مونولوگ

‌‌

امشب

امشب شهادت‌نامه‌ی عشاق امضا می‌شود...

  • نظرات [ ۲ ]

حال همه‌ی ما وب‌لاگ‌نویس‌ها خوب است!

چه باحاله! وبلاگو میگم.
می‌تونی بشینی زار زار گریه کنی و همزمان یه جوک تایپ کنی که بقیه بهش بخندن و فک کنن تو هم می‌خندی.
می‌تونی با یه تلخند رو لب، سعی کنی افکارتو هل بدی عقب تا بتونی از آشپزی و خیاطی حرف بزنی.
می‌تونه دلت در حال ترکیدن باشه ولی بیای روزمرگی بنویسی.
می‌تونه مدت‌ها باشه که دنبال گوش می‌گردی درحالی که گوش‌های زیادی حرفاتو شنیده.
میشه از فرط حرف زدن وبلاگو ترکونده باشی ولی هنوز به ته حرفات که هیچ، به ب بسم‌الله‌شم نرسیده باشی.
می‌تونه دلت بخواد بنویسی "الف" ولی بجاش بنویسی "ب". همه از پشت صفحات کوچیک و بزرگ می‌خونن "ب" و باور می‌کنن که "ب".
  • نظرات [ ۹ ]

:)

"عینهو مامانتی!"


جمله‌ای که امروز از مامان شنیدم!

این رو به عنوان یه تعریف کت و کلفت در لوح ضمیر خود محفوظ می‌دارم :)

  • نظرات [ ۵ ]

روزمرگی

اومدم در خونه رسیدم دیدم یه وانت جلوی خونه نگه داشته. اومدم تو حیاط دیدم داره تو بلندگو میگه "پشمک اعلای طلاب! حاج بادوم! لواشک! پشمک با طعم هلو ..."

پریدم تو آشپزخونه به مامان گفتم "من پشمک می‌خوام🙆 من پشمک می‌خوام🙆" با زور و اجبار مامان رو فرستادم برن دو تومن پشمک بگیرن و تو ذهنم داشتم فک می‌کردم "پشمکش چجوریه؟ از این شکلاتیا یا از این فله‌هایی که تو پلاستیکه؟ سفیده؟ رنگیه؟ طعم هلو یعنی چجوری؟" در افکار خود غوطه می‌خوردم که مامان برگشتن با این هیبت:


همسایه؟

آیفون زنگ زد. برداشتم.
_ ببخشید هونگ (هاون) دارین؟ من همسایه‌تونم.
من: "مامان میگه همسایه است. هونگ میخواد."
مامان: "برو ببین کیه"
من: "عسل تو برو، آماده‌ای.🙏"
عسل رفته و برمی‌گردد: "من که نمیشناسمش مامان. خودتون برین ببینین میشناسین"
مامان رفته و برمی‌گردد: "منم ندیده بودمش تو محل. گفت خونه‌اش کنار سوپری چهارراه بعده. تازه گفت یه بارم اومده خونه‌مون! ولی من نشناختمش."
من: "یعنی بهش هونگ نمیدین؟"
مامان: "نه دیگه، از کجا بدونم کیه."
من: "خوب باهاش برین تا در خونه‌اش بعد بدین بهش."
مامان به عسل: "بیا هونگ رو بردار برو دنبالش، نباید خیلی دور شده باشه."
عسل رفته و برمی‌گردد:
رفتم دیدم داره زنگ خونه یکی دیگه رو می‌زنه. گفتم "همسایه خونه‌تون کدومه؟" در سوم بعد سوپری رو نشون داد. گفتم "بریم من هونگ آوردم." گفت "صبر کن ببینم اگه این همسایه داشت دیگه مزاحم شما نمیشم!" بعد که اون خونه هم گفت ندارم این خانم راه افتاد رفت! سمت مخالف خونه‌ای که نشون داده بود!! گفتم "هونگ دستمه همسایه. بیا بریم خونه‌ات که بهت بدم" گفت "نه دیگه، لازم ندارم!" به همین سادگی، به همین خوشمزگی، پودر کیک کلاه‌برداری :)

+ اگه خونه تنها بودم، شاید همینجوری هونگ رو می‌دادم می‌رفت😅
+ هونگ ما خیلی سنگینه. شاید حدود 200 قیمتش باشه.
  • نظرات [ ۱۰ ]

تشنه‌ترین حرم





دریافت
حجم: 1.68 مگابایت
  • نظرات [ ۲ ]

معمولی. معمولی. معمولی

امروز تو کلینیک بحث مهر و اول مدرسه و بچه‌هایی شد که توان مالی خرید کیف و کفش و لباس و لوازم مدرسه رو ندارن. گفتم "برای بعضی بچه‌ها، اول مهر بجای اینکه ذوق و شوق داشته باشه، بیشتر حسرت داره" و بعد خودم شدید رفتم تو فکر. فکر روز اول مدرسه‌م که حتی مقنعه‌ی سفید سرم که هیچ قیمتی نداره دست دوم بود. فکر اون وقتایی که میومدن سر کلاس اسم بچه‌ها رو صدا می‌زدن که بهشون کمک کنن و من مدام استرس داشتم که نکنه اسمم تو لیست باشه! فکر کتابایی که از سال بالایی‌ها می‌گرفتم و اول سال یه پاک‌کن تموم میشد تا کتاب تمیز بشه. فکر اون جامدادی دوطبقه‌ی دست دومی که چقدددر دوستش داشتم. فکر اینکه وقتی از تهران اومدیم مشهد، چقدر هیچی نداشتیم و چقدر از همه لحاظ از فامیل‌ها و آشناها پایین‌تر بودیم. و از همه مهم‌تر و عجیب‌تر برام، فکر بیخیالی و حسرت نخوردنم افتادم. اینکه هیچ وقت حتی از خودم یا مامان و آقای سؤال نکردم "چرا من ندارم؟" بعد فکر امروز افتادم. امروز روز که یه سر و گردن از خیلی از فامیل‌ها و آشناها بالاتریم. چه اقتصادی، چه تحصیلی، چه اعتباری، چه خوش‌نامی. (الحمدلله) بعد فکر آقای افتادم و سخخخت جون کندنش که تا همین دقیقه به سختی خودش باقیه. و فکر مامان و شونه به شونه همراهی کردنش با آقای، که اگه نبود، آقای هم مثل خیلی از مردهای سخت‌کوش فامیل الان چیزی نداشت. فکر اینکه هم مامان و هم آقای با سن زیر پنجاه و پنجاه و پنج، هر شب با درد و آه و ناله می‌خوابن و خیلی از نیمه شب‌ها بیخواب میشن و تا صبح بیدارن. بیشتر شب‌ها باید نیم تا یک ساعت با پاهام دست و پای آقای رو لگد کنم تا خوابش ببره. بعضی شب‌ها باید دست و پا و کمر مامان رو با روغن زیتون ماساژ بدم تا فقط یکم آروم بشن. ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه (نفس عمیق وسط قصه، در حکم آره نن‌جونِ مادربزرگ ;) ) الانم دارم فک می‌کنم تا کجا باید بدوون تا ما راحت باشیم و پیشرفت کنیم؟ اون شعار معروف آقای که "من خودم بیسواد بودم، کور بودم، بچه‌هام باید درس بخونن، آقای خودشون بشن" چه سودی به نفعشون داشته بجز فرسودگیشون. ما الان چقد داریم مزدشونو میدیم؟ قراره چقد تو پیری دستشونو بگیریم. الان که پیری زودرس داره به سراغ هردوشون میاد ما چقدر خودمونو تو این پیری سهیم می‌دونیم؟
از همه بدتر اینکه اینا فقط حرفه. که من یه بچه‌ی کاملا معمولی‌ام، با فرمانبرداری‌ها و سرکشی‌های یه بچه‌ی معمولی. که همون‌قدر به درد پدر و مادرم می‌خورم که یه بچه‌ی معمولی. که پدر و مادرم بیشتر از یه پدر و مادر معمولی زحمت ما رو کشیدن و برامون مایه گذاشتن، اما ما در هر حال معمولی شدیم. معمولی. معمولی. معمولی.

  • نظرات [ ۶ ]

روزمرگی

امشب داشتم از خیابون رد می‌شدم، مثل همیشه گوشیم دستم بود. یه موتوری از جهت مخالف خیابون اومد و اونی که ترک موتور نشسته بود چنگ زد گوشیمو بگیره. موفق نشد.

امروز یکی تو کلاس خیاطی سر یه موضوعی به شوخی می‌گفت "بگین مرگ بر آمریکا!" گفتم "به آمریکا چیکار دارین بابا؟ بگین مرگ بر انگلیس با این یقه‌هاش!" داشتم یقه انگلیسی می‌دوختم، مانتویی که تا اینجا حدود 60 تومن خرج برداشته و یقه‌اش اصلا تمیز درنیومده! یعنی اگه مثل بازاری‌ها تمیز درمیومد حدود 150 قیمتش بود.
با این رویه‌ی من باید "درود بر فرانسه" رو هم جزء شعارام قرار بدم! بخاطر یقه فرنچ :)

بره‌ی ناقلای عشق اومده بود خونه‌مون. در بدو ورود گفت "ما شیر آبمونو از تو باغچه آوردیم بیرون! آخه بابام لوله‌کشه!!" گفتم "کجای بابات لوله‌کشه آخه؟" میگه "دستاش😂😂😂"

دیشب از اتاق رفتم تو هال، دیدم مامان و آقای دارن صحبت می‌کنن، میگم "بحث امشب چیه؟" آقای میگن "بحث امشب اینه که تو باید اعدام بشی!🙂" :|
پریشب داشتیم در مورد تبعیض بین زن و مرد تو اسلام و خانواده‌ی خودمون صحبت می کردیم. نتیجه این شد که ما از دین برگشتیم! :) دیشبم حکم اعدامم صادر شد :)

  • نظرات [ ۱۸ ]

برش خواندنی

مرگ مسئله‌ی عجیبی است.

آدم‌ها در کل عمرشان جوری زندگی می‌کنند که انگار مرگ اصلا وجود ندارد، در صورتی که بیشتر وقت‌ها مهم‌ترین دلیل زندگی است. بعضی‌ها آن‌قدر زود متوجه حضور مرگ می‌شوند که با شور و هیجان بیشتر، با لجبازی یا با دیوانه‌بازی بیشتر زندگی می‌کنند. بعضی ها باید حضور مداوم مرگ را حس کنند تا بفهمند نقطه‌ی مقابلش چیست. بعضی‌ها آن‌قدر درگیرش هستند که حتی قبل از این‌که اجلشان سربرسد، توی اتاق انتظار نشسته‌اند. ما از مرگ می‌ترسیم ولی ترس واقعی بیشترمان از این است که این شتر درِ خانه‌ی شخص دیگری بخوابد. همیشه بزرگ‌ترین ترسمان از این است که مرگ سراغمان نیاید و در این دنیا تک‌وتنها بمانیم.
.
.
.
و زمان هم مسئله‌ی عجیبی است.
.
.
.
غم و اندوه پدیده‌ی عجیبی است.
.
.
.
عشق پدیده‌ی عجیبی است. آدم را شگفت‌زده می‌کند.



مردی به نام اُوِه/ فصل 39

  • نظرات [ ۵ ]

تولد

اول محرم تولد بره‌ی ناقلاست! واسه همین، این جمعه واسش کیک پختم :)





+ هیجان‌انگیزترین بخش دیشب، اونجایی بود که ما فک می‌کردیم بادکنک‌هایی که خواهرم خریده با تماس دست می‌ترکن! اما در کمال تعجب دیدیم که با پرش یه مرد بیست ساله! نترکیدن :) مسابقه بود سر ترکوندنشون، ولی نترکیدن😎
  • نظرات [ ۱۶ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan