تا حالا این شکلیِ خودمو ندیده بودم. خالهزنک شدم :) از رفتارهای خاله ناراحت میشم، از اینکه رفته اونور خونه دایی ناراحت میشم، از اینکه با این سنش (هفت هشت سالی از من بزرگته) هرررر جا میره با دختردایی (که ششم ابتداییه و از نظر ما بچه است) میره ناراحت میشم، از اینکه همهی عمر همه نازشو کشیدن و حرف رو حرفش نیاوردن و حالا از ما هم همین توقعو داره ناراحت میشم، از اینکه خاله از رک بودن من و ناز نکشیدنم ناراحت میشه ناراحت میشم، از اینکه آستانهی خوشحالیش خیلی بالاست و هرکار میکنیم به چشمش نمیاد ناراحت میشم، از اینکه امروز صبح دیگه توجیهاتم برای رفتارهای خاله ته کشید و مطمئن شدم ازش ناراحتم ناراحت میشم، از اینکه در مورد کارهایی که میخواستم براش انجام بدم بی انگیزه شدم ناراحت میشم، کلا از اینکه ناراحتم ناراحتم. خالهمو دوست دارم، آدم خوب و مهربونیه، اما انگار از طرف بیبی و دایی بزرگم لوس شده و کمی پرتوقع، آخه دختر تهتغاریه! منم مثلا دختر ته تغاریم، ولی اینجوری که نیستم! به هر حال الان که بعد از چهارده پونزده سال اومده و قراره فقط بیست و پنج روز اینجا باشه دوست دارم با خاطرهی خوش بره، تا دیروز هم ناراحتیهامو بروز ندادم، برای خواهرامم که به من بروز داده بودن توجیه آورده بودم و گفته بودم بیخیال، خوب باشیم، میگذره. امروز خودمم ناراحتم، هنوز هم بجز یه جملهی تلویحی به مامان، چیز دیگهای بروز ندادم، ولی ناراحتم :( قشنگ همی شکلی :( ناراحت که باشم ناخودآگاه بیمحلی میکنم، زمین و زمان به هم بیاد نمیتونم تو روی کسی که ازش ناراحتم بخندم، اگر هم به احتمال یک درصد بخندم، جوری مصنوعیه که طرف خودش متوجه میشه. تا دیروز دلیلتراشی میکردم و انکار. حالا چیکار کنم؟ :( برم یکم فک کنم شاید دلایلی واسه این رفتارها وجود داره که من ندیدم.
- تاریخ : دوشنبه ۶ آذر ۹۶
- ساعت : ۱۴ : ۳۹
- نظرات [ ۲ ]