مونولوگ

‌‌

عصرانه


از خونه که میومدم بیرون، مامان توی حیاط، روی تک‌پله‌ی جلوی راهرو نشسته بودن. حیاطِ تمیز و جاروزده، هوای فوق‌العاده و سکوت خوشایندی که جریان داشت، به‌نظرم می‌تونست عصر دل‌انگیزی رو رقم بزنه. دیروز که خونه بودم، پریروز که گردش بودم و حتی نیم ساعت قبلش که اومده بودم خونه این احساس رو نداشتم، ولی الان که داشتم می‌رفتم بیرون، فضایی رو حس کرده بودم که پرتم کرده بود به روزهایی که خونه‌مون طبقاتی نبود، زیر تاک انگور، تو اون سایه‌های خال‌خالی فرش پهن می‌کردیم و چای می‌خوردیم، البته من نمی‌خوردم، بقیه می‌خوردن. آقای لباس کار تنشون بود و مامان برنج پاک می‌کردن و ما هم زمین و زمان رو بهم می‌ریختیم.
سفره‌مون شده یه‌وجب! یک، دو، سه یا چهار نفر دورش می‌شینیم. خواهر و برادر زیاد میان و سفره بزرگ هم زیاد پهن میشه، ولی دیفالتمون شده همون یک‌وجبی! غم‌انگیزه.


حالیا مصلحت وقت در آن می‌بینم
که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم
جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم
یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم
جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم
تا حریفان دغا را به جهان کم بینم
سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو
گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم
بس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح
شرمسار از رخ ساقی و می رنگینم
سینه تنگ من و بار غم او هیهات
مرد این بار گران نیست دل مسکینم
من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر
این متاعم که همی‌بینی و کمتر زینم
بنده آصف عهدم دلم از راه مبر
که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کینم
بر دلم گرد ستم‌هاست خدایا مپسند
که مکدر شود آیینه مهرآیینم


+ جداً نمی‌دونم تا وقتی حافظ هست، چطور میشه از شاعر دیگه‌ای حرف زد؟

  • نظرات [ ۰ ]

مگه داریم، مگه میشه...

یکی از موضوعات گپ‌وگفت دیروز، ازدواج، زندگی متاهلی و زندگی مجردی بود. (سه متاهل، سه مجرد) مثلا داغون‌ترین خواستگارتون چه شکلی بوده؟! جالب‌ترین جواب: یه آقای ناشنوا، نقص تو دست یا پا (دقیق یادم نیست کدوم)، شاگرد مغازه و کلا مجموعه‌ای از عیب و ایرادهای ظاهری که حاضر نشده با دخترخانوم دو کلمه صحبت کنه! البته جالبیش همین قسمت آخرشه و البته‌تر به نظر من که مرد عاقلی بوده و اگه کلا جایی نمی‌رفت که قراره نه بشنوه عاقل‌تر هم می‌بود.
و باز هم تاکید موکد دوستان بر اینکه تا مجردین برین حالشو ببرین =) متاهل‌هامون زندگی خوبی دارن، یکیشون که قبلا هم گفتم از قبل دانشگاه تو عقد بود و شوهرش چهار سال تمام، سالی چند بار، هی مسیر هرات_مشهد رو رفت و اومد و عروسی نگرفت تا ایشون درسشو بخونه. بعد هم رفتن هرات و الان با دختر یک و نیم ساله‌ش اومده مدرکشو گرفته که بره احتمالا کارش رو اونجا شروع کنه. یکی دیگه‌مونم که یک سال میشه رفته کابل و الان برای زایمانش برگشته مشهد. هم مطب داره تو کابل و هم تدریس می‌کنه!!! من که شوکه شده بودم وقتی فهمیدم. ظاهرا اوضاع کشور خراب‌تر از این حرفاست، دانشگاه‌های خصوصی استاد با مدرک لیسانس هم قبول می‌کنن، دولتی‌ها رو نمی‌دونم. از دیشب باز افتادم به خواهش و التماس و زاری، ولی مرغ آقای یه پا بیشتر نداره. دو ساله دارم این روضه رو می‌خونم، ولی فقط خودم پای منبرم اشک می‌ریزم. تنها زندگی کردن یه دختر، اونم تو شهری مثل کابل، اصلا در دایره‌ی ادراکاتشون نمی‌گنجه.
سومی هم قبلا تعریف کردم که با یه پسر ایرانی ازدواج کرده. تا چند وقت دیگه بهش شناسنامه‌ی موقت میدن و اونم میره سر کار. حالا مصاحبه‌شو برامون تعریف کرد، مردیم از خنده! ازش پرسیده ارکان نماز چندتاست و کدوماست؟؟؟ یعنی ایرانیا قانونا اجازه‌ی ازدواج با اهل کتاب یا کفار رو ندارن؟ حالا این هیچی، دوست ما هم که بین سوالای دیگه، با این سوال غافلگیر شده، گفته توحید، عدل، نبوت، امامت، معاد!!! 😂😂😂 شوهرشم از اونور هی سعی می‌کرده تقلب برسونه! بعد اگه کسی نتونه جواب بده چی؟ عجیبه یه‌کم.
اون دو تا مجرد هم که یکیشون داره ارشد می‌خونه، یکیشونم که دورگه‌ی ایرانی_عراقیه تو بیمارستان کار می‌کنه. جفتشون می‌گفتن در یک سال اخیر چند تا خواستگار برای من فرستادن. ولی بسته‌ای با اون ویژگی‌ها به مقصد خونه‌ی ما نرسیده! هر کدوم هم یه چیزی بین حرفاشون گفتن که ناراحتم کرد.
یکیشون گفت من تو رو به خیلی‌ها معرفی کردم، ولی بین تعریفا می‌گفتم که دختر سختیه! بحثو عوض کردم تا بازم نشنوم که سخت یعنی چی. جوری میگن که آدم می‌مونه الان دارن مدحش می‌کنن یا مذمت. خودم فکر می‌کنم کتاب شخصیت من، انقدر رو و واضحه که کاملا قابل پیش‌بینی‌ام. یاد گرفتنم سخت نیست، من آدم سختی نیستم، کنار اومدن با چهارچوب‌های قانون و منطق سخته به‌نظرم. اینکه دوستام منو سخت ببینن، سخته به‌نظرم.
اون دوست ایرانی_عراقیم هم بعد از اینکه گفت یه ناظم مدرسه (که بچه‌ها خیلی تاییدش کردن که خوب شخصیتی واسه تسنیم بوده!) رو برام فرستاده، گفت بیا زن‌داداش خودم بشو و با داداشم برو عراق! گفتم تکرار نکن که شوخیشم خوب نیست. با یه حالت ناراحتی گفت من که می‌دونم ما رو در شان خودت نمی‌دونی. کنارم بود، عادت ندارم موقع صحبت روبه‌رو بشینم و تو صورت طرف نگاه کنم. کامل برگشتم و فقط نگاهش کردم. زبان در دهان نمی‌چرخید تا کاملا عصبانیتمو بریزم بیرون، پس چیزی نگفتم. به‌زعم خودش اذعان کرده که از من پایین‌تره، ولی من توهین تلقی کردم حرفشو. واقعا حرف خیلی بدی زد و اگه به‌جاش می‌گفت دلتم بخواد، داداشم از سرت زیاد هم هست شاید بهتر بود.
خودشم می‌خواد بعد طرحش، بره عراق و کار کنه. میگه معادل حقوقش تو ایران میشه ماهیانه هجده میلیون تومن! امروز که بعد از بحثای بی‌ثمر، حرفای همیشگی رو شنیدم که نمیشه بری کابل و نه و نه و نه، به خواهرم گفتم عجب اشتباهی کردم به دوستم اونجوری گفتم. می‌رفتم دیگه، ماهی هجده تومن کم نیستا 😂



+ عنوان: ...که چند تا دختر جمع بشن و حرف ازدواج نزنن؟ میشه، ولی دوستای من نمی‌تونن =)

  • نظرات [ ۰ ]

گلابتونه دختر


دیروز یکی از بچه‌ها پا به ماه بود. کم و بیش درد هم داشت حتی! هر لحظه منتظر بودیم دردش زیاد بشه ببریمش بیمارستان! حالا بچه هم بریچ، سزارین. انقدر اینو راه بردیم که به نظرم شب، راه به راه رفته بیمارستان!

  • نظرات [ ۰ ]

دورهمی


بالاخره رفتیم این دورهمی رو.
متاسفانه فکر کنم دیگه از بچگی دراومدم و وارد دنیای آدم‌بزرگا شدم. نشون به این نشون که خودم آنجا و دلم جای دیگری بود. نگران و مضطرب خانه و کاشانه. یادش بخیر وقتایی که تو خونه کلی بحث می‌کردم و پامو که می‌ذاشتم بیرون، دنیا به مبدا صفر برمی‌گشت و ناراحتی یا خوشحالی از نو شکل می‌گرفت. الان هرجایی هستم، احساسات جای قبلی که بودم رو هم با خودم حمل می‌کنم. به عبارتی قوه‌ی ناسیه!م از کار فتاده.

بهشت حسرت شنیدین؟ اینم دورهمی حسرت بود. شش نفر بودیم با پنج نفر آدم که به شرایط استیبل رسیدن و من معلق اون وسط. خوش گذشت، ولی الان دلم گریه می‌خواد و متاسفانه الان که تو اتوبوسم اشکام ناخودآگاه می‌ریزن. دارم فکر می‌کنم لیاقت نداشتم؟ خدا برنامه‌ی دیگه‌ای برام داره؟ صلاحم همینه؟ یا چی؟
برای اینکه مثل هر بار که دوستامو می‌بینم، دوباره قلبم تا چند وقت متلاطم نباشه، دعا کنید لطفا.

+ بعدا شرح امروز رو شاید نوشتم.

  • نظرات [ ۰ ]

شمع


من امشب یه مولکولم، تو سرزمین مولکول‌ها.
اینجا یه سالن بزرگ و طویل و شیکه. زندگی‌مون خوبه، امکانات رفاهی متناسبه. اما یه بلندگو اینجاست که هر شب اسم چند تا از مولکول‌ها رو اعلام می‌کنه تا برن به سمت سرنوشتشون.
سرنوشتشون از اون دو تا در آسانسوری* رد میشه. دو تا در: ترکیب، انرژی‌خواه؛ تجزیه، انرژی‌زا.
امشب من هم فراخوانده شدم. قراره کلید یکی از درها رو فشار بدم و وارد واکنش بشم.
اگه ترکیب رو انتخاب کنم، داخل اتاقک، علاوه بر انرژی فعال‌سازی، یه مولکول دیگه هم هست، به اضافه‌ی مقادیر معتنابهی انرژی اضافی که تعلق می‌گیره به ما دو تا. تو این اتاقک ما از هم تاثیر می‌پذیریم، از هویت انفرادی‌مون صرف‌نظر می‌کنیم و با قیافه و شخصیت جدیدی به جامعه‌مون برمی‌گردیم. اما چاق و چله و با انرژی اضافه برمی‌گردیم.
اگه در تجزیه رو انتخاب کنم، فقط همون انرژی فعال‌سازی تو اتاقه. من وارد میشم، اون انرژی مختصر رو می‌خورم و اونقدر خودمو به در و دیوار می‌کوبم که از هم بپاشم و تیکه تیکه بشم. من می‌میرم، اما تیکه‌های من هر کدوم یه عضو جدید جامعه میشن. انرژی زیادی هم تولید می‌کنم که اون هم خرج جامعه میشه و می‌ذارنش تو اتاقک ترکیب. کسی که وارد این اتاق میشه از قبل توجیهه که داره به خاطر ترقی جامعه به آب و آتیش می‌زنه، ایثار می‌کنه. اینو می‌پذیره و با کمال میل وارد میشه.
اتاق ترکیب ورودی با تیپ‌های مختلف داره. اما اتاق تجزیه، دو مدل داوطلب بیشتر نخواهد داشت. اینه که صف اتاق ترکیب همیشه شلوغ بوده در تاریخ.
اتاق ترکیب یه زندگی معمولی و راحت پیشکش می‌کنه، اتاق تجزیه جاودانگی. کدوم‌وری برم؟ کدوم‌وری دارم میرم؟


* از این درهایی که به طرفین باز میشه.

  • نظرات [ ۰ ]

جمود مغزی


اگه می‌شد تو روی طرف فحش بدیم خوب بود، نه؟ :)
حالا هر فحشی نه، همینایی که تو ذهنم میدم فقط؛ احمقِ بیشعورِ آشغالِ عوضی! 😅
خلاصه الان می‌خوام به یه نفر که هیچ کار بدی نکرده بگم احمق بیشعور آشغال عوضی!
تا دلم خنک شه!
ولی خب می‌نشود!


حالا که پست به این مبتذلی نوشتم، اینم بگم.
من کتابای قدیم القدما رو که می‌خونم، معماری‌شونو تو ذهنم مجسم می‌کنم. بعد یه جاییش برام گنگ می‌مونه، توالت، دستشویی، سرویس بهداشتی، مستراح! آخه چرا هیچ کتابی به این قسمت خونه اشاره نکرده؟ حتی در مورد حموم هم نوشتنا، مثلا خزینه بوده و این چیزا، ولی در مورد مستراح، نه تو کتابای فارسی نه خارجی چیزی ننوشته. البته از بین کتابایی که من خوندم، فقط تا حالا یه کتاب یه اشاره‌ی خیلی کوچیکی بهش داشته. اسمش یادم نیست، سه جلد کتاب قطور در مورد ملکه‌های پهلوی اول و دوم بود. موضوع تحقیق درس تاریخ سوم دبیرستانم بود. کلا تاریخ جذابه، مگه نه؟ اون‌جا نوشته بود که تو عروسیِ فک کنم ثریا با محمدرضا، یه دفعه یه بوی گندی مجلس رو برداشت. بعد کاشف به عمل اومد که یه تیمسار؟ی رفته اون دستشویی خرابه‌ی قدیمی و چون خراب بوده...
همین و خلاص! جدا در این زمینه اهمال شده. به این فکر نکردن که آیندگان چطور این بخش از منزل رو تصویر می‌کنن؟


خلاصه معذرت و اینا، حوصله‌م سر رفته، هوا سردِ خشکه، کسی نمیاد بریم پیاده‌روی.

  • نظرات [ ۰ ]

جان به لب


شعله دارم می‌کشم در تب، نمی‌فهمی چرا؟
آب دارم می‌روم هر شب، نمی‌فهمی چرا؟

اهل آه و ناله کردن نیستم، جان من است
اینکه هر دم می‌رسد بر لب، نمی‌فهمی چرا؟

آنچه من پای به دست آوردن چشمت زدم
قید دینم بود لامذهب، نمی‌فهمی چرا؟

بارها دل کندی و من بارها جان کنده‌ام
بارها تکرار شد مطلب، نمی‌فهمی چرا؟

بین مردم مثل من پیدا نخواهد شد، نگرد!
یک ندارد جز خودش مضرب، نمی‌فهمی چرا؟

بارها گفتم دل دیوانه، گرد عشق، نه!
نیش خواهی‌خورد از این عقرب، نمی‌فهمی چرا؟

حسین زحمتکش



+ جناب حسین خان، انقد زحمت نکش. خو نمی‌فهمه دیگه ولش کن؛ نَوَفَهمه!
+ بین مردم مثل من پیدا نخواهد شد، نگرد! آیا ممکنه این از زبان من، در مورد نفسی از نفوس عالم صدق کنه؟ 
+ مصرع بعدشم نمی‌فهمم راستش!
+ یادتون هست گفتم یه غرفه‌ای تو نمایشگاه، بدون اینکه قصد خرید داشته باشم، چهار تا کتاب شعر بهم فروخت؟ امشب همونی که اصلا اصلا نمی‌خواستم بخرم و در نهایت با این تفکر که شاید واقعا خوبه که انقد تعریف و اصرار می‌کنه خریدمش رو برداشتم بخونم. اصلا چنگ منگ نمی‌زنه به دلم. باز هم بنا رو بر این میذارم که من نمی‌فهمم.
+ این واسه نمونه! بین چندتایی که تا اینجا خوندم، به نظرم بدک نیست. لایک یا دیسلایک بزنین لطفا.

ته‌تغاری


از صبح بشور و بساب و بشور و بساب و بشور و بساب داشتم. انصافا بعدش انگار روح آدم تازه میشه :)
مامان هم پلومرغ پختن، با فقط سینه‌ی مرغ. شیرینی هم آوردن، برای تولد حجت؛ اختصاصی توش نارنجک هم بود. امروز به سن قانونی رسید =)
بعد همین بچه، سر سفره میگه این گوشت چیه؟ یه جای جدید مرغه؟ 😑😑😑
تا به این سن رسیده فقط ران خورده فک کنم. اصلا تقصیر مامانه که پسراشو انقدر لوس می‌کنه که همیشه هرچی می‌خوان بهشون میده!

+ یعنی هیچ‌وقت سینه‌ی مرغ ندیده این بچه؟ :|
+ یعنی واقعا؟ o_o
+ وقتی میگم پلومرغ، یعنی پلومرغ! اگه می‌خواستم بگم چلومرغ، خب می‌گفتم چلومرغ دیگه. یعنی شما تابه‌حال مرغ رو داخل برنج، به شکل دم‌پخت نپختین؟؟؟

  • نظرات [ ۰ ]

کتیبه‌ی چهل ساله


امروز خانم ص می‌گفت تو اون یکی محل کارش، یه دختری اومده بوده کتاب می‌فروخته و می‌خواسته ازش بیشعوری رو بخره، اما نخریده. گفتم من دارم، اگه بخواد براش میارم. خوشحال شد گفت بیار. که دکتر بدوبدوکنان از اتاقش اومد بیرون و به خانم ص گفت در مورد چی حرف می‌زدین؟ بعد هم گفت من که تو اتاقم اینو دارم و رفت براش آورد. یه کتاب دیگه هم آورد که اسمشو اینور اونور زیاد شنیدم. واسه همین وقتی بهم تعارف کرد! گرفتمش.
کاملا نوئه، به احتمال زیاد تا حالا ورق نخورده! توش نوشته چاپ سوم ۱۳۵۷! فونتش قدیمیه، ولی کاغذش قدیمی و کاهی و رنگ و رو رفته نیست و کاملا سفید و نوئه. قیمت پشت جلدش شونزده هزار تومنه!!! مگه اون‌وقتا با شونزده هزار تومن خونه نمی‌خریدن؟ :/
نگاه کردم، قیمتش تو نت، یه‌جا حدود بیست و نه و یه‌جا سی و دو هزار تومنه. فلذا امر می‌کنیم همگی از خوشحالی در پوست خود نگنجید!
کسی می‌تونه بهم یاد بده نرخ تورم رو حساب کنم؟؟؟ :)))

  • نظرات [ ۰ ]

یک هفته با جین ایر


اگه در حال خوندن کتاب جین ایر هستین یا قصد دارین که بخونینش، این سطور پایین رو نخونین.


من از اول حق رو به سنت‌جان ریورز دادم که با وجود عشق تند و تیزش به روزامند، اون رو به همسری انتخاب نکنه. قبل از اینکه نویسنده با زبان جین ایر بگه که چرا.
شیفته‌ی سنت‌جان شدم با اون قدرتش در مهار تمنیات.
با اون بینشش که کاملا شفاف به خودش فهمونده بود که روزامند به زودی براش تبدیل به عروسک کسل‌کننده‌ای میشه.
و به نظرم شارلوت برونته نخواسته بود که پازل رو کامل کنه و اعتراف کنه که شخصیتی مثل سنت‌جان، قطعا عاشق شخصیتی مثل جین ایر میشه.
شاید برای اینکه دل کسی رو نشکسته باشه، خواستگاری سنت‌جان از جین رو بی‌روح و برحسب وظیفه جلوه داد.
من اگر سنت‌جان بودم و اگر در جین ایر قدرت روحی و فکری و عمق جان می‌دیدم، بالکل روزامند رو فراموش می‌کردم و حتما عاشق جین می‌شدم.
و اگر جین ایر بودم و این ژرف‌نگری سنت‌جان رو می‌دیدم (کاملا فارغ از بعد مذهبیش) برام جذاب‌ترین شخصیت اطرافم می‌شد؛ خیلی جذاب‌تر از ادوارد راچستر.

خلاصه، قسمت پایانی به نظرم سوژه‌ی بهتری برای رمان شدن بود.
قسمت‌های رمانتیکش، مثلا وقتی ادوارد راچستر به جین ایر می‌گفت که تا ابد حسش بهش همین‌قدر عاشقانه خواهد بود یا پایان داستان که جین ایر گفت که بعد از ده سال که هر لحظه با هم هستن همچنان مثل روز اولن، می‌گفتم جمع کنین بابا!
به نظرم حتی رمانتیک‌ترین رمان‌ها هم باید بر اساس واقعیت باشن و دروغ به ذهن ملت گسیل نکنن!

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan