یه روزی میشه مثل دیروز که از چهار صبح تا ده شب کار کردم و با حال و روحیهی خوب برگشتم خونه و فقط مقدار زیادی خستگی جسمی داشتم.
یه روزم مثل امروز که دیشبش، آخر شب کلی با همکارم سر ارتباطات و تعاملاتمون بحث و چالش داشتم تو واتساپ و بعد نیمه شب خوابیدم. صبحم چهار خودمو از خواب کندم، برای صبحانه نون نداشتیم، با کوفتگی راه افتادم سمت بیمارستان، رانندهی اسنپ مسیرو خوب بلد نبود، بیمارستان خلوت نبود، اسنپ اولی که از بیمارستان ۱ به ۲ گرفتم مردک بیادب تلفنو روم قطع و سفرمو لغو کرد، چون اومده بودم جلوتر ایستاده بودم که برای اون راحتتر باشه و نخواد دور بزنه و اون رد شده بود قبلش، اسنپ دوم دو دور دور بیمارستان زد تا تونست بالاخره لوکیشنو پیدا کنه، موقع پیاده شدن هم نرسیده به بیمارستان نگه داشت، نگهبان جلوی در بازم مثل هر روز جواب سلاممو نداد و... اینا هر کدوم تنهایی مشکلی نیستن، ولی وقتی با هم باشن و مخصوصا خستگی پسزمینهی همهشون باشه آدم حالش گرفته میشه.
الان چی حالمو خوب میکنه؟ برم خونه، خونه مرتب باشه، خواهرام و بچههاشون اومده باشن، ولی آروم باشن و جیغوداد نکنن و جایی رم منفجر نکنن. بچهها یه گوشه مجسمه بازی کنن، من و مامان و عسل و هدهد هم چای و کلوچهی سنتی لاهیجان بخوریم و حرف بزنیم. من درازکشیده باشم البته. بعد برای ظهر هم از غیب غذا برسه و هیچ کدوممون پا نشیم نهار درست کنیم. آخرشم ناگهان شب بشه و صبح بشه، دم اذان صبح، بعد من و عسل و هدهد بریم حرم و بشینیم تو صحن و گرگومیش هوا بیایم بیرون، بریم یه چیزی بخوریم و برگردیم خونه.
+ ولی من دیگه به اون نگهبانه سلام نمیکنم.
- تاریخ : پنجشنبه ۲۷ مرداد ۰۱
- ساعت : ۱۰ : ۲۰
- نظرات [ ۳ ]