مونولوگ

‌‌

سه

به یک داوطلب نیازمندیم که یکی دو شبی به جای ما بخوابد تا ما به کارهایمان برسیم...

تیک

تیک

تیک

آب‌پاش مغزی

مصداق بارز زنان علیه زنان و بلکم زنان علیه بشریت! یه جوک بیییییییمزه تعریف می‌کنه و هرهر می‌خنده! "دختره رفته فروشگاه و دست گذاشته رو پفک و گفته ببخشید از این پفکا دارین¿¿¿¿¿ الی افق و ختم و اینا" :|||||||||||
جامعه‌ای که یکی از دو جنس زن یا مرد رو تحقیر کنه جامعه‌ی سالمی نیست. نه مردهای سالمی خواهد داشت، نه زن‌های سالمی، نه نسل سالمی. چرا از این مسخره بازی‌ها دست برنمی‌داریم؟ مرد واسه زن جوک می‌سازه، زن واسه مرد. این میگه اون اِله، اون میگه این بِله! حالا من بخوام بگم الان فوکوس رو تخریب زن‌هاست به فمنیست بودن متهم میشم. از رانندگی و کارهای الکترونیک و فنی بگیر بیا تا آشپزی و صحبت و پوشش و حتی درک بدیهی‌ترین مسائل. یعنی واقعا شما تو عمرتون دختر دانشجویی دیدین که فهمش در حدی باشه که فک کنه ویروس لپ‌تاب از همون ویروس‌هاییه که انسان رو بیمار می‌کنه؟ پس چرا جوکش هست؟ من نمیگم خانوما بلند شین بریم سیاست و بورس و بهداشت و آموزش و فلان و بهمان کشور یا جهان رو در دست بگیریم، ولی میگم فکر نکنین که نمی‌تونیم. فکر نکنین که ما همون دست و پاچلفتی‌های تو جوک‌ها هستیم یا اگه نیستیم به نفعمونه که اون‌طوری باشیم. یه دختر لوس که فقط اطوار ریختن و عسیسم گفتن بلده، بهترین سرگرمیش اینه که صبح تا شب پای میز آرایش بشینه مانیکور کنه یا بره خرید، دغدغه‌ی اصلیش اینه که چی بپوشه و چطوری لاک ناخونشو با سگک کفشش ست کنه، بزرگترین عشقش تو دنیا پاستیله، همّ و غمّش شوهر کردنه، دانشگاه رو هم محض همین آخری و ایضا خالی نبودن عریضه تشریف می‌بره، آخرشم مجبوره پوشک بچه عوض کنه، غذای سوخته بذاره جلوی شوهر و غرغر بشنوه، تو دورهمی‌های زنونه غیبت فلانی و فلانی رو بکنه؛ در حالی که آقاشون داره تو جلسات هفتگی با دوستاش مسائل لاینحل خاورمیانه رو حل و فصل می‌کنه. این زن نخواهد تونست بچه‌ی آدم تربیت کنه، نه دختر نه پسر.
چون همیشه از این حرفای من سوء تعبیر میشه، بگم حرف من این نیست که خانه‌دار بودن خوب نیست، یا خانه‌دار بودن خوبه ولی خانه‌دار بودن + شاغل بودن حتما بهتره. برای من احتمال زیادی وجود داره که نهایتا به یه زن خانه‌دار تمام کمال تبدیل بشم، بدون هیچ شغلی، از صبح تا شب تو خونه. در حالی که چنین تصوری از من به خاطر دوستانمم خطور نمیکنه. هم یه جورایی جبر شرایطه و هم انگار یکی دیگه درون من هست که اون‌طوری رو هم دوست داره و میخواد تجربه کنه. ولی قبلش من باید بدونم چه قابلیت‌هایی دارم، باید قبلش خلاقیتی اگه دارم کشف کرده باشم، باید به راه‌حلی واسه "زندگی" فکر کرده باشم، باید به این درجه از عزت نفس رسیده باشم که بفهمم آروم و قرار گرفتن من تو خونه معادل بی‌ثمر بودن و اتلاف وقت نیست، باید بدونم بخاطر این نیست که من نمی‌تونم اون بیرون مفید باشم، بخاطر اینه که این تو مفیدترم (احتمالا). باید اینو فهمیده باشم که هرچی این تو و اون بیرون یاد گرفتم رو می‌تونم معادل‌سازی و استفاده کنم. باید بدونم میشه مثل پیازِ گیاه، نبود و بود. باید بدونم حق ندارم چون خونه‌نشین شدم از تلاش دست بردارم و به روزمرگی تن بدم. باید بدونم موظفم هرچه می‌تونم پرتر باشم، قوی‌تر باشم، آگاه‌تر باشم تا یه میوه‌ی پوچ و به‌دردنخور تحویل جامعه ندم. نباید جامعه رو بدم دست مردها تا بسازن، باید بدونم اگه تو ساختن جامعه شرکت نکنم حق‌الناس کردم، باید بدونم حد وسط نداریم، اگه تو مسیر سازندگی نباشم تو مسیر تخریب و استهلاکم. هر جایی قرار بگیرم چه جبر زمانه باشه چه انتخاب خودم، چه توی خونه چه بیرون، باید با آگاهی از اینکه کی‌ام و چی‌ام و چه‌کاره‌ام "حرکت" داشته باشم.
آخرش هم باید بدونم حرف زدنِ صرف، نه تنها هیچ دردی رو دوا نکرده که دردافزا هم بوده، شبیه لالایی خیلی‌ها رو آروم کرده و خوابونده و آستانه‌ی تأثیرپذیریشون رو برده بالا.

+ شأن نزول این افکار قر و قاطی از بالاخونه به سرانگشتان مبارک: درددددددد! شاید ندونین چه دردیه که زن باشی و ببینی یه زن داره جوکی رو می‌خونه که میگه مغزش از یه فندق هم کوچیک‌تره. میگه نصف جامعه که اونم جزءشونه انگل بالفعل‌ان. میگه و می‌خنده، می‌خنده، می‌خنده، هرهرهرهرهر...

+ زبان الکن من واقعا نمی‌تونه حق مطلب رو ادا کنه. به عنوان یه اشاره به حرفای بالا نگاه کنین.

+ یه چیزی هم که چسبیده بیخ گلوم و همیشه میخوام بگم اینه که من واقعا فمنیست نیستم. چون اصلا نبودم دنبالش که بدونم عقاید فمنیست‌ها چی هست. چون نخواستم زیر پرچم یه اسم قلنبه سلنبه ادای روشنفکری دربیارم. من هر کلمه‌ای در این مورد رو از عمق وجودم میگم و یه چیز اکتسابی در من نیست. جزء قدیمی‌ترین خاطراتم که یادم میاد بحث سر عدالت و زن و مرد توی این جامعه بوده.
  • نظرات [ ۹ ]

وصیت

چقد همه چی خوبه. عالیه. انرژی از در و دیوار می‌باره. موج شادی از زمین بلند شده، رو به بالا جریان داره و قراره با نیروی مضاعف دوباره فرود بیاد رو سر و صورت ارواحمون :) از استرس لفت دادم، از فکر و خیال بیخود لفت دادم، از بحث و کل‌کل لفت دادم، از اینستا لفت دادم، تلگرام که هیچ‌وقت درست حسابی نبودم که لفت بدم، وبلاگ هم که همه آنفالو شدن، نصفه نیمه لفت حساب میشه، از زندگی هم بسلامتی لفت میدم به همین زودیا. البت جزء کارایی که باید بهش برسم نوشتن وصیت‌نامه است، قبل از لفت دادن از دنیا!
دیشب، دقایقی قبل از لفت دادن از بیداری، به اجبارِ من چایی آوردیم، نشستیم رو رختخواب‌ها به گپ زدن. من و هدهد و مامان و آقای. از رفتن حرف می‌زدیم.
گفتم "وای! وصیت‌نامه ننوشتم!"
هدهد میگه "وصیت اموال نداشته‌ات رو می‌کنی؟"
(مامان مثل قدیم دیگه حساس نیست! بس که از بچگی بی‌محابا و بی‌رودرواسی از مردنِ خودم و بقیه حرف زدم، کوتاه اومده بالاخره! یادم میاد این بحث خط قرمزمون بود، صحبت ازش برابر بود با گاز گرفتن زبون و بعد هم گیوتین!)
میگم "بالاخره بگم چقد نماز روزه واسم بجا بیارن دیگه!"
هدهد میگه "من همین چارتا النگو رو بیشتر ندارم! نمی‌برمشون که اگه یه وقت برنگشتم حیف نشن!!"
میگم "فک کنم یک سوم به مامان میرسه، دو سوم به آقای!"
میگه "پس من یکیشو می‌برم که رند بشه، یکیش مال مامان، دوتاش مال آقای!"
مامان میگه "عه! چرا اینجوریه؟"
آقای می‌خنده :)
همزمان که صحبت می‌کنم تو گوشی می گردم دنبال آیه‌اش ببینم درست گفتم یا اشتباه! (اول حرف میزنم بعد دنبال درست و غلطش می‌گردم! همچین آدم قابل اعتمادی هستم!!)
"خوب مامان ببینین، شما این یه النگو رو واسه خودتون برمیدارین، خرجشم نمی‌کنین، آقای از اون دو تا باید حداقل یکیشو واسه شما خرج کنه! بازم دوتا به شما رسیده!"
مامان میگن "هاااا، که اینطور :)" فک می‌کنم چقد راحت راضی شد مامان! بعد میگه "مگه چای نمی‌خواستی، پس چرا نمیخوری؟"
هدهد میگه "اگه چای بخوره کی بره تو اینستاگرام بچرخه؟😆"
پیدا می‌کنم آیه رو، درست گفتم "نخخخیرم، تو اینستا نیستم، بیا آآآ ببین!" و صفحه‌ی حبل‌المتین رو نشونش میدم.
میگه "تف به ریا! روزه هم هستم!"
میگم "اگه کسی زن و بچه نداشته باشه یک‌سوم، دوسومه. اگه داشته باشه برابره، پدر و مادر هر دو یک ششم. چرااا؟" این چرا، چرای مخصوص منه، با لحن مخصوص من و معنیش اینه که به فکر فرو رفتم! فرو رفتن در فکر همانا و خاتمه‌ی مجلس همانا!

من معمولا فقط برای صبحانه چایی می‌خورم، ولی برای بلند کردن آقای و مامان و برپایی گردهمایی دلچسب قبل از خواب، لازم باشه چای هم می‌خورم :) جالبه بقیه هم چایی نمی‌خواستن، چون فقط من خوردم! ولی بازم بلند شدن واسه حرف زدن :) به این میگن قدرت دختر ته تغاری که میتونه بابای نیم‌خوابش رو بلند کنه خخخخخخ

آقا یه فیلم بهم دادن به نام کانجرینگ! میگن خعععلی خفنه! میگن کانجرینگ2 ده تا کشته داده تو سینما!😨😱 قبل از اینکه اینا رو بدونم گفته بودم دیدنش خودآزاریه! بعد از فهمیدن این چیزا مصمم شدم ببینم.😓 اگه برنگشتم از من به شما وصیت شب قبل از خواب چای نخورین!

  • نظرات [ ۱۷ ]

روزمرگی

صبح هدهد با دوستش اومده بود درمانگاه، به معرفی من، پیش دکتر ما، برای دوستش. بعدش هم با هم رفتیم ایثار رو گشتیم. مانتوشلوار مشکی می‌خواستم، سورمه‌ای گرفتم :) هیچ‌وقت مانتو سورمه‌ای نپوشیدم، بجز دبیرستان که فرم مدرسه‌ام بود. مقنعه سورمه‌ای که اصلا و ابدا نپوشیدم! رنگ شیکیه، نمیدونم چرا تا حالا امتحانش نکردم.
نتونستم خوب نهار بخورم. عصر هم با خستگی و کوفتگی، با سر خیس و آب‌چکان، بدون لباس گرم رفتم کلینیک. اونجا حس می‌کنم هوا سنگینه، واسه همین همیشه پنجره‌ی اتاقمو باز می‌کنم. بقیه میان اتاقم میگن "اینجا چه سرده! چرا پنجره رو باز میکنی؟" برآیند همه‌ی اینا این شد که آخر شیفت تقریبا تهوع گرفته بودم! احتمالا سرمای خفیف خوردم. معلوم نیست شب بتونم برم پیاده‌روی. این تهوع دقیقا منو یاد یه روز تو چند سال پیش میندازه که داشتم از استخر دانشگاه برمی‌گشتم. نهار نخورده بودم. یه دارویی هم خورده بودم که تهوع میداد. اونم منی که داروبخور نیستم! خلاصه شکم خالی، دارو، سونا و جکوزی! پیاده‌روی دوفرسخی بعدش!! همه به درستی وظیفه‌ی خودشونو انجام داده بودن :) از اتوبوس که پیاده شدم چنان حالم بد شد که وسط خیابون شلوغ و پر رفت و آمد نشستم رو زمین! خدا به سر شاهده، اگه یه نفر اومده باشه طرفم که ببینه چمه! تو اون حال بد داشتم فک می‌کردم که "ما را چه شده‌ست؟ به کجا می‌رویم؟" بعد دیدم مهم نیست بقیه کجا میرن، فعلا من باید برم درمانگاه! ولی چطوری؟ کجا؟ اینور اونور نگاه کردم و می‌دونید چی دیدم؟ راهی که هر روز ازش رد میشدم و هیچ‌وقت توش درمانگاهی ندیده بودم، ناگهان یه درمانگاه توش سبز شده بود :) مطمئنا خدا از آسمان ملائکه گسیل نکرده بود که در عرض چند ثانیه واسه من درمانگاه بسازن! خدا فقط چشمایی که چند سال بسته بودن رو باز کرده بود تا مثل آدم دور و ورش رو نگاه کنه😅 متأسفم واسه خودم😞

دکتر صبح گفت یه دکتر دیگه‌ای برای مطبش ماما میخواد. شماره‌مو گرفت که منو بهش معرفی کنه. فامیلش رو پرسیدم. گمونم همونی باشه که چند وقت پیش دوستم میخواست منو بهش معرفی کنه. اون موقع به دوستم گفته بود حتما باید بیمه بشه و قرارداد یکساله می‌بندیم. چون منو بیمه نمیکنن اصلا پیگیری نکردم دیگه. الان دکتر می‌گفت هنوز نتونسته کسیو پیدا کنه! میگفت اخلاقش یکم تنده! از اونا که ماما فراری میده!! هرچه پیش آید خوش آید (هرچه خدا بخواد) میریم جلو ببینیم چی میشه. به هر حال فک نکنم اوکی بشه. ولی اگه بشه باید کلینیک عصر رو ول کنم دیگه. تازه یکم باهاشون مچ شده بودم هااا :)



+ چرا هیشکی بهم نگفت "روزمره‌گی" غلطه؟ برم بقیه‌شونم درست کنم!

  • نظرات [ ۱۱ ]

درست‌کار :)

یکی به بره‌ی ناقلا: میخوای در آینده چیکاره بشی؟

بره‌ی ناقلا به یکی: میخوام درست‌کار بشم :):)

یکی به بره‌ی ناقلا: درست‌کار؟😂😂😂 یعنی چی؟

بره‌ی ناقلا به یکی: یعنی همه‌ی چیزا رو درست کنم! (وسایل خراب رو تعمیر کنم!)

علاقه‌ی خیلی زیادی به کارای فنی داره. اون روز جعبه ابزار بزرگ داییشو دیده، گفته "خوششش‌بحال دایی! چه چیزهایی داره! مبارکش باشه!" حالا دم به دقیقه میره سرش و بهم می‌ریزدش! در این حد که ما به فکر افتادیم برای تولدش بهش جعبه ابزار و آچار پیچ‌گوشتی کادو بدیم😂

  • نظرات [ ۶ ]

دو

شبا حدودا هشت میرسم خونه. تا شام بخوریم میشه نه، نه و نیم. قراره برای آمادگی، هرچند شب یک بار پیاده بریم تا پارک و برگردیم، با همون کفش‌هایی که قراره بپوشیم تا بهشون عادت کنیم.
کفش ورزشیمو از جاکفشی درمیارم. سال اول یا دوم دانشگاه برای تربیت‌بدنی خریده بودم!!! یه بندانگشت خاک روش و توش نشسته! تمیزش می‌کنم. راه میفتیم :) من، هدهد، داداش کوچیکه (ح)
همین ب‌بسم‌الله میگن یه خوراکی بخریم! طبق معمول باید من بخرم! چون هدهد که با خودش پول برنمیداره، داداش کوچیکه هم داداش کوچیکه است دیگه! تو کیفم پنج تومن پول هست فقط. چهار تا چی‌پف میخرم و میریم. من تو مسیر یکیشو میخورم. راجع به حجاب حرف میزنیم، راجع به پول، کار، درس. بیشتر من حرف میزنم.
قرار بود ح دوچرخه بیاره، بریم پارک بانوان سوار شیم. باز گفتن "نه! الان بانوانش بسته است!" رفتیم دیدم واقعا بسته است. چرا؟
روبروی پارک دو تا آبمیوه‌فروشی هست که محیط خوبی داره. ما اکثر اوقات که از اونجا رد میشیم میریم شیرموز می‌خوریم. من گاهی معجون هم می‌خورم. دیشب هدهد گفت "بریم، میخوام معجون رو امتحان کنم!" گشتیم ته جیبامون به اندازه‌ی دو تا شیرموز‌بستنی و یه معجون پیدا کردیم!😂 هدهد معجون کوچیک گرفت، نصفه خورد. من و ح شیرموزبستنی بزرگ خوردیم😋
برگشتنی دیگه مچ پام درد گرفته بود! وسط راه نشستم تو خیابون و گفتم "من پشیمون شدم، نمیام، سخته!😣" الکی مثلا ها! وگرنه من یه هرکول منفی پنجاهَم :)
  • نظرات [ ۱۲ ]

مهلا مهلا...

یه تفألی هم بزنیم به میوزیک‌های گوشی!
آی خواجه میوزیک! که بخوانی ذهنم را نیک! تو را به جان پلی‌لیستِ "مای فیوریت" و شاخه‌های هندزفری! هرچه صلاح می‌دانی برای من آشکار کن! خوبش باشه لطفا ;)





من همیشه آهنگ رو رندوم گوش میدم. میزنم رو "play all" هرچی اومد گوش میدم، هیچ‌وقت این آهنگ نمیاد. ولی سه چهار دفعه تفأل زدم!! همین اومده. امروز هم اول این پاراگراف بالا رو نوشتم بعد رفتم سراغ موزیک‌پلیر! اصلا هم تو خاطرم نبود که چی بیاد یا نیاد. بازم همین اومد. خودم که اینو میشنوم یاد یه کلیپ تو تلویزیون میفتم، که ظهر جمعه پخش میشد و نشون میداد مردم دارن دسته‌دسته میرن برای نماز جمعه :) کسی هم این دور و ور بلد نیست آهنگ تفسیر کنه، موندم تعبیرش چیه!

+ تقاضای تعبیر ندارم، گوش بدید و لذت ببرید :)

  • نظرات [ ۳ ]

آرتمیسِ حلاج

بعضی وقتام دلت می‌خواد صفحه‌ی مدیریتت خالی باشه، باکس‌هات خالی باشه، ذهنت خالی باشه :)
تا جایی که می‌تونی صفحاتت رو سفید می‌کنی، یه قلم دفتر برمیداری، یه چایی میریزی، به پشتی لم میدی، پاتو رو پات میندازی، به پنجره و اشباح پشتش که مثل مرد عنکبوتی رو داربست حرکت میکنن نگاه میکنی و لبخند میزنی :)
الحمدلله الذی جعلنی من الاونایی که یه اپسیلون کینه نمیتونن تو قلبشون نگه دارن، ولی سالی یک بار حسودی میکنن! امان از اون یک بار! ولی بازم شکر. بجنگیم ببینیم چند مرده حلاجیم ;)

قلبتون سرشار از شادی‌های حقیقی؛ یا علی مدد!✋😊
  • نظرات [ ۷ ]

یک

6:58 راه افتادیم. خیلی گشنه‌م بود.


کنار مترو پیاده‌م کردن و رفتن. فک کنم استارت دویدن تو متروی مشهد رو من زدم :)


اسممو گذاشتم تو نوبت، چهارده! اومدم بیرون تو پارک نشستم. موز رو درآوردم، له شده بود! یه بچه گربه اومد نشست چند قدم اونورتر زل زد به من! یک سوم موز که له نشده بود رو خوردم، بقیه‌اش رو با پلاستیک گذاشتم جلوی گربه! بو کشید و رفت :) هدهد دیده بود که گربه بوسراق (نوعی شیرینی خانگی) می‌خوره! گفتم شاید موز هم بخوره😂 پلاستیک رو برداشتم انداختم تو سطل.


8:13 چیلیک! اولین عکس در مسیر پیش رو :) و بعد چیلیک‌های دیگر.




بیکار و علاف و منتظر، افتادم به خیابون گز کردن. از جلوی یه شیرینی‌فروشی رد شدم! هوش و حواسم رفت! همیشه جلوی قنادی‌ها ناخودآگاه پاهام شل میشه! و خیلی وقت‌ها مثل یه بچه خیره میشم به ویترین و کیک‌ها و شیرینی‌ها و شکلات‌های خوشگل رو نگاه می‌کنم.


رد میشم تا یه بقالی پیدا کنم. ولی اصلا دوست ندارم کیک و بیسکوییت بخورم. چشمم به مغازه‌هاست. طباخی! کله‌پاچه!!! فکری که مثل برق از ذهنم می‌گذره هم خنده‌داره، هم عجیب و هم دل‌به‌هم‌پیچ! تندی رد میشم :)


از دور یه لوام‌التحریر می‌بینم! از جلوش رد میشم و دوباره برمی‌گردم :) کاش به اندازه‌ی همه‌ی چیزای اون تو پول داشتم :) کلللی دفترا رو نگا‌نگاه می‌کنم. یکی چشممو گرفته. هم خوشگله هم با کیفیت هم 200 برگ. یازده و پونصد. فکر می‌کنم "من که اهل خاطره نوشتن تو دفتر نیستم! تو مسیر پیش رو هم احتمال اینکه وقت کنم بنویسم فوق‌العاده کمه! چرا بخرم؟" یه خودکار و یه روان‌نویس برمی‌دارم و میام بیرون. دلم اون تو جا می‌مونه.


میرم تو بقالی، هرچی نگاه می‌کنم دلم هیچ‌کدومو نمی‌خواد. برای تموم شدن انتظار فروشنده یه باباجون برمی‌دارم و میرم تو پارک. از اون سمت سوراخش که کِرِم زده بیرون شروع می‌کنم، چون سمت مخالفش محل تجمع کِرِم‌هاست :)


10:37 کارم تموم میشه. هم کار خودمو انجام دادم هم مهندس هم هدهد. مامان و آقای هم تو یه دفتر دیگه‌ای کار داداش کوچیکه رو انجام دادن.



اون قدم گنده‌هه رو که هی دل‌دل می‌کردم برداشتم. الان معلقم بین زمین و آسمون، مثل چند ساعت پیش. تفاوتش اینه که اون موقع با هر بادی از این سمت آسمون شوت می شدم سمت دیگه، الان یه طناب به پام بستن محدوده‌ی حرکتم کم شده! ته طناب رو نمی‌بینم، معلوم نیست به کجا وصله...

  • نظرات [ ۱۰ ]

حرم‌درمانی





  • نظرات [ ۱۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan