مونولوگ

‌‌

بی‌آنکه مادر بفهمد

 

یکی از مغازه‌های محل یه برگه تو مغازه‌ش زده و روش نوشته "کاش می‌شد مرد، بی‌آنکه مادر بفهمد"... برگه رو یه گوشه زده، ولی از بیرون مغازه هم قابل خوندنه. مغازه‌ی پررونقیه. صاحبش یه مرد جوونه که یه مدت یه جوری با نگاهش دنبالم می‌کرد و ازش خوشم نمیومد. قبلا ازش خرید هم می‌کردم، بعد که متوجه نگاه‌هاش شدم دیگه نرفتم تو مغازه‌ش. نگاهش هیزطورانه نبود، کلا آدم بد یا هیزی هم نبود. یه‌طور مظلومانه‌ای انگار نگاه می‌کرد و من که تو ذهنم اون آقا قطعا متاهل بود (و هنوز هم همین‌طور فکر می‌کنم) ازش بدم اومده بود. ولی از روزی که این جمله رو گوشه‌ی مغازه‌ش دیده‌م، یه حس ترحمی بهش دارم. ما از زندگی بقیه چه خبر داریم؟ معلوم نیست چه‌ها تو زندگیش در جریانه که به همچین جمله‌ای رسیده. هر وقت به این جمله فکر می‌کنم انگار یه دردی تو قلبم حس می‌کنم. دنیا هیشکیو ول نمی‌کنه. به همه‌مون یه دردی میده بالاخره.

 

  • نظرات [ ۲ ]
هـیوا .
۱۶ شهریور ۰۱ , ۱۶:۵۹

چقدر جمله  سنگینیه...

پاسخ :

آره واقعا
پلڪــــ شیشـہ اے
۱۸ شهریور ۰۱ , ۰۸:۲۲

😢😞

پاسخ :

:(
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan