مونولوگ

‌‌

ما هم بعله :)

ما نیز در چالشی که از وبلاگ یک آشنا شروع شده شرکت نمودیم :)

اولش خواستم بگم سرگذشت من خیلی شبیه به لوسی‌می هست و دیگه چیزی ننویسم. ولی بهتر دیدم بنویسم و نقاط تفاوت رو بیشتر بگم. نمی‌دونم ولی چی از آب دراومده. در کل اونایی که این پست رو خوندن می‌تونن از خوندن پست من صرف نظر کنن :) اونایی که نخوندن هم قطعا صرف‌نظر کنن! (چون گروه اول مثل خودم خیلی بیکار بودن که اون طومار رو خوندن😂 و البته می‌دونین که بیکاری یه صفت بد و تنزل‌دهنده‌ی پست مذکور نیست!)


مدرسه به هر ترتیبی بود گذشت، با تمام قله‌هایی که روشون بودم. الان برام مثل یه رؤیا می‌مونه. فقط چند تا جمله‌اش تو ذهنم نقش بسته که متأسفانه از جنبه‌ی پایین بنده حکایت می‌کنه.

یکیش این بود که "تو باید داروی سرطان رو کشف کنی" که کشفش کردم، ولی هنوز رسانه‌ای نشده :/ (نگین پس چرا ما خبر نداریم!)

یکی هم "ان‌شاءالله رتبه‌ی سه رقمی میاری!" که فقط حدود دو هزار تا بیشتر از تخمین معلمم شدم😂😂 (معلم مذکور حتی نام فامیلی بنده رو نمی‌دونست و صرفا بر اساس جواب من به یه سؤال هوشی این حرف رو زد)

دانشگاه هم که نمی‌خواستم برم، اما مثل بعضیا هم برای دل پدر یا مادرم نرفتم، بلکه اجبارا رفتم :) اما خدا رو شکر مامایی دانشگاه تیپ یک قبول شدم. الان که فکر می‌کنم رشته‌های بهتری هم می‌تونستم برم، مثل بینایی‌سنجی یا رادیولوژی. ولی چون هیچ آشناییتی با اون رشته‌ها نداشتم اصلا تو لیست انتخاب رشته‌م نبودن. تا ترم سه هم قصد تغییر رشته داشتم، اما استاد راهنمام نذاشت :/ ترم یک و دو بسی گند زدم! معدل ترم یکم شونزده و اندی و ترم دو پونزده و اندی شد! بدترین معدل‌هام! از اون هم بدتر شاگرد ممتاز که هیچ، شاگرد اولم که هیچ، شاگرد پنجم هم نشدم حتی! و این روند شاگرد نشدن تا آخر تحصیل ادامه داشت، اما اوضاع درسی بهبود پیدا کرد :) از ترم سه و اخصا چهار که وارد بیمارستان شدیم شرایط بهتر شد. چون به کار بستن و تلفیق دروس تو اون محیط لازم بود که خیلی از بچه‌ها تو این مورد ضعیف بودن و بنده توفیقکی تو این زمینه داشتم. یعنی هرچی که تو کلاس ساکت و ناشناخته بودم، تو کارآموزی بولد و شناخته شده بودم. مورد استثنای دیگه‌ای که استادا منو میشناختن مواقعی بود که ارائه داشتم. همیشه تو ارائه جزء بهترین‌ها بودم و اساتید واقعا تشویقم می‌کردن. یادمه برای مبحث زنان، استاد پاور یکی از بچه‌های ارشد رو نشونم داد و گفت "اینو نگاه کن می‌تونی مثل این کار کنی؟" منم که از شدت سادگی پاور تعجب کرده بودم کاملا بی‌اختیار گفتم "این؟؟؟ بهتر از این می‌تونم کار کنم!" استادم برگشت یک نگاه عجیبی بهم کرد.  نزدیک بود بگم "واهاهاهای چه پاور جامع و باحالی بود، من شکر اضافه خوردم!" که استاد فرمود "نه!!! خوشم اومد :):):) تا حالا کجا بودی نشناخته بودمت :):):)" و واقعا بعد از ارائه ازم تعریف درست و حسابی کرد.

بنده یکی از بی‌حاشیه‌ترین دانشجوهای موجود رو کره‌ی زمین بودم! به همون دلایلی که لوسی‌می فرمودن وارد هیچ کار متفرقه‌ای، من جمله بسیج و انجمن و جامعه و نشریه و حتی کمیته تحقیقات نشدم! و الان میگم کاش حداقل وارد کمیته تحقیقات می‌شدم و از کارگاه‌هاش استفاده می‌کردم و شاید حتی می‌تونستم تو همون دوران کارشناسی یه مقاله بدم. البته علت نرفتنم علاوه بر اینکه از ارتباط با آقایون احتراز می‌کردم، این بود که خود کمیته هم تا ترم شیش هفت فقط در حد یه اسم بود و باعث می‌شد همه‌اش بگم "چرا بیخودی تو کمیته‌ی منفعل بی‌فایده ثبت‌نام کنم؟" بعدشم که راه افتاد، چون مسئولش یه بنده‌خدایی بود (که ذکرش رو در پاراگراف بعد می‌خونید) باز هم از شرکت تو کمیته صرف‌نظر کردم.

چند باری هم به اصرار هم‌کلاسیم که سردبیر نشریه بود واسه یکی از نشریات دانشگاه چیزی نوشتم و از اونجایی که با وراجی‌های بنده آشنا هستین چیزایی که نوشتم فقط در حد وراجی بود و بس :) و باز به اصرار ایشون مجبور شدم (واقعا مجبور شدم) دو بار جلسات نشریه رو برم و خوب تا جایی که میشد سعی کردم حرف نزنم، ولی نشد و چند جمله‌ای حرف زدم. پس از آن مشاهده می‌نمودم که یکی از بندگان حاضر خدا در آن جلسه! (چه ترکیبی شد!) به بنده چپ‌چپ نگاه همی‌کنندی! بنده هم دماغ محترم را بالاتر از قبل گرفتندی و صورت خود را حتی نیم درجه به راست و چپ نگردانیدندی و بر سرعت گام‌های خود افزودندی و راه‌های صاف را کج نمودندی! :دی نتیجتا ایشان با یکی از هم‌رشته‌ای‌های بنده مزدوج گردیدندی و تئوری "عقد پرستار و ماما رو تو آسمونا بستن!" را تقویت کردندی :)

برای آمار پر کردن (که فقط اگه مامایی خونده باشین واقعا می‌فهمین یعنی چی!) خیلی به خودم سخت می‌گرفتم. یعنی باید آمار واقعی پر می‌کردم. چه شب‌ها که شیفت اضافه رفتم و چه روزها که شب کردم با فقط یکی دو آمار و چه آمارها که راهی سطل زباله شد چون دخالت استاد یا پرسنل در اون بیش از حد شده بود.

اما نتیجه داد و تو آزمون پره‌عرصه نفر اول شدم و معدل ترم‌های آخرم اکثرا هیجده بود و باعث شد معدل کلم الف بشه. طبق ادعای اساتیدمون، مامایی دانشگاه مشهد تو رشته ی خودش تو کشور اول و از دانشگاه تهران و شهید بهشتی هم بالاتر بود. طبق حرف‌های  هم‌کلاسی‌های انتقالی گرفته‌مون به تهران هم دانشگاه ما واااااقعا سخت‌گیر و بدنمره بود. بخاطر همین من این هیفده رو واسه خودم نوزده حساب می‌کنم😂😂😂 شما هم همین کارو بکنین :)

برای ارشد هم هیچوقت قصد نداشتم و ندارم که بخونم، چون علاوه بر اینکه هزینه‌اش سرسام‌آوره، بعد از اتمامش عملا مامای بهتری نمیشم! چون تئوری صرفه و فقط کسانی ارشد می‌خونن که بخوان phd هم بخونن و استاد دانشگاه بشن.

در کل دانشگاه یه محیط با تجربه‌های جدید بود واسم و منِ منزوی تا حدود زیادی وارد اجتماع شدم. به حدی که آخر دانشگاه به نصف سطح هم‌کلاسی‌های دبیرستانم رسیدم ;)

همون‌طور که این چش و گوش باز شدن الان تو محیط کار ادامه پیدا کرده و تونستم تو روابط اجتماعی به سطحی برابر یک‌دهم سطح هم‌کلاسی‌های دانشگاهم برسم!


  • نظرات [ ۷ ]

عروسی

بعد چند سال عروسی رفتم شنبه😊 مولودی داشتن.
اولش یادمه از کجا شروع شد که دیگه نرفتم. راهنمایی بودم. یه مؤسسه‌ی فرهنگی مذهبی تازه تأسیس جای خونمون بود که حاج‌آقاشون میومدن تو مدرسه‌ی خودگردان ما و واسمون کلاس میذاشتن. ازمون خواستن با چادر بریم سر کلاسش. کلاس‌های مدرسه‌مون دختر و پسر با هم بودیم، ولی تو کلاس‌های حاج‌آقا جدا بودیم. با حفظ سوره نبأ شروع کردیم و بعد نازعات و... حاج‌آقا خیلی مهربون بود، جایزه می‌داد بهمون، اردو می‌بردمون و... من برای اینکه بتونم برم کلاسشو از مدرسه برمی‌گشتم خونه و چادر می‌پوشیدم و دوباره می‌رفتم مدرسه 😂 همچین آدم خلی بودم! آخه با چادر هم هیچ مشکلی نداشتم، ولی نمی‌دونم چرا کلا چادری نبودم. خلاصه بعد از مدتی کلاس‌های مدرسه تبدیل شد به کلاس های خود مؤسسه و چند سالی هم ادامه پیدا کرد و من خیلی از چیزایی که دارم رو محصول اون چند سال می‌دونم. از جمله همین محرومیت خودخواسته از عروسی! اولش تک بودم تو خانواده و با توجه به اینکه دختر کوچیک خانواده هم بودم کارهام خیلی محل اعتنا نبود. اوایل برای بردن من به عروسی به زور متوسل می‌شدن که با توجه به سرسختی دوره‌ی نوجونیم موفق نشدن. یعنی اونا میرفتن و من شب تا برگردن تنها بودم تو خونه! بعدا دو تا خواهرهامم به من ملحق شدن 😊 و ما یه اکیپ شدیم! بعدش مادرمم تق و لق شد عروسیاش، ولی خوب قطع نشد. اما مجلس بی سر و صدا، رفته جزء شرایط پدر و مادرم برای عروسی بچه‌هاشون.
مجلس شنبه مال فامیلای شوهرخواهرم بود. همون روز عمه هم می‌خواست برگرده شهرش و بخاطر همین مامان و بابام نتونستن بیان. منِ فراری از جمع غریبه! تنها با خواهرم رفتم.
عروس چهارده سالش بود و داماد بیست! ولی جثه و قیافه‌شون خیلی هم بچه نمی‌زد، و همین‌طور رفتارشون. من که تو مجلس نفهمیدم مادر عروس کدوم بود! چون برخلاف بقیه عروسی‌ها هیچ‌کس از فامیلاش دور و برش نمی‌پلکید! هر چی هم پیش میومد خودش مستقلا با مادرشوهرش مذاکره می‌کرد و تصمیم نهایی گرفته می‌شد!!! یعنی هیچ‌کی نبود بیاد در گوشش بگه "این‌جوری بگو، اون نظرو بده، چرا اینجوری نیست؟ چرا اونجوری نیست؟" و فک می‌کنم همین خصوصیت خانواده‌اش باعث دوام زندگیش بشه.
از مداح مجلس اصلا خوشم نیومد. در واقع مداح نبود، یه خواننده‌ی زن زنده بود که بجای آهنگ با دف می‌خوند و هرچی هم مادر داماد گفت دف نباشه، گوش نداد. انقد هی گفت "هرچی عروس بگه، هرچی عروس بگه" که آخرش عروس هم گفت باشه. وسطاشم یه جوک خونوک راجع به عروس و مادرشوهر تعریف کرد که اگه من جای مادرشوهر داستان بودم دوست داشتم درجا بزنم تو دهنش و از مجلس پرتش کنم بیرون. ولی حیف که حتی اگه جاش می‌بودم هم این کارو نمی‌کردم، بخاطر دل پسرم و عروسم و مجلسشون که خراب نشه 😆
امروز هم یه عروسی دیگه دعوت بودیم که نرفتم. عروس شاید شونزده هفده سالش بود! میگم دوباره سن ازدواج اومده پایین ها! ازدواج قشنگ از روی نسل ما جست زده رفته رو نسل بعدی😂😂😂

+خوشبخت بشن هرچهارتاشون ان‌شاءالله :)
+پراکنده هم خودتون می‌نویسین با اون وبای زشت عجق وجقتون! پز برترشدنم بهم ندین، وگرنه وقتی امکانات جدید بیان بیاد همه‌ی اونایی که برتر شدن رو بلاک می‌کنم ●_○
  • نظرات [ ۹ ]

پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت

بعضی چیزا انقد رو دلم سنگینی می‌کنه که طاقتم طاق میشه. نفسم تنگ میشه. در واقع من باید غلط بکنم این فکرا رو بکنم.

  • نظرات [ ۷ ]

🤗

🤗🤗🤗عید "أشهَدُ أنَّ عَلیّاً وَلیُّ الله" مبارکا باشه🤗🤗🤗


اسکناس عیدی


* عکس همونیه که پارسال تو وبلاگ گذاشته بودم.

  • نظرات [ ۶ ]

بشکن بشکنه!

دیروز صبح تو درمانگاه گوشیم از دستم افتاد و گلس و گاردش شکست.
عصر هم تو کلینیک در سطل آشغال رو بستم که ناگهان شکست و خرد شد!
همکارم می‌گفت "یکی چش زده!!!" میگم "سطل آشغالو چش زده؟"😂😂😂
برای سطل خیلی ناراحت شدم. امروز بعد از کلاس خیاطی رفتم یه سطل خریدم. سطلی که شکست خیلی غول‌آسا بود و هرجا می‌رفتم اون اندازه و مدل نداشت. بیشتر از یک و نیم کیلومتر پیاده‌روی کردم! بعد که خریدمش چون حمل و نقلش تا خونه و باز تا کلینیک سخت بود بردم گذاشتم طبقه پایین کلینیک که عصر ببرمش بالا. چشمتون روز بد نبینه! عصر هنوز به در کلینیک نرسیده دکتر شروع کرد به دعوا کردن! و گفت "این سطل همین پایین می‌مونه!" و خودش رفت بالا. منم سطلو برداشتم رفتم بالا! دکترم دیگه هیچ حرفی نزد! فقط از طریق خ.ص پیغام می‌فرستاد که "اینو می‌بری خونتون!" منم هی می‌گفتم "نه!" آخر سر وقتی خ.ص داشت سطل قبلی رو خالی می‌کرد، رفتم شروع کردم پلاستیک سطل رو باز کردن که بذارم جای قبلی که ناگهان دکتر هوار شد رو سرم و چنان داد و بیداد می‌کرد و چش‌غره می‌رفت که نزدیک بود قالب تهی کنم! "من حرفو یه بار می‌زنم!!!" "قرار نیست شما اینجا برای ما تعیین تکلیف کنی!" "اینا وسایل مصرفی اینجاست، اگه شکست شکست، فدای سر همه، من باید تهیه‌اش کنم!" و قس علی هذا.
منو میگی کوپ کرده بودم! چه همه حرف و استدلال آماده کرده بودم بزنم! یه دو تا جمله‌ی شکسته بسته گفتم که یادمم نیست چی بود الان 😂😂😂
انقدری هم عصبانی شده بودم که حد نداشت! چطور جرئت کرده بود با من اونطوری حرف بزنه؟ "من حرفو یه بار می‌زنم!!!" واسه خودت می‌زنی. به من چه؟ چه‌کاره‌ی منی که لازم باشه حرفتو گوش بدم؟ من یادم نیست بابام جوری باهام حرف زده باشه که از ترس نطقم کور بشه و حرفام یادم بره! اونوقت ایشون! خلاصه که الان از دست تماااااام مردای دنیا که بلااستثنا مستبد و مستکبرن کفری‌ام!

  • نظرات [ ۱۳ ]

اولین مراجعه‌کننده‌ی آشنا!

مادر باردار، بیست و چهار ساله، بارداری سوم، هم‌کلاسی قدیمی! حس جالب و عجیب و البته خوب :)

من شناختمش، گفتم شاید بخاطر ادامه تحصیل ندادن دوست نداشته باشه آشنایی بده، ولی خودش گفت هم‌کلاسی بودیم :) راستش خیلی خوشحال شدم :)

  • نظرات [ ۷ ]

قانون‌مداری در عین تمرد از قانون

داشتم از روی خط عابر پیاده و از لاین BRT رد می‌شدم اونور خیابون. یه موتور هم داشت از اونور میومد. از اونجایی که تو چند ماه اخیر نتونستم تئوری "عبور_از_خط_عابر_پیاده_با_چشمان_بسته" رو عملی کنم و کم مونده بود تا جونمو پای این تئوری بذارم!، وسط دو تا خیابون واستادم تا رد بشه. چشمم خورد به گنبد، گفتم تا اون بیاد رد شه بره یه سلام هم بدم. همین‌طور که سمت حرم برگشته بودم و چشمم به گنبد بود، متوجه شدم موتوره انگار حرکت نمی‌کنه! نگاه کردم واسه من واستاده تا رد بشم! اگه میشد بهش می‌گفتم "تو حقوق عابر سواره رو ادا کرده و از خیابون اصلی حرکت کن، رعایت حقوق عابر پیاده پیشکشت!"

  • نظرات [ ۳ ]

روزمرگی

یک جوری شدم که دلم می‌خواد حرف بزنم. حرف حرف حرف! چند تا چیز و چند تا آدم اذیتم می‌کنن که اگه به کسی بگم، ممکنه چشاش گردالی بشه! بنده خداها تقصیر ندارن و در واقع روحشونم خبر نداره! ولی من با رفتاراشون اذیت میشم. یعنی می‌دونم مشکل از خودمه.

واسه همین باید انقد روزمره‌گی‌هام پر رنگ بشه که اون رفتارا یادم بره. تا حالا امتحان نکردم، امیدوارم جواب بده :) خوب پس شروع می‌کنیم:


چند روز پیش رفتم پردیس کتاب، اوه رو عوض کردم، "پنج‌شنبه‌ی فیروزه‌ای" رو می‌خواستم که نداشت کلا و "جنگ چهره‌ی زنانه ندارد" رو هم مثل دفعه‌ی قبل تموم کرده بود. منم اصلا حال نداشتم مسیر دشوار یه کتاب‌فروشی دیگه رو بر خودم هموار کنم، این شد که اولویت سوم، "بیشعوری" رو خریدم. دوره ی سه جلدیشو. می‌خواستم فعلا فقط یکش رو بخرم، نداشت. دو و سه رو تک‌جلد داشت، ولی یک رو نه. مجبور شدم پک کاملش رو بردارم، 46 تومن شد! کلی حساب کتاب کرده بودم این ماه حداقل 150 تومن بذارم کنار و ماه‌های بعد دویست تومن و دویست و پنجاه تومن و... تا بعد چند ماه بتونم قرض آقای رو پس بدم. بعد که پنجاه تومنش اونجا رفت، دستم رفت به خرج کردن! حالا احتمال داره تا آخر ماه یه چیزی هم دستی از آقای بگیرم😆

من خودم اگه یه آدم تک و تنها مثل خودم رو ببینم که خرج خورد و خوراک و مسکن و انرژی نمیده، و آخر ماه تمام حقوقشم خرج کرده تعجب می‌کنم! نمی‌دونم بقیه چه جوری به من نگاه می‌کنن! :)

دیشب تو خونه‌ی خودمون مهمونی داشتیم. امشب خونه دایی دعوتیم. فردا شب و پس‌فردا شب هم خونه برادر و خواهر! مهمانی‌ها در دعوت از عمه برگزار میشن! مسخره نیست چهار تا خونواده هر شب خونه یکی جمع بشن بخاطر اینکه یه نفر اومده شهرشون؟ خوب اون مسافر بنده خدا رو شب اول همه می‌بینن دیگه! دوباره فردا شب همون جمع؟؟

هنوز وقت نکردم با هدهد حرف بزنم. باید ازش بپرسم ... تو مجلس چی برداشته گفته و چرا! خدا می‌دونه اون موقع هدهد چه حالی شده! به من که گفتن داشتم از عصبانیت می‌پوکیدم!

فردا ان‌شاءالله بدوزم تموم شه. خیلی دیگه داریم فس‌فس می‌کنیم! :)

  • نظرات [ ۰ ]

مهمان بابرکت

بعضیا هستن انقدر خاص‌ان که نمیشه ازشون ننوشت! فی المثل عمه خانم :)
بعضیام هستن که انقدر خاصن‌ان که اصلا نمی‌دونی در موردشون چی بنویسی! مجددا عمه خانم :)
بعضیام هستن که نمی‌دونی بهشون چی بگی، در نتیجه میگی خاص! بازم عمه خانم :)
بعضی وقت‌ها، رفتار آدم‌های خاص اذیتت می‌کنه. گاهی متعجبت می‌کنه، حتی به شگفتی وامی‌دارتت!
خلاصه که مامان و آقای با یه مهمون خاص برگشتن و من به شخصه (نه بقیه!) تو این مسئله گیر کردم.

+ برای هدهد🖑🖐 🙏
  • نظرات [ ۲ ]

چیزهایی که عضلات صورت را کش و قوس می‌دهند!

یک؛ بانک ملی، شعبه مرکزی:

× ببخشید می‌خواستم اسکناس نو بگیرم.
_ اینجا نیست.
× ببخشید نشنیدم چی گفتین.
_ اینجا نیست.
× آها، یعنی تو این شعبه هست، ولی تو باجه‌ی شما نیست؟
_ کلا تو این شعبه نیست!
(ذهنیات بنده: خانواده هر سال از همینجا می‌گیرن، امسال چطور نمیدن؟)
× بعد از کجا می‌تونیم تهیه کنیم؟
_ آدرس که نداره من بهت بدم!!!!
× O_O


باجه‌ی بغلیِ بغلیِ بغلیش:
× ببخشید از کجا می‌تونم اسکناس نو بگیرم؟
+ می‌تونین از جلوی در آزاد! تهیه کنین، یا یکی دو روز قبل عید بیاین همینجا! توزیع میشه.
× o_O   O_o   o_O   O_o


دو؛ من در حال عبور از ورودی/خروجی بانک ملی، شعبه مرکزی:
یک بنده! خدا با یک عااااالمه بسته اسکناس نو در حال خروج از بانک!
حالتی که اون موقع تو صورتم میشد دید دقیقا این بود:
OOOOOOOOOOOOOOOOOOOO......


سه؛ جلوی در بانک ملی، شعبه‌ی مرکزی:
× اسکناس پونصدی بسته‌ای چنده؟
÷ 87!
گفتنی است حالت صورتم گفتنی/کشیدنی نیست!


+ امسال ان‌شاءالله به جای عیدی به هر کی اسلام اجازه بده، اجازه میدم باهام روبوسی کنه و متبرک! بشه :) (مزاح!)
+ از عزیزانی که عید غدیر از دوست و رفیق سیدشون عیدی می‌خوان، خواهشمندم با رسم شکل توضیح بدن "دقیقا چرا باید سید به غیرسید عیدی بده؟" لطفا به سؤال ده پونزده ساله‌ی من جواب بدید و منو از جهالت برهانید :)

پی‌نوشت: هفته‌ی دوم شهریور هفته‌ی بانکداری اسلامی، و روز دهم شهریور، روز بانکداری اسلامی می‌باشد!
  • نظرات [ ۱۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan