مونولوگ

‌‌

حکایات بیمارستان

 

امروز بیمارستان اوضاع خوب پیش نرفت. روز اول به من گفتن یک ماه آموزشی داری. گفتم زیاده، احتمالا من زودتر راه میفتم. گفتن چه بهتر. همکارم که فعلا مربیمه، روز سوم کارو داد دستم و گفت معمولا تا دو هفته دست هیچ‌کس کار نمیدم من. بعد من رفتم سفر و بعد از سفر هم چهار روز پراکنده رفتم بیمارستان. امروز، روز هفتم، از سرعت عمل پایینم و اینکه هنوز مهارت کافی کسب نکرده‌م که از هفته‌ی بعد تنها برم شیفت شاکی بود و گفت امروز ناامیدش کردم. لابد از کسی که روز سوم کار داده دستش انتظار داشته امروز سریع و دقیق باشه، به سرعت و دقت خودش که هشت سال تجربه‌ی این کارو داره. تو بیمارستان بهش گفتم می‌دونم ناامیدش کرده‌م، ولی این مشکل فقط با تمرین و روزهای بیشتری اومدن حل میشه. گفت پس عید رو چیکار کنیم؟ نیروی قبل داره میره و از اول فروردین باید جایگزین داشته باشه. از صبح دارم بهش فکر می‌کنم. این تقصیر من نیست. مشکل من نیست. اصلا از اول قرارمون هم نبوده. من اول بهتر بودم و امروز از دیروز هم بیشتر گند زدم. کنارش تا حد مرگ استرس دارم و حتی گاهی نفسم بالا نمیاد که حرف بزنم. این حالت رو قبلا نداشتم و نمود جدیدی از استرسه یا شاید فقط کنار ایشون. من فقط هفت روز رفته‌م که اونم فقط دو روزش رو درست حسابی کار دادن دستم، دیروز و امروز. نمی‌دونم چطور رفتار کردم که ازم توقع داره، چون من موقع شروع همه‌ی شغل‌هام، در متواضعانه‌ترین وضعیت ممکنم. همه‌ش دارم میگم من بلد نیستم، مسلط نیستم، اوکی نیستم، راضی نیستم، احتیاج به تمرین دارم و... همیشه دست‌به‌عصا کار می‌کنم و عمل متهورانه‌ای ندارم که بقیه فکر کنن اوه، چه بااعتمادبه‌نفس، چه جرأت‌مند. واقعا ازش ناراحتم که با انتظاری که ازم داره و ابرازش کرده و بعد ازم ناامید شده و ابرازش کرده، منو تحت فشار میذاره. باید این هفت روز چیزی نمی‌گفت، باید میذاشت کامل از مهارتم مطمئن می‌شد و بعد در مورد زود یا دیر راه افتادنم قضاوت و انتظاراتش رو تنظیم می‌کرد. نباید احساس بی‌کفایتی بهم می‌داد، اونم وقتی نمی‌دونه از چند جهت دیگه دارم کشیده میشم.

خب، حرفامو زدم. احساس خودچلمنگ‌پنداریم کمتر شد و شاید بخوام برم باهاش حرف بزنم و بگم من اینم، سر یک هفته راه نیفتادم و مسئول احساسات تو هم نیستم. اگر ازم ناامید شدی پیش خودت نگهش دار، چون من اصلا قصد نداشتم که یک هفته‌ای راه بیفتم.

 

 

بعدا میام از خوبی‌هاشم میگم، چون خوبی هم زیاد داره :)

 

  • نظرات [ ۱ ]

کافی یا کامل، مسئله این است

 

دیشب از سفر برگشتم. نمی‌دونم شایدم باید بگم امروز. من که بالاخره نفهمیدم ۱۲ شب مال امشبه یا فردا. خلاصه الان صحبت سفر نیست که من اساسا آدم سفرنامه نوشتن نیستم، برخلاف اینکه آدم ریختن ریز جزئیات زندگی روزمره رو داریه هستم؛ الان صحبت اینه که من امروز نرفتم کلینیک و بهم زنگ زدن که چرا نیومدم. این خیلی حس بدی بهم داد. هنوز تو دوره‌ی کارآموزی هستم و تو تایمی که اونجام هم کار خاصی حتی برای آموزش پیش نمیاد و مدیر اداری هم کلا منو نمی‌بینه. از طرفی هم فردا و پس‌فردا کلینیک تعطیله و از طرف سوم هم فکر نمی‌کردم تاریخ رفت و برگشتم رو انقدر دقیق یادشون باشه و با خودم گفتم از شنبه میرم دیگه. حالا با زنگ زدنش حس بد بی‌مسئولیتی و وظیفه‌نشناسی بهم دست داده و هر چقدر سعی می‌کنم از ذهنم بیرونش کنم، به طور تصاعدی داره افزایش پیدا می کنه و حالا که چند ساعت گذشته یه دل‌آشوبه‌ی بدی دارم. هنوز نفهمیدم چرا بعضی نواقصم تو کار رو می‌تونم راحت بپذیرم و باهاشون کنار بیام، ولی تو بعضی جنبه‌ها حتی حرف کامل و پرفکت نبودن دیوونه‌م می‌کنه. هنوز دسته‌بندی درستی از این جنبه‌ها ندارم و شاید بهتر باشه بشینم درست روشون فکر کنم.

 

 

+ من واقعا دلم می‌خواد سفر که میرم بیام کامل تعریف کنم، ولی تا حالا هر چی سعی کردم نشده. خب تو سفر خیلی چیز برای گفتن هست و من آدم همه یا هیچم. وقت و گاهی حوصله و گاهی کشش ندارم همه چیز رو تعریف کنم، پس هیچ چیز رو تعریف نمی‌کنم :) فکر کنم قضیه همینه :)

 

  • نظرات [ ۰ ]

 

اومدم بنویسم از شلوغی و هیاهو و کارهای فشرده و ۱۵ ساعت کار خالص روزانه و سفر آخر هفته و سری که چند روزه شسته نشده و با وجود کمبود وقت، نیم ساعته هی دارم می‌خارونمش و احساسات و افکار پشت همه‌ی تک‌تکِ لحظه‌به‌لحظه‌ی این ساعت‌ها؛ ولی حافظ یه بیت داره که کلهم اجمعین رو یکجا میگه و من دیگه چرا زحمت بکشم؟ می‌فرماید که: کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد؟ یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد.

همین باشد

 

  • نظرات [ ۲ ]

خواب

 

یک خواب دیدم. به قول نورا، متیو میگه آدما با خواب دیدن مشکلاتشونو حل می‌کنن. بعضیا خواب‌های مستقیم در مورد مشکلشون می‌بینن که تاثیر بیشتری روی باز شدن گره‌های مشکل داره و بعضیام خواب‌های نمادین و غیرمستقیم می‌بینن. من تقریبا هیچ‌وقت خواب دقیق در مورد مشکلاتم و خواسته‌هام و رویاهام و اینا نمی‌بینم. دیشب هم یه خواب دیدم نمادین، گفتم سوژه‌ی پست امروزش کنم.

با این مقدمه شروع کنم که من کفش زیاد دارم، البته الان شک کردم در مورد مخاطبان متعددم از سراسر دنیا! نمی‌دونم اگه هشت نه تا رو شما زیاد حساب می‌کنین. طبیعتا بعضی‌هاش برای موقعیت‌های خاصی مثل مهمونیه. چیزایی که روزمره می‌تونم استفاده کنم دو تا راحتی و طبیه، یه دونه که نمی‌دونم بهش چی میشه گفت، نه بوته، نه نیم‌بوته، نه کته، یه چیزی همین وسطا :))، یه اسپرت؟ قوتبالی؟ ورزشی؟ نمی‌دونم چی میگین شماها :))، بقیه چون طولانی‌مدت باهاشون راحت نیستم، روزمره نمی‌پوشم. بعد از بین این چهار تا فقط یکی از طبی‌ها رو امسال خریدم، بقیه از سال‌های قبلن. حالا امسال زمستون که شروع شد، اول اون بوت، نیم‌بوت، کت رو پوشیدم رفتم سر کار. دیدم عه، این چرا قیژقیژ صدا میده رو پارکت؟ خیلی رو اعصاب بود دیگه نپوشیدم. بعد اون ورزشیه رو پوشیدم دیدم عهههه، اینم جیرجیر می‌کنه :(( بعد یکی از طبی‌ها رو پوشیدم و در کمال شگفتی دیدم عهههههههه، اینم قیژقیژ و جیرجیر می‌کنه :/// خدا رو شکر چهارمی هنوز صدایی ازش درنیومده و فعلا سوگلی کل کفش‌هامه. از این مدل چند سال پیش هم خریده بودم و راضی بودم. حالا من این کفشه رو در این حد سوگلی کردم که دو بار ازش خریدم و دوست داشتم دو سه جفت دیگه هم ذخیره ازش بخرم که یه وقت اگه بعدها نتونستم پیداش کنم داشته باشم :/

و اما بعد! خواب دیدم رفتم حرم و یه جایی تو صحن رو فرش نشستم و مثل ابر بهار شروع به گریه کردن کردم. همزمان با گریه داشتم به چیزی که تو پیج ننه ابراهیم خونده بودم فکر می‌کردم که نکنه حالا ملت با خودشون بگن این دختره داره گریه می‌کنه داره واسه ازدواج دعا می‌کنه :))) (از دست این ننه ابراهیم با این روح ازدواجیش 😁 صبح تا شب استوری ازدواجی میذاره. یه بار یکی براش فرستاده بود که داشته تو روضه گریه می‌کرده، یه خانمی رفته پیشش گفته دخترم انقدر گریه نکن خدا حاجتتو داد، شماره‌تو بده واسه امر خیر مزاحم بشیم :// حالا دختره هم متاهل بوده 🤣 ولی خب اونجا این فکر رفت تو ذهنم که ما تو مجالس روضه و مکان‌های زیارتی و اینا که گریه می‌کنیم مردم همچین برداشتی می‌کنن واقعا؟ چند تا دختر واقعا ممکنه برن روضه گریه کنن واسه این موضوع؟ :/) بعد من در اثنای گریه دیدم یه خانمی داره بهم نزدیک میشه تو خواب ترسیدم بیاد همون جمله رو بهم بگه :)) ولی یه چیزی گفت که بهتون نمیگم ^_^ یعنی خودمم یادم رفته چی گفت :| بعد من بلند شدم از اونجا و رفتم یه صحن دیگه. وقتی می‌خواستم برگردم یه دفعه دیدم کفشم نیست. هرچی هم فکر می‌کردم یادم نمیومد کجا گذاشتم، چون چند بار جامو عوض کرده بودم. کفشم همون کفش سوگلی بود و جورابم هم جوراب زردم بود. با جورابای زردم تو صحنا راه می‌رفتم و می‌گفتم عیب نداره که کثیف میشه. بعد برگشتم به همون جای اولم و دیدم همون لحظه یه آقای غول‌تشن داره به زور کفش منو می‌پوشه. تا رسیدم پوشیده بود و وقتی بهش گفتم کفش منه و درش بیاره دیدم حسابی گشاد شده و از ریخت و قیافه افتاده. پوشیدمش دیدم انگار من کوتوله‌ام و کفش سفیدبرفی رو پوشیدم :)) فکر می‌کردم چیکار کنم؟ بدون کفش باید برگردم؟ با جوراب زرد؟ و یه افکار دیگه‌ای هم داشتم. صبح که بیدار شدم برای آماده شدن رفتم جوراب بپوشم، یه لحظه جوراب زردمو چک کردم ببینم کفش کثیفه یا تمیز. در این حد خوابه واقعی بود.

ولی در کل نمی‌تونم و نباید انکارش کنم، کاری که داشتم می‌کردم. می‌گفتم هیچ اتفاقی نیفتاده، هیچی نشده. ولی باید قبول کنم احساسم آسیب دیده. نمیگم خدا به احساسم آسیب زده، شایدم زده :)) حالا هر دلیلی که داره، من احساسم جریحه‌دار شده. حس اینکه با امید اومدم و ناامید رفتم رو تجربه کردم. من واقعا احساس قدرت می‌کنم چون خیلی زود، خیلی زودتر از بقیه‌ی آدما و حتی زودتر از انتظار خودم به مشکلات و احساساتم فائق میام. مثلا از اوج اون حس ناامیدی و درماندگی تا پذیرفتن و کنار گذاشتنش شاید چند ساعت یا یک روز بود. ولی حالا هرچی که بود من تجربه‌ش کردم و اینکه بگم چون ازش بیرون اومدم پس یعنی نه خانی اومده نه خانی رفته درست نیست.

 

راستش نمی‌دونم چی نوشتم اصلا =) عجله دارم و وقت بازخوانی ندارم.

 

  • نظرات [ ۶ ]

شب‌نوشت

من یه دختر شاد، رها، بی‌دلواپسی، بی‌غم و آزاد از هر آنچه رنگ تعلق پذیرد بودم. اینکه اینجا کم می‌نویسم و کم می‌خونم برای اینه که دیگه اون دختر نیستم. شاید یک ساله که دیگه اون دختر نیستم و چند ماهه که قلبم هم با غم‌ها تاریک شده. امسال سال بسیار سختی بود. یک دفعه اندازه‌ی هزار سال بزرگ شدم. غم‌های بزرگی رو تجربه کردم. با بقیه مقایسه نمی‌کنم، چون اونقدر عقل تو سرم هست که بدونم هزارها غم هزارها برابر بزرگتر هم هست. اول امسال نمی‌دونستم چقدر وابستگی تو وجودم هست، چقدر می‌تونم کج دارم و نریزم، چقدر می‌تونم صبر کنم، چقدر می‌تونم از خودم کوتاه بیام، چقدر می‌تونم گریه کنم، چقدر می‌تونم احساس کنم، چقدر می‌تونم متفاوت بشم، چقدر همه چیز تو بوته‌ی عمل جور دیگه است، چقدر مفهوم خویشاوندی برام ارزش داره، چقدر چیزها برام ارزش ندارن، چقدر می‌تونم از خودم کوتاه بیام، چقدر می‌تونم خودم رو کم کنم، چقدر می‌تونم خودم رو نبینم، چقدر می‌تونم از خودم خرج کنم، چقدر می‌تونم گریه کنم، چقدر می‌تونم گریه کنم، چقدر می‌تونم گریه کنم...

امروز به خدا گفتم الان چه حسی داره از اینکه این کارو با من کرده؟ و هزار بار گفتم چرا؟ واقعا چرا؟ قبلا فکر نمی‌کردم یه وقتی بیاد که به خدا بگم چرا. من تا حالا تقریبا خواسته‌ی مهمی از خدا نداشتم. گاهی یه دعایی می‌کردم، اگه می‌شد می‌شد، اگه نمی‌شد احساس نمی‌کردم خدا نداده. هیچ وقت هم گفتگویی با خدا نداشتم، اینطور که دیدم اکثرا دارن. یه خدا بود برام اون بالاها که باید مراعات می‌کردم. واقعا شاید دخالت و نقش مستقیمی تو زندگیم نداشت، حتی به نسبت زندگی یه آدمی که مثلا نماز نمی‌خونه ولی به خدا معتقده. این مدت باهاش ارتباط گرفتم و بزرگترین شکست زندگیم تا اینجا رو خوردم. یعنی احساس کردم که ارتباط گرفتم. توهم زدم که ارتباط گرفتم. ولی بذارین صادقانه بگم باور نمی‌کنم که اشتباه کرده باشم. تعداد نشانه‌ها اونقدر زیاد بود که اصلا نمی‌تونم حتی الان این ارتباط رو انکار کنم. و مشکل همین‌جاست. من بهت اعتماد کردم، امید بستم، نشانه‌هاتو باور کردم و با مغز زمین خوردم. اون چرا می‌تونست این باشه که من چرا انقدر احمقانه دنبال نشانه گشتم و برای خودم ساختم و باور کردم. حالت نرمال من اینه. این که پیکان مشکلات رو به سمت خودم برمی‌گردونم. اما این دفعه اون چرا به این شکله که چرا، چچچرررااا با اون همه نشانه امیدوارم کردی که همه چیز درست میشه و بعد نشد؟ دقیقا چی رو می‌خواستی بهم بگی؟ خدایا از دستت ناراحتم ها، ولی الان دنبال اینم بدونم حرفت چی بود؟ پیامت چی بود؟ چی رو می‌خواستی بهم بفهمونی؟ چه اتفاقی باید می‌افتاد؟ قانع نمیشم که بگی همه‌ش برای رشد بود، برای پختگی، برای بزرگ کردن ظرفم، برای فلان، برای بهمان. باید یه دلیل خوب براش داشته باشی. بی‌نهایت دلگیرم، بی‌نهایت دلم شکسته، بی‌نهایت تنهام و خسته. خدایا چندین بار فرصت داشتی بهم بگی نه. بگی خواسته‌مو نمی‌پذیری، بگی با مشکلات خو بگیرم، بگی امید بهبود نداشته باشم. ولی می‌دونی چی بیشتر از همه‌ی این نشدن‌ها و بدتر شدن‌ها عصبانیم می‌کنه؟ اینکه هر دفعه، صددرصد تمام دفعاتی که ازت پرسیدم گفتی آره. گفتی خیالت راحت. با اون همه نشانه خیالمو راحت کردی. حالا من یکی باشم که از بیرون نگاه می‌کنه فکر می‌کنم این دختره‌ی خل، توهم زده با این نشانه نشانه کردنش. ولی من الان فقط مبهوت اون همه صراحتم تو نشانه‌هات. صراحت در حد اینکه از دوستت بپرسی کِی و با کی کلاس فارماکولوژی داریم و اون جواب بده چهارشنبه‌ی هفته‌ی بعد، بیست‌وهفتم، ساعت هشت صبح، با استاد شفیعی‌نیک. من از این جواب عصبانیم چون تاریخ و روز و ساعت و استاد و درس و همه چیِ این جواب اشتباست. خدایا من نباید برای تو باید نباید بکنم، ولی اگه دوستم بودی می‌گفتم اگه نمی‌خواستی جوابمو بدی نباید می‌دادی، نه اینکه جواب اشتباه بدی. حالا اینکه چه قصدی پشت این جواب اشتباه بوده، چیزیه که من الان می‌خوام بدونم. می‌دونی؟

 

شب

 

از اون جایی که من همیشه شادیامو باهاتون قسمت کردم :) نفری یکی یه ظرف، قابلمه، کاسه، پارچ، هرچی دم دستتونه بردارین بیاین می‌خوام یه مدت غم‌هامم باهاتون قسمت کنم :)))

خب مدتی هست که گریه می‌کنم. زیاد. کم پیش اومده که برای خالی شدن از گریه استفاده کنم. یعنی کم پیش اومده بود قبل از این مدت. حالا شب‌ها که فکر می‌کنم "نه دیگه، این واقعا زیاده." گریه می‌کنم و بعد وسطش می‌بینم دیگه اشک ندارم و خب من گریه‌ی بدون اشک رو گریه محسوب نمی‌کنم و مجبور میشم استوپش کنم. اغلب همچنان دلم می‌خواد گریه کنم، یعنی حس گریه‌م تموم نمیشه، ولی خب واقعا بدون اشک نمی‌تونم ادامه بدم و به همون مقدار تخلیه‌ی هیجانی اکتفا می‌کنم و می‌خوابم! برام سؤاله اختیار اشک دست کیه؟ با اینکه هر وقت دلش می‌خواد میاد سال‌هاست کنار اومدم، ولی الان با اینکه هر وقت دلم می‌خواد و دلش نمی‌خواد، نمیاد نمی‌تونم کنار بیام :|

امشبم وسط گریه قفسه‌ی سینه‌م تیر کشید. میگم نکنه دارم سکته مکته می‌کنم؟ :) درسته زندگی سخت شده، ولی دیگه هنوز انقدر ازش ناامید نشدم که دلم بخواد جوون‌مرگ بشم :))

روپوش جدیدمم خیلی دوست دارم. کلا من با لباسای رسمی به چشم خودم خیلی خوب میشم :)) با لباسای غیررسمی هم همچنین :))) حالا کارمو که ول کردم، تا یه مدت با روپوش تو خونه می‌گردم که کیفشو ببرم، بعد میذارمش کنار =)))

 

 

+ دوست دارم به اتفاق امشب به چشم یه عیدی نگاه کنم.

 

  • نظرات [ ۷ ]

روز

 

هی میگیم که "اگه هر کی تو هر کاری هست کارشو به نحو احسن انجام بده، دنیا گلستون میشه" ولی تا وقتی مجبور نشیم ساعت چهارونیم صبح پاشیم دکمه‌های روپوش جدیدمونو که شل‌وول دوختن، دونه دونه سفت بدوزیم و خط اتوی آستینشو که نیم سانت (یا چهار میل) کج زده شده به سختی درست کنیم، معنی عمیقشو دررررک نمی‌کنیم :|

از کار ۲ دیر رسیدم به کار ۱. منشی زنگ زد گفتم ده دقیقه دیگه می‌رسم. استرس دیر رسیدن منو گرفت ولی سعی کردم کنترلش کنم. نمی‌خواستم روزم تا آخر گند بگذره و موفق شدم :) در حالت معمول یه اتفاق اینجوری روی مودم تا آخر روز تأثیر میذاره. امروز خوب بودم خدا رو شکر :)

چون این پست به ندرت طی روز نوشته شده باید بگم اون دیر رسیدن به روزم گند نزد، ولی ماکارونی‌ای که ساعت چهارونیم صبح پختم و بردم مطب، به روپوش نویی که ساعت چهارونیم صبح دکمه‌هاشو دوختم و خط اتوشو درست کردم گند زد :))) یه‌کم ماکارونی افتاد رو روپوشم و نارنجی شد :)

دکتر قبلا هم گفته بود که آشپزش (پرستار بچه‌ش) کتلت‌های بدمزه‌ای درست می‌کنه. با خودم می‌گفتم دکتر زیادی سخت‌گیره. امروز از اون کتلت‌ها آورده بود و راستش من که سخت‌گیر نیستم هم خوشم نیومد از طعمش. به قول دکتر، چطوری گوشت و پیاز و سیب‌زمینی تبدیل به این بدمزه میشه؟

 



 

یک اتفاق مهیب! من عادت دارم با گوشی که کار می‌کنم، اگه بینش کاری پیش بیاد، قفلش نمی‌کنم. میرم کارمو انجام میدم برمی‌گردم و دوباره گوشی رو برمی‌دارم. بعضی وقتا خودم غافلگیر میشم که چرا گوشی بازه، تعمدی نیست، ناخودآگاه قفلش نمی‌کنم. امروز وقتی آخرین مریض داخل اتاق بود، کاری پیش اومد و رفتم بیرون و وقتی برگشتم مریض رفته بود و دکتر پشت میز بود، گوشی منم باز و داخل صفحه‌ی پست جدید! پست رو هم تا قبل این دو تا خط بالا نوشته بودم. دکتر سرش تو گوشی خودش بود و اخماشم تو هم بود. یه سوال پرسیدم جواب نداد! فقط گاهی شده سوالو جواب نده و اونم وقتیه که حواسش نیست و داره کار دیگه‌ای می‌کنه. اما امروز... نمی‌دونم. آیا پست رو خونده؟ آیا از این پاراگراف آخر که راجع به کتلت نوشتم ناراحت شده؟ آیا اصلا وبلاگ رو می‌شناسه؟ اگه می‌شناسه آیا آدرس وبلاگمم فهمیده؟ و برداشته؟ و سرخواهدزد؟ یک استرس عجیبی این آخر روزی بهم وارد شد. بدترین قسمتش اون شک و تردید همیشگی و اون بلاتکلیفیه. من چیز بدی نمی‌نویسم، اما قطعا نمی‌خوام احساساتی که اینجا راحت می‌ریزم رو صفحه رو آشناهام بخونن. اگه بدونم کسی می‌خونه، یه‌جور دیگه می‌نویسم.

خانم دکتر اگر می‌خونین لطفا برام یه کامنت بذارین :)

 

  • نظرات [ ۵ ]

امروز

 

امروز را روز شکست‌ها می‌نامم. ظهر کسی که باهاش کار داشتم نبود. دو بار بهش زنگ زدم، یک بار برنداشت و بار دوم مشغول بود. پیام داد که ببخشید، خیلی گرفتارم، بعدا با شما تماس می‌گیرم. می‌خوام صد سال سیاه تماس نگیری :/

بعد از اون با یکی ساعت دو قرار داشتم، گفته بود سه بیا، چون دو با کسی دیگه قرار دارم و منم بعد از کار یک ساعت اینور اونور خودمو علاف کردم که سه برسم به قرار. وقتی رسیدم، گفت اونی که دو باهاش قرار داشته هنوز نیومده :/ یک ساعتمو الکی تلف کردم.

بعد از اونجا می‌خواستم برم قهوه بخرم، خسته بودم، گفتم ولش کن، امروز زودتر برم خونه یه‌کم استراحت کنم و از همون نزدیک خونه بگیرم این بار. اومدم خونه اون مغازه انقدر شلوغ و پر از فقط مرد بود که اصلا نرفتم داخلش. تا هفته‌ی بعد هم فرصت ندارم برم دیگه. اومدم از اون فروشگاهه، اینترنتی بگیرم، گفت این سایت تعلیق شده :/

می‌خواستم امروز برم روپوش بخرم، ولی کارتمو خیلی زود خالی کردم این ماه، از اینم منصرف شدم.

هودی‌ای که خواهرم دوخته بود، قرار بود یه‌کم اصلاحات روش انجام بشه، گفتم لااقل برم اونو درست کنه برام. رفتم در خونه‌ش باز نکرد. کلی زنگ زدم جواب نداد. به شوهرش زنگ زدم گفت خونه‌ی پدرومادرشن همه :/

برای شام گفتم غذاهای تو یخچالو بخوریم امشب، مامان گفتن خیر، برنج بپز. سر مقدار و پیمانه هم باز با مامان بحثم شد.

بعد از آشپزی اومدم تو اتاق دیدم دکتر زنگ زده و پیام داده. گوشیم سایلنت بوده. منم اعصابم خرد بود از همه‌ی اینا، خستگی کل روزم تو تنم بود زنگ نزدم. الان اعصابم بابت زنگ نزدن هم خرده :/

خوابم میاد.

 

  • نظرات [ ۸ ]

واقعا هیچ کدوم اهمیت ندارن، حتی اینکه این عنوانی که نوشتم عنوان نیست هم مهم نیست.

 

جمعه اومد و رفت و من فقط یللی تللی کردم. تا ساعت نه، نه‌ونیم خواب بودم. تا ساعت ده‌ونیم تو جام غلت می‌زدم و اینستاگردی می‌کردم. بعد لنگ ظهر تازه صبحانه خوردم. یه‌کم خونه و آشپزخونه رو جمع کردم. لباس‌کارهای عمو رو انداختم ماشین. غذا گرم کردم و اینا نشستن سر سفره، من رفتم دوباره خوابیدم. بیدار شدم مامان و آقای رفتن تعزیه و شیرینی‌خوری، من رفتم حرم. برگشتنی نون خریدم. اومدم خونه کوکوسبزی درست کردم. شام خوردیم‌. ظرفا همین‌جور مونده. با آقای، مامان رو بردیم دکتر. الان فعلا خوابیدن. من احساس کلی کار نکرده دارم. آشپزخونه بهم‌ریخته است. چادرهامو نشستم. شلوارلی‌هامو نشستم. شلوار مشکی‌هامو نشستم. مانتوهامو نشستم. جوراب‌هامو هیچ‌کدومو نشستم. این اخلاق جوراب نشستنمم عوض نکردم. چهل تا جورابو پشت سرهم می‌پوشم و بعد یه‌جا می‌شورم. نمی‌تونم هی تند تند بشورم. الان هیچی جوراب شسته ندارم. لیوان چای محل کارمو آورده بودم که وایتکس بزنم، نزدم. کفشمو واکس نزدم و مطمئنم موقع رفتن انقدر عجله دارم که نمی‌زنم. نمی‌دونم با این همه گزینه که به خاطر نَشُستن حذف میشن، با این هوا که هر لحظه یه جوره، چی برای فردا بپوشم که از شش صبح تا ده شبو جواب بده. خونه یه‌کم بهم‌ریخته است. کتاب می‌خواستم بخونم نخوندم. یه پست می‌خواستم بذارم نذاشتم. لباسای نشسته‌ی تو حمومو می‌خواستم بندازم ماشین، ننداختم. بابت اینکه به عمو نگفتم بدین لباساتونو اتو کنم هم عذاب وجدان گرفتم. به‌جاش چند ساعت در روز تو اینستاگرام چرخیدم. یک بار هم وقتی فهمیدم فصل پنجم خانه‌ی کاغذی اومده، قصد کردم برم اونو ببینم :/ عمه این چند روز، دو بار اومده خونه‌مون و هر دو بار خونه کاملا مرتب نبوده. تک‌تک این کارا رو رو دوشم حس می‌کنم. متاسفم که همه‌ی زندگیم شده دم‌دستی‌ترین و اولی‌ترین کارهای زندگی بشر برای فقط زنده موندن. متاسفم که درگیر آبرو و شأن و این چیزام. متاسفم که قرار نبود این زندگی اینقدر سطحی باشه و منم بشم یه زن خانه‌داری که خودشو یادش میره و دائم داره میدوه. متاسفم که لحنم شاید به نظر زن‌های خانه‌دار بی‌ادبی باشه یا توهین‌آمیز. ولی من دوست داشتم در عین داشتن یه زندگی معمول و نُرم و آروم، یه زندگی و یه دنیای فکری دیگه‌ای هم داشته باشم. خب من اگه برم تو اون دنیای فکری خودم، کی به ریزترین قسمت‌های زندگی معمول و نُرم و آروم بیرونی فکر کنه تا ایجاد بشه؟ متاسفم که یه زندگی معمول و نُرم و آروم می‌خوام و حاضر نشدم در ازای داشتن اون دنیای فکری، از برنامه خارج شدن زندگی رو و کمرنگ شدن رابطه‌ی عاطفیم با اطرافیان رو بپذیرم.

 

  • نظرات [ ۳ ]

درد

 

همه‌جادرد دارم. دیروز و پربروز برامون مهمون اومد. مهمون‌های موندنی. دیروز از صبح دارو برای خودم شروع کردم که حالم بدتر نشه. دیفن‌هیدرامین و آزیترو. ولی شب خیلی حالم بد بود. سفره که جمع شد رفتم نشستم کف آشپزخونه که ظرفا و غذاها رو جمع کنم، دیگه طاقتم طاق شد. گریه کردم!!! فکر کنین، دختر خرس گنده، به خاطر درد، اونم وقتی بیخ تا بیخ خونه مهمون نشسته گریه کنه! چادرمو کشیدم سرم و یه‌کم گریه کردم، بعد هی سعی کردم خودمو آروم کنم. خواهرم که داشت ظرفا و خرت‌وپرتای سفره رو می‌برد و می‌آورد دید. بعد مامانم خبردار شد و بعدم با خشونت تمام شوت شدم تو اتاق که برم بخوابم. ساعت ده خوابیدم و چهارونیم پا شدم. قبل رفتن به سر کار، دوباره دیفن‌هیدرامین خوردم و استامینوفن. یادم نبود دیفن‌هیدرامین خواب‌آوره. کارمم نیاز به تمرکز ثانیه به ثانیه داره (یه کاریه که بعدا در موردش شاید خواهم گفت!). تنهای تنها هم هستم، بدتر آدم خوابش می‌گیره. داشتم دیوانه می‌شدم. بعد دو سه ساعت دیگه خوابم پرید و نسبتا خوب بودم. دارم برمی‌گردم خونه. تا اثر مسکن نرفته باید بعدیو بخورم. قبلا از اینایی بودم که اصلا دارو نمی‌خورن. اما همین امروز به جرگه‌ی داروخورندگان پیوستم. چرا اصلا باید درد و بی‌قراری بکشیم، وقتی میشه نکشیم؟ از کار و زندگی هم می‌مونه آدم. حالا مگه سالی ده تا قرص به کجا برمی‌خوره؟

 

  • نظرات [ ۱ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan