مونولوگ

‌‌

یعنی کله‌ی صبح!! کی عنوان به ذهنش میرسه آخه؟

اینکه یه زن یه خاطره رو هزار بار تعریف کنه و هر دفعه با همون آب و تاب همیشگی و حتی استرس کلمات تغییر نکنه نشانگر فراموشیه؟
یا
اینکه یه مرد یه خاطره رو هزار بار گوش بده و هر دفعه با همون هیجان همیشگی و حتی نحوه‌ی ناگهانی زیر خنده زدن و پاسخ‌های صوتیش هم تغییر نکنه؟
یا اینکه
جفتشون فقط دارن به هم میگن "دوسِت دارم"؟

آخر پست باید نتیجه‌گیری می‌کردم که "وااای! چه صحنه‌ی دوست داشتنی و عشقولانه و جالبی!" ولی باید بگم لطفا روش‌هاتونو عوض کنین، چون بقیه گناه نکردن که هی خاطرات تکراری گوش کنن ;)
  • نظرات [ ۶ ]

سرتیپ

همیشه بازش می‌کنم، همیشه سرجاش نیست، اگه باشه نگاش می‌کنم. همیشه ثابته و لایتغیر، اما نمی‌دونم چی داره که هر دفعه انگار یه چیز جدید و هیجان‌انگیز دیده‌م! انقد خوشگله! فقط نگاش می‌کنم، بدون هیچ کنشی. به تیپ ما میگن آدم‌های منفعل و منتظر معجزه :| منم از بس تو این تیپ موندم شدم سر سفیدشون :)

+ به تیپ شما چی میگن؟

  • نظرات [ ۸ ]

خاله

تا حالا این شکلیِ خودمو ندیده بودم. خاله‌زنک شدم :) از رفتارهای خاله ناراحت میشم، از اینکه رفته اونور خونه دایی ناراحت میشم، از اینکه با این سنش (هفت هشت سالی از من بزرگته) هرررر جا میره با دختردایی (که ششم ابتداییه و از نظر ما بچه است) میره ناراحت میشم، از اینکه همه‌ی عمر همه نازشو کشیدن و حرف رو حرفش نیاوردن و حالا از ما هم همین توقعو داره ناراحت میشم، از اینکه خاله از رک بودن من و ناز نکشیدنم ناراحت میشه ناراحت میشم، از اینکه آستانه‌ی خوشحالیش خیلی بالاست و هرکار می‌کنیم به چشمش نمیاد ناراحت میشم، از اینکه امروز صبح دیگه توجیهاتم برای رفتارهای خاله ته کشید و مطمئن شدم ازش ناراحتم ناراحت میشم، از اینکه در مورد کارهایی که می‌خواستم براش انجام بدم بی انگیزه شدم ناراحت میشم، کلا از اینکه ناراحتم ناراحتم. خاله‌مو دوست دارم، آدم خوب و مهربونیه، اما انگار از طرف بی‌بی و دایی بزرگم لوس شده و کمی پرتوقع، آخه دختر ته‌تغاریه! منم مثلا دختر ته تغاریم، ولی اینجوری که نیستم! به هر حال الان که بعد از چهارده پونزده سال اومده و قراره فقط بیست و پنج روز اینجا باشه دوست دارم با خاطره‌ی خوش بره، تا دیروز هم ناراحتی‌هامو بروز ندادم، برای خواهرامم که به من بروز داده بودن توجیه آورده بودم و گفته بودم بیخیال، خوب باشیم، میگذره. امروز خودمم ناراحتم، هنوز هم بجز یه جمله‌ی تلویحی به مامان، چیز دیگه‌ای بروز ندادم، ولی ناراحتم :( قشنگ همی شکلی :( ناراحت که باشم ناخودآگاه بی‌محلی می‌کنم، زمین و زمان به هم بیاد نمی‌تونم تو روی کسی که ازش ناراحتم بخندم، اگر هم به احتمال یک درصد بخندم، جوری مصنوعیه که طرف خودش متوجه میشه. تا دیروز دلیل‌تراشی می‌کردم و انکار. حالا چیکار کنم؟ :( برم یکم فک کنم شاید دلایلی واسه این رفتارها وجود داره که من ندیدم.

  • نظرات [ ۲ ]

‌‌



سامرا/حرم امامین عسکریین (ع)
  • نظرات [ ۲ ]

مشهد در آستانه‌ی آغاز فصلی سرررررد

من غلط کردم لباس گرم نپوشیدم. به خدا غلط کردم، دیگه سعی می‌کنم از این غلطا نکنم. فقط الان یکی بیاد منو نجات بده، وگرنه انگشتامو از دست میدم دیگه وبلاگم نمیتونم بنویسم! BRT که همیشه گرم بود، الان چرا نیست؟ :(
خ.ص می‌گفت "مریضا سراغتو می‌گرفتن، می‌پرسیدن چرا نیستی؟ می‌گفتیم کربلاست، می‌گفتن چرا سفرش انقد طولانی شده؟" تو این یه هفته‌ای که برگشتم سر کار، حتی یکیشونم به خودم نگفته اینا رو. کما فی‌السابق با زاویه‌ی چهل و پنج درجه‌ی گردن نسبت به افق، یا با انحراف گردن به چپ یا راست وارد و بعد از گرفتن داروشون بدون هیچ حرفی خارج میشن. حتی زیارت قبول هم نگفتن! نگران بودم ازم تبرکی، مهری، تسبیحی چیزی بخوان چی بدم بهشون! خدا رو شکر هیشکی اشاره هم نکرد :) اینجا تمام مریضا مردن.
دوستم که شیفتامو بهش دادم، می‌گفت "مریضا یادت می‌کردن" تو دو جلسه‌ای که هفته‌ی گذشته رفتم به وضوح دیدم اینو :) دیدم حتی اون مریضایی که من نمیشناسمشون هم منو میشناسن و اومدن صحبت کردن. دلم براشون تنگ شده بود، فک کنم من نبودم یکیشون زایمان کرده :) اینجا تمام مریضا زن هستن.
ظهر بعد حرم یه مسیری رو پیاده گز کردم و افتادم به خرت و پرت خریدن. حالا نخر، کی بخر! نمایشگاه کتاب آستان قدس هم رفتم امروز، کتابی که می‌خواستم نداشت. یعنی تا حالا خیلی جاها رو رفتم که نداشته. الانم دارم میرم خونه، ان‌شاءالله برای خاله شیرینی نارنجک می‌خرم سر راه، چون چند بار تکرار کرده که دوست داره و براش بخریم. شاید سه‌شنبه هم ببریمش سینما :) ها راستی یه آینه شبیه آینه‌ی خودم براش خریدم. چون از آینه‌ی من خیلی خوشش اومده بود :)

دیگه از شدت سرما مغزم نمیکشه :)
  • نظرات [ ۲ ]

آرتمیس جانِ من

مسئله اینجاست که من از اول با خودم قرار کردم اینجا با خودم روراست باشم. یکی از ارکان این روراستی نوشتن از روی خاکستری، قهوه‌ای، سیاه شخصیت و زندگیمه. البته که اغلب، آدم‌ها تو گفتن نقاط قوتشون موفق‌تر از گفتن کاستی‌هاشونن. منم یکم انتقادپذیری کم‌رنگی دارم که بیشتر باعث این موضوع میشه. ولی خوب همونطور که دارم تلاش می‌کنم برای بالا بردن جنبه‌ی نقد در خودم، برای رویارویی با نقص‌های شخصیتیم هم گام برداشتم! و یکی از اولین کارهایی که باید بکنم اینه که بفهمم کجاها مشکل دارم. فلذا! سعی می‌کنم فکر کنم و بعد تا جای ممکن خودم رو به باد انتقاد بگیرم و جواب انتقادها رو هم بدم! چمدونم شاید اصلا بعضی اعتراضات و انتقادات وارد نبود، ها؟

+ تیتر: با حیوان درون خود با ملایمت صحبت کنید؛ مبادا رم کند!

  • نظرات [ ۳ ]

Babaeeeee

روز خوبی بود. با خاله رفتیم پارک، وَسَطَنا (وسطی) و استوپ میوه بازی کردیم. من نارگیل شدم😁 بعد من و ح یه کوچولو والیبال هم بازی کردیم. بعد رفتیم همون جای همیشگی معجون و شیرموز خوردیم. وقتی برگشتیم خونه دیدیم در حیاط بازه! فک می‌کنین وقتی رفتیم تو چی دیدیم؟ یک حیاط فوق بهم‌ریخته و یه بَبَیی کنار پنجره! پشگل‌ها همه جای حیاط به چَشم می خورد! و یک سطل که داخلش رنگ قهوه‌ای و تینر مخلوط شده بود روی حیاط "سر نوک سر" شده و موزائیک‌ها قهوه‌ای شده بودند! سطل زباله که خدا را شکر خالی بود نیز به سرنوشت سطل رنگ دچار گشته بود! راستش خیلی تعجب کردم، چون سابقا آقای گوسفند رو می‌بستن، اما این بار باز بود! رفتیم باهاش سلام علیک کنیم که به طرفمون حمله‌ور شد! گوسفند این شکلی ندیده بودم. یکم از نونی که تازه گرفته بودیم بهش دادیم یکجا قورتش داد. فهمیدیم گشنه‌شه! نونا دست من بود، یه لحظه حواسم پرت شد، یهو به خودم اومدم دیدم با سرعت داره به طرفم میاد! شوکه شدم. از معدود دفعاتی بود که تو عمرم ناخودآگاه جیغ کشیدم. معدود دفعات که میگم منظورم کمتر از انگشتای یه دسته! مواقع ترس هم جیغ نمیزنم. خلاصه خیلی حالت تهاجمی داشت، ژست شاخ زدن به خودش می‌گرفت و به دو میومد سمتمون! داداشم میگفت این قبلا شاخ داشته، جاش هم هست! رفتیم یک عالمه کاهو آوردیم براش یه لقمه‌شم نشد! خخخخخخ بعد هم با حالت فرار رفتیم تو خونه. هدهد می‌گفت تو رو خدا ح رو بخور، ما رو نخور😅 تو خونه هم که نشسته بودیم با پاهای جلوییش می‌پرید رو حفاظ‌های پنجره و وایمیستاد! بعد هم فهمیدیم در حیاط که موقع اومدن باز بود رو ایشون باز کرده بوده! سیم آیفونم از روی در کنده و الان مجبوریم شخصا بریم در حیاط رو باز کنیم! غروب قصاب آوردن و کلک حیوون رو کند :( اصلا طاقت این قسمت رو ندارم. یادمه وقتی خیلی بچه بودم، مواقع نذر و اینا انقد گریه می‌کردم که بَبَیی رو نکشین!
امشب همه خونه‌ی مان. آبجیم، مامان بره‌ی ناقلا، نبود که مامان خیلی از دستش عصبانی شد و دستور صادر فرمود به سرعت خودشون رو برسونن! اصلا دلش نمیاد تو همچین مواقعی یکی از بچه‌هاش غایب باشن.

+ چند دقیقه قبل باخبر شدیم پسردایی بابام تو یه شهر دیگه، موقع کار از روی ساختمان چند طبقه افتاده و فوت شده. ندیدمش و حتی اسمشم نمی‌دونم هنوز. ولی خیلی ناراحت‌کننده است 😟 اگه دوست داشتین براش فاتحه بخونین یا صلوات بفرستین. ممنون
  • نظرات [ ۳ ]

کن یو اسپیک اسپنیش؟

یک دقیقه زودتر از خونه اومدم بیرون، اما چند دقیقه دیر رسیدم :| مردم چشونه همه‌اش بیرونن؟ اه
در همون حال که دیرم شده بود و داشتم با سرعت به سمت مقصد حرکت می‌کردم یه آقا جلومو گرفت! پشت سر هم با یه لهجه‌ی غریب یه چیزایی بلغور می‌کرد! دیدم حتی یک کلمه‌شو نمی‌فهمم، گفتم "ببخشید من انگلیسی نمی‌فهمم" و می‌خواستم برم که با حرکات دست بهم فهموند صب کنم و گفت " نات انگلیش، اسپنیش!" هههههه می‌خواستم بگم "مرتیکه! تو این مملکت جلوی یه خانومو گرفتی که میگه انگلیسی بلد نیست، اونوقت توقع داری اسپنیش بلد باشه؟؟؟" اما خوب اون لحظه نتونستم آنالیز کنم که اون زبون منو نمی‌فهمه و من هرچی دلم بخواد می‌تونم بگم! بنابراین حرفمو خوردم و گفتم "اسپانیایی هم بلد نیستم" و راه افتادم که برم، باز شروع کرد به تند تند حرف زدن! این دفعه دستشو از ارتفاعی در حد دنده‌ی سومش، سمت راست، به صورت اریب برد به ارتفاعی در حد دو انگشت بالاتر از سرش، سمت چپ، و صدای هواپیما از خودش متصاعد! کرد! گفتم "فرودگاه؟" همینطور نگام کرد و بعد از چند ثانیه فک کردن گفت "Airport" یکم فک کردم ببینم از اونجا چطور میشه رفت ایرپورت! تو ذهنم با BRT واتوبوس می‌خواستم برم😆 اما نتونستم! بعد دیدم اینکه با BRT نمیتونه بره اصلا! می‌خواستم بگم "یه ماشین دربست بگیر برو دیگه!" دیدم اینم نمی‌تونم حالیش کنم. یکم مستأصل شدم و با گفتن "من حرفاتونو نمی‌فهمم!" رفتم که رفتم! باز داشت از پشت سر یه چیزایی بلغور می‌کرد که بینش یه کلمه‌ی خانوم هم شنیدم. همون لحظه شک کردم که نکنه همه‌اش سرکاری بوده؟ دیگه برنگشتم و به راهم ادامه دادم. ولی الان که فکرشو می‌کنم صد ممیز صد صدم درصد احتمال میدم سرکاری بوده! اولا کدوم توریست بدبختی بدون اینکه زبان کشور مقصد رو بلد باشه تنها راه میفته تو شهر غریب؟ اونم وقتی قراره بره ایرپورت؟ ثانیا کدوم توریست احمقی که زبان کشور مقصد رو بلد نیست، بدون بلد بودن یه زبان بین‌المللی پا میشه میره مسافرت؟ اونم وقتی احتمالا بلیط داره و میخواد بره ایرپورت؟ ثالثا کدوم توریست چلمنی که نه زبان کشور مقصد رو بلده، نه زبان بین‌المللی، می‌دونه معنی خانوم چیه؟ تازه رابعا توریست به همین بدبختی و حماقت و چلمنی هم که باشه می‌تونه بفهمه در اینجور مواقع باید یه دربست بگیره با ده برابر قیمت واقعی هم که شده خودشو برسونه به ایرپورت! حالا که مطمئن شدم اون بنده خدا نه بدبخت بود، نه احمق، نه چلمن، دارم فک می‌کنم چند دقیقه داشته به من می‌خندیده؟ حتی ممکنه دوربین مخفی بوده باشه و صباحی پس‌صباحی بنده رو تو تلویزیون تو برنامه‌ای ببینین که دارن مونگولیسم رو توضیح میدن O__o
  • نظرات [ ۷ ]

امروز

من یه پسردایی دارم که خیلی ماهه! خَلقاً و خُلقاً :) دو سال و نیمشه. موندم این بزرگ شه چجوری من بغلش کنم، بوسش کنم؟!
امروز تو فرودگاه، با صدای بلنننند داد زد "پی‌پی! دارممممم!" ما اول فک کردیم میگه "بی‌بی اومد!" بعد از چند لحظه فهمیدیم چه آبرویی برده! 😂😂😂
ظهر هم بره‌ی ناقلا داشت میگفت "من میخوام بزرگ شدم دکتر بشم به دایی ح آمپول گاوی! بزنم" زن‌دایی گفت "پسرمم بزرگ بشه میخواد دکتر بشه، مگه نه؟" پسردایی هم برداشت گفت "من میخوام گاو بشم!!!" 😂😂😂
مامان و بی‌بی انقد تو بغل هم گریه کردن که یه ترافیک شلوغ پشت سرشون درست شده بود!
یه لباس پنجابی هم سوغاتی گرفتم😊


+ یه حسی بهم میگه وبلاگو بپوکونم برم پی کارم :~]
  • نظرات [ ۹ ]

هفت

یه ظهر تا غروب، تنها زیر عمود 1237 نشسته بودم. منتظر بودم. نگاه می‌کردم. پرسش برمی‌انگیختم. به سؤالات جواب می‌دادم.  با بیست دقیقه شمارش، درآمد دو خانم سائل اونور خیابون رو تخمین می‌زدم. دقت می‌کردم چه جنسیتی و چه ملیتی و چه رنج سنی بیشتر بهشون کمک می‌کنن. برای پیدا شدن همسفر مردم صلوات می‌فرستادم. پیدا که می‌شد متشکَر می‌شدم. کمی هم گریه کردم، ولی بیشتر از همه فکر کردم. تا جایی که حس کردم اگه همون غروب برگردم خونه، گرفتنی‌هامو گرفتم. شما نمی‌دونین که من کجام. منم نمی‌دونم شما کلاس چندمین. تو کلاسی که هستین تا درس چندم رفتین جلو. من تازه رفتم مقدماتی. قبل رفتن، همون روز که رفتم واسه ویزا، ثبت‌نام کردم واسه کلاس مقدماتی. اون روز زیر عمود 1237 گفتن بیا بشین تو کلاس، کلاس شروع شده. ما هنوز به کتاب و درس نرسیدیم. فقط رو جلد کتاب دست کشیدیم. ما و معلممون هنوز داریم به هم معرفی میشیم. من که خیلی استرس دارم. از سر کلاس قبلیم بلند شدم رفتم تو این کلاس نشستم. اون یکی کلاس شاگرد متوسطی بودم. اینجا فک کنم جزء ضعیفام. دعا کنین تجدید یا رفوزه نشم. هنوز هم‌کلاسی و دوست پیدا نکردم. میگن درس خوندن با یه رفیق راحت‌تر از تنهایی خوندنه. کاش معلممون خودش ما رو به هم لینک کنه. دو سه نفر که باشیم قبل رفتن سر کلاس سعی می‌کنیم با هم رفع اشکال کنیم. یکیمون اشتباه کنه، معلم تصحیح کنه، بقیه نیاز به تجربه ندارن. یکی پیشرفتش بیشتر باشه بقیه رو تشویق میکنه واسه تلاش. خلاصه استرس دارم، لطفا التماس دعا :)


+ همونجا زیر عمود 1237 یه کتابچه پیدا کردم، مال کویت بود ولی به فارسی نوشته شده بود. چند تا از سؤالاشو دوست داشتم:

در خیمه‌گاه ایستاده داریم فکر می‌کنیم که اگر ما در کربلا بودیم در کدام خیمه بودیم؟

الف- اگر من ظالم هستم، به حقوق دیگران تعدی می‌کنم، حدود الهی را نادیده می‌گیرم، آن وقت در خیمه لشکر یزید هستم.
ب- اگر من تشنه‌ی اقتدار هستم و برای اقتدار خود هر کاری می‌توانم انجام دهم آن وقت در خیمه‌ی عمر سعد هستم.
ج- اگر من دین را وسیله قرار داده دنبال دنیای خودم هستم، آن وقت من در خیمه‌ی کسانی هستم که بعد از وعده نصرت به امام در مقابل امام صف‌آرائی کردند.
د- اگر من از وظیفه‌ی خودم غافل بی‌پروا هستم و از مرگ می‌ترسم، آن وقت در خیمه‌ی کسانی هستم که بعد از شهادت امام حسین علیه‌السلام گریه و زاری می‌کردند ولی برای نصرت امام به کربلا نیامدند.
ه- اگر من عاشق دنیا نیستم و بدون ترس می‌توانم حرف حق بزنم و در مقابل طاغوت زمان قیام کنم و از نصرت امام، هدفم قرب خداوند متعال است، آن وقت من در خیمه‌ی سیدالشهداء هستم.
  • نظرات [ ۵ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan