یه جایی خوندم که کسی که از سفر برمیگرده، دیگه اون کسی نیست که به سفر رفته. الان دارم میبینم راست گفته. الان اون تسنیم قبلی دیگه اینجا نیست؛ بلکه یه تسنیم سیاهسوخته داره براتون مینویسه :))
این سفر هم با همهی سختی و آسونیش تموم شد. دارم به شدت در برابر میل به بستن این صفحه مقاومت میکنم و میخوام به هر جون کندنی هست دو خط در موردش بنویسم. نوشتههام، فکرام برای سالهای بعدم مهمن.
اول اینکه من چند پست قبل یه چیزی گفتم راجع به اینکه برگهی تردد بین شهری به مامان آقای ندادن و اینا. اون قسمتو اصلاح کنم که دادن اون برگه رو. آقای با ما شوخی کرده بود که یهکم استرسیمون کنه. شوخیهای آقای هم همیشه خیلی جدیه و آدم باور میکنه. برای گرگان گرفته بودن ولی روش نوشته بود از مسیر سمنان! ما میخواستیم از بجنورد بریم، ولی دیگه گفته بودن باید از سمنان برین. صبح راه افتادیم، تا دامغان رفتیم و نهار خوردیم، بعد نقشه رو چک کردیم دیدیم عه، از سمنان که نمیشه، غیر از بجنورد راهش از شاهروده. میخواستیم دور بزنیم بریم شاهرود که من یه نگاه نگاه به نقشه کردم گفتم بیاین از همین دامغان مستقیم بریم ساری و فعلا نریم گرگان. گرگان اصلا تو برنامهی سفرمون نبود، ولی باید اون برگه تو شهر مقصد، تو ادارهی مزبور مهر زده بشه که بفهمن ما حتما رفتیم و یه وقت تو خونه ننشستیم، الکی برگههاشون هدر بره :)) گفتیم فعلا بریم دورامونو بزنیم بعد تو مسیر برگشت گرگان هم میریم. جادهی دامغان به ساری ولی عجب ورود خوب و باشکوهی بود. از تو ابرها و کوهها حرکت میکردیم و خیلی رویایی بود. ساری دو شب موندیم. جالبه وقتی مدرک شناسایی ازم خواستن و پاسپورتم رو بهشون دادم خانمه گفت این چیه؟؟؟ o_O با همین قیافه :)) گفتم ما ایرانی نیستیم. گفت خب یه کارت ملی هوشمند بهم بدین. میگم بنده خدا ما ایرانی نیستیم، تا حالا افغانستانی ندیدین؟ میگه نه. اگه اینجا زندگی میکنین یعنی شناسنامه و کارت ملی دارین دیگه. میگم نع، نداریم. فقط همینو داریم. تازه جون شما و جون این پاسپورت که المثنی گرفتنش ممکن نیست مگر به دادن جان :) تازه من پاسپورت دادم دستش که خب دفترچهایه و شبیه شناسنامه، اگه اون ورق کاغذ نصف A5 مامان آقای رو میدادم چی میگفت؟ میگفت مدرکت همین تیکه کاغذه که فوت کنم پاره میشه؟ :)) بعد از ساری رفتیم جنگل نور. یه شبم اونجا بودیم و البته شب بسیار پرتنش و غمگینی بود. تا دو روز آثار گریهی جنگل نور تو پف چشمام بود :) بعد رفتیم لاویج و بهبه از مسیر زیباش. یک شبم لاویج بودیم و رفتیم رامسر. تو راه یه سر رفتیم تا دریاچهی آویدر و قایق پدالی سوار شدیم و از پا افتادیم :) بعد دیدیم عه قایق موتوری هم داشته و ما گول خوردیم :) بعد بازم تو راه رفتیم رستوران حسن رشتی و سبزیپلوماهی خوردیم. البته بقیه ماهی خوردن، من کباب ترش. میدونستم ماهی دوست ندارم. از ماهیهاشون امتحان هم کردم و مطمئن شدم. رفتیم رامسر و یه شب هم اونجا موندیم. تلهکابینش معمولی بود، هیجان زیادی نداشت. برای یک بار خوبه ولی. تو ساحلش هم تهتغاری دو تا مار گرفت که با اصرار آقای دوباره ولشون کرد. حدودا ۷۰ سانتی بودن و لاغر. بعد از رامسر رفتیم جواهرده، ولی شب نموندیم و راه افتادیم سمت رشت. تو راه از لاهیجان چای و کلوچه و از آستانه برنج خریدیم. جالبه که به محض ورود به گیلان تعداد پلیسراهها و پلیسها چند برابر شد! قبل از اون تقریبا پلیسی ندیدیم ما، ولی تو رشت سر هر خیابونی یه پلیس واستاده بود. اون شب ترافیک بسیار وحشتناکی هم داشت رشت که کلا همه رو پشیمون کرد و گفتن صبح زود برمیگردیم. من فقط تونستم باغ محتشم و میدون شهرداری رو ببینم. کلا خانواده از رشت خوششون نیومد. تیر خلاصم نونی که لحظهی آخر از رشت خریدیم زد. خیلی نون بدی بود، ولی خب خانواده اینطور برداشت کردن که نونای رشت به درد نمیخوره :)) در مورد بقیهی شهرها و کلا مردم شمال ولی نظر خوبی داشتن. میگفتن آدمای صاف و صادقیان، خونگرم و مهربونن. البته تبصره هم میزدن که "البته نمیدونستن ما افغانستانی هستیم". تو این مورد نمیتونم بهشون چیزی بگم چون از رو چیزهایی که میبینن قضاوت میکنن. مثلا وقتی از رشت رفتیم گرگان، تو اون اداره که رفته بودیم برگهها رو مهر بزنیم میدونستن کجایی هستیم و رفتار خیلی بدی باهامون شد. آقای که واضحا برافروخته شده بودن و رنگشون عوض شده بود. مامان تا ساعتها سردرد بودن. تهتغاری که میگفت بذار کارمون انجام بشه من میدونم باهاش چیکار کنم که آرومش کردیم. منم تنها کاری که از دستم برمیومد رو انجام دادم، فامیلش رو پرسیدم و به شمارهی پیامکی که ظاهرا برای رئیس سازمان بود پیامک فرستادم که این کارمندتون خیلی بیادبه. این شد که از گرگان هم خوششون نیومد و یه شب فقط بودیم اونجا و بدون اینکه بگردیمش برگشتیم.
در کل سفر خوبی بود. سفر جادهای با ماشین شخصی خیلی هم مقرونبهصرفه است. نمیدونم بازم قسمت میشه از این سفرا بریم یا نه. ولی بالاخره قفل این مرحله هم برامون باز شد، یا به عبارتی شکستیمش :)
یه مسیری از جادهی لاویج رو فیلم گرفته بودم و یه آهنگ قشنگی هم پسزمینه پخش میشد. دوست داشتم بذارم اینجا، ولی محرم اومده و نمیشه. شاید بعدها گذاشتم :) فعلا این عکسو داشته باشین. اینم لاویجه. به وقت یک روز بعد از گریههای بلندبلند تو عمق جنگلهای نور با همون چشمای پفکرده:
- تاریخ : سه شنبه ۱۱ مرداد ۰۱
- ساعت : ۰۹ : ۱۴
- نظرات [ ۸ ]