دیروز توی کلینیک برای جیمجیم و دو تا دیگه از پرسنل تولد گرفته بودیم. البته من نبودم، بقیه گرفتن :)) نیم ساعت زودتر از شروع به کار کلینیک. جیمجیم ولی سوپرایز شده بود. چون این کارا تو کلینیک کار خود جیمجیمه. بعد چون تولدش با اون دو نفر دیگه همزمانه، میخواسته فردا بره کیک بگیره. فکر نمیکرده کسی بخواد خودشو سوپرایز کنه. من آخرش رسیدم و فقط رفتم کیک خوردم و بعد همه متفرق شدیم :) برام جالبه که بقیه با این کارا خوشحال میشن. منم نمیگم نمیشم، ولی راحت نیستم. بیشتر از خوشحالی معذبم. دوست دارم تولد بقیه باشه نه تولد من. به جیمجیم هم گفتم، به عبارتی عاجزانه تقاضا کردم که تاریخ تولد منو فراموش کنه. اگه اون و میمالف چیزی نگن کس دیگهای نمیدونه. گفتم شما اگه واسه من تولد نگیرین هیچ کس نمیفهمه. ولی زیر بار نمیره. حالا تا آذر خدا بزرگه. یه جوری راضیش میکنم.
همکار جدیدم با سرعت کمی داره راه میاد. طوری که من اعصابم گاهی خرد میشه و به یه بهانهای میام بیرون که سرعت کارشو نبینم. البته خب سرعت من از میانگین بالاتره، ولی از بقیه واقعا فقط توقع میانگینو دارم، نه بیشتر. از طرفی این همکاری فعلا تنها امیدم برای کمتر شدن شیفتامه. البته که هیچ کس بهم قولی نداده که شیفتام کمتر بشه، من دارم تو تاریکی تو هوا چنگ میندازم، شاید دستم به یه طنابی چیزی بند شد. بعضی روزا انگار دیگه خالی میکنم. میخوام یهو بزنم زیر همه چی. روزایی که چند شب متوالی ۴ ساعت خوابیده باشم مثلا :|
چند شب پیشا جیمجیم یه گروه واتساپ زد و من و میمالف رو عضو کرد. تو اون گروه گفت که تو تمام عمرش، ما دو نفر اولین کسانی هستیم که انقدر ارتباط باهامون براش سخت و درعینحال خواستنیه. ما سه نفر تو کلینیک یه اکیپ محسوب میشیم. به قول میمالف، برای بقیه هم خیلی عجیبه که ما چطوری انقدر زود و انقدر زیاد با هم مچ شدیم. من و میمالف، ظاهری خیلی شبیهیم، شخصیتی هم. اون رنگایی که گفتم یه بار اینجا؟ من و میمالف آبی هستیم. درونگرا. آروم. با هیجان ظاهری پایین. جیمجیم قرمزه. انرژی و هیجان از تکتک سلولهاش متصاعد میشه. ما به خاطر وجوه مثبت شخصیتهامون به هم جذب شدیم، ولی تفاوتهامون برای جیمجیم خیلی چالشی بوده. من و میمالف زیاد اذیت نشدیم بابت برونگرایی جیمجیم، ولی اون بابت درونگرایی ما خیلی اذیت شده. خودش میگه از یه طرف این دوستیو دوست دارم، از یه طرف دارم خیلی اذیت میشم. نمیدونم کی ناراحتین، کی خوشحالین، کی عصبانی میشین، کدوم حرفمو دوست داشتین، از کدوم خوشتون نیومده و... میگه شما دو تا اصرار دارین خود خودتون باشین، ولی تو رابطه یه جاهایی آدم باید به خاطر طرف مقابل از خودش کوتاه بیاد، رفتارشو تعدیل کنه. میگه من خیلی جاها به خاطر شما تو رفتار همیشگیم تغییر ایجاد میکنم، ولی شماها این کارو نمیکنین. منم موضوعو از جانب خودم یهکم توضیح دادم همونجا. بعدش جیمجیم گفت که خیلی قشنگ حرف زدم و اینطوری تا حالا بهش نگاه نکرده بوده و از این حرفا. گفت چون زیاد حرف نمیزنم، فکر نمیکرده انقدر سخنور خوبی باشم و بتونم اینجوری قشنگ توضیح بدم :)) ولی خب چالشه همچنان هست و قراره یه روز سه نفری حضوری بشینیم سنگامونو وا بکنیم.
برام جدیده، اینکه چالشهای روابطمو به بحث بذارم و سعی کنیم حلش کنیم. همینه که این دو تا برام خاصن. جیمجیم که خاص بودنش از اول معلوم بود. میمالف رو تازه دارم کشف میکنم. چون مثل خودم آبیه و دیرکشف :)
قراره روپوش من تغییر رنگ بده تو کلینیک. چون با بچهها کار میکنم و بچهها از روپوش سفید میترسن. دیروز رفتم پارچه خریدم و دادم هدهد که برام بدوزه. آبی گرفتم، ولی الان میگم کاش آبی روشنتری میگرفتم. آبیش الان شبیه آبی NICUئه. نمیدونم شاید بعدا یه زرشکی هم دوختم :)
- تاریخ : دوشنبه ۳۱ مرداد ۰۱
- ساعت : ۱۰ : ۵۰
- نظرات [ ۰ ]