به یک داوطلب نیازمندیم که یکی دو شبی به جای ما بخوابد تا ما به کارهایمان برسیم...
تیک
تیک
تیک
- تاریخ : چهارشنبه ۱۰ آبان ۹۶
- ساعت : ۱۵ : ۵۲
به یک داوطلب نیازمندیم که یکی دو شبی به جای ما بخوابد تا ما به کارهایمان برسیم...
تیک
تیک
تیک
چقد همه چی خوبه. عالیه. انرژی از در و دیوار میباره. موج شادی از زمین بلند شده، رو به بالا جریان داره و قراره با نیروی مضاعف دوباره فرود بیاد رو سر و صورت ارواحمون :) از استرس لفت دادم، از فکر و خیال بیخود لفت دادم، از بحث و کلکل لفت دادم، از اینستا لفت دادم، تلگرام که هیچوقت درست حسابی نبودم که لفت بدم، وبلاگ هم که همه آنفالو شدن، نصفه نیمه لفت حساب میشه، از زندگی هم بسلامتی لفت میدم به همین زودیا. البت جزء کارایی که باید بهش برسم نوشتن وصیتنامه است، قبل از لفت دادن از دنیا!
دیشب، دقایقی قبل از لفت دادن از بیداری، به اجبارِ من چایی آوردیم، نشستیم رو رختخوابها به گپ زدن. من و هدهد و مامان و آقای. از رفتن حرف میزدیم.
گفتم "وای! وصیتنامه ننوشتم!"
هدهد میگه "وصیت اموال نداشتهات رو میکنی؟"
(مامان مثل قدیم دیگه حساس نیست! بس که از بچگی بیمحابا و بیرودرواسی از مردنِ خودم و بقیه حرف زدم، کوتاه اومده بالاخره! یادم میاد این بحث خط قرمزمون بود، صحبت ازش برابر بود با گاز گرفتن زبون و بعد هم گیوتین!)
میگم "بالاخره بگم چقد نماز روزه واسم بجا بیارن دیگه!"
هدهد میگه "من همین چارتا النگو رو بیشتر ندارم! نمیبرمشون که اگه یه وقت برنگشتم حیف نشن!!"
میگم "فک کنم یک سوم به مامان میرسه، دو سوم به آقای!"
میگه "پس من یکیشو میبرم که رند بشه، یکیش مال مامان، دوتاش مال آقای!"
مامان میگه "عه! چرا اینجوریه؟"
آقای میخنده :)
همزمان که صحبت میکنم تو گوشی می گردم دنبال آیهاش ببینم درست گفتم یا اشتباه! (اول حرف میزنم بعد دنبال درست و غلطش میگردم! همچین آدم قابل اعتمادی هستم!!)
"خوب مامان ببینین، شما این یه النگو رو واسه خودتون برمیدارین، خرجشم نمیکنین، آقای از اون دو تا باید حداقل یکیشو واسه شما خرج کنه! بازم دوتا به شما رسیده!"
مامان میگن "هاااا، که اینطور :)" فک میکنم چقد راحت راضی شد مامان! بعد میگه "مگه چای نمیخواستی، پس چرا نمیخوری؟"
هدهد میگه "اگه چای بخوره کی بره تو اینستاگرام بچرخه؟😆"
پیدا میکنم آیه رو، درست گفتم "نخخخیرم، تو اینستا نیستم، بیا آآآ ببین!" و صفحهی حبلالمتین رو نشونش میدم.
میگه "تف به ریا! روزه هم هستم!"
میگم "اگه کسی زن و بچه نداشته باشه یکسوم، دوسومه. اگه داشته باشه برابره، پدر و مادر هر دو یک ششم. چرااا؟" این چرا، چرای مخصوص منه، با لحن مخصوص من و معنیش اینه که به فکر فرو رفتم! فرو رفتن در فکر همانا و خاتمهی مجلس همانا!
من معمولا فقط برای صبحانه چایی میخورم، ولی برای بلند کردن آقای و مامان و برپایی گردهمایی دلچسب قبل از خواب، لازم باشه چای هم میخورم :) جالبه بقیه هم چایی نمیخواستن، چون فقط من خوردم! ولی بازم بلند شدن واسه حرف زدن :) به این میگن قدرت دختر ته تغاری که میتونه بابای نیمخوابش رو بلند کنه خخخخخخ
آقا یه فیلم بهم دادن به نام کانجرینگ! میگن خعععلی خفنه! میگن کانجرینگ2 ده تا کشته داده تو سینما!😨😱 قبل از اینکه اینا رو بدونم گفته بودم دیدنش خودآزاریه! بعد از فهمیدن این چیزا مصمم شدم ببینم.😓 اگه برنگشتم از من به شما وصیت شب قبل از خواب چای نخورین!
صبح هدهد با دوستش اومده بود درمانگاه، به معرفی من، پیش دکتر ما، برای دوستش. بعدش هم با هم رفتیم ایثار رو گشتیم. مانتوشلوار مشکی میخواستم، سورمهای گرفتم :) هیچوقت مانتو سورمهای نپوشیدم، بجز دبیرستان که فرم مدرسهام بود. مقنعه سورمهای که اصلا و ابدا نپوشیدم! رنگ شیکیه، نمیدونم چرا تا حالا امتحانش نکردم.
نتونستم خوب نهار بخورم. عصر هم با خستگی و کوفتگی، با سر خیس و آبچکان، بدون لباس گرم رفتم کلینیک. اونجا حس میکنم هوا سنگینه، واسه همین همیشه پنجرهی اتاقمو باز میکنم. بقیه میان اتاقم میگن "اینجا چه سرده! چرا پنجره رو باز میکنی؟" برآیند همهی اینا این شد که آخر شیفت تقریبا تهوع گرفته بودم! احتمالا سرمای خفیف خوردم. معلوم نیست شب بتونم برم پیادهروی. این تهوع دقیقا منو یاد یه روز تو چند سال پیش میندازه که داشتم از استخر دانشگاه برمیگشتم. نهار نخورده بودم. یه دارویی هم خورده بودم که تهوع میداد. اونم منی که داروبخور نیستم! خلاصه شکم خالی، دارو، سونا و جکوزی! پیادهروی دوفرسخی بعدش!! همه به درستی وظیفهی خودشونو انجام داده بودن :) از اتوبوس که پیاده شدم چنان حالم بد شد که وسط خیابون شلوغ و پر رفت و آمد نشستم رو زمین! خدا به سر شاهده، اگه یه نفر اومده باشه طرفم که ببینه چمه! تو اون حال بد داشتم فک میکردم که "ما را چه شدهست؟ به کجا میرویم؟" بعد دیدم مهم نیست بقیه کجا میرن، فعلا من باید برم درمانگاه! ولی چطوری؟ کجا؟ اینور اونور نگاه کردم و میدونید چی دیدم؟ راهی که هر روز ازش رد میشدم و هیچوقت توش درمانگاهی ندیده بودم، ناگهان یه درمانگاه توش سبز شده بود :) مطمئنا خدا از آسمان ملائکه گسیل نکرده بود که در عرض چند ثانیه واسه من درمانگاه بسازن! خدا فقط چشمایی که چند سال بسته بودن رو باز کرده بود تا مثل آدم دور و ورش رو نگاه کنه😅 متأسفم واسه خودم😞
دکتر صبح گفت یه دکتر دیگهای برای مطبش ماما میخواد. شمارهمو گرفت که منو بهش معرفی کنه. فامیلش رو پرسیدم. گمونم همونی باشه که چند وقت پیش دوستم میخواست منو بهش معرفی کنه. اون موقع به دوستم گفته بود حتما باید بیمه بشه و قرارداد یکساله میبندیم. چون منو بیمه نمیکنن اصلا پیگیری نکردم دیگه. الان دکتر میگفت هنوز نتونسته کسیو پیدا کنه! میگفت اخلاقش یکم تنده! از اونا که ماما فراری میده!! هرچه پیش آید خوش آید (هرچه خدا بخواد) میریم جلو ببینیم چی میشه. به هر حال فک نکنم اوکی بشه. ولی اگه بشه باید کلینیک عصر رو ول کنم دیگه. تازه یکم باهاشون مچ شده بودم هااا :)
+ چرا هیشکی بهم نگفت "روزمرهگی" غلطه؟ برم بقیهشونم درست کنم!
یکی به برهی ناقلا: میخوای در آینده چیکاره بشی؟
برهی ناقلا به یکی: میخوام درستکار بشم :):)
یکی به برهی ناقلا: درستکار؟😂😂😂 یعنی چی؟
برهی ناقلا به یکی: یعنی همهی چیزا رو درست کنم! (وسایل خراب رو تعمیر کنم!)
علاقهی خیلی زیادی به کارای فنی داره. اون روز جعبه ابزار بزرگ داییشو دیده، گفته "خوشششبحال دایی! چه چیزهایی داره! مبارکش باشه!" حالا دم به دقیقه میره سرش و بهم میریزدش! در این حد که ما به فکر افتادیم برای تولدش بهش جعبه ابزار و آچار پیچگوشتی کادو بدیم😂
یه تفألی هم بزنیم به میوزیکهای گوشی!
آی خواجه میوزیک! که بخوانی ذهنم را نیک! تو را به جان پلیلیستِ "مای فیوریت" و شاخههای هندزفری! هرچه صلاح میدانی برای من آشکار کن! خوبش باشه لطفا ;)
من همیشه آهنگ رو رندوم گوش میدم. میزنم رو "play all" هرچی اومد گوش میدم، هیچوقت این آهنگ نمیاد. ولی سه چهار دفعه تفأل زدم!! همین اومده. امروز هم اول این پاراگراف بالا رو نوشتم بعد رفتم سراغ موزیکپلیر! اصلا هم تو خاطرم نبود که چی بیاد یا نیاد. بازم همین اومد. خودم که اینو میشنوم یاد یه کلیپ تو تلویزیون میفتم، که ظهر جمعه پخش میشد و نشون میداد مردم دارن دستهدسته میرن برای نماز جمعه :) کسی هم این دور و ور بلد نیست آهنگ تفسیر کنه، موندم تعبیرش چیه!
+ تقاضای تعبیر ندارم، گوش بدید و لذت ببرید :)
6:58 راه افتادیم. خیلی گشنهم بود.
کنار مترو پیادهم کردن و رفتن. فک کنم استارت دویدن تو متروی مشهد رو من زدم :)
اسممو گذاشتم تو نوبت، چهارده! اومدم بیرون تو پارک نشستم. موز رو درآوردم، له شده بود! یه بچه گربه اومد نشست چند قدم اونورتر زل زد به من! یک سوم موز که له نشده بود رو خوردم، بقیهاش رو با پلاستیک گذاشتم جلوی گربه! بو کشید و رفت :) هدهد دیده بود که گربه بوسراق (نوعی شیرینی خانگی) میخوره! گفتم شاید موز هم بخوره😂 پلاستیک رو برداشتم انداختم تو سطل.
8:13 چیلیک! اولین عکس در مسیر پیش رو :) و بعد چیلیکهای دیگر.
بیکار و علاف و منتظر، افتادم به خیابون گز کردن. از جلوی یه شیرینیفروشی رد شدم! هوش و حواسم رفت! همیشه جلوی قنادیها ناخودآگاه پاهام شل میشه! و خیلی وقتها مثل یه بچه خیره میشم به ویترین و کیکها و شیرینیها و شکلاتهای خوشگل رو نگاه میکنم.
رد میشم تا یه بقالی پیدا کنم. ولی اصلا دوست ندارم کیک و بیسکوییت بخورم. چشمم به مغازههاست. طباخی! کلهپاچه!!! فکری که مثل برق از ذهنم میگذره هم خندهداره، هم عجیب و هم دلبههمپیچ! تندی رد میشم :)
از دور یه لوامالتحریر میبینم! از جلوش رد میشم و دوباره برمیگردم :) کاش به اندازهی همهی چیزای اون تو پول داشتم :) کلللی دفترا رو نگانگاه میکنم. یکی چشممو گرفته. هم خوشگله هم با کیفیت هم 200 برگ. یازده و پونصد. فکر میکنم "من که اهل خاطره نوشتن تو دفتر نیستم! تو مسیر پیش رو هم احتمال اینکه وقت کنم بنویسم فوقالعاده کمه! چرا بخرم؟" یه خودکار و یه رواننویس برمیدارم و میام بیرون. دلم اون تو جا میمونه.
میرم تو بقالی، هرچی نگاه میکنم دلم هیچکدومو نمیخواد. برای تموم شدن انتظار فروشنده یه باباجون برمیدارم و میرم تو پارک. از اون سمت سوراخش که کِرِم زده بیرون شروع میکنم، چون سمت مخالفش محل تجمع کِرِمهاست :)
10:37 کارم تموم میشه. هم کار خودمو انجام دادم هم مهندس هم هدهد. مامان و آقای هم تو یه دفتر دیگهای کار داداش کوچیکه رو انجام دادن.
اون قدم گندههه رو که هی دلدل میکردم برداشتم. الان معلقم بین زمین و آسمون، مثل چند ساعت پیش. تفاوتش اینه که اون موقع با هر بادی از این سمت آسمون شوت می شدم سمت دیگه، الان یه طناب به پام بستن محدودهی حرکتم کم شده! ته طناب رو نمیبینم، معلوم نیست به کجا وصله...