مونولوگ

‌‌

من و خودم

می‌دونم دروغه، داری دروغ میگی، واضحه دروغ میگی. دروغ‌گو! دروغ‌گو! دروغ‌گو!

میشه خفه شی؟

واقعا که خیلی احمقی!

مگه مرض داری به این موضوع فک می‌کنی؟

همون احمق واقعا برازنده‌ته! احمق از ریشه‌ی حَ‌مِ‌قَ...

یه دفعه به خودت میای می‌بینی واقعا مازوخیست شدی ها؟

تو که می‌دونی چیزی نیست، چرا ادامه میدی خوب؟

ببین دارم با زبون خوش بهت میگم، دست از سر خودت بردار! این دفعه‌ی آخرت باشه!

(امیدوارم بچه مچه از اینورا رد نشه)



+ یکی از دلایلی که این وب رو تأسیس! کردم این بود که هرچی نمی‌تونم به زبون بیارم رو اینجا بگم، در حالی که می‌دونستم برای من ممکن نیست. برای بقیه هم نیست. کار درستی هم نیست. ولی شاید لازمه. رمزدار بنویسم که اصلا حس صحبت و تخلیه بهم دست نمی‌ده، عمومی هم که نمی‌تونم. پس این مزخرفات و خزعبلات و چرندیات و هجویات ووو...ی ذهنم رو کجا خالی کنم؟

یعنی صد در صد مطمئنم هیچ‌کس تو دنیا نیست که کسی رو داشته باشه که بتونه باهاش حرف بزنه، حرف ها، حرف!


بازم دم استادِ فاضلمون گرم:

در غلغله‌ی جمعی و تنها شده‌ای باز

آنقدر که در پیرهنت نیز غریبی

  • نظرات [ ۸ ]

دل من شکوه نکو :)

چند دفعه ریپلای کرده باشم خوبه؟ :)




  • نظرات [ ۳ ]

الحمدلله :)

خوشحال‌تر از من دیروز، خودم بودم :) برای چیزی که امروز گرفتم :) شاید بنظر دیگران، خیلی خیلی بی‌اهمیت بیاد، ولی دیروز وقتی فهمیدم امروز دانشنامه‌ام رو بهم میدن رو ابرها بودم :) انقد گیر تو این کار من افتاده بود که تصور گرفتنش برام سخت بود :) یعنی هر طرف می‌رفتم، باید یه اشکالی به کار وارد می‌شد :) نه از اولش که بهم گفت همممه‌ی پرونده‌ات کااامل و مرتبه و هیچی کم نداره! نه از ادامه‌اش که هر قدم قانون جدید و فلان و بهمان اضافه می‌شد :) از اون طرف طبق حرفای دانشگاه، به محل کارم هم گفته بودم که ده روز (با ارفاق یک ماه) میتونم مدرکم رو بیارم براتون، شد سه ماه! چیزی نمیگفتن بنده خداها، ولی خودم بیش از اندازه احساس فشار می‌کردم، و احساس اینکه فک کنن برای این کار دروغ گفتم :) امروز تقریبا فشار مرتفع شد :) الحمدلله :) احساسم بابت اینکه امروز (روز ولادت امام حسین (ع)) دانشنامه‌ام رو گرفتم خیلی خوب و مثبته :)

+ عیداااتون مبارک :)

+ بابت چیزی عذرخواهی کردم که تقصیر من نبود :| اصلا نمی‌دونم چطور دارم این کارا رو می‌کنم در حالی که با باورام تضاد داره؟ از نظر من همه باید قانون رو رعایت کنن، از طرفی قوانین سخت‌گیرانه و کمی دور از واقعیت جاریه، از طرف دیگه اگه همین قوانین نباشه اوضاع خیلی آشفته می‌شه، و از طرف دیگه‌تر من از جانب مقامات بالا سرم، مجبورم یه کارهایی بکنم که یکم قوانین خشک منعطف بشن، هم برای راحتی مریضا و هم برای راحتی خودم و بقیه (رودرواسی که نداریم :)) و بااااز انتهای این سیکل می‌رسه به اولش! جدال من با وجدانم که اگه قرار باشه هر کی با سلیقه‌ی خودش قانون رو انعطاف بده، دیگه یه قانون واحد وجود نداره ووو

+ حالا میگم قانون و انعطاف و اینا یه وقت فک نکنین مثلا دارم اختلاس سه هزار میلیارد دلاری می‌کنم :) حتی قانون مصوب هم نیست، دستورالعمله :)

+ باور کنین این ذهنیات من اگه قابل خوندن بود برای بقیه، مدام در حال مسخره کردن من بودن! اصلا اینکه چنین چیزای جزئی و ریزی برای کسی مشغله باشه، از نظر دوست‌ها و اطرافیان من خنده‌داره! اونم انقد جدی و انقد وسیع که تمام فکر و ذهن طرف رو درگیر کنه!

  • نظرات [ ۵ ]

بانک


+ بنظرتون چقد دیگه باید صبر کنم؟؟؟ هنوز تو نوبتم :/
  • نظرات [ ۶ ]

کجا می‌روی ای مسافر درنگی

و آتش چنان سوخت بال و پرت را

که حتی ندیدیم خاکسترت را


به دنبال دفترچه‌ی خاطراتت

دلم گشت هر گوشه‌ی سنگرت را


و پیدا نکردم در آن کنج غربت

بجز آخرین صفحه‌ی دفترت را


همان دستمالی که پیچیده بودی

در آن مهر و تسبیح و انگشترت را


همان دستمالی که یک روز بستی

به آن زخم بازوی هم‌سنگرت را


همان دستمالی که پولک‌نشان شد

و پوشید اسرار چشم ترت را


سحر، گاهِ رفتن زدی با لطافت

به پیشانیم بوسه‌ی آخَرت را


و با غربتی کهنه تنها نهادی

مرا آخرین پاره‌ی پیکرت را


و تا حال می‌سوزم از یاد روزی

که تشییع کردم تن بی سرت را


کجا می‌روی ای مسافر درنگی

ببر با خودت پاره‌ی دیگرت را


"محمدکاظم کاظمی"


کلیک

  • نظرات [ ۲ ]

شما هم ساعت و دقیقه‌ی یکسان، زیاد می‌بینین؟

_ دیشب همه رفتن خونه‌ی عسل، بجز من که به بهانه‌ی روزه موندم و واسه خودم کاپ‌کیک و راحت‌الحلقوم پختم :)

_ پیرزن همسایه ناگهان در وضعیتی که بوی سوختگی خونه رو پر کرده بود اومد خونه‌ی ما، چون پشت در مونده بود.

_ اولین تکه‌ی راحت‌الحلقوم رو ایشون با چایی میل کردن.

_ به زووور و برای اینکه ایشون غذا بخوره نشستم چند لقمه برنج و تن ماهی کنارش خوردم (چون بعد افطار نمیتونم غذا بخورم) انقد به زور که گلاب به روتون حالت تهوع گرفته بودم و هی تند تند لیوان آبم پر و خالی می‌شد!

_ فردا و پس‌فردا نمایشگاه خیریه‌ی کتاب و غذا تو دانشکده (ی سابقم) برگزار میشه، پس‌فردا که نمیتونم، شاید فردا رفتم. خیلی دوست داشتم منم کیکی چیزی میپختم میبردم، ولی انقدی خوب نمیشه کیکام که بشه فروخت!

_ یه اردوی بیابون‌گردی دو روزه هم گذاشته دانشگاه، من که دیگه دانشجو نیستم، ولی میپرسم شاید منم بردن :)

_ امروز صبح هم قالی آشپزخونه رو شستیم.

_ الانم برم بخوابم که دو ساعت دیگه باید برم سر کار.


والسلام، نامه تمام :)

  • نظرات [ ۳ ]

جشنواره ملل

دیروز رفته بودم جشنواره ملل، تو دانشگاه فردوسی.

افغانستان، نروژ، اندونزی، آمریکا، سوریه، تایلند، عراق، پاکستان، تاجیکستان، یمن، بحرین، روسیه، چین، ژاپن، کره‌جنوبی، ایتالیا، لبنان غرفه داشتن. شاید باز هم بود ولی همینا رو یادم میاد دیگه. هر کشوری غذاهای مخصوص کشورش رو هم آماده کرده بود. جالب بود از غذاهای محلی خودمون بجز سه چهار تا بقیه رو نمیشناختم! رو همه‌ی غذاهام سلفون کشیده بودن نمیشد بخوری :) منم خیلی گشنه‌ام بود. بعد فهمیدیم پشت نمایشگاه یه قسمتی مربوط به خرید و فروشه. رفتیم اونجا. من میخواستم یه سالاد روسی رو امتحان کنم که پولم درشت بود و اوشون خورده نداشت و باز هم نشد که چیزی بخورم!

یه چیزی که خوشم اومد از نمایشگاه این بود که سقفش تماما چترهای رنگی بود! انقد خوشگل بود :) اینجوری :)

تو غرفه‌ی کره و چین و ژاپن اسممو دادم نوشتن! مثل خُلا ذوق کردم که اسم چین‌چانگ‌چونگی برام نوشتن! حالا انگار میفهمم اون نوشته رو! مثلا ممکنه بجای اسم من نوشته باشن امیرحسین! من از کجا میفهمم خوب :):):)

  • نظرات [ ۹ ]

مسابقه‌ی عکاسی دکتر میم

هزار دفعه به خودم گفتم تو تو عمرت یه عکس درست حسابی هم ننداختی، چرا باید تو مسابقه شرکت کنی! و خوب جواب رو نیافتم. آما این باعث نمیشه که شرکت نکنم :) حداقل از الان به بعد سعی میکنم به اطرافم هنری نگاه کنم و شاید عکسام بهتر شد.

1. تمام خانواده بجز من در تکاپوی جمع کردن بار و بندیل :)

2. چشم‌انداز زیبای خواجه مراد مشهد

3. خانه‌ی یک پرنده در جوار خانه‌های ابدی رفتگان :) بهشت رضا؛ مشهد

  • نظرات [ ۵ ]

یادت بخیر استاد

دکتر ایرج وثوق استاد روانپزشکی‌مون الان داره تو شبکه استانی صحبت می‌کنه، میگه تو تحقیقات دیدن بچه‌ها پدرشون رو به شکل خورشید، لامپ! و سقف نقاشی میکنن و مادرشون رو به شکل آب...

خورشید؟ O_o

آب؟ o_O

بچه؟ O_O

تا جایی که تحقیقات من نشون داده، بچه‌ها تو نقاشی پدرشون رو به شکل یه آدم کچل با دست و پای عجق وجق، و مادرشون رو به شکل یه آدم با دامن کلوووش تصویر میکنن :):)


+ استاد خوبی بود، ولی بنده خدا کلاسش افتاده بود عصر بعد نهار، دیگه چاره‌ای نبود جز چرت زدن :)

  • نظرات [ ۳ ]

من ینکر فضلک یا حیدر؟

اگه گوش دادین و متوجه شدین و حوصله‌شو داشتین متنش رو واسه منم بنویسین!!! :) 😆😅 بعضی جاهاشو متوجه نمیشم :)


  • نظرات [ ۲ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan