اینا یه ایل مهمون دعوت کردن امشب! من چه گلی به سر بگیرم با این چشمای قدِّ تخممرغ :) وقتی اینجوری میشه تا مدتهای مدید خوب نمیشه 😭😭😭
- تاریخ : جمعه ۵ خرداد ۹۶
- ساعت : ۱۶ : ۴۹
اینا یه ایل مهمون دعوت کردن امشب! من چه گلی به سر بگیرم با این چشمای قدِّ تخممرغ :) وقتی اینجوری میشه تا مدتهای مدید خوب نمیشه 😭😭😭
عذاب وجدان گرفتم! خیلی بده که فک کنی تو از یکی بهتری، ولی اون به جاهای بهتری رسیده. الان عکس پروفایل همکلاسیا رو نگاه میکردم. تو بیمارستان کنار هفتسین، تو بیمارستان کنار همکارش و... ناخودآگاه اشکام شرشر میریزن، بند هم نمیان. دومین باره انقد ملموس تفاوت رو حس میکنم. یعنی از وقتی تو پست آقای دایی کامنت گذاشتم، دلم خیلی بی طاقت شده. واقعا برام سخته که اونا دارن تو همون بیمارستانی که با هم کارآموزی میرفتیم و من عاشقش بودم، کار میکنن و من دارم در حسرتش روزامو شب میکنم.
لعنت به دنیایی که هیچ وقت نتیجهی کار آدما با تلاششون برابر نیست. لعنت به دنیایی که عدالت توش نایابه. لعنت به دنیایی که یه سری پیش فرضهایی رو برای آدما در نظر گرفته و اگه نداشته باشیشون خیلی بد باهات تا میکنه. لعنت به دنیایی که نمیفهمه یه سری چیزا دست خود آدم نیست، جبر جغرافیا و خانواده و فلان و بهمانه. نمیگه اشکال نداره، تو که نخواستی تو این موقعیت باشی؛ میگه نباید تو این موقعیت میبودی، حالا که اینجایی منم تنبیهت میکنم و چیزایی که میخوای و براشون زحمت میکشی رو بهت نمیدم، یا معادل نصف زحمتتو میدم.
بدجور دلم برای زایشگاه پر میکشه. برای داد و بیداد مادرا. ونگونگ نوزاد چند ثانیهای. لعنت به این اشکایی که بند نمیان. منو یاد سوم راهنمایی میندازن. تو مدرسه انقد گریه کرده بودم که هر معلمی میومد سر کلاس با دیدنم شوکه میشد. از بس حالم بد بود نمیتونستن باهام حرف بزنن. یکیشون رفت با معاون و ناظم صحبت کرد ببینه شاگرد ممتاز مدرسه چش شده. اومدن پرسیدن مشکل خانوادگی دارم یا اتفاق بدی برام افتاده؟ ذهنشون تا همینجا یاری میکرد فقط. به هیچ کس نگفتم چرا اون روز گریه کردم. نمیتونستم براشون توضیح بدم وقتی بهم گفتن نمیتونم تو آزمون نمونه دولتی شرکت کنم، چقد شکستم. نمیتونستم بگم عقدهای که این همه وقت تو دلم جمع شده بوده، الان یکجا ریخته بیرون. نمیشد گفت. نمیفهمیدن. میفهمیدن؟ نه نمیفهمیدن. نمیفهمیدن. همونطوری که چشمای پفکردهی امروزم رو نمیفهمن.
+ خدایا، واقعا به داده و ندادهات شکر. همیشه به کسایی که از من بدترن نگاه میکنم، یه دفعه هم از اینوری، اشکال نداره دیگه!
+ دلیترین پستم تا حالا. از اول تا آخرش گریه کردم...
خونه بغلی عروسیه، صدای هووووووشون تا چهل فرسنگ زیر زمین هم میره :) تعجججبات کردیم که چرا ما رو دعوت نکردن! 0_0
آخرین بار که عروسی بودم، عروسی داداشم بود؛ حدود سه سال پیش. قبلشم عروسی خواهرم بود، حدود چهار و نیم سال پیش. آیا حقش نیست که الان یه عروسی برم؟
امروز دکتر با روانشناس سر خاکی بودن بحث میکردن، خیلی در جریان صحبتشون نبودم، ولی فک کنم روانشناس میگفت: "من (خودش) خاکیام." دکتر میگفت: "نه!" از من پرسید: "از بین ما سه تا (دکتر، روانشناس و مددکار) کی از همه خاکیتره؟" گفتم: "روانشناس😆" البته طبق شناخت خودم گفتم، بعد یهو حواسم رفت سمت مددکارمون. حس کردم ناراحت شده. نمیدونم چرا نمیشه حرفامو رک نزنم؟ مثلا یکم پیچ و تاب میدادم جملهمو شاید بهتر بود. مثلا میگفتم: "من خیلی آدمشناس نیستم و خیلی هم با هم فرق ندارین. حالا از نظر من شااااید خانم فلانی یکم خاکیتر باشن!" حالا از اون ضایعتر بعدش در صدد دلجویی از مددکار براومدم! خوب نمیتونم ببینم حرفی که ازش منظوری نداشتم به کسی برخورده. خوبه بهش برنخورده بود :)
+ تیتر: آهنگ عروسی بغلی :)
لطفا خواهشا استدعا میکنم، برای یکی از عزیزانم دعا کنین، خیلی دعا کنین، از ته دل دعا کنین. به یه بیماری خطرناک و کشنده مبتلا شدن و ما خیلی نگرانیم. خیلی نگرانیم.
+ یا مَنِ إسْمُهُ دَواء، وَ ذِکْرُهُ شِفاء... إرْحَمْ مَن رَأسُ مالِهِ الرَّجاء
بگم چی شد؟
یکککک عالمه از عکسامو اشتباها حذف کردم :'( کلی خاطره دود شد رفت هوا! چون من یه نیمچه آلزایمری دارم که به تدریج داره پیشرفت میکنه (به تشخیص خودم)
یکی از وبلاگهایی که دنبال میکنم بعد از اتمام رایدهی و قبل از اعلام نتایج، اظهار امیدواری کرده که طبق شواهد، پیروز انتخابات هستن و یکی دیگه از وبلاگهایی که دنبال میکنم و طرفدار فرد مقابله هم همین نظر رو در مورد کاندیدای خودش داره.
آیا این جالب نیست؟
از اون جالبتر آیا این نیست که اینها به من هیج ربطی نداره ولی تحت تأثیر جو اطراف من هم استرس نتیجه رو دارم و برای انتخابات پست میذارم؟
اسمشو رو پلاکاردهای کنار خیابون دیدم، اول شک داشتم بعد با کمی تحقیق مطمئن شدم خودشه. یکی از اساتیدم که یه درس دو واحدی جنجالی باهاش داشتم کاندیدای انتخابات شورای شهر شده. راجع به این موضوع نظر خاصی ندارم، فقط خاطرهی اون ترم برام زنده شد.
اون ترم ما میتونستیم بین تاریخ اسلام و تاریخ امامت یکیو انتخاب کنیم و من چون سوالات زیادی در رابطه با موضوع شیعه و سنی داشتم بدون تردید و با امیدواری تاریخ امامت رو انتخاب کردم. اون ترم من میخواستم این درس رو مازاد بر گروه بردارم و گروه مامایی هم این درس رو ارائه نداده بود، بنابراین مجبور شدم با گروه پرستاری بردارم. این کار از دو لحاظ باعث شد من تو کلاس خیلی ساکت باشم، یکی اینکه تو کلاس غریبه بودم، دیگه اینکه کلاس ماماییها فقط خانم هستن ولی کلاس پرستاریها مختلط بود. تایم کلاس با اذان مغرب تداخل داشت و این استاد ما نیم ساعت اول کلاس رو نمیومد و بعد هم که میومد، یه ده دقیقه یه ربعی یه تفسیر مختصری از یه آیهی انتخابی خودش میگفت، بعد یه نفر میرفت بالا یه اطلاعات مختصری از ائمه رو در قالب کنفرانس برامون ارائه میداد. از اول ترم ائمه رو بین بچهها تقسیم کرده بودن و هر جلسه یکی از ائمه معرفی میشد. وقتی کنفرانس مربوط به امام علی (ع) رو یکی از آقایون اهل تسنن ارائه داد، دود داشت از کلهام میزد بیرون! یه کنفرانس با اطلاعات بسیار بدیهی و در واقع بیجون. بیشتر وقت هم به این گذشت که استاد سعی داشت ایشون رو به تشیع متمایل کنه. میگفت وقتی تو خارج تحصیل میکرده چند نفر رو شیعه کرده. منی که از این کلاس و استاد توقع داشتم بیاد شبهات رو مطرح و حل کنه، حالا با چنین صحنهای مواجه شده بودم. بعد از کلاس تو حیاط رفتم دنبال استاد و بهش گفتم که: "استاد کلاس به بطالت و خنده و مسخرهبازی پسرا میگذره و سطح کلاس خیلی پایینه و من با امید این واحدو برداشتم و توقع دیگهای داشتم و..." یهو دیدم چهرهی استاد دچار دگردیسی شد! گفت "حالا که کلاس واسه شما مفید نیست و خودت رو خیلی دست بالا میبینی، از همین لحظه دیگه لازم نیست تشریف بیاری سر کلاس من!!!" دیدم هوا پسه و احتمال داره حذفم کنه گفتم "ببخشید قصد جسارت نداشتم فقط جواب سوالاتم رو نمیتونم از تو حرفهای بچهها پیدا کنم و کلی منتظر این واحد بودم و اینا." ایشون هم گفت که شما از یه درس دو واحدی واسه دانشجوهایی که رشتهشون غیر مرتبطه چه توقعی داری؟ دیگه یادم نیست چی گفت، فقط با همون حالت عصبانیت موافقت کرد که در کلاسش حضور به هم رسانم :)
جلسهی بعد بگو بخندها کمتر شد ولی کنفرانسهای آبکی همچنان ادامه داشت. خود استاد هم یه توضیحات مختصری به صحبتهای بچهها اضافه میکرد. یه بار بعد از تموم شدن توضیحاتش گفت "سوالی ندارین؟" من هم پرسیدم: "ببخشید شما چی خوندین؟" دیدم همه برگشتن به من نگاه میکنن! حس کردم بعد از اون بحث قبلی این سوالم به این معنیه که آیا شما صلاحیت تدریس این واحد رو داری یا نه! ولی استاد مثل قبل عصبانی نشد و گفت که لیسانس فلسفه و ارشد فلان و دو تا دکترای فلان داره که خوب رشتههای مرتبطی بودن. این فضای سنگین بین من و استاد همچنان برقرار بود تا جلسهی کنفرانس امام رضا، بحث سلسله مناظرات امام با ارباب مذاهب مختلف مطرح شد و استاد گفت یه نفر کنفرانسشو بر عهده بگیره. کمی سکوت شد و بعد ایشون با انگشت به من اشاره نمودن و گفتن که شما باید کنفرانس بدی. با اینکه کنفرانس اختیاری بود به من امر کرد که باید این کنفرانسو بدم! دو نفر دیگه هم گفتن که میخوان تو این کنفرانس شریک بشن و چون کنفرانسها چند نفره بود استاد قبول کرد. حالا مناظرات هم همه از بحثهای علوم انسانی بود که حتی نمیدونستم مال چه حیطهای هستن!!! منطق؟ کلام؟ فلسفه؟ بحث بداء و مرید بودن خدا و اثبات نبوت و اثبات وجود خدا و از اینجور بحثهای مفهومی. در واقع یکم بحث واسه دانشجوهای علومپزشکی سنگین بود. چون وقتی ارائه میدادم تقریبا نصف کلاس 0_0 نگام میکردن :) منم نامردی نکردم و فهمشو سختتر کردم! واسه اینکه مثلا نشون بدم چقد بلدم و استاد چقد دانشجوهاشو دستکم گرفته گفتم دوستم تو پاور هیچچی ننویسه! پاورمون فقط سرفصل داشت، مثلا "مناظره با جاثلیق" یا "مناظره با عمران صابی" و... خودمم بدون کمک گرفتن از یادداشت ارائهمو دادم. ولی برخلاف بچهها استاد خیلی خوشش اومد و گفت این مباحث رو خیلی روون توضیح دادم و بیشتر از یه دانشجوی ترم چهار حالیمه و از این حرفا. آخر ترم هم یه بیست کله گنده گرفتم، ولی اون بیست هیچ وقت جواب سوالای من نشد! :) عوضش یاد گرفتم با استاد چجوری حرف بزنم! از موضع ضعف و ببخشید و غلط کردم :)
اولی رو خیلی دوست دارم، دومی رو دوست دارم، سومی رو هی همچین دوست دارم، ما بقی رو هم نه چندان :) ولی اولی رو خییییلی دوست دارم :):):)
مامان یخچالو ریختن بیرون اینا از توش کشف شدن. اینکه چرا نمیشه لاک بزنم خوب معلومه چون هر روز سرکارم و تازه پد لاکپاککنمم تموم شده. اینکه چرا تو یخچال نگهشون میداریم معلوم نیست :)
من نمیدونم این دورههای قبض و بسط چرا انقد تند تند میان میرن! شورشو در آوردن دیگه! میخونم و حوصلهی کامنتگذاریم نمیاد. واسه نوشتن هم که اصلا موضوع پیدا نمیشه. چی بگم خوب؟
مثلا بیام بگم دیروز برای اولین بار جواب آقای جان رو دادم و باعث شد تو این سن یه سیلی از مامان جان بخورم!!!؟؟؟
یا بگم سر هیچ و پوچ با هدهد بحثم شد؟ دقیقا هیچچچ و پوچچچ!
یا مثلا بگم روزمرهها پشت سر هم تکرار میشه؟
یا بگم موزیکپلیر گوشیم پوکید این روزا از بس ازش کار میکشم؟
یا بگم انقد کار عقبافتاده دارم که توشون دارم تعلل میکنم... خوندن سند ۲۰۳۰، دیدن ویدئوهای آموزش اکسل، مرور درسهام، مرتب کردن خونه و...
یا بگم خودمم دقیقا نمیدونم این روزا چه مرگمه؟؟؟!!!؟؟؟
یا مثلا باز مثل قبلنا بگم کاش هیشکی منو نمیخوند تا هر چرتی میخواستم میگفتم :|
هعی از ته دل :|
خواستم بنویسم "عصبانیم، خیلی خیلی عصبانیم!" تا بیام وبلاگو باز کنم و بخوام تایپ کنم فروکش کرد رفت پی کارش، البته هنوز در حد :) نیستم.
حق دارم عصبانی باشم. دفعهی چهارصد و بیستمه که میام و پشت در بسته میمونم و تازه امروز یک عالمه مرد هم جلوی در بودن :/ الان تعریف میکنم باز عصبانی میشم پوفففففف
نفس عمیق
:)
نفس عمیق
:)
نفس عمیق
:)
.
.
.