- تاریخ : يكشنبه ۲۰ فروردين ۹۶
- ساعت : ۲۰ : ۲۷
- نظرات [ ۶ ]
عکس اون روز که اکیپمون بیرون رفته بودیم رو به مامان نشون دادم، میپرسم مامان کی تو این عکس از همه خوشگلتره؟
بنظرتون مامان چی جواب داده باشن خوبه؟؟؟ :);):)
شنیدین که میگن به کلاغ گفتن خوشگلترین جوجهی دنیا رو بیار، رفته جوجهی خودشو ورداشته آورده؟ قصه همینه کلا!
منتها من و مامان با کسی تعارف نداریم :)
فرمودن: "این" و با انگشت کبری رو نشون دادن!
تو دنیای مادر و دختری توقع داشتم حتی اگه خوشگل نیستم بازم بگن "دخترم :)" اما زهی خیال باطل!
میگم "پس من چی؟؟؟" میگن "اول این بعد دخترم :):):)"
بعد واسه اینکه احیانا دلم نشکنه میگن "البته این چشاشو سیاه کرده هااا !!!"
+ عاشقتم :) عاشق صداقتت و پشتبندش دلرحمی و مراعاتت :)
+ دیشب با هم بحث کردیم و من قهر کردم. امروز صبح با صبحانهی مورد علاقهی من، یعنی نیمرو با هم آشتی کردیم :)
+ با مامانت قهر نکن بیادب!
+ سعی میکنم :)
- تاریخ : يكشنبه ۲۰ فروردين ۹۶
- ساعت : ۱۰ : ۴۰
- نظرات [ ۲ ]
رفتم شهر کتاب، "بیوهکُشی" و دفتر رنگآمیزی و مداد رنگی برای خودم خریدم :) دفترم انقد خوبه! شاید یه طرحش رو گذاشتم. برای تولد دوستم هم پازل هزارتایی خریدم. شهر کتاب تو طرح عیدانه بود و تخفیف میداد. گفت کد ملیت؟ گفتم ایرانی نیستم. گفت پس تخفیف نمیتونم بدم. آخرش گفت کد ملی خودم رو برات زدم :) اون چهار تومن تخفیف نه منو پولدار میکرد نه اونو فقیر. فقط یه لبخند تو خاطرات من حک شد و شاید یه حس خوب تو ذهن اون.
رفتیم تولد دوستم. یه کافیشاپ با دکوراسیون آبشار و صخره و مجسمههای بزرگ و سقف بلند رو به آسمان، با پرسنل فیسفیسی و بداخلاق! کیکمون رو هم راه ندادن. گفتیم یه اسم عحیب غریب که نمیدونیم چیه سفارش بدیم، سورپرایز شیم. آوردن دیدیم یه لیوان با یکم بستنی و کلی ژله! :/ من اصلا ژله دوست ندارم! بعدش رفتیم تو پارک نشستیم کیک خوردیم :)
امسال نوروز خوش گذشت کلا. یازده بهدر رفتیم میامی. بابام مسابقه گذاشت از کوه بریم بالا و بیایم پایین. (مثلا کوه، فیالواقع کوهچه!) آقایون خانما جدا. هدهد برد و داداش کوچیکم. خوشبحالشون، جایزه نقدی بود :)
سیزده بهدر هم رفتیم حرم و خونهی عسل و عصر هم دشت و دمن! من حوصله نداشتم نشستم تو ماشین بیوهکُشی رو تموم کردم!
بقیهی اتفاقات از ذهنم رفته :)
+ روز مرد چی بخرم؟؟؟ چقد کادو خریدن واسه مردا سخته :/ اصلا چیز خاصی به ذهن آدم نمیرسه! آقایون راهنمایی کنن مردا چی دوست دارن؟
- تاریخ : پنجشنبه ۱۷ فروردين ۹۶
- ساعت : ۲۱ : ۳۷
- نظرات [ ۵ ]
+ آرتمیس
× بفرما
+ خیلی عالی هستی 😍😍😍😍
× از چه نظر؟
احساس خودشیفتگی بهم دست داد 😂😍
+ حق داری!
نتم داره تموم میشه ای وای!
بعد بهت میگم 😍
و + همچنان نت داره و همچنان آنلاینه :)
و من نگفتم چرا طفره میری و نگفتم میدونم میخوای چی بگی.
و چقد فاصله احساس میکنم بین من و من.
و چقد دلم میگیره از این من.
و چقد اون من رو دوست داشتم و دارم.
و نمیدونم کی ممکنه این من رو دوست داشته باشه وقتی خودم ندارم...
- تاریخ : پنجشنبه ۱۷ فروردين ۹۶
- ساعت : ۱۶ : ۳۸
- نظرات [ ۲ ]
آیا شنُفتِن که مِشَد زلزله رِفته؟
ما که فک کردیم ماشین سنگین رد شده :)
خواهرم پیام داده زندهای یا زیر آواری؟؟؟
اکنون صدای مرا از زیر آوار میشنوید :)
+ یکککک عالمه پست نانوشته! دارم؛ و یکککک عالمه ستارهی روشن! تعطیلات هم واسه آدم وقت نمیذاره!
- تاریخ : چهارشنبه ۱۶ فروردين ۹۶
- ساعت : ۱۲ : ۱۸
- نظرات [ ۱ ]
انقد تند اومد و رفت نفهمیدم کی تموم شد! فردا باز باید برم سرکار...
نمیشه با روانشناسی که همکارته و هر روز میبینیش راحت حرف بزنی. برای من حتما باید غریبه باشه و فقط همون یک بار ببینمش. وگرنه ازش راهکارهای کاهش استرس و افزایش اعتماد به نفس رو میپرسیدم. در ظاهر اصلا مضطرب نشون نمیدم و تازه به نظر بقیه اعتماد به نفس خوبی دارم. ولی خودم که میدونم چی درونمه. بنظرم بهتره تو محیط کار نقاط ضعفم همچنان پنهان بمونه.
بازم حس میکنم زندهام
بازم حس میکنم هستم
بگو با بودنت دل رو
به کی غیر تو میبستم؟
- تاریخ : جمعه ۴ فروردين ۹۶
- ساعت : ۱۹ : ۴۸
- نظرات [ ۲ ]
وقتی پارسال داداش داشت میرفت شهرستان که در مسیر مهندس عمراً! شدن قدم برداره، من قایمکی نگرانش بودم! نمیدونستم قراره اونجا با چه آدمایی آشنا بشه و چه کارایی یاد بگیره. بخصوص که امسال با دوستاش خونه گرفتن و مسئولی هم بالاسرشون نیست. چند ماه قبل این نگرانی خیلی شدت گرفت. آخر هفتهها که برمیگشت خونه، انگار یه شیشه عطر رو خودش خالی کرده بود. تا قبل از اون هر هفته زبونمون مو درمیآورد تا لباس چرکاش رو بیاره بندازیم تو ماشین، تازه خیلی وقتهام آخر خودمون مجبور میشدیم بریم سراغ کولهاش برداریم لباساش رو. ولی اون موقع تا میرسید خونه، خودش سریع لباساش رو میانداخت تو ماشین، بدون هیچ بگومگویی. کولهاش رو هم یه جایی که در دیدرس نباشه میذاشت. من و هدهد هم که کارآگاه! بعد از چند هفته که این تغییرات رو دیدیم، رفتیم سراغ کولهاش. باز که کردیم بوی شدید عطر و سیگار رو شنیدیم. شکمون دیگه تقریبا تبدیل به یقین شده بود! دیگه از وقتی که میومد خونه تا دو روز بعد که برمیگشت شهرستان، هر لحظه مواظب بودیم ببینیم کی میخواد بره سیگار بکشه، مچش رو بگیریم! همون اول هم که میومد یواشکی کل جیبهای لباسا و کولهاش رو میگشتیم تا یه نشانهی مادی (غیر از بو) پیدا کنیم که نبود. از صبح تا شب هم هیچجا نمیرفت که ما فک کنیم داره میره بکشه! ولی همچنان مشکوک بودیم. اگه میگفتیم میتونست انکار کنه. از طرف دیگه اگه نمیگفتیم و ادامه پیدا میکرد، دیگه جلوشو گرفتن سخت میشد. تا اینکه یه شب که همه خواب بودن بجز من و اون که سرمون تو گوشی بود، دیدم آروم کاپشنش رو پوشید رفت بیرون. اول فک کردم میخواد بره تو کوچه سیگار بکشه. دیدم رفت طبقه بالا. گفتم لابد رو پشتبوم میکشه. رفتم دنبالش تا سر بزنگاه برسم که سر و صدا شد و فهمید. میخواست برگرده پایین که نگهش داشتم. تمام جیبهاش رو گشتم و چیزی بجز گوشی نیافتم! با گریه قضیه رو بهش گفتم. خندید گفت تو فک میکنی من میرم دانشگاه سیگاری میشم؟؟؟ یک عالمه حرف زدیم و حرفای من مدام بین تهدید و خواهش و تذکر در گردش بود. معلوم شد پایین همه خواب بودن، اومده بالا به دوستش زنگ بزنه. گفت یکی از همخونگیهام سیگاریه و لباسای منم بو میگیره! (مگه میشه؟) و بخاطر همین عطر میزنم که مامان و آقای نفهمن وگرنه نمیذارن من تو این خونه بمونم. گفتم از این به بعد عطر ممنوع! فاصلهت رو هم جوری حفظ میکنی که لباسات بو نگیره! حرفاش رو باور کردم و به مرور بهم ثابت شد راست میگه.
این داداش من، از خیلی جهات، خیلی شبیه خودمه. یکیش اینکه اصلا نمیخواست بره دانشگاه. بخاطر همین برای کنکور هم هیچ تلاشی نکرد. اصلا تو این کشور آیندهای برای خودش متصور نبود. میخواست بره خارج. تمام دوستاش رفتن و باز ما با گریه و زاری جلوشو گرفتیم. بعد که دید با هیچی نخوندنش عمران دولتی قبول شده (البته دانشگاه یه شهر کوچیک) خارج رو ول کرد، رفت دانشگاه. قبلش اصلا اهل کتاب خوندن و مطالعات جنبی و مسائل اجتماعی و اینا نبود. الان تغییر کرده، میاد از من و هدهد، کتابای شریعتی و مثنوی و فلان و بهمان قرض میگیره. آهنگ "شد خزان گلشن آشنایی" رو زمزمه میکنه. در مورد مسائل اجتماعی اظهار نظر میکنه و...
آخر این داستان بازه. هنوز ادامه داره و من نمیدونم تا کجا! از شدت نگرانیهام کم شده، ولی هنوز هم هستن. هنوز دو سالی مونده تا تنها زندگی کنه و این فرصت خیلی زیادیه برای تغییر. فقط از خدا میخوام تغییرای مثبت و خوب بکنه. در هر حال من الان بهش خوشبینم :)
- تاریخ : سه شنبه ۱ فروردين ۹۶
- ساعت : ۱۱ : ۲۰
- نظرات [ ۳ ]
این خاصترین تحویل سال هم رفت که به تاریخ بپیوندد :)
آرزوی سلامتی و خوشوقتی و سعادت و عاقبتبخیری و شادی و اتفاقات خوب و موفقیتهای روزافزون دارم براتون تو سال پیش رو :)
بخندید لطفا :):):):):):):):):):) به این پهنا!
هفتسین درمانگاه که من هیچ دخالتی تو چینشش نداشتم!
- تاریخ : دوشنبه ۳۰ اسفند ۹۵
- ساعت : ۱۴ : ۰۴
امروز یه کار خیلی بد کردم...
+ کار بدم رو نوشتم، بعد پاک کردم. نه بخاطر اینکه بعدا یادم نیفته چیکار کردم، بل به این دلیل که بعدا یادم نیفته چی باعث شد این کار رو بکنم!
+ الان مثلا اینجوری نوشتم، بعدا یادم نمیاد؟؟؟
- تاریخ : يكشنبه ۲۹ اسفند ۹۵
- ساعت : ۰۰ : ۱۸
- نظرات [ ۱ ]