درگیر کارهای اداری بودم امروز. در تلاشم به یه روشی، ده دلار از هزینهی تمدید پاسپورتم کم کنم. ده دلارم ده دلاره خب، به قیمت امروز، پونزده اسفند نود و هفت خورشیدی، میشه صد و سی و پنج تومن. کمی اینور و اونور شوت شدم و چون دیدم خیلی شلوغه، گفتم برم سفارشی مامان رو بخرم و دوباره برگردم که خلوت بشه. سفارشی خریدن همانا و دیدن کتابفروشی همانا. سه تا کتاب برای دختران خواهر و برادرم خریدم. یکیشو در واقع مجبور شدم :| کتابش شش ورق بیشتر نداره، از این ورقههای چندلایهی ضخیم که بنده یکیشونو کمی خراب کردم و ناچارا برش داشتم. حالا اشکال نداره، موضوعش بد هم نیست.
بر که گشتم (ترکیب رو التفات بفرمایید 😆) رفته بودن نهار، نشستم تا برگردن. یه دختر بچهای بود که خیلی بیتابی میکرد و مادرشم از پسش برنمیومد. میگفت چند روزه که هی اینجان و دیگه خسته شده دخترک. یکی از کتابا رو درآوردم به مامانش گفتم میخوای براش بخونی؟ گفت نه، میخواد فقط عکساشو ببینه! همینطور ورق زدم و چون همهی صفحات نقاشیاش تو یه مایه بود (همهشون زنبور بودن) دیدم اینکه برا بچه جذاب نیست. یهکم در مورد اینکه هر کدوم چیکار میکنن و چه رنگیان و چی هستن حرف زدیم. دوباره پرسیدم نمیخوای براش بخونی، باز گفت نه! :| ای بابا! اصلا دوست نداشتم اونجا، بین اون همه آدم شعر بخونم، قصه بود باز یه چیزی، ولی شعر خب آهنگینه. جلو مامانمم نمیخونم حتی 😁 اما فاطمه خانوم مشتاق بود جدا، منم دلو زدم به دریا و شروع کردم شعر خوندن! :))) سرمم نیاوردم بالا ببینم ملت نگاهم میکنن یا نه :))) نگم که چقدر ذوق کرده بود بچه، هی به مامانش اشاره میکرد که داره برام شعر میخونه :) تموم که شد دادم دست خودش که عکساشو ببینه و کلا مال خودش باشه. موقع رفتن مامانش کتابو داد دست من و دخترشو بغل کرد که بره. دخترشم کانه این فیلمای هندی دستاشو از رو شونهی مامانش دراز کرده بود گریه میکرد و کتابو میخواست. هرچی میگم بابا کتاب مال خودشه، بذار بگیره، مامانه میگفت نع! آخر کوتاه اومد و گرفت و رفتن :)
کارمم که راه نیفتاد، گفت برو فلان وقت بیا. مردک روشو اونوری کرده بود که مثلا سرم شلوغه و هرچی میگفتم میگفت جان؟ باز باید تکرار میکردم. مرگِ جان، دردِ جان، زهرمارِ جان.
بعد رفتم حرم و در یکی از معدود دفعات عمرم، رفتم مسجد گوهرشاد. چقدر خوب بود، خاطرات اعتکاف چند سال پیش زنده شد. چقدر بدو بدو میرفتیم سرویس و برمیگشتیم که اعتکافمون باطل نشه. دور حوض وسط حیاط مسواک میزدیم که مجبور نباشیم از مسجد خارج بشیم. شب آخر هم که اعتکاف تموم شد، مردها اومده بودن تو حیاط و رو به امام رضا گروهی یه چیزی میخوندن، ما هم رفتیم گوش دادیم. ولی چقدر دسر میدادن و چقدر هم بدمزه بود :/ خلاصه که یادش بخیر :)
- تاریخ : چهارشنبه ۱۵ اسفند ۹۷
- ساعت : ۱۶ : ۴۰
- نظرات [ ۰ ]