مونولوگ

‌‌

تولد امیرعلی

 

چهارشنبه خواهرم اینا اومده بودن خونه‌مون. به امیرعلی گفتم اجازه بگیره و شب بمونه تا فرداش با هم بریم بیرون. پنج‌شنبه تولدش بود. پنج‌شنبه صبح رفتم بیمارستان و ظهر برگشتم. داشتم از شدت خواب‌آلودگی می‌مردم واقعا. مامان هم حالشون روبه‌راه نبود و سرماخوردگی بعد از کربلا! گرفته بودن. نهار خوردیم و ظرفا رو شستم و خونه رو یه‌کم جمع کردم، چون شب قرار بود مهمون بیاد دیدن کربلایی‌ها. ماشینو از آقای گرفته بودم ظهر برای همین بیرون رفتن. امیرعلی هم هر چند دقیقه نگاه منتظری می‌نداخت بهم که یعنی کارات تموم شد؟ بریم؟ آخرش گفتم خاله من نیم ساعت بخوابم؟ گفت نمی‌دونم :)) طفلک از دیروز ظهرش منتظر بود دیگه. گفتم من نیم ساعت می‌خوابم، بیدارم کن. سه خوابیدم، سه و بیست‌وپنج دقیقه بیدارم کرد، گفت خاله نیم ساعت شد. دیدم پنج دقیقه مونده ولی چیزی نگفتم. بعد گفت خاله، مامان‌جون رفتن بیرون، گفتن بهتون بگم لباسا رو از تو لباسشویی دربیارین پهن کنین. واسه همین پنج دقیقه زودتر بیدارتون کردم :))) کشته‌ی حساب کتابش شدم. یه‌کم بعد راه افتادیم. ظهر پرسیده بود کجا میریم؟ گفتم میریم تظاهرات ببینیم. گفت تظاهرات چیه؟ گفتم همین که مردم یه جا جمع میشن پلیسا می‌زننشون. یهو از دهنم پرید واقعا :)) هدهد خونه‌ی ما بود گفت به‌به، چه خوب تظاهراتو تعریف کردی واسه بچه. سوار ماشین که شدیم، گفتم نمیریم تظاهرات ببینیم، میریم شهر کتاب، شما کادوی تولدتو انتخاب می‌کنی می‌خریم. بسیار بچه‌ی درونگراییه. احساساتش تو ظاهرش معلوم نیست. تعجب نکردم که هیچ بروز احساسی ازش ندیدم. فقط گفت باشه :)) جیم‌جیم همیشه میگه من دقیقا همین‌طوری‌ام. شاید امیرعلی به من رفته باشه. اونجا که رسیدیم مستقیم رفت قسمت لوازم تحریر. من قصد اصلیم این بود که چند تا کتاب برای خودش انتخاب کنه، ولی خودش قصد دیگه‌ای داشت. یه دستگاه منگنه و سوزناش و یه آبرنگ و یه مداد قرمز خریدیم. آخرش گفتم می‌خوای کتابارم نگاه بندازیم؟ همین‌طور که داشت می‌رفت، بدون اینکه یه لحظه وایسته، گفت نه، لازم نیست :') از تو مسیر یه کیک هم خریدیم و بعد رفتیم خونه‌ی خودشون. خواهرم هم براش کیک درست کرده بود. خواهرش، فاطمه سادات، فهمید ما کجا بودیم، سرسنگین شد و داشت کم‌کم می‌رفت قهر که گفتم تولد تو هم یک ماه دیگه است و از الان می‌تونی فکر کنی که چی دوست داری بخری. یه‌کم اخماش وا شد :) شبو همونجا موندم و تو حیاط خوابیدم و ستاره تماشا کردم. آخ که چقدر ساله که دیگه ستاره نمی‌بینیم تو آسمون. آخر شب امیرعلی اومد گفت خاله امروز خیلی روز خوبی بود. عاشق شهر کتاب شده. صبح جمعه برگشتم دیدم مامان حالشون خوب نیست. راهیشون کردم برن درمانگاه و خودمم سوپ درست کردم تا برگردن. شب بقیه رفتن مهمونی، من نرفتم. خواستم یه فیلم ببینم، ولی فیلمی که داشتم ترسناک بود و تو مود ترسناک نبودم. نت هم قطع بود نمی‌شد دانلود کرد چیزی.

 

  • نظرات [ ۶ ]
پلڪــــ شیشـہ اے
۰۳ مهر ۰۱ , ۰۰:۰۳

عزیزم ...😢

نسیم صداقت
۰۳ مهر ۰۱ , ۰۹:۳۸

آخی بچه ها چقدر دنیای قشنگی دارن، منم هفته آینده تولد برادرزادم هستش بهش جلوتر کادوی تولدش لوازم التحریر دادم برای مدرسش، اونم که تق و لق شد زنگ زدم بهش حالش گرفته بود میگفت اینهمه چیزای خوشگل خریدم برم مدرسه چرا اینجوری میشه عمه، اینا چرا میان همدیگه رو میزنن، واقعا مونده بودم چطور این مسئله رو براش توضیح بدم، فقط تونستم بگم آخه حرف همو خوب نمیفهمن دعواشون میشه، بعد ادامه داد منم با همکلاسیم دعوام میشه ولی نمیزنیم همدیگه رو که...

دیگه جوابی براش نداشتم 😐

پاسخ :

شما چه خوب براش توضیح دادین :) من البته شوخی کردم باهاش، ولی فک کنم نباید شوخی هم می‌کردم.

** دلژین **
۰۳ مهر ۰۱ , ۱۲:۲۲

فقط اونجا که گفت نه لازم نیست :))))

پاسخ :

همه‌ی آرزوها و رویاهامو بر باد داد :))) با دلی آکنده از غم پذیرفته‌م که راه این بچه از تو کتابخونه نمی‌گذره :)
نسیم صداقت
۰۵ مهر ۰۱ , ۱۸:۳۱

راه این بچه از تو کتابخونه نمیگذره 

خیلی خوب بود این جمله😅😅

پاسخ :

دیگه سعی کردم با واقعیت عریان روبرو بشم :))
سید محسن موسوی
۰۵ مهر ۰۱ , ۱۹:۱۱

درود بر شما--قلم ساده و روان و شیوائی دارید---لطفا یک موضوع جالب انتخاب کنید و در باره اش بنویسید---حیف این قلم هست که بدون موضوع خاص و در هم بر هم بنویسد---لطفا برای هر پست یک مطلب خوب انتخاب کرده و پیرامون آن بنویسید--قلم شما آینده بسیار خوبی خواهد داشت--اگر از تعلیمات نویسندگی هم استفاده کنید میتوانید یک نویسنده قوی مخصوصا در ادبیات کودک و نو جوان بشوید---لطفا توصیه های مرا جدی بگیرید

پاسخ :

اگه تعریف کردین سپاسگزارم :) ولی من حقیقت حقیقتش چیزی تو این قلم نمی‌بینم. حالا شایدم اگه کسی تمرین و کلاس و اینا بره، بتونه یه تکونی به قلمش بده، ولی من که فعلا چیزی نمی‌بینم و قصدی هم واسه نویسندگی ندارم. ولی بازم از توجهتون ممنونم.
و دیگه اینکه نوشتن از روزمره‌ها برام لذت‌بخشه. دوست دارم این لذتو برای خودم حفظ کنم.
سید محسن موسوی
۰۶ مهر ۰۱ , ۲۱:۱۱

درود بر شما--توانائی های فردی مانند خط خوش و نقاشی و صدای خوب و انشاء خوب اصلا اختصاصی و فردی نیست این امانات خداوندی است که در اختیار اشخاص خاصی قرار میگیرد تا سعادت این را بدست بیاورند که از راه هنر خود به بشریت خدمت کنند .انشا خوب شما یک ثروت بزرگ انسانی و جمعی هست که در اختیار شخص شما قرار داده شده و شما مسئولیت دارید تا از این هنر در جهت خدمت به بشریت بهره ببرید..عرایض من مطلقا از جنس تعریف نیستند و تماما یاد آور مسئولیت شما در جهت بهرمندی از این نعمت خدادادی است--قدر این نعمت بزرگ را شایسته است که بدانید---موفق باشید

پاسخ :

میشه بگم بیخیال بابا؟ :))
والا من دارم صبح تا شب به بشریت خدمت می‌کنم تو بیمارستان و کلینیک. نمیشه خدا انتخاب روش خدمت رو به عهده‌ی خودم بذاره؟ یعنی شاید اگه من داستان ننویسم هم تاریخ بشریت دچار خلل نشه :)

شما هم موفق و مؤید و پیروز و برقرار باشید
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan