دلم میخواد بنویسم. با خودکار. با دست. توی دفتر. با خط خوب. چیزهای خوب.
اون اتفاق چنان در هم لهم کرده که تو روز عادی، شرایط خوب، وقتی که هیچ ربطی بهش نداره، یکیو میبینم که یهکم شبیهشه، حتی اگه این شباهت صرفا رقتانگیز بودن باشه، به خودم میام میبینم چشمام پر شدهن و دارن میریزن. کی بشه که این زخم خوب بشه. کی بشه که ذهنم اون ماجراها رو رها کنه، ازش گذر کنه، هضمش کنه، حلش کنه. آهههههههه...
مشاور ازم پرسید به نظر خودت چرا انقدر از این ماجرا متاثر شدی؟ میترسی بعدا برای خودت اتفاق بیفته؟ مسلما این نیست، ولی هرچی فکر میکنم جواب این سؤالو پیدا نمیکنم. بعضی وقتا یه سؤالایی از آدم میپرسن، آدم نمیخواد جواب رو "بگه"، ولی میدونه. حتی ممکنه پیش خودش هم نخواد بگه و انکارش کنه، ولی میدونه که جوابو میدونه. اما این یکیو نمیدونم. نمیدونم چرا انقدر روحم تو اون ماجرا زخم خورد و چرا هنوز خوب نشده. کاش یه روز بفهمم.
+ نمیدونم شما تو محرم آهنگ گوش میدید یا نه، منم تا امروز گوش ندادم. ولی امروز قلبم داشت مچاله میشد و شدیدا این آهنگ رو میخواست.
+ ماجرایی که گفتم شکست عشقی و این حرفا نیست، شاید اونایی که پارسال اینجا بودهن، بدونن از چی حرف میزنم.
- تاریخ : شنبه ۲۲ مرداد ۰۱
- ساعت : ۱۶ : ۴۱
- نظرات [ ۲ ]