مونولوگ

‌‌

مسافر، یاسمن داره تن تو

 

دلم می‌خواد بنویسم. با خودکار. با دست. توی دفتر. با خط خوب. چیزهای خوب.

اون اتفاق چنان در هم لهم کرده که تو روز عادی، شرایط خوب، وقتی که هیچ ربطی بهش نداره، یکیو می‌بینم که یه‌کم شبیهشه، حتی اگه این شباهت صرفا رقت‌انگیز بودن باشه، به خودم میام می‌بینم چشمام پر شده‌ن و دارن می‌ریزن. کی بشه که این زخم خوب بشه. کی بشه که ذهنم اون ماجراها رو رها کنه، ازش گذر کنه، هضمش کنه، حلش کنه. آه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌...

مشاور ازم پرسید به نظر خودت چرا انقدر از این ماجرا متاثر شدی؟ می‌ترسی بعدا برای خودت اتفاق بیفته؟ مسلما این نیست، ولی هرچی فکر می‌کنم جواب این سؤالو پیدا نمی‌کنم. بعضی وقتا یه سؤالایی از آدم می‌پرسن، آدم نمی‌خواد جواب رو "بگه"، ولی می‌دونه. حتی ممکنه پیش خودش هم نخواد بگه و انکارش کنه، ولی می‌دونه که جوابو می‌دونه. اما این یکیو نمی‌دونم. نمی‌دونم چرا انقدر روحم تو اون ماجرا زخم خورد و چرا هنوز خوب نشده. کاش یه روز بفهمم.

 

 

 

+ نمی‌دونم شما تو محرم آهنگ گوش میدید یا نه، منم تا امروز گوش ندادم. ولی امروز قلبم داشت مچاله می‌شد و شدیدا این آهنگ رو می‌خواست.

+ ماجرایی که گفتم شکست عشقی و این حرفا نیست، شاید اونایی که پارسال اینجا بوده‌ن، بدونن از چی حرف می‌زنم.

 

  • نظرات [ ۲ ]

کبابی در جستجوی ثواب

 

چون صبح زود رفتم بیمارستان، الان خوابم میاد و چون عصر هم باید برم کلینیک الان باید یه‌کم بخوابم تا عصر سرحال باشم؛ ولی مسئله اینه که با وجود اینکه خوابم میاد ولی نمی‌بره :) فکر کردم چرا؟ و به این رسیدم که ناراحتم. چرا؟ چون یه دوره‌ی آنلاین شرکت کردم یک و خرده‌ای قیمتشه. استادش تا حالا و تو دوره‌های قبلی که باهاش داشتم خوب بود. تصمیم گرفتم دوره رو به یکی که فکر می‌کنم بهش نیاز داره هدیه بدم و دیروز این کارو کردم. اون بنده خدا هی گفت نه پولش زیاده و نمی‌خواد و من می‌دونم به درد نمی‌خوره و اینا، ولی من گرفتم دوره رو براش. حالا امروز که جلسه‌ی اول اون بنده خدا بود، کلا تمرکز استاد پایین بود، حرفای خارج از بحث می‌زد، نتش هی قطع شد و وصل شد و برای مواجهه‌ی اول اصلا خوب نبود. حالا من از این ناراحت نیستم که کیفیت دوره اومده پایین یا اینکه اینقدر پول دادم براش، مثل این ناراحتم که یه جنسی رو برای یه نفر تبلیغ کنی و اون بخره و اتفاقا یکیِ اون خراب دربیاد. همچین حسی دارم الان و این حس شده دو تا چوب کبریت لای پلک دو تا چشمم.

 

  • نظرات [ ۰ ]

غم با همه بیگانگی هر شب به من سر می‌زند

 

بگذار تا بگریم چون ابر در تابستان! یکی دو ماهی هست که همراه‌بانک ملیم قطع شده. اصلا نرفتم پیگیری کنم چون برام عادیه، چون هردم از این باغ بری می‌رسد. همین که هنوز پیامکش فعاله شکر می‌کشم (شکر کشیدن به گویش؟ لهجه؟ زبان؟ ماست و همون شکر کردنه). محل کارم برام یه حساب تجارت هم باز کرده که همراه‌بانک و پیامکش غیرفعاله. به مدیر گفتم، گفت امکان نداره، برای همه‌ی پرسنل رو بانک فعال کرده. گفتم نع برای من که نیست. گفت پیگیری می‌کنه. من خب منتظر نمی‌مونم معمولا که کسی کارمو پیگیری کنه. فرداش خودم رفتم بانک پیگیری کردم. جالبه به محض اینکه کارمو گفتم منو شناخت و به فامیل خطابم کرد. کلی هم با عزت و احترام برخورد کرد که کارمند آقای فلانی‌ام یعنی! گفت آره بانک مرکزی برای مبارزه با پولشویی همراه‌بانک اتباع رو غیرفعال کرده و ما باید فلان روند اداری رو طی کنیم و فلان فلان چیز رو استعلام کنیم تا دوباره فعالش کنیم. ما یک بار برای شما این کارو کردیم اما فعال نشده دوباره امتحان می‌کنیم. چند تا کپی و فرم و امضا و اطلاعات ازم گرفت و گفت درستش می‌کنه و گفتم باشه پس منتظرم. از فرداش دیگه کلا کارتم کار نمی‌کرد، حتی کارت هم نمی‌تونستم بکشم :) بعد باز با پیگیری مدیر کاشف به عمل اومد که چون تاریخ اقامتم تموم شده بوده حسابمو مسدود کردن تا کپی تمدید اقامتمو براشون ببرم. بردم و حسابم آزاد شد مجددا. منم بلافاصله موجودیشو منتقل کردم به ملی که حداقل پیامکش برام میاد. ملی هم البته یک ماه دیگه فقط اعتبار داره. این دفعه هم دیگه کارت پنج ساله نمیدن، از اطرافیان شنیدم که فقط تا تاریخ اعتبار اقامت کارت بانکی رو تمدید می‌کنن. حالا اینو میگی جهنم سالی یه بار میرم کارت‌های بانکیم رو هم دونه دونه عوض می‌کنم (همون‌طور که اقامت، گواهینامه، کارت کار و یه چیزایی که یادم نیست هم سالی یک بار باید تمدید بشن و البته معنیش چند روز دوندگی اداری برای هر کدومه)، ولی خب سقف تراکنش‌ها رو هم برامون آوردن پایین. این خیلی زوره واقعا. دو هفته پیش می‌خواستم دوونیم کارت بکشم، دوونیم که می‌دونین چیه دیگه؟ الان دیگه کسی نمیگه میلیون از بس اینا پول خرد محسوب میشن (گرچه موقع حقوق هنوز همون میلیووونن!)، به آقاهه گفتم یک تومن یک تومن بکشید، کارت من بیشتر نمی‌کشه (چندین ساله که سقف کارت کشیدن برای ما یک تومنه). ولی دیدم تراکنش ناموفق داد. آقاهه گفت آها راستی شده پونصد تومن. پنج بار پونصد تومنی کشید. خیلی واقعا دمغ شدم. فکر کن بری کفش بخری، کیف بخری، اصلا یه جایی چند نفری غذا بخوری، حتی سقفش از حد نیاز روزمره هم پایین‌تره! دیگه اگه بخوای یخچالی، لباسشویی‌ای، وسیله‌ای برای خونه بخری که مثلا پنجاه شصت بار یا بیشتر باید کارت بکشی!! با گوشیتم که نمی‌تونی کارت‌به‌کارت کنی. مثل اینکه یه حصاری کشیدن جلوت و نمی‌تونی با پیشرفت زمانه همگام باشی. مثل قدیم باید بری عابر که اونم یه سقفی داره باز. بخوای ماشینی بخری، پول رهن خونه‌ای بدی که دیگه کلا باید حضوری بری بانک و جالبه اووونم حتی سقف داره. من یه بار چند سال پیش اتفاقی با آقای رفتم بانک. اون روز می‌خواستن چندصد تومنی جابجا کنن. کلی کاغذبازی و بازرس‌بازی داشت تا بتونن تو چند مرحله پولی که مالکش هستن رو به یه حساب دیگه تو همین بانک‌های ایران منتقل کنن. تازه اون چند سال پیش بود، الان که دیگه نپرسیدم از آقای چطوری شده. واقعا اون روز که رسیدهای پونصد تومنی رو داد دستم، حالم بهم خورد از این وضع. حس حقارتش هنوز باهام هست. انگار کن یه زندانی رو با شرط تو جامعه رها کردن که پاشو از یه محدوده‌ای فراتر نذاره. پابند بهش بستن که از یه خطی اونورتر نره. اه، تف به این دنیا.

پاییز پارسال می‌خواستیم بریم سفر با خانواده، نتونستم بلیط قطار یا هواپیما آنلاین بخرم، چون به علت کرونا!!! دسترسی خرید آنلاین بلیط رو برای اتباع خارجی قطع کرده بودن که هنوزم قطعه. یکی دو ساعت ویلون و سیلون آژانس‌های مسافرتی بودم تا دقیقا بلیط مدنظرمو بخرم. نمی‌دونم چرا بلیطی که من تو سایت پیدا می‌کردم رو خیلی‌هاشون پیدا نمی‌کردن. من تقریبا جزء اون قسمتی از جامعه‌ام که به‌روزن، اون دسته‌ای که امکانات و آپشن‌های جدید رو قبل از بقیه تست کردن. بعد دسترسی خرید آنلاین رو که الان پشت کوه هم شده معمولی و روزمره، واسه من می‌بندین؟؟؟ نامردا؟ نمیگین این آدم طلایه‌دار چطوری با این موضوع کنار بیاد؟ امشب هم که آقای گفتن اعلام کردن که بلیط هواپیما از این به بعد برای اتباع خارجی با نرخ ارزی و به دلار محاسبه میشه. گفتم نه بابا، حتما برای توریست‌هاست، چون تو بخش درمان هم برای توریست‌ها ارزی حساب می‌کنن، ولی برای ما که اقامت داریم آزاد (بدون بیمه) ولی به ریال حساب می‌کنن. ولی بعد سرچ کردم و دیدم نوشته هر کی با پاسپورت بلیط بخره دلاری حساب میشه براش. آقا دیگه غم منو فراگرفت اصلا. داشتم برای سفر مهر برنامه می‌ریختم. قطار رو دوست دارم، ولی چون طولانی مرخصی نمیدن بهم گفتم هوایی برم که معطل راه نشم. حالا اینم از این. تازه زمزمه‌شم هست که هتل‌ها هم ارزی بشه. اینجوری باشه که کلا یا باید قید سفرو بزنم یا چندین ماه حقوقمو جمع کنم که چند روز برم سفر! ای دنیای دون، چرا ما هر چی می‌دویم تو با سرعت بیشتری از ما فرار می‌کنی و به آغوش متمولین میری؟ آقای که میگن تا چند وقت دیگه حتما باید نونم با دلار بخریم. واقعا هم که بعید نیست. فی‌الحال لطفا دعا کنین بلیطا رو واسه‌مون گرون نکنن حداقل تا چند ماه که من برم و بیام، مرسی :)

 

  • نظرات [ ۴ ]

ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن

 

امشب در خدمت لحظات ملکوتی استیصال هستیم. خسته شدم از خودم. نمی‌دونم چه مرگمه. اون بیرون اوضاع تقریبا عالیه. این درون نمی‌دونم چی می‌خواد که قرار نداره. می‌خوام خودمو از پاهام بگیرم و چند بار محکم بکوبم به دیفال (اینجا چقد همه چیو می‌کوبم به دیفال :/) که هم از فکر و خیال تهی بشه هم از مغز :| الان که با همکارام خوبم و حتی عالی‌ام، تو خونه تا جایی که برای این شرایط ممکنه نظم رو دارم، از لحاظ شخصی، لباس، خواب، خوراک، بهداشت و... کاملا رو روالم و مثل وقتایی که سرم شلوغه این مواردم بهم نریخته، ارتباطم با خانواده و مهمونا خیلی بهتر از انتظارم و بهتر از دفعات قبلیه که مهمون داشتیم، حتی یه نمه رشد شخصیتی در خودم می‌بینم، ولی احساس درونیم اینه که شرایط خوب نیست، تو حالت ایدئال نیستم، بهینه نیستم، پرفکت نیستم، کافی نیستم، مطمئن نیستم، امن نیستم. می‌خوام گریه کنم. خب این فایده نداره که بگم و به خودم تلقین کنم که همیشه نمیشه همه چیز عالی و بی‌نقص باشه و هیچ‌کس نیست و این حرفا. اینا رو به خودم میگم و بازم حس می‌کنم یه چیزی کمه. از اونایی نبودم و نیستم که از ترس کامل نبودن هیچ کاری نکنم، از اونایی‌ام که به کامل نبودن فکر نمی‌کنم و میرم تو دل کار و همزمان با حصول نتایج اولیه و احتمال ایجاد نقص، به طور فزاینده‌ای تلاش می‌کنم، بعد اگه ببینم کامل نشده مدت‌ها غصه‌شو می‌خورم. خیلی وقتا خودمو مقصر نمی‌کنم، ولی نمی‌تونم ناراحت نباشم. خودمو سرزنش نمی‌کنم، چون "می‌فهمم و درک می‌کنم" که همه چیز تحت کنترل و اراده‌ی من نیست، ولی "نمی‌تونم ناراحت نباشم" چون "اگه فلان کار انجام می‌شد و فلان قسمت درست پیش می‌رفت و فلان اتفاق نمی‌افتاد و فلان شخص به حرفم گوش می‌داد" تلاشام نتیجه می‌داد. اینکه یه چیزی و بلکم یه چیزهایی اون بیرون هست که تلاشای منو خنثی می‌کنه گاهی ناراحت، گاهی عصبانی و گاهی مستاصلم می‌کنه. دلم می‌خواست مهمونا نبودن و من امشب موقع خواب گریه می‌کردم. خاله کنار من می‌خوابه و نمی‌تونم گریه کنم. حالا چیکار کنم ای دل دیوانه؟

 

  • نظرات [ ۲ ]

دیوانه‌ی گرسنه و نیازمند خوراکی و هله‌هوله

 

از صبح بیرون شهر بودیم. یکی دو ساعتی هست برگشتیم. بقیه رفتن مهمونی خونه‌ی عمه و من موندم خونه. ازم ناراحت شدن که نرفتم، ولی من نیاز دارم به خلوت. از گذاشتن پست قبلی پشیمون شدم و برش داشتم. مهتاب ممنونم از تبریکت :) درسته اینجا خیلی خیلی حرف می‌زنم، ولی بازم وقتی انقدر نزدیک میشم به عمق خودم، خودم پس می‌کشم. اصلا حس خوبی نیست این. انگار بی‌حجاب راه بری تو خیابون. بعضیا دوست دارن، بعضیا نه. من نه.

از نظر روحی نیاز دارم هممممه جا رو بسابم و بشورم. البته خونه هم به این نیاز من شدیدا نیازمنده :/ قسمت داخلی مفصل آرنجم درد می‌کنه، به خاطر بغل کردن نی‌نی. همه می‌دونن من توانایی خیلی از کارا رو دارم، ولی بغل کردن و تعویض نی‌نی رو نه. دومی رو توانایی روحیش رو ندارم، اولی رو توانایی جسمیش رو. خیلی کارای جسمی سخت‌تر رو می‌کنم ها، ولی نمی‌دونم چرا نمی‌تونم بچه بغل کنم. خواهرام میگن به وقتش اینم می‌تونی.

همین‌طور نیاز دارم یه خوراکی خیلی خوشمزه داشته باشم امشب، ولی بجاش فقط کار دارم.

و همین‌طور به حقوقم هم نیاز دارم که هنوز نریختن.

و به اینکه یه قهوه‌ی مشتی تو سکوت شب و تو خونه‌ای که کاملا مرتبه و برق می‌زنه، مزمزه کنم و درعین‌حال شب هم بتونم زود بخوابم.

چرا احساس می‌کنم آدم مسخره‌ای هستم؟ با عادات مسخره، سخت‌گیری‌های مسخره، قوانین خودنوشته‌ی مسخره و کلا دنیایی مملو از قانون که زندگی رو محدود می‌کنه؟ چرا یک سمتم منو می‌کشه به سمت قانونمندی شدید و یک سمتم چکش دستشه تا هر قانونی جلوی راهش سبز شد بزنه خرد و خاکشیرش کنه؟ چرا خودم خودمو محدود می‌کنم و خودم می‌خواد از هر چیز محدودکننده‌ای، حتی پوست تنم بزنه بیرون و رها بشه؟ گاهی ایمان میارم که دیوانه‌ای بیش نیستم.

 

  • نظرات [ ۲ ]

هرچی سنگه زیر پای لنگه

 

بعضی بچه‌ها بیییییش از حد تخسن. هرچه خوبانِ بچه‌های دوست‌نداشتنی دارن این‌ها یکجا دارن. از بی‌ادبی و لجبازی و خشونت و بی‌قراری فیزیکی و طلبکاری و... بچه‌ی امشب بجز بی‌ادبی بقیه‌شو داشت. بی‌ادب هم چون دو ساله بود نمی‌تونم بهش بگم. اجدادمو تا هفت پشت آورد جلو چشمم تا تستش تموم شد :| یه جاهایی داشتم به استعفا فکر می‌کردم، ولی از اونجایی که تعهد مالی تا سقف فلان ازم گرفتن سریع اون ابرای وسوسه رو از رو سرم فوت کردم برن 😁

دیروز هم خیلی روز بدی بود. ۴/۵ صبح با خستگی و کوفتگی تمام بیدار شدم. دیشبش شام نخورده بودم. صبحانه هم نخوردم و رفتم بیمارستان. اونجا دیدم یکی از وسیله‌هامو یادم رفته بردارم که کارم بدون اون سخت می‌شد. تازه اونجا یادم اومد تاریخ سه‌ی سه شده و باز ملت حاشیه‌مهم‌ترازاصل زایشگاه و اتاق عمل رو پر کردن. آه از نهادم براومد. همین‌طور اسلوموشن کارمو می‌کردم و جلو می‌رفتم که یهو گلاب به روتون اسهال به حال خوب و شرایط عالیم افزوده گردید! هرچی فکر کردم نفهمیدم از چی بود، آخه من از دیروز ظهرش که چیزی نخورده بودم. بیمارستان اول رو به بدبختی تموم کردم و رفتم بیمارستان دو. تو راه گفتم یه آب سیبی چیزی بگیرم شاید واسه حالم خوب باشه که نداشت و آبمیوه‌ی بدمزه‌ی سن‌ایچ میکس، حاوی کیوی، لیمو، سیب، پرتقال و یه چیز دیگه گرفتم و مزه‌ی گند می‌داد. بیمارستان دوم به مراتب بدتر بود. هم حال من هم حال بیمارستان. بخش در دست تعمیر بود و مریضا نصفی این بخش، نصفی اون بخش پراکنده بودن. تعدادشون هم ماشاءالله رو به تزاید. نکته‌ی دوست‌داشتنی این بود که مجبور بودم بین مریض برم سرویس و نکته‌ی جذاب این بود که سرویس پرسنل خراب بود و سرویس مریض هم کلا قفل نباید داشته باشه و من می‌رفتم سرویس و مادرای تازه‌زایمان‌کرده‌ی تو صف سرویس کشیک می‌دادن کسی درو باز نکنه :)))) یعنی شرایط افتضاح‌تر از این هم هست آیا؟ با کمری که از وسط نصف بود و بدن‌درد و سردرد و حالی که رو پام بند نبودم کارمو تموم کردم. بعد باید آمار اردیبهشت رو به مدیر بیمارستان می‌دادم که این کار همکارم بود که رفته سفر و سپرد به من. حالا هرچی دنبال سرپرستار از این بخش به اون بخش می‌دوم یه امضا نمی‌زنه نامرد. یک ساعت با این صحبت می‌کنه، یک ساعت اون یکیو دعوا می‌کنه. بعدم که غلط نوشت و یک ساعت دیگه‌م دنبال لاک غلط گیر گشت و بعد یادش رفت دنبال چی می‌گرده و خودم رفتم از یکی از پرسنل لاک قرض گرفتم و دادم غلطشو پاک کنه و درست بنویسه :| اینطوری هم نیستم که بگم فلانی من حالم خوب نیست، کار منو انجام بده من برم. مگر با طرف یه سلام علیکی چیزی داشته باشم، نه با سرپرستار که کلا یه بار برخورد داشتم، اونم اومده بود بهم بفهمونه رئیس کیه :| دیگه هر بلای زمینی که قرار بود سرم بیاد اومد. گفتم تا خونه اسنپ بگیرم که یه وقت تو راه نمیرم. اسنپ هم کولر نداشت و قشنگ تا خونه پختم.

خب هیچ نتیجه‌گیری یا جمع‌بندی یا حتی پایان‌بندی نداره این پست و چون دارم به ایستگاهم می‌رسم باید پست رو تموم کنم و شب‌بخیر همگی :)

 

  • نظرات [ ۱ ]

یک پله

 

راستش عصبانی‌ام و باید یه جایی تخلیه‌ش کنم. سه روز اخیر شیفت بیمارستان همکارم بود و سه روز آینده شیفت منه. روزهای عادی دستگاه رو تو کلینیک با هم مبادله می‌کنیم، ولی امروز چون تعطیله همکارم باید دستگاه رو می‌آورد در خونه به من تحویل می‌داد. این خانم ماشین داره. بار قبلی از بیمارستان وسط شهر رفته بود خونه‌ش اون سر شهر، بعد با شوهرش اومده بود خونه‌ی ما این سر شهر. امروز هم که کلا دستگاه رو داده بود شوهرش واسه‌م بیاره. نمی‌دونم حق دارم عصبانی بشم یا نه، ولی خب من الان عصبانی‌ام. احساس می‌کنم بهم توهین شده. این خانم یا شوهرش می‌ترسن که پا بذارن تو محله‌ی ما! ما پایین شهر زندگی می‌کنیم. بگذریم از اینکه همیشه می‌تونستیم اون بالاها زندگی کنیم، اما به دلایل زیادی اینجا زندگی می‌کنیم، ولی داریم "زندگی می‌کنیم". این هیچ مفهومی براتون داره؟ یعنی هر روز داریم از خونه بیرون میریم، تو محله می‌چرخیم، خرید می‌کنیم، وسیله‌مونو پارک می‌کنیم، راه میریم، سوار اتوبوس و مترو و BRT و تاکسی میشیم، بچه‌هامون مدرسه میرن و... من خودم بعضی روزا ساعت پنج صبح از خونه میرم بیرون و بعضی روزا ساعت ده یازده شب برمی‌گردم. اینجا مردم با قمه و کلت واینستادن وسط محله که همدیگه رو بکشن یا دزدی و تجاوز بکنن. اینجا هم مردم دارن زندگی و کار می‌کنن. خب ممکنه فکر کنه شما اهل همون محلین و نسبت به ما که غریبه‌ایم امنیتتون بیشتره و اتفاقا همین قسمت بیشتر اذیتم می‌کنه. ما دقیقا با کی آشناییم که شما غریبه‌این؟ ما جزء چه گروه و قشری محسوب میشیم که اینجا برای ما امنه و برای شما نیست؟ جز اینکه تو لایه‌های زیرین مغزتون که شاید خیلی خیلی هم ناخودآگاه باشه، ما رو کنار اراذل فرضی و خیالی که امنیت شما رو تهدید می‌کنن قرار دادین و احساس کردین شرایطتون با ما که سال‌هاست اینجا زندگی می‌کنیم متفاوته و ما امنیم و شما در ناامنی؟ هنوز هم نمی‌دونم حق دارم از این حرکتش عصبانی باشم یا نه، ولی هستم. البته دقیق نمی‌دونم از ایشون عصبانی‌ام یا از چیز یا کس دیگه‌ای، ولی این موضوع اذیتم کرده. ولی خب واسه مورد بعدی دقیقا از خود ایشون عصبانی‌ام. زنگ زده میگه فلان وسیله رو من از کلینیک برنداشتم، چون لازم نداشتم. خب خانم حسابی، الان که تو برنداشتی، کلینیک هم تعطیله من چیکار کنم؟ من که لازم دارم از کجا باید بیارمش؟ تو موظف بودی برداری و به من تحویل بدی یا حداقل تا وقتی کلینیک باز بود باید به من می‌گفتی که خودم بردارم. میگه من فکر کردم خودتون از کلینیک برمی‌دارین. خب متأسفانه من جزء اون دسته از آدمام که علم غیب ندارن و فکر کردم طبق روال اون وسیله دست شماست و امروز برام میارین. البته با این ادبیات نگفتم ولی ناراحتیم رو ابراز کردم.

امروز احساس کردم برخلاف چیزی که همیشه فکر می‌کردم که اعتمادبه‌نفس پایینی دارم، با توجه به مجموع شرایط و موقعیتم اعتمادبه‌نفس قابل قبولی دارم. یه فرد تبعه‌ی خارجی، از این سر شهر، محجبه و تیپ فوق‌العاده ساده... هر کدوم اینا می‌تونه آدمو یا حداقل منو تو جمع تو اقلیت قرار بده چه برسه همه‌ش با هم. شغل‌هایی که تا حالا من توش بودم همین‌طوری تو اقلیت بودم، محل‌های کارم اون بالاهای شهر، همکارام خانم‌ها و آقایون فشن و مد روز و اصلا از یه زمینه‌ی دیگه. همین یک مثال که همکارم می‌ترسه وسط روز بیاد تو محله‌ای که من زندگی می‌کنم گویای بافتی که من توش کار می‌کنم و شکافی که بین من و اون بافت وجود داره هست. الان احساس می‌کنم همین که تو جامعه دووم آوردم به نظر خودم خیلی هم خوبه. اونم وقتی از یه بستری بلند شدم که اصلا وسط جامعه نیستن. تا امروز خیلی با خودم درگیر بودم بابت کم اجتماعی بودنم و بابت اعتمادبه‌نفسی که در حد بقیه (ی همکارام) نیست، ولی از امروز باید کمتر به خودم سخت بگیرم. چون اگه اون بقیه‌ای که میگم الان رو عدد مثلا پنجاه ایستادن، شاید از حدود بیست، بیست‌وپنج شروع کردن و من احتمالا از صفر یا زیر صفر. و تازه کمبود اعتمادبه‌نفس خودش یه سیکل معیوب ایجاد می‌کنه، باعث میشه آدم کمتر تو جمع باشه و اعتمادبه‌نفسش به اندازه‌ی بقیه تقویت نشه. حالا البته قرار نیست از فردا یا پس‌فردا یا حتی به صورت کلی یک روزی در آینده‌ی نزدیک یا دور من بخوام این سیکل رو بشکنم، فعلا فقط می‌خوام خودم در جریان باشم که اوضاع از چه قراره.

 

  • نظرات [ ۶ ]

تنهایی لیلا

 

چند روز پیش داشتم خیابون‌ها رو دنبال یه دندون‌پزشکی که خانم باشه و صبح باز باشه متر می‌کردم. از فروشنده‌ی یه مغازه پرسیدم، یه درمانگاه بهم نشون داد گفت دندون‌پزشکی داره. رفتم تو و به محض ورود یکی از دوستای صمیمی دانشگاهمو دیدم؛ یک نفر از اون اکیپ شش نفره‌مون. چند سال پیش همین‌جا خبر ازدواجش رو اعلام و اظهار نگرانی کردم بابت این ازدواج، البته توأم با اظهار امیدواری برای اینکه ان‌شاءالله تصمیمش درست بوده و خوشبخت بشن. دوستم هم افغانستانیه. با منشی درمانگاهی که توش کار می‌کرد آشنا شد و تصمیم به ازدواج گرفتن. اون آقا ایرانی بود و دو سال از دوست ما کوچیک‌تر بود. شروع ارتباطشون هم به این صورت بوده که پسره گفته مخ همه‌ی دخترا رو میشه زد و دوستم گفته خیر نمیشه، بعد اون گفته بیا شرط ببندیم که من می‌تونم مخ تو رو بزنم و در نهایت این فرآیند منجر به ازدواجشون شد :/// یعنی وقتی اون موقع، دوستم اینا رو برام تعریف کرد، از شدت احمقانه بودن ماجرا مبهوت بودم من. بابت چند تا مسئله هم اصلا خوش‌بین نبودم به این ازدواج. یکی اینکه ازدواج ایرانی با افغانستانی چالش داره. دو طرف و خانواده‌هاشون باید خیلی، خیلی این مسئله براشون حل‌شده باشه که کسی این وسط آسیب نبینه. چالش دومش سنشون بود که سن معکوس تو این جامعه هنوز پیش‌نیازها و پس‌نیازهایی داره. اون مدل آشنایی هم که خودش پرریسک‌تر از هر چالشیه اصلا. خلاصه حسم خوب نبود چندان اون موقع. ازدواج که کرد خیلی کم دیگه ازش خبر داشتیم. رفته رفته ارتباطات اکیپمون باهاش کم و کمتر شد. خیلی کم آنلاین می‌شد، جواب پیامامونو نمی‌داد، تماس هم می‌گرفتیم شوهرش برمی‌داشت و اگه دوستمون در دسترس بود گوشی رو بهش می‌داد، وگرنه که هیچی. بعد هم کلا شماره از دسترس خارج شد و تمام. بلافاصله بعد از ازدواج هم بچه‌دار شد و الان یه پسر حدود یک‌ونیم ساله داره. چند روز پیش وارد اون درمانگاه شدم و دیدم پرستار اونجاست. خیلی خوشحال شدیم از دیدن همدیگه. ولی بعدش بهم گفت داره جدا میشه. گفت شوهرش معتاد شده، خلاف‌کار شده، از همون اول هم بیکاره بوده و سر کار نمی‌رفته. خیر سرش مثلا حسابدار بوده، بسیجی بوده، سپاهی بوده، فلان و بهمان بوده. گفت تا ماه هفتم بارداریش سر کار می‌رفته تا خرج خونه رو بده، ولی بعدش استراحت مطلق شده و نتونسته بره. شوهرش بارها از پدر دوستم پول قرض کرده، نزدیک سی تومن، ولی هیچ‌وقت پس نمی‌داده. دو بار هم رفته زندان، دوستم از باباش پول می‌گرفته درش می‌آورده. گوشیشو ازش گرفته بوده، تو خونه حبسش می‌کرده. اواخر دیگه دوست و رفیقای معتادشو می‌آورده خونه حتی! می‌گفت غذا نداشتم بخورم حتی. شیر نداشتم به بچه‌م بدم. آب و نبات رو قاطی می‌کردم به بچه‌ی چهار ماهه می‌دادم. عصر که برمی‌گشت درو باز می‌کرد می‌رفتم خونه‌ی بابام برای بچه‌م شیرخشک می‌خریدن بهش می‌دادم. با همه‌ی اینا باهاش می‌ساختم و برنمی‌گشتم خونه‌ی بابام. چون خودم انتخاب کرده بودم پاش نشستم. این دوستم دختر قوی و بااراده‌ای بود، زیر بار هیچ‌کس نمی‌رفت. می‌گفت تو مدت عقد انقدر خودش و خانواده‌ش خرد و تحقیرم کرده بودن که تمام اراده‌مو گرفته بودن. می‌گفت اواخر گیر داده بود، حالا که کارت ملی گرفتی و مهر و نظام داری، برو از نظام پزشکی وام دویست میلیون تومنی بگیر که من باهاش کار راه بندازم. وامی که دو تا پزشک باید ضمانتشو می‌کردن. مرد ناحسابی، خودم هیچی، آخه با چه اعتباری، دو تا پزشک رو گرفتار انگلی مثل تو باید بکنم؟ گفت هرچی اصرار کرد زیر بار این نرفتم. اون موقع که دانشجو بودیم، داداش این دوستم هم علوم آزمایشگاهی می‌خوند، یک یا دو سال از ما جلوتر بود. گفت این مدت داداشم دکتراشو گرفت و یک سالی میشه که رفته آمریکا. قبل رفتنش باهام کلی دعوا کرد، بحث کرد، التماس و خواهش کرد که برگردم و زندگیمو پای این آدم تباه نکنم و آخرشم حرفای همین داداشش باعث شده قواشو جمع کنه و از اون نکبت بیاد بیرون. میگه هفت هشت ماهی هست خونه‌ی بابامم. اوایل یه بار خانواده‌ی شوهرش اومدن گفتن بچه رو بده می‌خوایم ببریم. میگه منم بچه رو از بغل مامانم گرفتم دادم دستشون، ساکشم دادم گفتم به سلامت. یک ماه نشده برش گردوندن. اوایل می‌گفتم من بدون این بچه می‌میرم، ولی حالا باهاش کنار اومدم که ممکنه بخواد از بچه‌م استفاده‌ی ابزاری کنه و برای هر چیزی بخواد اونو اهرم فشار برای من بکنه. اگه قانون بخواد بعدها بچه رو از من بگیره و به اون بده، کاری نمی‌تونم بکنم و دارم این موضوعو با خودم حل می‌کنم. الان هم یکی دو ماهی هست که دوباره سر کار میره.

 

راستش نسبت به شنیدن کلمه‌ی طلاق بی‌حس شده‌م، بس که این روزا زیاد می‌بینم و می‌شنوم. حتی با شنیدن همچین داستانی با این دوز بالای بدبختی، اونم در مورد دوست صمیمیم، باز هم خیلی هیجان‌زده نمیشم. انگار مثلا اخبار آب‌وهوا رو از تلویزیون شنیده‌م. می‌دونم این سالی که گذشت یک بلایی سر من آورده که هنوز داغم و نمی‌فهمم.

 

  • نظرات [ ۶ ]

۲۱ فروردین

 

باید یه فکری به حال این موضوع بکنم که حالمو گره می‌زنم به حال بقیه. مثلا صبح همکارم پکر بود و من هی این تو ذهنم می‌چرخید که نکنه من کاری کردم یا حرفی زدم که ناراحت شده؟ این پکر بودنش مربوط به منه آیا؟ یا تو کلینیک موقع آموزش تست یه خطایی کردم و بعدش این آقای همکار یهو عصبانی شد و یه‌کم با مریض بحث کرد. تا مریض بعدیش بیاد و بره، نیم ساعت داشتم خودمو می‌خوردم که ببین چه خطای بزرگی بوده که انقدر عصبانیش کرده. بعد مریضش رفتم که در مورد برآیند تست صحبت کنه، به اون خطا اشاره کردم و دیدم اصلا یادش نبود! تازه گفت بهتر هم شد، فلان چیز رو هم تجربه کردی. خلاصه که هرجا مشکل پیش بیاد، من همه‌ی انگشتام سمت خودم برمی‌گردن و این گاهی خیلی اذیت‌کننده میشه.

 

مانیتوری که تو مترو تبلیغات و پندهای حکیمانه! پخش می‌کنه چند روزه بدجوری رو اعصابمه. دلم می‌خواد برم از جا بکنم و بکوبمش به دیفال :/ یکی از پندهای حکیمانه‌ش اینه که: "دنیا پر از تباهی است، نه به خاطر وجود آدم‌های بد، بلکه به خاطر سکوت آدم‌های خوب". تا اینجاش باشه قبول، ولی بعدش عکس سه تا زن چادری رو می‌ذاره!!! یعنی من، یه دختر چادری، تا عمق وجودم از دیدنش پر نفرت شد. راست میگه، از بس ساکت بودیم اینجوری گند زدن به همه چیز. واقعا نمی‌فهمن دارن چیکار می‌کنن؟ یعنی در این حد شعور ندارن؟ من که احساس می‌کنم به این سازمان‌های فرهنگی و تبلیغی و مذهبی و اینا پول میدن و میگن تا می‌تونین اسید بریزین پای ریشه‌ی وحدت مردم.

 

  • نظرات [ ۲ ]

چالش‌های کار

 

وضعیت خوبی نیست اصلا. موقع مصاحبه برای این کار، دو نفر رو انتخاب کردن؛ من و یک خانم دیگه که قرار بود با هم همکار باشیم. راستش اصلا با هم رابطه‌ی خوبی نداریم و یه کانتکتی بینمون هست. دیشب من و اون همکارم محبوبم به اتاق مدیریت احضار شدیم. بهمون گفتن که قصد دارن اول هفته‌ی بعد به اون خانم بگن که دیگه نیاد. تو این چند روز هم همچنان آموزشیش رو بره بیمارستان. این یعنی باید با من هم آموزشی میومد. حتی فکرشم ناخوشاینده: همزمان با یکی مصاحبه قبول بشی، بعد از چند هفته اون یکی بشه مسئول آموزشت! امروز با هم بیمارستان بودیم. کلا کار رو دادم دست خودش، چون دیشب شاکی بود و می‌گفت تو بیمارستان کار نمیدن دستم اصلا. فقط جاهایی که دیگه داشت سوتی می‌داد الزاما ورود می‌کردم، چون بالاخره پدر و مادرا نگران میشن با توضیحات اشتباه و خب این نگرانی مضاعف بشه روی دردسرها و مشکلات بعد زایمان، خیلی رو مادر فشار میاد. تو قسمت عملی خوبه، ولی تو قسمت توضیحات خیلی لنگه. درواقع اینطور حس میشه که خودش نفهمیده توضیحاتی که میده رو، به قول اون خانمه دیالوگ رو از خود نکرده و یه چیزای تقریبا پرت‌وپلایی میگه. من تمام سعیم رو کردم که این حس رو بهش ندم که ببین من زود راه افتادم و تو هنوز راه نیفتادی، ولی خب چیزی که در مقابل می‌گیرم اینه که "ببین من بلدم و چیزی از تو کم ندارم". امروز چندین بار هی از خودش تعریف می‌کرد که چه زود تموم کردم و خوب کار کردم و اگه کلینیک زودتر فلان نکنه اعتراض می‌کنم و... امروز واقعا نه عصبانی شدم از حرفاش نه ناراحت. نظر من برخلاف کلینیک اینه که بالاخره راه میفته ولی دیر. یه جورایی بی‌انصافی می‌دونم بهش بگن نیاد. از طرفی به کلینیک هم حق میدم که بخواد نیروی تروفرز بگیره. به بقیه‌ی پرسنل نگاه می‌کنم تقریبا همه همین‌طورن. کلینیک مطرحیه تو زمینه‌ی خودش و مسلما این با نیروی خوب محقق شده. ولی احساس ناخوشایندی دارم به موضوع و حتی مقداری عذاب وجدان. من از وقتی رفتم کلینیک، نه تنها کارای مخصوص خودمو انجام دادم، بلکه چون خیییلی وقت اضافی دارم هنوز، به همکارمم کمک کردم. دیشب همکارم به مدیریت می‌گفت که خانم تسنیم خیلی بار از رو دوش ما برداشتن این مدت و... مدیریت هم گفت این مدت این خانم رئیس (رئیس، به همکار محبوب من میگه رئیس 😊) خیلی ازت تعریف کرده. برای همین این عذاب وجدان رو دارم که شاید یه فضای مقایسه‌ای ایجاد کردم و این باعث شده دیر راه افتادن اون خانم خیلی به چشم بیاد. فردا هم قراره با من بیاد و دو روز بعدش رو با همکار محبوبم بره. هنوز البته قطعی نیست چیزی، ولی تو جلسه‌ی دیشب کاملا قطعی حرف می‌زدن که برنامه‌ی هفته‌ی بعد و ماه بعد رو بین خودتون و خانم تسنیم بریزین دیگه و یک ساعت هم سر برنامه حرف زدن. چه می‌دونم، من که هر کی هر کار می‌کنه عذاب وجدانشو من می‌کشم. ان‌شاءالله برای همه خیر پیش بیاد.

 

  • نظرات [ ۳ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan