مونولوگ

‌‌

یه‌کم نزدیک‌تر

 

دیروز باز اون گریه‌ی بی‌دلیل اومده بود سراغم. دوست داشتم با کسی که باهاش راحتم حرف بزنم. جیم‌جیم و میم‌الف در دسترس بودن. می‌خواستم بگم بعد کار بریم یه چیزی بخوریم و حرف بزنیم. که جیم‌جیم چون زود اومده بود زود رفت. با میم‌الف اومدیم بیرون از کلینیک. نمی‌دونم چی شد که گفتم "چرا آدما حق ندارن برای بودن یا نبودنشون تصمیم بگیرن؟" گفت دارن. گفتم ندارن. گفت کی نمیذاره؟ گفتم خدا. این حق منه و خدا ازم گرفته. میگه جونتو خودم بهت دادم، خودمم ازت می‌گیرم. پس من چی؟ رسیدیم سر خیابون. نمی‌خواستم درخواست کنم که بیا با من حرف بزن، حالم بده. گفتم تو اگه عجله داری برو من می‌خوام یه‌کم اینجا بشینم. می‌خواستم بگه منم میشینم کنارت و باهات حرف می‌زنم. ولی تلفن داشت و حواسش نبود و برخلاف همیشه که باهام می‌مونه گفت باشه و رفت. یه‌کم بعد صدام کرد گفت مواظب خودت باش و زیادم فکر و خیال نکن. نشستم رو نیمکت یه‌کم گریه کردم و بعد رفتم خونه. نمی‌دونم چه مرگمه. یکی از بیرون نگاه کنه میگه این دختره خوشی زده زیر دلش. شایدم زده. شاید از شدت بی‌مشکلی اینطوری میشم. شب تو خونه به پیشنهاد یه نفر روبیکا نصب کردم و تو نگاه اول چشمم خورد به یه فیلم کره‌ای. از این آب‌دوغ‌خیاریا. انقدر از معنا تهی شده‌م که نشستم قسمت اول اون فیلمه رو دیدم. بعدم از خستگی بیهوش شدم.

امروز صبح که پست دلژین رو راجع به خودکشی خوندم، دیدم عه، من دیشب غیرمستقیم داشتم راجع به همین صحبت می‌کردم. من با روانشناس هم صحبت کرده‌م قبلا، ولی بی‌فایده بود. یعنی من خودمم درد خودمو نمی‌دونم، اون که معلومه نفهمید. در کل هم همیشه اعتقاد راسخم این بوده که فقط و فقط خودم می‌تونم به خودم کمک کنم و اگه خودم بخوام ممکنه بشه، اگه نخوام اصلا نمیشه. الان هم یه فکرایی دارم، اگه بتونم عملی کنم شاید بهتر بشم.

لطفا و خواهشا کامنت احوالپرسی و دعای خیر و توصیه و نصیحت و راهکار و می‌فهممت و اینا نذارین :) فک کنم راه همه نوع کامنتو بستم، ولی کاملا دموکراتیک کامنتا رو باز گذاشته‌م :))

 

  • نظرات [ ۱۰ ]
** دلژین **
۱۰ مهر ۰۱ , ۱۰:۰۶

من یه برهه ای خیلی درگیر بودم 

البته مشکلات روحی و شخصی خودم رو داشتم ولی زندگیم و ویترینش از بیرون جوری بوده همیشه که برچسب بزنن خوشی زده زیر دلش 

باهات موافقم بیشترین کمک رو ادم خودش میتونه به خودش بکنه 

یه جایی که گیر بودم ، تراپی تونست چشمام رو باز کنه و بقیه اش رو خودم ب خودم کمک کردم 

یادمه مدت ها میرفتم سر ترالی اورژانس کشو رو میکشیدم تو ذهنم برنامه میریختم که چطور با این داروها میتونم برم ... 

 

پاسخ :

بدیش اینه که وقتی اون تَهی، ته چاه، دلت نمی‌خواد بیای بالا. فقط خودمون می‌تونیم به خودمون کمک کنیم و خودمون دلمون نمی‌خواد این کارو بکنیم. سخت‌ترین مرحله همینه که بخوای و یه کاری بکنی.
** دلژین **
۱۰ مهر ۰۱ , ۱۰:۰۷

اینم بگم من نزدیک یع ۴ نفر مختلف رو امتحان کردم ، فقط یکیشون تونست کمکم کنه 

هر روانشناسی قادر نیست ... 

 

پاسخ :

طبق چیزی که یه روانشناس گفته (که فقط پیشش تست دادم و دیگه خوشم نیومد نرفتم) من بازداری هیجانی بالا و انزوای اجتماعی بالا دارم. برای همون روانشناسی هم که رفتم پیشش خیلی جون کندم و سختم بود حرف زدن. نمی‌تونم انقدر از این روانشناس به اون روانشناس بپرم. بیشتر اذیت میشم و دلزده، می‌دونم.
هوپ ...
۱۰ مهر ۰۱ , ۱۰:۳۹

میشه بگی پس چطور کامنتی بذاریم؟ همه انواعو گفتی نگو.

من فقط حس میکنم توی تله ایده‌ال‌گرایی گیر کردی. دوست داری همه چیز همیشه عالی باشه، تحت کنترلت باشه و هیچ‌وقت ناراحت نباشی. 

غم هم یک حسه. خشم هم همین‌طور. جرا قبول نمیکنی ببینیشون؟ بپذیریشون؟ اینطوری حالت بهتر میشه.

چند نوع از انواع کامنتا شد کامنتم فک کنم.

پاسخ :

چمدونم، جوک، قصه، از این چیزا :)
خیلی به حرفات فکر کردم و همچنان می‌کنم. شاید بی‌ربط هم نباشه.

ممنون :)
حامد سپهر
۱۰ مهر ۰۱ , ۱۰:۵۱

اینجوری شما راه کامنتا رو بستی فقط میشه گفت عید شما مبارک:)))

پاسخ :

عید شما هم مبارک :)
مریم بانو
۱۰ مهر ۰۱ , ۱۳:۰۳

من هربار میام وبلاگت وقتی میبینم خودسانسوری گذاشتی کنار ناخوداگاه منم شجاعت پیدا میکنم:)

من زندگیم برعکس تو خیلی سخت بوده 

دوتا خودکشی ناموفق داشتم ،یکی تو چهارده سالگی یکی هم نوزده سالگی 

دلالیل خودم داشتم و دارم 

تاهمین دوسال پیش بازم تو فکرش میرفتم انگار یه کار ناتموم بود برام

رفتم روان شناس ارجاع داده شدم روان پزشک کلی دارو برام نوشت تهشم گفت هیچیت نیست!!!

من این داروهارو دوهفته خوردم دائم گیج و خواب بودم! درکم از شرایطم ازدست داده بودم

گذاشتمشون کنار رفتم همون روان شناس گفتم فقط تراپی!

روان شناس دائم به شیوه های مختلف به ما گفت خوشگلی زیبایی خوش هیکلی!!

دیگه اندک حس امنیتمم ازم گرفت نرفتم اعتمادمم ازدست دادم نسبت به هرچی روان شناس و روان پزشکه

من نه جملات عنگیزشی زرد قبول دارم نه بستن یک آدم به هرچی داروئه بی ربط با ربطه 

خلاصه که جونم برات بگه از بیرون آدم بسیار شاد و سرخوشی هستم هرکی باهامه همش میگه تو چقدر شادی!

ولی ازدرون یه گودال سیاهه که دارم توش دست و پا میزنم 

پاسخ :

منم هر بار شوکه میشم از شجاعتت و یه حس جالبی بهم دست میده :)
حرف زدن از احساسات، چه احساس خوب چه بد، یه عذاب وجدان مزخرفی برام داره. نمی‌دونمم چرا. مثلا دیشب که نشد با میم‌الف صحبت کنم بعدش خوشحال بودم که نشده و حرفام و احساساتم برای خودم مونده. بعد از اینکه این پست رو نوشتم هم ناراحت بودم از بروزش و هی دلم می‌خواست بیام حذفش کنم. ولی کسایی مثل من و تو که با روانشناس هم ارتباط نمی‌گیرن، اگه حرف نزنن یه جایی می‌ترکن. تو که حتی تو وبلاگتم نمی‌نویسی، کاش لااقل با یارت حرف بزنی راجع بهشون. راستی حواسم هست که گفتی تا دو سال پیش ;))
الان دقیقا جاشه که همون حرفایی که گفتم به من نزنین رو من به تو بزنم :))) که مثل روانشناست بگم خیلی هم خوشگلی، آخه خب دیدمت که میگم، دروغ که نمیگم :))) ولی ببین بیشتر از خوشگلی، خوشگل می‌نویسی. البته نگارش و اینا رو رعایت نمی‌کنی، ولی طنز خوبی داری :)
من هیچ راه‌حلی ندارم که بگم چیکار کنی از اون گودال سیاه بیای بیرون، چون نمی‌دونم چرا و چطوری رفتی توش. ولی خب مسئله‌ای که سوال مشخص داره رو شاید بشه حل کرد. یعنی مثل من نیستی که ندونی دردت چیه. دردتو می‌دونی، بگردی شاید درمانشو پیدا کنی. منم اگه بگردم حتما پیدا می‌کنم، اول سوالو بعد هم جوابو :)

و با اینکه ماچ دوست ندارم، اما ماچ به کله‌ت :)

مهتاب ‌‌
۱۰ مهر ۰۱ , ۱۹:۱۲

یه پلی هست طرفای ما که فکر کنم سه چهار متری ارتفاع داره از رودخونهٔ زیرش. یه بار، تو دورهٔ یه افسردگی عمیق شب بود که تنها داشتم از بالای اون پله رد می‌شدم و زل زدم به جریان تیرهٔ آب اون زیر. یادمه با خودم فکر کردم چقدر خوب می‌شه اگه خودمو از بالا پرت می‌کردم پایین. حس آدمی رو داشتم که مدت‌هاست نخوابیده و حالا رسیده به یه تخت گرم و نرم و راحت و فقط دلش می‌خواد با همهٔ وجود خودشو پرت کنه تو نرمی تشک و بخزه زیر پتو و یه دل سیر بخوابه یا بگم شبیه حس کسی که ساعت‌ها تو‌ سرما بیرون بوده و حالا رسیده کنار شومینه و یه لیوان بزرگ چایی می‌دن دستش با شیرینی. حس رهایی و آرامش. حس این که با پریدن از این پل تمام مشکلات و نگرانی‌هام تموم و حل می‌شه. بعد یادم افتاد خدا گفته این کار درست نیست، یادم افتاد اگه واقعا مشکلات با این روش حل می‌شدن، حتما اجازه‌ش رو می‌داد و مهم‌تر از همه یادم افتاد به خاطر این دلم می‌خواد دیگه نباشم چون فکر می‌کنم دیگه امکان نداره مسائل حل بشن و آینده پر از اتفاقات بدتر از اینه و هیچی درست و بهتر نمی‌شه و به این‌جا که رسیدم بیش‌تر شک کردم. از کجا معلوم که آینده حتما این‌طوری باشه؟ از کجا معلوم مسائل حل نشن؟ مگه قبلا تو زندگی مسائل بزرگی رو ندیده بودم که حل شده بودن؟ طبیعتا نپریدم ولی همون چند دقیقه باعث شد تصویرم از خودکشی عوض شه. خودکشی برای کسی که به آخر خط رسیده شبیه همون آرامش تخت‌خواب و گرمی چایی بعد از سرماست. حس می‌کنه فقط چند دقیقه و یکی دو اقدام کوچیک تا رسیدن به حل همهٔ مشکلات و رسیدن به آرامش فاصله داره و خب، چرا این یکی دو تا قدم کوچیک رو برنداره؟ ولی، اگه این تصور اشتباه باشه چی؟ اگر راه‌حل چیز دیگه‌ای باشه چطور؟ اگه زندگی قرار باشه به جاهای خوبی برسه چی؟ ما که خدا رو شکر رنج زندگی رو قراره فقط یک بار تحمل کنیم. چرا نذاریم این یک بار خودش به شکل طبیعی تموم بشه؟ یه باره دیگه. همه‌مون به اندازهٔ یک بار زندگی کردن قدرت داریم.

پاسخ :

آره آدم وقتی به خودکشی فکر می‌کنه، احساسش اینه که بعدش دیگه تموووومه. دیگه مشکل نداره. راحت میشه. و فکر می‌کنه الان دیگه رسیده ته بن‌بست. دیگه خورشید بالا نمیاد. دیگه چیزی حل نمیشه. دیگه حالش خوب نمیشه.
//][//-/ ..
۱۰ مهر ۰۱ , ۲۳:۵۳

یک کسی سوار مترو شد. در مترو کدام خانم حامله را دید. ازش پرسید «این چی است؟» خانم گفت «طفلم است.» پرسید «زیاد دوستش داری؟» خانم گفت «بلی.» پرسید «اگر واقعا دوستش داری چرا قورتش دادی؟»

 

------

یک کسی سوار تاکسی شد. به راننده گفت «رادیو را خاموش کن. موسیقی حرام است. در زمان پیامبر موسیقی نبود.» راننده موتر را کنار زد. گفت «پیاده شو. در زمان پیامبر موتر هم نبود. منتظر شتر باش.»

پاسخ :

اول اینکه مرسی از جوکای بامزه‌ت :))
دوم اینکه دوست داشتم که با لهچه نوشتی :)
سوم اینکه اون مرده چی بی‌سواد بوده. زمان پیامبر هم موسیقی بوده :)))
پلڪــــ شیشـہ اے
۱۱ مهر ۰۱ , ۰۰:۰۴

این که آدم ندونه چشه خودش بدترین درده. 😕

 

واسه من علائم افسردگی یه جور دیگه اند. احساس بی رمقی شدید. احساس اضطراب و تپش قلب. یه وقتایی این قدر آشوبم انگار تو دلم یه چیزی زیر و رو میکنند. یه وقتایی حس میکنم الانه دیونه بشم

یه مدت نفسم بند میومد. البته دو سه بار اینطوری شدم. حمله تنفسی بهم دست داد. وعه. گریه و زاری میکردم. نمیفهمیدم چمه. 

یه روزایی حال و حوصله ندارم زیر کتری آب و حتی روشن کنم.

 

 

من از وقتی میرم پیش مشاور خیلی خیلی بهترم. به آخر هفته که میرسه شارژم تموم میشه، بعد باز هفته بعد. از شدت پرخاشگری حس میکردم اگر برم مشاوره بهم دارو میده :)) ولی خب فعلا به هم زدن گذشته گذشته و یه سری راه کار

 

و من وقتی برای مشاورم حرف میزنم یادت میافتم. این قدر لبریز حرفم که فقط میخوام ساعتم تموم نشه و من بگم و بگم

 

 

پاسخ :

آره، برای هر کسی یه جوری بروز می‌کنه. ولی آدمی که تو مرحله‌ی انکار نباشه خودش می‌فهمه.

وای چه جالب که هر هفته میری مشاور. نمی‌دونم، بعیده من بتونم این کارو بکنم.

از این نظر که خیلی حرف می‌زنم یادم میفتی؟ :)))
پلڪــــ شیشـہ اے
۱۲ مهر ۰۱ , ۱۴:۱۶

اوهوم. این قدر حالم بد بود که باید برم. احساس میکردم دارم دیونه میشم. :))

خیلی خوبه. هر سری بعد جلسه سرخوشم اساسی

 

نه از این نظر که سختته صحبت کنی.

من جلسه اول و دوم همه زندگی مو تعریف کردم. :)) دوستم میگه چه خوب که زود اعتماد کردی.

پاسخ :

خیلی خوبه که انقدر برات خوب و مفید بوده. حتما یه مشاور خوب و قابل‌اعتماد گیرت اومده :)

ها فک کردم از لحاظ پرحرفی :))
پلڪــــ شیشـہ اے
۱۲ مهر ۰۱ , ۱۵:۴۸

آره من که حس خوب گرفتم. خیلی به دلم چسبیده :))

مشاوره مجازی هم میدن

البته به شخصه از بس همه ارتباطاتم مجازی بود، دلم میخواست یه نفر و حضوری ببینم و باهاش صحبت کنم.

 

 

 

بنابه پر حرفی باشه من کاملا روت و سفید میکنم.

:)) راستی به نظرم خیلی خانوم و کدبانویی. یه وقتایی که دارم غذا میپزم یادت میکنم.

پاسخ :

منم ترجیحم اینه حضوری باشه. ولی خب کلا با مشاور زیاد کنار نمیام :)

نگو این حرفا رو عه! کدبانوها بشنون ناراحت میشن :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan