من غلط کردم لباس گرم نپوشیدم. به خدا غلط کردم، دیگه سعی میکنم از این غلطا نکنم. فقط الان یکی بیاد منو نجات بده، وگرنه انگشتامو از دست میدم دیگه وبلاگم نمیتونم بنویسم! BRT که همیشه گرم بود، الان چرا نیست؟ :(
خ.ص میگفت "مریضا سراغتو میگرفتن، میپرسیدن چرا نیستی؟ میگفتیم کربلاست، میگفتن چرا سفرش انقد طولانی شده؟" تو این یه هفتهای که برگشتم سر کار، حتی یکیشونم به خودم نگفته اینا رو. کما فیالسابق با زاویهی چهل و پنج درجهی گردن نسبت به افق، یا با انحراف گردن به چپ یا راست وارد و بعد از گرفتن داروشون بدون هیچ حرفی خارج میشن. حتی زیارت قبول هم نگفتن! نگران بودم ازم تبرکی، مهری، تسبیحی چیزی بخوان چی بدم بهشون! خدا رو شکر هیشکی اشاره هم نکرد :) اینجا تمام مریضا مردن.
دوستم که شیفتامو بهش دادم، میگفت "مریضا یادت میکردن" تو دو جلسهای که هفتهی گذشته رفتم به وضوح دیدم اینو :) دیدم حتی اون مریضایی که من نمیشناسمشون هم منو میشناسن و اومدن صحبت کردن. دلم براشون تنگ شده بود، فک کنم من نبودم یکیشون زایمان کرده :) اینجا تمام مریضا زن هستن.
ظهر بعد حرم یه مسیری رو پیاده گز کردم و افتادم به خرت و پرت خریدن. حالا نخر، کی بخر! نمایشگاه کتاب آستان قدس هم رفتم امروز، کتابی که میخواستم نداشت. یعنی تا حالا خیلی جاها رو رفتم که نداشته. الانم دارم میرم خونه، انشاءالله برای خاله شیرینی نارنجک میخرم سر راه، چون چند بار تکرار کرده که دوست داره و براش بخریم. شاید سهشنبه هم ببریمش سینما :) ها راستی یه آینه شبیه آینهی خودم براش خریدم. چون از آینهی من خیلی خوشش اومده بود :)
دیگه از شدت سرما مغزم نمیکشه :)
- تاریخ : يكشنبه ۵ آذر ۹۶
- ساعت : ۱۹ : ۳۲
- نظرات [ ۲ ]