مونولوگ

‌‌

اللهم ارزقنا


ای انسان

"به دنبال رزقی برای فکر و عقل و قلب و روح خودت باش؛
که رزق فکر، خلوت و توجه و مطالعه و نظر است
و رزق عقل، معرفت
و رزق قلب، اطاعت
و رزق روح، قرب و انس
که هر کدام از کار نیروی سابق تامین می‌شوند
فکر رزق عقل را می‌سازد و عقل رزق قلب را و قلب رزق روح را."


  • نظرات [ ۰ ]

تکمله


و آخرین خاطره‌ی امروز هم اینکه ما قبلا خونه‌مون حیاط‌دار و بزرگ بود، باغچه‌های بزرگ، درخت انجیر و انگور و انار و گوجه‌سبز و کلی گل مختلف و رنگارنگ و پیست دوچرخه‌سواری داشت! اون جلوی حیاط هم یه اتاق بزرگ متروک داشتیم. اتاقش گوشه‌ی دنج من بود که می‌رفتم توش خیال‌بافی می‌کردم، کتاب می‌خوندم، جدول حل می‌کردم، بازی می‌کردم و گاهی که نمازمو تا دم قضا شدن به تاخیر مینداختم اونجا یواشکی نماز می‌خوندم! این اتاق یه زیرزمین هم داشت. زیرزمینش در واقع حمام بود! یه در آهنی فوق سنگین داشت که کف حیاط باز می‌شد و یه پنجره هم به کف حیاط داشت. نمی‌دونم متوجه میشید چی میگم یا نه، پنجره‌ش یه گودال کوچیک تو حیاط ایجاد کرده بود که روشو می‌پوشوندیم کسی نیفته توش. خلاصه کلبه‌ی وحشتی بود. البته ما حمام دیگه‌ای تو خونه داشتیم و اونجا نمی‌رفتیم. مگر وقتایی که توپی، دمپایی‌ای چیزی سهوا یا عمدا (توسط برادرها و خواهرها در حین دعوا!) از پنجره میفتاد داخلش! این‌جور مواقع، ما باید چند نفره می‌رفتیم و در آهنی رو بلند می‌کردیم. روش مرسوم هم این بود که دو سه نفری دستگیره‌ی در رو می‌گرفتیم و بلندش می‌کردیم و یه نفر دیگه بلافاصله یه دمپایی میذاشت زیر در تا بسته نشه. بعد بقیه دستگیره رو ول می‌کردن و از نقاط مختلف در می‌گرفتن و می‌کشیدن بالا و اونی که دمپاییش افتاده بود اونجا می‌رفت سریع برش می‌داشت و برمی‌گشت. عموما هم از قسمت راهرو جلوتر نمی‌رفت، چون تو خود حموم تاریکی محض بود.
اما! من به شمع خیلی علاقه داشتم و گاهی یه دونه شمع از خونه برمی‌داشتم (کش می‌رفتم!) و می‌بردم تو اتاق جلوی حیاط، پشت صندوق آبیه قایم می‌کردم. بعد بعضی روزها که در زیرزمین باز بود، با شمع می‌رفتم تو زیرزمین و تو تاریک‌ترین قسمت، روشنش می‌کردم و به تماشای روشنی در تاریکی می‌نشستم! یا اگه زیرزمین بسته بود، نصفه‌شب که همه خوابیدن، می‌رفتم تو همون اتاق جلوی حیاط و روشنش می‌کردم. نمی‌دونم، فکر کنم یه ضربه‌ای چیزی به مغزم خورده بوده اون‌وقتا 😂 الان که فکر می‌کنم از شهامت خودم در عجب میشم. البته همین حالا هم همکارام میگن که شجاعم 😎
یه بار هم بر اساس درخواستی که امام جماعت محل موقع نماز مغرب ازمون کرده بود که برای نماز صبح هم بریم مسجد، می‌خواستم اذان صبح بلند شم یواشکی برم و در رو باز بذارم تا برگشتنی به مشکل نخورم. حتی یک ذره هم فکر نکردم ممکنه اتفاق بدی برام بیفته. جلوی در حیاط که رسیدم فکر کردم شاید در باز باشه دزدی چیزی بیاد تو خونه و نرفتم 😂

و خداوند حافظ کودکان است! وگرنه من تا حالا صدهزارمیلیارد دفعه یه کاری دست خودم داده بودم :)

  • نظرات [ ۰ ]

دارم امید بر این اشک چو باران که دگر/برق دولت که برفت از نظرم باز آید


ببینید تو رو خدا، با چه مشقاتی مطالعه می‌کنم!


به یاد آن سال‌های دور برق رفته! چقدر امروز یاد گذشته‌ها زنده میشه!


+ فلاش گوشی رو روشن کردم تا بتونم شمع روشن کنم. کبریت زدم خاموش شد، ناخودآگاه آوردمش نزدیک گوشی که با نور فلاش روشنش کنم 😂 که نچ‌نچ مهندس رو در پی داشت :|

  • نظرات [ ۰ ]

یاد باد آن روزگاران یاد باد


من پر از شعفم!
داریم کتاب‌های انباری‌ها رو تخلیه می‌کنیم که بدیم بازیافتی. هدهد می‌خواد با پولش گل و گلدون بخره.
یک چیزهایی از بین کتاب دفترها برداشتم بمونه برام. کتاب‌های زبان‌فارسی دبیرستانم، یک کتاب ریاضی، یک کتاب آموزش حسابداری، الواح تقدیر سنه‌های مختلف، دفتر برنامه‌ریزی قلم‌چی که مال هدهد بود، کتابچه‌ی نخبگان که عکس خودم و یک عالمه دانش‌آموز دیگه توش بود، کارت‌پستال‌هایی که از دوستام برای تولدم گرفته بودم، قوطی گنجینه‌هام و کلکسیون کارت‌های دعوت عروسی که فکر کنم عسل جمع کرده بود.
کارت‌پستال‌ها اشکمو درآورد، شرمنده شدم بابت اینکه چقدر با همه‌ی دوستام سرد بودم و چقدر اون‌ها منو دوست داشتن و باهام خوب بودن. اون‌ها به من می‌گفتن که دوستم دارن، اما من به هیچ کدومشون نگفته‌م دوستشون دارم و خب متاسفانه میشه گفت نداشتم :|
همراه یکی از کارت‌پستال‌ها، یه نامه بود از صمیمی‌ترین دوست اون سال‌هام. توی نامه‌ش به یه خاطره‌ی خیلی عجیب هم اشاره کرده بود، گالیله! جا داره براش قهقهه بزنم! ما از چهارم ابتدایی تا دوم راهنمایی با هم هم‌کلاسی بودیم و بعدش هم رابطه‌مونو حفظ کردیم. گرچه الان سال به دوازده ماه از هم بی‌خبریم! نامه رو وقتی برام نوشته که دوم دبیرستان بودیم و توش گفته یاد گالیله‌هایی که برای هم می‌نوشتیم بخیر! طول کشید تا یادم بیاد که ما وقتی هم‌کلاسی و هم‌نیمکتی! بودیم گاهی به‌جای صحبت برای هم نامه می‌نوشتیم و من به این نامه‌ها اسم مستعار گالیله داده بودم 😂 ما حتی زبان هم اختراع کردیم و سعی کردیم با اون زبان برای هم بنویسیم که فکر کنم پروژه‌ی موفقیت‌آمیزی نبود. اون گالیله‌هاشو نگه داشته بود، اما من نه تنها نگه نداشته بودمشون، بلکه حتی خاطره‌شم فراموش کردم. به دلایل نامعلوم، اساسا اهل نگه‌داشتن خاطره نیستم. من حتی امروز از اینکه اینا رو نگه داشته‌م متعجب شدم! فکر می‌کردم میام و چند تا کتاب برمی‌دارم و تمام. نمی‌دونستم خاطره هم نگه داشتم. متاسف شدم که گالیله‌هامو انداختم دور :(
یه قوطی گنجینه هم پیدا کردم. یادم هست که گنجینه‌هام خیلی بیشتر از اینا بود، اما نمی‌دونم اونا رو کی انداختم دور، فقط همینا توش مونده بود: یک قوطی دوات! یک روبان سبز که استادم دور کتابی که بهم هدیه داده بود پیچیده بود، شیشه های رنگی تزئینی، مهره‌های کشِ مو! و سه تا ساعت. من به ساعت علاقه‌ی خاصی داشتم و دارم. ساعت‌های زیادی داشتم که هیچ‌کدومو خودم نخریدم. اولین ساعتم سوغات افغانستان بود، بعدی‌ها جایزه‌هام بودن، بعدیش سوغات مکه و آخریش هم سوغات استرالیا که همه‌شونم خراب کردم ولی برخلاف بقیه‌ی خاطراتم اینا رو دور نمی‌انداختم. اما دست تقدیر فقط سه‌تاشونو تو قوطی گنجینه‌م باقی گذاشته. البته فک کنم دوتاشونم طبقه‌ی پایین موجود باشه هنوز. الانم ساعت ندارم :(

حرف‌های خنده‌دار؟


حتما شما هم تا حالا بارها به نسبت انسان با جهان فکر کردین، کمی و کیفی.
اینکه ما چقدر و چقدر و چقدر ناچیزیم در برابر عظمت عالم و اگه بخوایم ارزش هر چیزی در دنیا رو مستقیما به ابعادش مرتبط کنیم، واقعا چیزی برای رقابت نداریم. اگه بزرگترین اجرام هستی چشم داشتن و می‌تونستن ببینن، احتمالا برای دیدن ما نیاز داشتن که سال‌ها تلاش کنن و به فناوری‌های عجیب و غریبی دست پیدا کنن تا موفق بشن ما، بی‌مقدارترین ذرات! عالم رو ببینن.
راستش من به بزرگ بودن و مهیب بودن اجرام آسمانی و غیرآسمانی اهمیت نمیدم و فکر نمی‌کنم کسی باشه که به این دلیل به اون‌ها حسودی کنه! چون فاقد شعور هستن و در این رقابت ارزش‌گذاری یقینا باشعور بر بی‌شعور پیروز میشه! =)
اما امروز وقتی فکر کردم که ممکنه ذی‌شعوران دیگه‌ای تو عالم غیر از انس و جن وجود داشته باشه و ممکنه اون‌ها به هر دلیلی برتری‌هایی بر ما داشته باشن و خدا اونا رو هم دوست داشته باشه و بهشون روزی بده و شاید بهشون هم گفته باشه که شما رو از همه چیز بیشتر دوست دارم! حسادتم گل کرد! خودم (نوع انسان) رو یکی از بی‌شمار موجودات عالم دیدم که میاد و میره و این عالم هنوز هست. اما وقتی یادم افتاد که خدا گفته همه چیز رو ای انسان برای تو آفریدم یه کسی تو دلم خندید، خوشحال شد که عزیزدردانه‌ی خدا خودشه، که این موجودات و جمادات هرچه هم بزرگ باشن و بشن و هرچه هم تلاش کنن، باز این ماییم که هدف خلقت اوناییم، که وقتی قرار باشه بساط زندگی دنیوی ما برچیده بشه، اون‌ها هم درهم می‌پیچن و روال طبیعی حیاتشون تغییر می‌کنه.
اما می‌دونین، بعد فکر کردم که هیچ‌کس تضمین نکرده عالم ما، دنیای ما، هستی ما، تنها عالم و دنیا و هستی موجود باشه. کسی نیومده عالم و دنیا و هستی رو تعریف کنه، محدوده و مرزش رو تعیین کنه. شاید اون‌طور که ما فکر می‌کنیم دنیاااااا، شامل همه‌چیز در همه‌جا نمیشه و صرفا یه نامگذاری برای تقریب مفهوم به ذهنه. شاید خدا یه جاهای دیگه‌ای عزیزدردانه‌های دیگه‌ای هم داره و ما، مطلق انسان‌ها، در موردش چیزی نمی‌دونیم.
آیا شما حسادت منو نسبت به اون‌ها درک می‌کنین؟ آیا دلیلش رو می‌دونین؟

  • نظرات [ ۰ ]

نماد اعتماد الکترونیک


دفعه‌ی اولی که کتاب سفارش دادم، بعد از فیکس کردن سفارش و پرداخت هزینه پیام دادن که متاسفانه نمی‌تونیم سفارشتون رو بیاریم، شماره کارت بدید پولتون رو برگردونیم. تجربه‌ی بدی شد.
امشب هم گفته بودن که تا نه و نیم شب می‌رسه، اما بعد از نه دیگه ناامید شده بودم از اومدنش. ده و چند دقیقه بود که زنگ درو زدن و آوردنش :)


و آقای همچنان سر خود را تکان تکان می‌دهند که "نیگا این دختره‌ی خل و چل پولای بی‌زبونو میده چار ورق داستان می‌گیره!" قبول دارم کار خوبی نمی‌کنم، اما قبول ندارم که کار بدی می‌کنم :(

  • نظرات [ ۰ ]

بی‌گناه


دیروز بسته‌ی نود دقیقه‌ای یک ماهه‌ی مکالمه خریدم. الان نگاه کردم هفده دقیقه‌اش مونده :|
گفتم ای ایرانسل دزد و رفتم که دقایق مکالمه‌مو جمع بزنم و با مدرک به دادگاه لاهه شکایت ببرم که دیدم فقط نیم ساعت در یک نوبت با کبری حرف زدم!!! خداوندگارا من کی انقد حرفو شدم!؟ بقیه‌شم ده دقیقه ده دقیقه با خواهر و مادر و لیلا و کبری و اینا.
قراره آپولو هوا کنم! قراره یه قرار دوستانه رو بین دوستان هماهنگ کنم. دیدی آخرشم من شدم هماهنگ‌کننده؟

  • نظرات [ ۰ ]

این من و این گوی و این میدان


گفتم که کارم را نصف کرده‌ام؟ وقت آزادم ظاهرا بیشتر شده، ولی برکتی مرا باید که کم است به نظرم.
انگشتر در انگشتم آزادانه می‌چرخد و حرکت می‌کند، گاهی از حرص درش می‌آورم و می‌اندازم گوشه‌ای. چند روز است احساس می‌کنم لباس‌هایم هم گشاد شده‌اند.
امروز خانم ص می‌گوید "برعکسی، همه‌ش به تفریح و گشت و گذاری و لاغر شدی!" و شاید فکر می‌کند زندگی من همان مهمانی‌هاییست که خانه‌ی خواهر و برادرم می‌روم که اگر باشد هم مگر مهمانی آدم را چاق می‌کند؟

به نظرم همه‌ی این‌ها نشان می‌دهد که باید فکری به حال نیت‌هایم بکنم، و الا یک جایی می‌زنم زیر هرچه فداکاریست و آن‌وقت همه‌ی شما با یابوهایتان باید بیایید و باقالی‌های انبان منفجرشده‌ام را جمع کنید.

  • نظرات [ ۰ ]

عزت نفس


حدود یک ماه پیش، یک آدم خیری فایل‌های عزت نفس آقای محمدرضا شعبانعلی رو برام فرستاد. سه تا وویس، مجموعا حدود سه ساعت. امشب گوش دادنش تمام شد. تقریبا همه‌ی تمرین‌هاشم انجام دادم و الان به نظرم باید زنجیره رو ادامه بدم (به عبارتی بدم بغلی!).
خواستم در خوبی این فایل‌ها و لزوم گوش دادنش برای اغلب افراد داد سخن سر بدم، اما منصرف شدم و فقط شما رو به این صفحه جهت دانلود رایگان این صوت‌ها هدایت می‌کنم. دیگه سفارش نکنم که گوش بدید هااا :)



+ رفتم ببینم این سایت تراست‌زون که اول فایل میگه چطوریه و هزینه‌ی اختیاری فایل چقدره و شاید بتونم پرداخت کنم، اثری ازش نیافتم. با کمی جستجوی بیشتر به این صفحه و این توضیحات رسیدم. باید بگم عمیقا متاثر شدم. ایده‌ای به این زیبایی و با این انرژی شروع شده، اما به بن‌بست رسیده. افسوس!
+ من رو همه می‌شناسن که اصلا اهل مباحث روانشناسی نیستم، وویس و سخنرانی گوش نمیدم و کتاب روانشناسی تا حالا نتونستم بخونم. تلاش کردم و نتونستم. اما از محمدرضا شعبانعلی بابت اینکه روانشناس نیست و هست متشکرم. من صداقت ایشون رو باور کردم.
+ جالبه که بعد از تموم شدن وویس‌ها، بعد از این یک ماه، رفتم ببینم قیافه‌ش چه شکلیه. باور می‌کنید برای بار اوله که از روی صدا/نوشته تصویر بسیار نزدیکی از یه آدم تو ذهنم شکل گرفته؟ تصورم خیلی به خود واقعیش نزدیک بود.

  • نظرات [ ۳ ]

آنقدر گشنه‌ام که...


می‌دانید چیست؟ نه خب از کجا بدانید چیست.
امروز مامان و آقای روزه داشتن، صبح داداشم صبحونه خورده و رفته بود و من که بیدار شدم نان‌ریزه‌های ته سفره رو جمع کردم خوردم! چون نون نداشتیم 😭 بعدشم اومدم درمانگاه و از در و دیوار داره مریض می‌باره. شکمم بدجور قاروقور می‌کنه. از اینجا برم خونه، خیلی زحمت بکشم به نماز برسم، بعد هم برم اون یکی درمانگاه. شب هم دعوتیم و من چقدر تو مهمونی خسته میشم. مخصوصا که روم نمیشه بشینم و کمک نکنم.

کارهای خوبی داره صورت می‌گیره، خوشحالم، راحتم، پرانرژی‌ام. اصلا وقتی نظم باشه، اولویت‌ها درست باشه، هزار تا کار هم داشته باشی باز هم آرومی و آرامش داری. الحمدلله...


+ آنقدر گشنه‌ام که یک‌ضرب می‌توانم/تمساح‌وش ببلعم شش تا لازانیا را!    محسن اشتیاقی

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan