مونولوگ

‌‌

حنیفا مسلما


پروردگارا

. حق‌پذیری
. حق‌گویی
. قدرت دفاع از حق
. و مقابله با ناحق

به من عنایت کن.

  • نظرات [ ۰ ]

شب‌مرگی


راستیتش گاهی از خوم شاکی میشم که چرا فلان حرف رو زدم و فلان کار رو کردم. (بی‌ربط به فکر اصلی: هه، حتی الان نگران اینم که کسی بگه نچ‌نچ! شب اربعین به‌جای تسلیت و پست اربعینی چه روزمرگی‌های بیخودی نوشته). نگران اینم که برداشت نادرستی از افعال و اقوال من داشته باشن که بهم ثابت شده خیلی هم نگرانیم بی‌مورد نیست. ولی واقعا در این لحظه دیگه احساس خستگی می‌کنم، خب به درک که چی فکر می‌کنن اصلا. کِی تو زندگیم بقیه همون‌جور شنیدن که من گفتم؟ و یا چند درصد مردم اینطوری‌ان که حرفشون همونجور به گوش مخاطبشون می‌رسه که از دهنشون خارج میشه؟ پس چقدر واقعا مهمه؟ در اون حدی که من ساعت‌ها حرص بخورم؟ برای اون ده دقیقه(خونه‌ی پُرِش)ای که طرف راجع به حرف من فکر کرده و با خودش گفته چه دختر احمقی، چه حرف‌های چرتی؟ ساعت‌ها؟ البته من از خودم راضی‌ام، چون قبلا ساعت‌ها نبود، روزها بود.
باشه، من آدم دهن‌بین و منتظر تایید مردم، شما خودباورهای آزاد از هر آنچه که رنگ تعلق می‌پذیرد. لطفا پرهیز کنید از اینکه بگویید "من هیچ‌وقت نظر بقیه در مورد خودم، برام مهم نبوده و همیشه بدون ترس نظر واقعیم رو گفتم و هیچ‌جا حرفمو قورت ندادم و همیشه حرف حق رو زدم و همیشه ال کردم و همیشه بل کردم..." حرف‌هایی که واقعا زیاد می‌شنوم و از دیدن این همه آدم آزاداندیش که به راحتی و بدون نگرانی برای از دست رفتن دوستی‌ها و ایجاد کدورت‌ها عقیده‌شونو ابراز می‌کنن هم متعجب میشم هم متفکر.

درمانگاهانه

اون خانمه بود که سقط مکرر داشت (چهار تا) و این بار سرکلاژ شد و از بس مشکل و درد و فلان و بهمان داشت هر هفته و یا هفته‌ای دو بار میومد درمانگاه و هفته‌ی پیش علائم پره‌اکلمپسی (فشار بالا و مسمومیت بارداری) داشت و فرستادیمش تو سی و پنج هفته بستری شد، یادتون هست؟ نه نیست، چون اینجا در موردش نگفتم. هفته‌ی پیش سزارین شد! البته خدا رو شکر که بخیر گذشت و بچه‌ش با وجود نارس بودن NICU هم نرفت، ولی خیلی مرارت کشید در راه بچه‌دار شدن. واقعا خدا به این مادرا صبر مضاعف میده، وگرنه کی حاضره راهی که چهار بار به شکست انجامیده رو با این سختی‌ها دوباره طی کنه؟

یکی از مریضامونم جمعه زایمان کرد، الان اومده بود با علائم آپاندیسیت. خدا رحم کرده سه روز پیش اینجوری نشده، وگرنه اون وسط دردش تو درد زایمان گم می‌شد ممکن بود خیلی اتفاق بدی بیفته.

چقد مریضای هندیمون زیاد شده! فکر کنم به همدیگه آدرس اینجا رو میدن. نکته‌ای که تو مریضای هندی برام جالبه اینه که اکثرا خانم‌هاشون یا همسن آقایونن یا بزرگترن ازشون.

بیچاره‌تر اون که دید کربلاتو...


تو این چند روز چند دفعه رفتم تا مرز گریه و برگشتم. نمی‌دونم، من این شکلی نبودم. من بعد از دو سال رفتن، هنوز در حال بهانه‌گیری و اشکال‌تراشی برای این سفر بودم. هنوز می‌گفتم اربعین با غیر اربعین فرقی نداره و تازه غیر اربعین بهتر هم هست، چون واقعاتر! زیارت می‌کنی. هنوز با دلم و منطقم این سفر رو نپذیرفته بودم. پس چرا تا دسته‌ی عزاداری می‌بینم بغض می‌کنم که من چرا اینجام؟ چرا تلویزیون پخش می‌کنه انگار دارم فیلم سه‌بعدی می‌بینم؟ چرا آقای آه می‌کشه دلم می‌لرزه؟ چرا امروز بارها به خاله گفتم خوش‌به‌حالتون؟ چرا کاشششش منم می‌رفتم‌هام از ته دله؟ چرا کاملا احساس جاموندگی و دعوت‌نشدگی دارم؟ چرا دیگه نه مثلامنطقم درست کار می‌کنه و نه دلم؟ چرا الان دارم شرشر اشک می‌ریزم؟ چرا میگم اگه این بار می‌رفتم دیگه به سختی‌هاش به چشم سختی نگاه نمی‌کردم؟ چرا اینقدر ملموس همه‌چی یادمه؟ چرا اینقدر ملموس و واضح و شفاف و روشن؟
من اون نمازهای ایستاده‌ی بدون رکوع و سجودِ تو صف، زیر قبه رو می‌خوام. اون وقتی رو می‌خوام که تو دلم به اونایی که درب منتهی به ضریح ابالافضل رو بستن بدوبیراه می‌گفتم. اون حسی رو می‌خوام که تو صحن حضرت زهرای حرم علوی دستمو دراز می‌کردم و فکر می‌کردم به گنبد رسیده. حتی همون حسی که موقع زلزله تو اون صحن داشتم رو. اون وقتی رو می‌خوام که تو مسجد کوفه گلودرد شده بودم با اون همه نماز. اون کاظمین‌مشهدپنداری‌ای که به خاطر وفور ایرانی تو کاظمین بود. اون کلوچه‌های ورودی سامرا و کامیون‌سواری بعدش و محو شط شدن. اون یک شبانه‌روزی که از همه جدا شدم و تنهای تنهای تنها رفتم و رفتم و سرم خورد به سنگ و با کلی بغض و البته کمی باتجربه‌تر و قوی‌تر برگشتم. دلم می‌خواد یه‌بار دیگه از فروشگاه داخل حرم انگشتر و دستبند نقره و عقیق بخرم. نه، نه فقط اینا، دلم تجربه‌های تازه می‌خواد. یه زیارت متفاوت با زیارت‌های قبل.

  • نظرات [ ۰ ]

آقای می‌نویسند


"یک بالش برای من بیاور."
"ساعت هشت و نیم است."
"امشب شام چی داریم؟"

اولین جملاتی که من دیکته کردم و آقای تایپ کردن. حدود یک ماه پیش. خودشون شروع به تایپ تو گوشی مامان کرده بودن که منم مشتاقانه نشستم کنارشون. بنویس پاک کن، بنویس پاک کن رفتیم جلو تا اینا نوشته شد. البته نه با این املا 😅 املای آقای خیلی ضعیفه.

امشب داشتم ظرف می‌شستم که دیدم تلفن خونه زنگ زد. مامان برداشتن و آقای از اون طرف گفتن من بودم :) بعد دیدم گوشی خود آقای زنگ زد. نگو آقای گوشی منو برداشتن و رفتن تو تماس‌های اضطراری و دارن باهاش زنگ می‌زنن. گفتن این گوشیت قفل باشه هم به این سه تا زنگ می‌زنه؟ آقاجون، آبجی، منزل؟ گفتم آره جوری تنظیم کردم که اگه مثلا تصادف کردم بتونن بدون داشتن رمز، با گوشیم بهتون خبر بدن. بعد دوباره مشغول ظرف‌ها شدم، ولی دیدم همچنان دارن با گوشی من ور میرن. رفتم جلو نگاه کردم دارن تو همون قسمت تماس‌های اضطراری تایپ می‌کنن =)
"سلام شوما کو جاهاستی"
=)))))

گوشی الانشون از ایناییه که اگه ماربازیش رو تا آخر بری دوربینش باز میشه 😂😂 [گمونم یه بار دیگه هم اینا رو اینجا گفته باشم 🤔] الان شوق کردن یه لمسی بخرن، فقط به خاطر اینکه بتونن پیام بنویسن 😊.


امشب یکککک عاااالمه دودمان خانوادگی رو بررسیدیم. البته فقط سمت آقای رو. خیلی خوش گذشت. کاشف به عمل اومد که پدربزرگ مادری آقای هشت تا زن گرفتن! البته همه می‌مردن یا مریض می‌شدن و ایشون می‌رفتن دوباره زن می‌گرفتن. هدهد می‌گفت بنده خدا یه پاش تو عروسی بوده یه پاش تو عزا😂 البته وضعش خوب بوده، وگرنه زن‌های بقیه هم می‌مردن، اونا چرا تجدیدفراش نمی‌کردن؟ 😆 و چند مورد هم خانم‌هایی بودن که شوهرشون می‌مرده و به دفعات ازدواج می‌کردن. خلاصه حس تعلق و خاطره و اینا فک کنم یا وجود نداشته یا مهم نبوده یا جبر شرایط بوده یا هرچی. وگرنه آدم دلش می‌خواد با همونی که جوونی‌هاشو طی کرده، تو پیری دعوا و غرغر کنه، نه یه آدم جدید غریبه که باید دوباره از اول کلی تلاش کنی بشناسیش و بعد هم هی مقایسه و یادآوری خاطرات و... .

  • نظرات [ ۰ ]

صبحانه


آیا واقعا این انصافه که یه آدمی که ساعت یک بامداد گشنه‌ش میشه و از تو یخچال خالی فقط یه شیشه مربا پیدا می‌کنه رو با چالش باز کردن درب شیشه‌ی مربا روبه‌رو کنیم؟

خاطرنشان کنم که بنده با متد اکتشافی خودم خیلی راحت درب مربا رو باز می‌کنم، منتها این یکی واقعا سمج و لجوج بود. جوری که تا بازش کنم بیشتر گشنه‌م شد!

  • نظرات [ ۰ ]

ترشی بکنم که سرکه‌ام من


به حول و قوه‌ی الهی، دارم ترشی درست می‌کنم. فقط هنوز دبه‌شو نخریدم، گلپی (گل‌کلم) نخریدم، کرفس نخریدم، هویج نخریدم، گوجه نخریدم، سرکه نخریدم، سیر نخریدم، جعفری و گل‌پر هم نخریدم. بقیه‌ش ردیفه، آبش خریدنی نیست شکر خدا و نمک و فلفل هم داریم. بعد اینکه در حال حاضر دراز کشیدم. مامان اینام دارن تو حیاط آخرین مراحل تشک‌سازی! رو انجام میدن. مصیبتیه واقعا. من که در رفتم!
مخلص کلام اینکه چون دفعه‌ی اولِ خودم و هفت جد و آبادمه که دارم ترشی درست می‌کنم، تجربه‌دارها و ندارها، اهل عمل و اهل مشاهده، استخوان‌خردکرده‌های این حرفه و لای‌پرقوبزرگ‌شده‌هایی که فقط خوردنش، هر نکته‌ای بلدین و حتی بلد نیستین و فک می‌کنین که بلدین بیاین بگین. مباد خراب بشه و این خانواده‌ای که میگن ترشی یعنی سبزیجات گندیده و ترش‌کرده! خودمو بندازن تو دبه!


+ ترشی باشه تو سفره‌ای دوست دارم و می‌خورم، ولی کم. خانواده هم همینطورن. کلا تعداد دفعاتی که تا حالا ترشی خوردم رو شاید بتونم بشمرم! یادم نمیاد تو عمرمون ترشی خریده یا درست کرده باشیم! منم محض اینکه بلد باشم و حداقل ناآشنا نباشم و یه حرکت جدید زده باشم و کنار غذا هم یه تنوعی باشه برامون می‌خوام درست کنم. و اِللللا به قول اون خانمه، دخترِ تو خونه رو چه به ترشی درست کردن؟ خوبیت نداره! [آیکون گاز گرفتن انگشت اشاره‌ی دست راست]
+ عنوان: ترشی کردن بر وزن نان کردن؛ نان کردن معادل نان پختن.
+ ترشی نکنم، نه سرکه‌ام من/پر نم نشوم، نه برکه‌ام من؛ مولوی

  • نظرات [ ۰ ]

مقابله با معضل پیرخانگی


حدود یک سال پیش من با تعمق در اوضاع منزل به این نتیجه رسیدم که خونه‌ی ما پیر شده! این پدیده برای خونه‌هایی پیش میاد که بیشتر مادر یا گاهی پدر و یا هردو به ضرب‌المثل "صد روز به بار، یک روز به کار" معتقد باشن. تو خونه‌ی ما هم مامان خانوم اهل دور ریختن هیچی نیستن. البته بهتره بگم نبودن، چون با کار کارشناسی‌شده الان خیییلی بهتر شدن :)
من فهمیده بودم که ما ظاهر خونه‌مون مرتبه، اما از درون شبیه یه انباری بزرگه و به اصطلاح من دیگه جوون نیست. مامان طی سالیان خیلی دراز همه چی رو ذره ذره جمع کرده بودن، بدون اینکه قبلا فضایی براش آماده کنن و مثلا یه دونه پیچی که ظاهرا هیچ جایی نمی‌گیره، الان شده مایه‌ی دردسر. می‌خواستم تلاش کنم برای بهبود اوضاع، ولی نمی‌شد، مقاومت شدیدی جلوم وجود داشت. اعصابم خیلی خرد بود. من عاشق نظمم، عاشق فایل‌بندی، دسته‌بندی، گروه‌بندی و معین بودن جای کوچکترین اشیاء. اما هر کاری می‌کردم فایده نداشت، اجازه‌ی دور ریختن چیزی نداشتم، بودجه برای خرید لوازم مورد نیاز برای دسته‌بندی بهم داده نمی‌شد و... .
نمی‌شد که نمی‌شد. به این نتیجه رسیدم که الان تو قلمرو مامان کاری از پیش نمی‌برم، باید صبر کنم هر وقت رفتم خونه‌ی خودم اونجا نظریاتمو پیاده کنم. ولی این هم نمی‌شد :( بالاخره زندگی آدمو درگیر می‌کنه و نمیشه صرفا با فکر به آرامش آروم شد. این بود که ناخودآگاه به متد خود مامان متوسل شدم؛ کم‌کم، آروم، ذره ذره، تدریجی شروع به سر و سامون دادن به قسمت‌های مختلف کردم. البته سرعت اصلاحات خیلی پایینه و اتفاقا موفقیتش هم به همین علته؛ چون حساسیتی ایجاد نمی‌کنه. تا اینکه امروز تمام این ناخودآگاه‌ها تبدیل به خودآگاه شد. یعنی امروز که برگشتم نگاه کردم به چند ماه گذشته، دیدم کجاهای خونه رو عمقی مرتب کردم، جوری که دیگه بهم نریزه. اگه وسیله‌ای لازم بوده [چه تبدیل اسقاطی به نو و چه لوازم جدید] با هر ترفندی [پول آقای یا پول خودم] شده خریدم، چیزی دورریختنی بوده مامان رو راضی کردم و یا حتی قایمکی و با اطلاع بعدی! از شرش خلاص شدم. البته نمی‌دونم چرا مامان و آقای، هر دو، خیلی راحت‌تر از بقیه‌ی بچه‌ها به من پول و اجازه‌ی خیلی از کارها رو میدن. همیشه این رفتار مورد اعتراض بقیه قرار گرفته، ولی خب خود مامان و آقای زیربار قبول این ادعا نمیرن! اما من خودم کاملا متوجهش هستم :))) علت اینکه من به چنین توفیقاتی در مرتب کردن خونه نائل شدم هم حتما همینه که تونستم امکانات و پشتیبانی رو جذب کنم!
بعد از این بازنگری هم خوشحال شدم و هم مصمم به ادامه. چند تا برنامه‌ی دیگه دارم که اگه درست پیش بره، بعدش میرم سراغ انباری‌های واقعی؛ فضای خالی روی حمام‌ها و طبقه‌ی بالای اشکاف‌ها که مملو از آت و آشغاله. مطمئنم پوستم کنده خواهد شد، ولی می‌ارزه. مرحله‌ی آخر آخر آخر موکول میشه به بعد از رفتن هدهد به خونه‌ی بخت =)) جالباسی خالی میشه، چون عادت داره هرررر چیزی دستشه بندازه رو جالباسی و این منو خیلی عصبانی می‌کنه. روی دراور خالی میشه، چون دیگه لوازم آرایشی روش نیست. کشوهاش می‌رسه به من و من می‌دونم باهاشون چیکار کنم *__* و اینکه تمام کارهای خونه میشه به عهده‌ی خودم و دیگه به بهانه‌ی اینکه "اینا وظیفه‌ی هدهده" از انجام کاری سر باز نمی‌زنم و همه‌چی منسجم‌تر پیش خواهد رفت.
حالا از نظر بقیه شاید خنده‌دار بیاد که من برای مرتب کردن داروها، ابزارآلات، حبوبات، ظروف، لباس‌های کار، قبوض و... اینقدر خوشحالم و برای بقیه‌ی برنامه‌م اینقدر مشتاق؛ ولی من خیلی امیدوارم که روزی برسه که تو خونه‌ی ما همه بتونن از پشت تلفن بگن که قبض رسید خمس پارسال کجاست و آیا تو خونه نخود داریم یا نه!

#خونه‌ها_رو_پیر_نکنیم :)

  • نظرات [ ۰ ]

وبلاگ‌دارها زودتر به بهشت می‌روند


خب، واقعیتش من نمی‌دونم چرا قلقش از دستم در رفت و شد آن چیزی که مثلا قرار نبود به این زودی‌ها بشود! ستاره روشن شد و هزار بار امتحان کردم بلکه خاموشش کنم و نمی‌دانم چرا نشد.
علی‌ای‌حال دوستان ما را حسابی شرمنده نمودند و ما بسی از این بچه‌بازی‌های خود خجل گشتیم و عرق شرم بر چین و جبینمان جاریدن! گرفت.
اما یک نکته که بعد از هر بار رفتن و برگشتن به آن رسیده‌ام اینکه: وجدانا زورمون به خودمون، افکارمون، توقعاتمون، رفتارمون نمی‌رسه، فرتی سر وبلاگ خالی نکنیم. اونم چون زورمون به این یکی خوب می‌رسه.
من قول نمیدم به خودم که دیگه تو این فضا ناراحت نشم، آخه ظرفیتم محدوده. ولی قول میدم سعی کنم شرایطی پیش نیارم که به ناراحت شدنم منجر بشه.

چند تا اطلاع‌رسانی:
فعلا همینجوری کامنت خصوصی باشه بهتره.
فعلا تصمیم دارم دنبال نکنم کسی رو، سر زدن‌هام رو بهتر مدیریت می‌کنم اینجوری.

+ من باز هم احتمالا از این کارا بکنم، بی‌زحمت ناراحت نشید و فکر نکنید بی‌معرفتم که خداحافظی نمی‌کنم یا بابت پست‌های "تسنیم کجایی"تون تشکر نمی‌کنم و حتی یه کامنت "رؤیت شد" هم نمی‌ذارم و غیره! مثل همه‌ی همه‌ی بلاگرها میرم مرخصی و تمدد اعصاب و همون‌طور که می‌بینید خیلی زود هم برمی‌گردم :)

این پست یک بند دیگر هم دارد:
تشکر که هستید، تشکر که خوبید، تشکر که دوستید، تشکر که دوستتونم و تشکر که دوستتونو تحمل می‌کنید :)

  • نظرات [ ۰ ]

نیازمند ترکیبات پیش‌رفته‌تر

2/08/97 ساعت 22:47

یه دوجین شکلات داغ خریده بودم، حدود پونزده روز پیش، برای اولین بار. دوتاشو توی یه لیوان بزرگ آبجوش ریختم بد بود، حس می‌کردم آب‌کاکائو می‌خورم. دفعه‌ی بعد تو شیر ریختم مزه‌ی شیرکاکائو می‌داد. خب چه کاریه، مثل همیشه کاکائو می‌ریزم تو شیر می‌خورم. اینقدم پول نمی‌خواد بدم، والا!

امشب هم یه لیوان شیرکاکائوی همین مدلی برای خودم درست کردم. مامان اومده تو اتاق میگه نخور، بی‌خواب میشی.
واقعا چرا کاکائو، چایی، قهوه و امثالهم هیچ تاثیری تو خواب من ندارن؟ به کجا برم شکایت؟ به که گویم این حکایت؟ که شب امتحان قهوه می‌خوردم و فی‌الفور به خواب نان‌رم! می‌رفتم؟

+ اصلا هم منظورم از عنوان ریتالین نبوده! واقعا نبوده! احمق که نیستم خو! جدی میگم!

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan