- تاریخ : يكشنبه ۳۰ دی ۹۷
- ساعت : ۲۱ : ۱۱
- ادامه مطلب
- نظرات [ ۰ ]
کلی وقت میذارم، میشینم خودمو تحلیل شخصیت میکنم، شخصیت دور و نزدیک خودمو ترسیم میکنم، گیر و گورهای ساده و پیچیده، نرمال و آنرمال، شایع و غیرشایع روانیمو درمیارم، برچسبهای عجیب و غریب به خودم میزنم و با خودم میگم اینا بدترین مشکلات دنیاست و درصدد برمیام که با همکاری یک متخصص رفعشون کنم. در آخر هم که حسابی از خودم شاکی شدم و به اندازهی کافی در باتلاق ناامیدی و تنهایی دست و پا زدم، به این نتیجهی بدیهی! میرسم که بالاخره بعضیا اینجوریان، بعضیا اونجوری. قرار نیست که با زور چکش و حرارت بشم اونجوری و بعد باز از دور ببینم بعضیام اینجوریان. حالا اینکه چرا وقتی هنوز اینجوریام خدا آدمای اینجوری سر راهم نمیذاره و بلافاصله بعد از اونجوری شدن، قراره گر و گر آدمای اینجوری ببینم، احتمالا واسه اینه که خودم چشم ندارم اینجوریها رو ببینم؛ وگرنه مگه میشه تو این دنیا هر آدمی واسه خودش تنهایی تو یه دسته باشه؟ البته اینکه تنهایی آدما ذاتیه و هیچوقت از بین نمیره رو کار ندارم. اما معمولا آدما چند نفر چند نفر، ظواهرشون با هم مچ میشه، من چرا با هیچ گروهی، حتی ظاهرا مچ نمیشم؟ یعنی در واقع چرا اون گروهو تا حالا پیدا نکردم؟ و سر این واکاوی مجدد باز میشه و پهن میشه و با یه نتیجهی آبدوغخیاری دیگه دوباره کوکش میزنم تا حملهی بعدی...
- تاریخ : جمعه ۲۸ دی ۹۷
- ساعت : ۰۶ : ۲۰
- نظرات [ ۰ ]
گفتن خیلی آه میکشی، چه خبرته؟
مامان همیشه از بچگی همینو میگن، درحالیکه من فقط نفس عمیق میکشم.
اما از قضا این دفعه رو درست گفتن. این چند وقت، آههای واقعی میکشم.
گفتم من میخوام برمممممم!
گفتن برو.
با شوخی و خنده گفتم میدونین که خارج شدن از کشور برام خیلی آسونه؟ یه خروج مراجعت ساده میخواد که هرینهی آنچنانی هم نداره؟ اجازهم دست خودمه و از نظر قانونی هم کسی نمیتونه مانع خروجم بشه؟ جونمو به لبم نرسونین. وگرنه دیدین رفتم که رفتم!
خواهرم میگه خاک بر سرت که همچین فکری اصلا به مغزت خطور کرده! معنی حرفش اینه که مطمئنا چنین کاری رو انجام نمیدی، اما صرفا بابت اینکه همچین فکری کردی سزاوار شماتتی!
به نظرم نمیدونه هر انسانی ابعاد کشفنشدهای هم داره.
ولی احتمالا درست میگه، من نمیتونم همچین حرفی رو جلوی آقای بزنم. علاوه بر اینکه با گیوتین اعدامم میکنن، دلشون هم میشکنه؛ عملی کردنش بماند. آه خدای من! آه!
- تاریخ : پنجشنبه ۲۷ دی ۹۷
- ساعت : ۱۵ : ۲۸
- نظرات [ ۰ ]
۱. جشن روز پرستار دعوت بودم.
۲. بین آدمهای حاضر در سالنی با ظرفیت سیصد نفر که فقط یک میز ده نفرهش خالی بود، میتونم به جرأت بگم تک بودم! مثل من دیگه نبود اونجا! منحصربهفردِ منحصربهفرد!
۳. من اینجا، در حضور شما شاهدان محترم، به اهرام ثلاثه و خدایان مصر، علیالخصوص آمنهوتپ سوم قسم میخورم که هیچگاه و تحت هیچ شرایطی به یک نفر از خاندان جلیلالقدر پزشکی و وابستگان، 'بعله' نخواهم گفت، مگر اینکه شقالقمر یا کاری در رتبهی شقالقمر کند! (جالبه بدونید تکیه کلام من در دوران دبیرستان "به احتمال نود و نه درصد" بود و تا کنون نیز همیشه یه اپسیلون درصدی رو برای اتفاقات غیرمترقبه در ذهنم دارم.)
۴. یکی از چیزایی که من امشب فهمیدم اینه که خدا خیلی دوست داره واسم چالش ایجاد کنه :) من، یک آدم بینهایت ساکت، در جمعهای غریبه بینهایت درونگرا، غیرسرزبوندار! یا سرزبونندار!، باید عدل بیفتم تو میزی که و گروهی که و اکیپی که و گروهانی که وحشتناک اکتیو و وحشتناک متحرک! و وحشتناک وحشتناک هستن! جوری که مجری برنامه از کنار سن تشریف بیاره کنار میز ما برنامه اجرا کنه، تا بتونه بیشفعالی این بچهها رو کنترل کنه تا مراسم به هم نریزه! البته این موجوداتی که امشب دیدم، تو درمانگاه قابل شناسایی نیستن واقعا، امشب با یه شخصیت دیگهشون اومده بودن ظاهرا. خداوندگارا، من شکر اضافه میخورم که با خودم قرارمدار میذارم که زین پس مثل بچهی آدم با مردم گرم بگیرم و به اصطلاح اجتماعی بشوم! دیگه کاملا برام جا افتاد که من بچهیآدمبشو نیستم، من اونیام که جمعگریزه و گاها حتی جلوی غریبه (اعم از غریبهی غریبه و آشنای غریبه (کسی که نشه بهش دوست اطلاق کرد، با عنایت به اینکه تعداد دوستان کل عمرم از انگشتان دو دست فراتر نمیرن)) قدرت تکلم معمولیش رو هم از دست میده، پس دیگه قرارمداری در کار نیست، انشاءالله چالشهای سخت هم نباشه دیگه ;))
۵. خب امشب لوح تقدیری گرفتم، مزین به نام پرستار، از دست کسی که کارفرمای من هست، ولی من تا یک ماه بعد از استخدام، ایشون رو ندیده بودم (یعنی ایشون اصلا نمیدونست همچو کسی رو استخدام کرده!!!) و بعد از اون هم دیگه ندیدمشون تا امشب! یعنی از دور که فک کنم یکی دو بار دیگه هم تو این دو سال دیده باشمشون، ولی خب سلام و حرف و مرف نوچ! امشبم همونقدر که موقع گرفتن لوح یه ممنون متشکر بلغور کردم و موقع خداحافظی هم یه ممنون متشکر دیگه.
۶. و اینکه چرا باید من لوح پرستار بگیرم؟ چون پریشب که بهم زنگ زدن که بیا شیفت یه پرستارِ گرفتار رو پر کن، مؤکدا گفتم "من حرفهم پرستاری نیست" و جای شکرش باقیه که اضافه نکردم "اگه میخواستم کار پرستاری بکنم، موقع انتخاب رشته، محض رضای خدا، یه دونه پرستاری هم میزدم" دیگه حالا اینکه کی تصمیم گرفته چنین آدمی رو به جشن روز پرستار دعوت کنه و از اون بالاتر بهش لوح تقدیر هم بده خدا عالمه!
البته ماماهای بیشماری هستن که در کسوت خطیر پرستاری خدمت میکنن به خلقالله، مثلا من از بین نه پرستاری که امشب ویژه تقدیر شدن سه نفرشون رو میشناختم که دو نفرشون ماما بودن =))) اگه به همین نسبت حساب کنیم، از اون شیش تا هم چهار تاشون باید ماما بوده باشن!
۷. از اون یکی کلینیک رفتم تالار، و چون اون کلینیک نمازخونه نداره، قصد داشتم برم مسجد بین راه نماز بخونم. اما هر مسجدی میرفتم بسته بود. انقد عز و التماس کردم پیش خدا که بالاخره یک مسجد باز پیدا کردم. اگه پیدا نمیشد برمیگشتم خونه و دوست نداشتم وقتی دعوتی رو قبول کردم، پا بذارم روی حرفم و نرم. وگرنه جدا از همهچی، اون روح سرکش انزواطلبم بدجور داشت وسوسهم میکرد که برگردم.
۸. انقدر که یک ربع آخر حرص خوردم، نتونستم درست غذا بخورم. قرار بود ده مراسم تموم بشه و آقای بیان دنبالم، اما زنگ زدم و آقای رو از دمدر برگردوندم خونه و وقتی بالاخره تموم شد و زنگ زدم اومدن و نشستم تو ماشین، ساعت از یازده و نیم هم گذشته بود و میدونم آقای رو امشب بدجور بدخواب کردم. نکتهی مثبت: اونقدر این چند سال رو استرسم کار کردم که بهجای یک و نیم ساعت، فقط یک ربع استرس کشیدم :)
۹. خداوندا شکرت به همان علتهایی که تو بیشتر از من میدانی.
- تاریخ : پنجشنبه ۲۷ دی ۹۷
- ساعت : ۰۱ : ۲۳
- نظرات [ ۰ ]
در حال حاضر، مردم یک نقطهی خاص از شهر مقدس مشهد، نسبت به دو سال گذشته، بیشتر پشت رنگ قرمز یک چراغ عابرپیادهی خاص میایستن.
اینو کسی بهتون میگه که پونصد و پنجاه روز از هفتصد و دوازده روز گذشته رو پشت اون چراغ عابر پیادهی خاص ایستاده.
این رو تعمیم بدیم به همهی چراغهای عابر پیاده و غیرپیادهی کشور؟ درصد قابل توجهی از مردم در دو سال گذشته، دقتشون به این بخش مویرگی از قانون or فرهنگ بیشتر شده.
- تاریخ : دوشنبه ۲۴ دی ۹۷
- ساعت : ۲۲ : ۵۲
- نظرات [ ۰ ]
من به هدهد:
پارچه نداری بهم بدی، بدم عسل برام لباس بدوزه، بپوشم؟
- تاریخ : يكشنبه ۲۳ دی ۹۷
- ساعت : ۲۳ : ۰۸
- نظرات [ ۰ ]
من متاسفم که باید بگم اون چیزایی که فکر میکنید تو آینده وجود دارن، وجود ندارن. حالا اینو خودم دقیقا محاسبه و نتیجهگیری نکردم، از همینایی که مثلا رفتن به آینده شنیدم. ضربههای بدی خوردن اغلب. بالاخره آدم خیالپردازی که یهو چشم باز کنه، بهجای بوستان بهشت خیالی، ترکهای بیابون رو ببینه، مالیخولیا نگیره خیلیه. این آدم یه عمر با رویای باغ و بوستان سر کرده، دیگه نمیتونه ببینه که بیابون هم یه اکوسیستمه که میتونه حتی مهیجتر از باغ ارم باشه.
یکیشون که ظاهر زندگیش هیچ چیز بدی رو نشون نمیده، دقیقا با عبارت "الان مثلا من تو آیندهام" همهی چیزیو که میخواست بگه گفت و بعد زد زیر گریه و من مونده بودم بذارم بخونه یا قطعش کنم.
- تاریخ : پنجشنبه ۲۰ دی ۹۷
- ساعت : ۲۳ : ۴۸
- ادامه مطلب
- نظرات [ ۰ ]
به هر صورت ابتذال چیز خوشایندی نیست.
پس چرا برخی اصرار دارن مبتذل "بشن"؟
+ عنوان از سرکار خانم پروین اعتصامی
- تاریخ : پنجشنبه ۲۰ دی ۹۷
- ساعت : ۰۰ : ۳۸
- نظرات [ ۰ ]
از پارک اومدم بیرون و به ذهنم رسید بهجای خوردن شکلاتگلاسه تو اون ویتامینسرای همیشگی، برم بستنی بخرم و تو خونه درستش کنم. مشکل خامهی فرمگرفته بود که نمیارزید تو خونه درست کنم، گفتم اسپری خامه بخرم یا اگه پیدا نکردم بیخیال این قسمتش بشم. رفتم اون فروشگاه بزرگهی کنار پارک، فک کنم از این فروشگاههای شهر ما خانهی ما! بود. همهجاشو گشتم، کیف داد :) خرید خوراکیجات خیلی دلچسبه :) یک بسته لازانیا خریدم تا برای اولین بار لازانیا درست کنم، دو شیشهی کوچیک شکلات صبحانهی تلخ و فندقی و یک شیشه هم زیتون. با تخفیفاتش شد بیست و هشت هزار و سیصد تومن. بهنظرم که خوب شده. اما اسپری خامه نداشت :| و ایضا بستنی لیتری :// اومدم نزدیک خونه و پنیر پیتزا و تخممرغ و قرص هم گرفتم. و البته فقط دو قلم آخر رو با کارت آقای حساب کردم.
خونه که رسیدم، دیدم هدهد قیمه پخته آورده خونهمون!! این از اون کاراست که سابقه نداشته، یعنی اون دو متاهل دیگه نکردن تا حالا! از پخت کوکوسبزی معاف شدم دیگه. گرچه قبل رفتن سبزی رو پاک، شستشو و خرد کرده بودم، مونده بود تخممرغ بزنم و بذارم رو گاز. خلاصه جاتون خالی، قیمه با زیتون شور خیلی چسبید.
+ الان فقط نمیدونم با این ویار شکلاتگلاسه چه کنم؟!
+ نمیدونم چرا زندگی هرچی هم سخت یا آسون باشه، باز هم میگذره! واقعا نمیدونم.
- تاریخ : سه شنبه ۱۸ دی ۹۷
- ساعت : ۲۰ : ۳۹
- نظرات [ ۰ ]
فلاسک رو آبجوش کردم و نیاوردم. اومدم پارک بانوان واسه سکوت و خلوت و فکر. یهکم که گذشت دیدم همه دارن ورزش میکنن و من دراز کشیدم! پا شدم قدم بزنم، هرچی پول و کارت و طلا تو کیفم بود گذاشتم جیب پالتوم و راه افتادم. (بله، من طلا هم با خودم حمل میکنم =) مامان اصرار دارن که پلاکمو بندازم گردنم، هرچی هم میگم باهاش احساس خفگی میکنم به گوششون نمیره. چند وقت پیش تو درمانگاه بودم که دیدم تقی افتاد رو زمین، قفلش خراب شده بود. منم گذاشتم تو کیفم و دیگه نه خودشو درآوردم، نه صداشو!) یهکم که راه رفتم دیدم دلم واسه دو تنگ شده، شروع کردم دوی نرم. خیلی وقته ورزش نکردم، تنبل شدم حسابی. توی دو، نفر اول دوم دبیرستان و دانشگاه (کلاس خودمون) بودم. دیروز هدهد اومده بود درمانگاه، رفت رو ترازو، چهل و شیش کیلو بود! یعنی چهار پنج کیلو کم کرده بود! و منی که فکر میکردم لاغر شدم، پنجاه و یک بودم! دو کیلو اضافه کردم امسال! BMI ام شده بیست و نیم! البته تا وزن ایدهآل چند کیلویی فاصله دارم، ولی خب ظاهرا دارم میرم سمتش و اگه ادامه بدم احتمالا ازش رد هم میشم. بهخاطر وزن که نه، ولی بهخاطر نشاطی که لازمه تو زندگی، تصمیم شل و ولی گرفتم که گاهی بیام همین پارک بانوان و بدوم. امروز بعد بیست دقیقه دوی نرم و تند، شبیه وقتی مسابقهی دو میدادیم نفسنفس میزدم، یعنی افتضاح! مایهی خجالت و شرمساری! دلم واسه والیبال هم تنگ شده، ولی یک نفره که نمیتونم ببازم! دوچرخهها رو هم کردن تو اون اتاقه و بهش قفل زدن، وگرنه یهکم رکاب میزدم. دلم واسه اونم تنگ شده.
الانم همه بجز من و چهار پنج نفر دیگه، رفتن خونههاشون. منم دارم فکر میکنم برم یه شکلاتگلاسه بزنم تو رگ، ولی خوشم نمیاد تنها برم اونجا. باید هدهد هم میاوردم با خودم.
- تاریخ : سه شنبه ۱۸ دی ۹۷
- ساعت : ۱۶ : ۵۶
- نظرات [ ۰ ]
آخرین مطالب