مونولوگ

‌‌

پفک

2/08/97 ساعت 19:20

گاهی فکر می‌کنم جالب بود اگه یکی مثل خودم می‌دیدم.

لطفا به ادامه مطلب نروید، چون ممکن است هوس کنید و دسترسی نداشته باشید و من گناهکار شوم! [تو وبلاگ خورشید خانوم خوندم :)]

ا‌‌ز افاضات خانم ص

2/08/97 ساعت 19:15

دخترعمه‌ی منم انقد لاغر بود که داشت می‌مرد، عروس که شد توپ شد، مثل شما!

+ خطاب به خانم روانشناس

  • نظرات [ ۰ ]

خوب است

1/08/97 ساعت 23:00

از وقتی آنفالوتان کرده‌ام، دستم را می‌زنم روی نوار بالای صفحه‌ی کروم، اسپیس را به چپ می‌غلتاتم تا حروف اجنبی ظاهر شود و آن‌وقت انگشت اشاره‌ام بین r و a و s و h و p و b و m و n و c و i و t و d و f و g و l و e و k و w و 1 می‌چرخد و می‌چرخد و می‌چرخد تا یکی را انتخاب کند. معمولا هر حرفی چند آدرس به من پیشنهاد می‌دهد و معمولا i و c و a را می‌فشارم و معمولا پیشنهاد دوم و یا اول و گاهی سوم را انتخاب می‌کنم. خدا می‌داند چرا وقتی اغلب به این صفحات می‌روم، هیچ‌وقت دنبالشان نکرده بوده‌ام.
بله، خدا می‌داند و شاید من هم بدانم.

  • نظرات [ ۰ ]

پرونده‌ی صداقت بسته شد

1/08/97 ساعت 20:30

یکی از مریض‌هامونو کشتن، امروز صبح. شاید همون وقتی که من تو طبقه‌ی سوم ساختمان قرشی تو جلسه‌ی مثلا هم‌اندیشی و تعامل و اعتراض و از این قبیل نشسته بودم. یا شاید اون موقعی که داشتم با حجت کل‌کل می‌کردم. یا وقتی تو مترو کتاب می‌خوندم. یا حتی وقتی هنوز از خواب بیدار نشده بودم. بله، آخری محتمل‌تره...
آه! وقتی شنیدم وانمود کردم شوکه شدم، ولی نشده بودم. هه! وقتی یکی دیگه از مریض‌هامون برای داروش اومده بود و از خانم ص پرسید فلانی رو می‌شناختین، مطمئن بودم که می‌خواد خبر مرگشو بده. آخه وقتی خودش می‌دونه که فلانی مریض ماست چرا باید بپرسه می‌شناسینش یا نه؟ هی من‌من کرد، من‌من کرد، بعد گفت امروز صبح کشتنش.

یکی دو سال از من بزرگتر بود، شش سال پیش ازدواج کرده، زنش الان نوزده سالشه، دخترش چند ماه پیش به دنیا اومده، برای تولدش، برای بابا شدنش خیلی خوشحال بود.
دو سه شب پیش که اومده بود، داشتم فکر می‌کردم چه شرایط خوبی داره. تو این سن خونه، ماشین، زن، بچه و شغل استخدامی با حقوق نسبتا خوب داره. امروز می‌گفتن که با شوهرخواهرش مشکل داشته و مظنون اونه.
آه! آه!
و چیزهای دیگه‌ای که گفتنش چندان مهم نیست.


چیزی که امروز خیلی اذیتم می‌کرد این بود که من خیلی کم متاثر شدم. گویا اتفاق معمولی افتاده. مثل چند روز پیش که یه مرد اومد تو مغازه و به مغازه‌دار گفت که "دیشب جلوی مغازه‌ی شما گوشیو یه نفر رو دزدیدن" و من شنیدم که "دیشب جلوی مغازه‌ی شما یه نفر رو کشتن" و اصلا تعجب نکردم! نمی‌دونم چم شده.

  • نظرات [ ۰ ]

نی‌های آبخوری

1/08/97 ساعت 14:30

یه اتفاق غیرمنتظره باعث شد من امروز سر از دانشگاه و ساختمان قرشی دربیارم. حقیقت حقیقت اینه که رفتم ببینم چی میگن دقیقا. ببینم مردم چجوری از حقشون دفاع می‌کنن و شاید کمی یاد بگیرم. خب ظاهرا به اون صورت یاد گرفتن نمی‌خواد، تو موقعیت قرار بگیری متوجه میشی دفاع شبیه یکی از غرایز در وجودت هست. من که حرف نزدم، ولی به راحتی می‌تونستم خودمو به جای اونایی که حرف می‌زدن تصور کنم.
به اندازه‌ی یه دونه یک جلوش شش تا صفر عکس و فیلم گرفتن. از صداسیما هم ظاهرا اومده بودن. کلا پنجاه شصت نفر بیشتر نبودیم.
خانم دکتر، یکی از اوناییه که چند وقت پیش رفت تهران برای شرکت در تجمع علیه ماماها! خودش گفت، البته نگفت تجمع علیه ماماها، چون منم اونجا بودم. و می‌دونم به شدت پیگیر این قضیه است. منم جایی نشسته بودم که خیلی واضح تو عکس‌ها و فیلم‌ها افتادم. رابطه‌ی خانم دکتر با من تقریبا میشه گفت بهتر از رابطه‌ش با بقیه است. حالا باید ببینیم از هفته‌ی بعد چطور خواهد شد :))

بعد از ساختمان قرشی رفتم دانشکده‌ی خودمون. نمازخونه همچنان همون بو رو می‌داد، کتابخونه هنوز سر جاش بود، سرویس بهداشتی آقایون طبقه‌ی همکف و خانم‌ها طبقه‌ی اول بود، تریا هنوز تو آخرین محلی که دیده بودمش مستقر بود، تایپ و تکثیر و اتاق‌های بسیج و جامعه اسلامی و ساختمان اساتید و ساختمان اداری و ساختمان تحصیلات تکمیلی و پراتیک هم سرجاشون بودن. تنها جایی که سر نزدم و اصلا یادم نبود که وجود داره IT و اون مسئول قدبلندِ شبیه مجری‌های تلویزیونیش که هیچ‌وقت هم نمی‌خندید بود. حیف اون‌وقت‌ها وبلاگ نمی‌نوشتم، وگرنه چقدر باحال میشد الان خاطراتم رو می‌خوندم. البته ورودی ما وبلاگ داشت، منم گاهی توش می‌نوشتم، الان هم فکر کنم هنوز وبلاگمون باشه، ولی همچین جای پررونق و دلچسبی نبود و الان هم که حتما چهارگوشه‌ش تار عنکبوت بسته.
امروز به این قطعیت رسیدم که همونطور که از سالیان پیش شنیده بودم، دانشگاه ما و اخصا دانشکده‌ی ما در مقام حوزه‌ی دانشگاه‌ها و دانشکده‌هاست. پریروز تو دانشگاه فردوسی خانم‌های بلوزشلواری به وفور یافت میشد. من واقعا تعجب کرده بودم که اینا چجوری از جلوی حراست رد شدن که دیدم حراست هم اومده تو تالار داره تماشا می‌کنه. آیا تو این دو سال دانشگاه‌ها اینقدر تغییر کرده بودن؟ امروز دیدم دانشکده‌ی ما به منوال سابقه و پوشش تغییر خاصی نکرده. نه اینکه همه پوشش کامل اسلامی داشته باشن، اما بلوز شلوار هم نبودن.
یه پدیده‌ی جالب هم تو دانشکده دیدم و می‌خواستم ازش عکس بگیرم که دیدم نی‌هاش تموم شده. دو سال پیش هم بعد از فارغ التحصیلی دیده بودمش و عکس هم گرفته بودم، ولی حذفش کردم. چی؟ نی! به‌جای لیوان یک‌بارمصرف یه باکس نی کنار آبخوری گذاشته بودن و یه تفنگ هم به شیر آب وصل بود. روش کارش هم اینطوریه که نفری یه دونه نی برمی‌داری، به تفنگ وصل می‌کنی، نی رو تو دهنت می‌ذاری، شلیک می‌کنی! و بدون اتلاف آب و با مصرف کمتر پلاستیک آب می‌نوشی! نی نداشت وگرنه حتما عکس می‌گرفتم ازش. اسمشو نمی‌دونم چیه، تو نت هم چیزی شبیهش پیدا نکردم.

  • نظرات [ ۰ ]

‌شممت روح وداد و شمت برق وصال

30/07/97 ساعت 19:30

کاملا واضحه که کشش کار تمام وقت رو ندارم. روزهایی مثل امروز که هم صبح میرم هم عصر، نه اینکه جسما خسته بشم، ولی شبش شدیدا خلوت و سکوت می‌خوام. و سکوت نایاب‌ترین متاع خانه‌ی ماست.

شیفت صبح بد بود. دکتر بداخلاق بود. مریض‌ها نوبت‌هاشون قاطی‌پاطی شده بود. دکتر هی پذیرشو دعوا می‌کرد که چرا انقد زیاد نوبت دادی، من مریضم داره زایمان می‌کنه، باید برم. خیلی از مریضا امروز فشار بالا داشتن. چند نفرو مستقیم فرستادیم برن بستری بشن. یه خانومی که دو هفته پیش اومده بود و به خاطر اینکه در شرف جدایی بود می‌خواست سقط کنه، امروز اومد و گفت که می‌خواد نگهش داره. گفت شوهرش مجبورش می‌کرده که وقتی می‌خوایم جدا شیم باید بندازیش و حالا شوهرش به خاطر رابطه‌ی نامشروع تو زندان بود و خانم می‌خواست بچه رو نگه داره. کلا شیفت پرفشاری بود. آخر شیفت هم دکتر با عصبانیت رفت و گفت مریضم زایمان کرد! همون موقع خیلی مصمم شدم که فردا تو تجمع ماماها در اعتراض به اقدامات اخیر متخصصای زنان علیه ماماها شرکت کنم، ولی به احتمال زیاد فردا مامان خواهند گفت یه روز هم که شیفت نیستی بمون خونه.

ظهر اومدم دیدم هدهد نیست و این یعنی تو همون دو ساعتی که خونه هستم باز هم فشار رو منه.

عصر خوب بود، خلوت بود. قسمت‌های عقب‌افتاده‌ی کتابم رو خوندم. یه‌جا داشت لحظات زایمان رو تصویر می‌کرد که کلا منقلب شدم و نزدیک بود بزنم زیر گریه. شاید کسی که آشنا نیست به این شدت احساسش نکنه، ولی از نظر من توصیف، فوق‌العاده گیرا بود. و بعد بدترین اتفاق ممکن افتاد، خانم سر زایمان فوت کرد و حالا یکی باید میومد گریه‌ی منو جمع می‌کرد! من به‌جای شوهر بی‌وفاش عذاب وجدان گرفته بودم و سر کار زار زار گریه می‌کردم و همزمان داشتم فکر می‌کردم اگه خانم ص و آقای دکتر منو در حالی که دارم به پهنای صورت اشک می‌ریزم ببینن چی بهشون بگم. خدا رو شکر قبل از اینکه کسی ببینه رفتم صورتمو شستم.

ناخن شستم که دو هفته پیش ناگهانی و خیلی عجیب غریب عفونت کرده بود و حسابی پدرمو درآورده بود و یک هفته هم براش دارو خوردم، پوستش ضخیم و سفید شده بود. امروز کمی تکونش دادم دیدم میشه کاملا برش داشت و دردی هم نداره، یعنی مرده. منم همین کارو کردم و از یک طرفش کشیدم، کلا کنده شد. فکر می‌کردم زیرش پوست جدید تشکیل شده باشه، ولی پوست خیلی نازکی بود و خیلی هم حساس و خیلی هم صاف و یکدست، بدون خطوط نوک انگشت (حداقل غیرقابل رؤیت با چشم غیرمسلح). از صبح که کندمش، از شدت صیقلی بودنش کم شده و انگار داره خط میفته روش، خطوط شناساننده‌ی من! خیلی عجیب نیست؟ چطور اثر انگشتی که از بین رفته دوباره عینهو قبلش درمیاد؟ ژنتیکو ولش کنین، خیلی عجیبه. وای خیلی عجیب و شگفت و جالب.

چند روزه دنبال یه مرطوب‌کننده کلی از داروخونه‌ها رو گشتم. نبود که نبود. تو محله‌ی خودمون فکر نمی‌کردم پیدا بشه و سراغ هم نگرفتم. اما در نهایت؟ یار در خانه و ما گرد جهان می‌گردیم. مغازه‌ی لوازم آرایشی روبروی کوچه‌مون داشت. مرطوب‌کننده‌ی هجده تومنی شده بود هفتاد تومن. دیدم این داره، رفتم بقیه‌ی داروخونه‌ها و لوازم آرایشی‌های محله‌مون رو هم گشتم. یه جای دیگه هم داشت، چهل و نه تومن. همان را گرفتم. هدهد که میگه به چه دردت می‌خوره وقتی استفاده‌ش نخواهی کرد؟ این بار به کوری چشم استکبار جوری استفاده‌ش می‌کنم، که قوطی‌شم نمونه!

  • نظرات [ ۰ ]

اربعین

30/07/97 ساعت 19:30


ما به خاطر درس و دانشگاه و امتحان نمی‌تونستیم بریم، الان تسهیلات هم میدن بهشون :(
خب منم ببرین :(

  • نظرات [ ۰ ]

در ژرفای یک جهان زنانه

29/07/97 ساعت 18:50
بعد از مدت‌ها امروز رفتم دانشگاه. دانشگاه خودم نه، فردوسی؛ نشست علمی! تنفس تو هوای دانشگاه خیلی خوشمزه بود. وقتی رسیدم اول رفتم نماز خوندم و بعد رفتم آمفی‌تئاتر. از در نمازخونه که اومدم بیرون با یه دختر خانم روبرو شدم. نگاه‌هامون رو هم قفل شد و متفکرانه به هم نگریستیم. اول اون گفت سلام. با لبخند سلام کردم و گفتم "چهره‌ت برام آشناست ولی یادم نمیاد کجا دیدمت." که گفت "دستت درد نکنه، فراموشمون کردی؟ مسابقات؟" گفتم "فامیلت؟" گفت "هاشمی" وای نمی‌دونین، این دختر به قدری ناز و خوب و مامان بود که حد نداره =) گفتم "همونی که همیشه روسری می‌پوشید با طلق؟ :)))" خندید گفت عجب نشانه‌ای!! من اون موقع پیش‌دانشگاهی بودم، اون اول دبیرستان. نمونه دولتی می‌خوند و معدلش بیست بود. فک می‌کردیم بره تجربی و دندون بخونه، ولی الان تو نمازخونه‌ی دانشکده‌ی روانشناسی دانشگاه فردوسی بود! (پرانتز باز: یکی دیگه از بچه‌هایی که اون سال با هم بودیم و در جرگه‌ی نخبگان هم بود رو هم قبلا دیده بودم که پزشکی مشهد رو نیاورده بود و داروسازی می‌خوند، اونجام تعجب کردم. ولی از همه عجیب‌تر این بود که نخبه‌ی نخبگان همون مدرسه که از این دو تا هم بالاتر بود و تو کنکور هم طبق اذعان خودش با سه ماه مطالعه رتبه‌ی 200 آورده بود همکلاس من شده بود! یعنی خودش انتخاب کرده بود که مامایی بخونه! و هیچ ترمی هم شاگرد اول نشد در کل تحصیل! باهوش بود و متاسفانه باهوش‌ها عموما درسخون نیستن :| قبل دانشگاه ازدواج کرده بود و ترم پنج بچه دار شد و گرچه یک ترم از ما عقب افتاد، اما احتمالا در زندگی جلو افتاد. پرانتز بسته) خلاصه بهش گفتم "تو کجا اینجا کجا؟" گفت "ریاضی خوندم و تو کنکور روانشناسی زدم!" مراتب تعجب خودمو ابراز کردم و اون هم مراتب تعجب خودشو از حضور من تو دانشکده‌شون ابراز کرد. خیلی واقعا دختر گلی بود :) موقع جدا شدن گفت "کار می‌کنی دیگه؟" ناخوشایندترین سوالی که تو یه مکالمه‌ی دوستانه می‌تونن از من بپرسن همینه. کاملا حس بی‌مصرفی و بی‌عرضگی بهم دست میده، چون نمی‌تونم و نمی‌خوام همه جا یادآوری کنم که شرایط کار برای من چطوریه. معمولا میگم نه چندان، اِی همچین، کار که نه به اون صورت و عبارات مشابه. به هر حال هنوز هم در نظرم دختر خیلی ماهیه :)
همایش هم بد نبود، سلسله نشست‌هایی با موضوع "زنان" بود. قراره هشت هفته ادامه داشته باشه. دبیر اجرایی‌شون که حرف میزد، گفت "خدا رو چه دیدین؟ شاید هفته‌های بعد تهمینه میلانی، ترانه علیدوستی، لیلا حاتمی و... (چند نفر دیگه از خانم‌های بازیگر) رو هم دعوت کردیم." یعنی واقعا اینا در حوزه‌ی زنان کارشناس‌اند؟ یعنی اینا صاحب‌نظران مایند؟ من که خوشم نمیاد اینا بیان به عنوان صاحب‌نظر برام حرف بزنن. به نظرم همونقد میشه به نظراتشون تو این حوزه استناد کرد که به نظر مادربزرگ بیسواد مرحوم من (فاتحه!). به‌هرحال برای من اینه، بقیه هم می‌تونن نظر خودشونو داشته باشن :) [یعنی من اجازه میدم :)]
بحث امروز تو حیطه‌ی بهداشت و سلامت بود و من با اینکه رشته‌م همین بوده و مطالب رو می‌دونستم، اما برام خالی از نکته هم نبود. اولش هم که یه خانمی در مورد تاریخچه‌ی این موضوع صحبت کرد برام خیلی واقعا جالب بود. دوست داشتم همه‌ش اون صحبت کنه. رشته‌ش تاریخ ایران باستان بود. الان دارم با خودم فکر می‌کنم چطوری قصه‌خوانی رو به عنوان رشته‌ی درسی در نظر گرفتن؟ واقعا چطوری؟ قصه می‌خونیم نمره می‌گیریم :)
نکته‌ی دیگه‌ی امروز، حضور حدود ده تا آقا تو همایش سیصد نفری بود. قبول دارم، خیلی هم زیاد قبول دارم و این ده تا باید صد تا می‌بود. بر اساس سؤال‌های فضایی‌ای که آخر همایش از کارشناس‌ها پرسیده می‌شد، فهمیدم واقعا چقدر سطح اطلاعات حتی خانم‌های تحصیل‌کرده در مورد خودشون و فیزیولوژی بدن خودشون پایینه، چه برسه به خانم‌های تحصیل‌نکرده و بعد چه برسه به آقایون! به قول مجری "بعضیا میگن این بحث‌ها خانمانه است، حضور آقایون چه لزومی داره؟ انگار که ما تو سیاره‌های جدا زندگی می‌کنیم و با هم هیچ تعاملی نداریم!" پس چرا امروز سوال‌هایی پرسیده شد که دقیقا به آقایون مرتبط بود و اون‌ها به عنوان یه سر قضیه درگیر مشکل شده بودن؟

یکی از حاشیه‌های امروز هم یه احمق بیشعور بود که خیلی هم شبیه بهتاش بود و دوست داشتم با لنگه‌کفش بزنمش 😂😒

  • نظرات [ ۰ ]

‌‌نقطه‌ی صفر

28/07/97 ساعت 20:35

"تو مسیر پیش روی زندگی منتظر چی هستید؟" (به عبارتی می‌خواهید در آینده چه اتفاقی براتون بیفته؟)
:
"دوباره به نقطه‌ی صفر برگردم، صفری که هشت سال پیش داشتم. از این منفی رفتنا بهتره."

یک سوال در فضای مجازی که حدود شصت هفتاد درصد جواب‌هاش "ظهور" بود! و بقیه‌ی جواب‌ها یا زن و بچه بود، یا پول و شغل و درآمد یا کربلا و اربعین یا جواب‌های طنز مثل "اتوبوس". این جمله‌ی بالا از خانمی به نام "ام مهدی" رو که خوندم اول نفهمیدم، داشتم رد می‌شدم که انگار برق سه فاز بهم وصل شده!
ببین، اینقدر ناامیدی از تو بعیده، واقعا بعیده. تو جای خوبی نیستی، ولی جای بدی هم نیستی. نقطه‌ی استقرارت، اگه سال بعد هم نقطه‌ی صفر باشه خوب نیست، ولی همینقدر هست که فعلا ظاهرا نمره منفی نگرفتی. می‌فه‌می؟ فقط مواظب باش کارت به جایی نرسه که حسرت همینجا رو بخوری!

  • نظرات [ ۰ ]

خواب

28/07/97 ساعت 00:15

خواب دیدم که از خونه قهر کردم، چمدون بستم، بلیط قطار گرفتم و رفتم. کجاشو نمی‌دونم، احتمالا تهران. ولی مریمم باهام تو راه‌آهن مشهد بود. از بین چیزهایی که برداشته بودم، فقط اینا یادمه: جعبه ابزار، کارت صادرات آقای (کارت اصلی آقای) و همه‌ی کفش‌هام (البته تو خواب سه جفت کفش شده بود شیش هفت تا). تو راه‌آهن، مریم نگهداری جعبه ابزار رو به عهده گرفت. ظاهرا قطار رو سوار و پیاده شدیم، اما از قطار چیزی یادم نیست. بعد به یه جایی رسیدیم که نمی‌دونم کجا بود، شبیه یه کافی‌شاپ یا همچین جایی، رفته بودیم که چیزی بخوریم. یه فضای بزرگ با میز و صندلی که انگار تو طبیعت و روی یه تپه بود. ما بالای تپه بودیم و پایین هم مردم رفت‌وآمد داشتن. اونجا کلی از دوستای مریمم بودن که با ما سر میز چیزی می‌خوردن و حرف می‌زدن و بگوبخند می‌کردن. بعد ناگهان شلوغ پلوغ شد و جنگ و درگیری، بیشتر پایین تپه. اونجا فهمیدم مریم جعبه ابزار رو تو راه‌آهن مشهد جا گذاشته و کارت عابربانک رو هم گم کردم. برای جعبه ابزار خیلی خیلی زیاد ناراحت شدم، خیلی زیاد؛ چون خیلی دوستش داشتم. بعد یه انفجار اتفاق افتاد و من دیدم که همه‌ی کفش‌هام پرت شدن پایین تپه. همون موقع دیدم که مامان و آقای اومدن دنبالم. قبل از اینکه منو ببینن رفتم کفش‌ها رو بیارم :)) جمعشون کردم و آوردم. جعبه ابزار رو هم گفتم بهشون که گم شده. ولی هیچ حرفی در مورد کارت نه تو ذهن من بود، نه آقای؛ انگار اصلا مسئله‌ی مهمی نبوده. بعدش هم برگشتیم خونه.

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan