گاهی حتی تو دایره‌ی مباحات هم ممکنه نظر یه جمع یا جامعه رو چیزی مثبت نباشه و من انجامش ندم. تعداد این چیزهایی که میگم واقعا زیاد نیست. اینطور نیست که کل زندگیم رو براساس نظر مردم چیده باشم، اتفاقا از اون آدم‌هام که به نظر میاد هر کار دل خودشون بخواد می‌کنن و نظر کسی براشون مهم نیست. همیشه خانواده و حتی دوستام اینو بهم میگن، ولی درهرحال من هم یه قید و بندهای بیخودی دارم که دوست دارم همون‌ها هم نباشه. کلا کلا کلا می‌خوام آزاد باشم از تک‌تک حرف‌هایی که ممکنه بشنوم یا نشنوم و تو ذهنشون در موردم بگن. البته یه چیز دیگه هم هست که ازش می‌ترسم، اونم حشراته 😁 مخخخصصصوصا سوسک 😱 اینم دوست دارم بتونم بذارم کنار.

 

خانواده: خیلی برام مهمن، خیلی دوستشون دارم و خیلی در این باب شانس آورده‌م یا به عبارتی مشمول لطف خدا واقع شده‌م. و چون خانواده‌ی خودم حامی، سخت‌کوش، وفادار و اعضاش به مثابه‌ی تکه‌های یک پازل واحدن، همچین مفهومی از خانواده تو ذهنمه و از نظرم خانواده باید اینطوری باشه. در صورتی که در واقعیت مدل‌های مختلفی از خانواده وجود داره که الزاما خوب و قابل تایید و حتی قابل تداوم نیستن. آرزوم همینه که خودم هم بتونم همچین خانواده‌ای دست‌وپا کنم واسه خودم 😁

 

+ بچه‌ها شب قدره، میشه لطفا برای من و اونایی که دوستشون دارم هم دعا کنین؟ ممنونم :)

 

  • نظرات [ ۰ ]
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan