یه پیرزنی هست هفتهای دو هفتهای یه بار میاد در خونهی ما، میاریمش خونه، نهار میخوره، چایی میخوره، گاهی هم مامان یا یکی دیگه ناخناشو کوتاه میکنه و میره. دفعهی ماقبل آخری که اومده بود نیومد تو خونه، تو حیاط نشست و به مامان گفت که ناخناشو بگیره. و گفت که نمیخواد به ما آموخته بشه! بعد هم گفت که اگه نهار داری همینجا تو حیاط برام بیار. نهار آماده بود ولی هنوز آقای از سرکار نیومده بودن و مامان هم زودتر از اومدن آقای سفره رو نمیندازن. بهش گفتن که نهار هنوز آماده نشده و اگه میخواد بیاد خونه و صبر کنه! که تا اون موقع آقای هم برسن. اون هم گفت نه و رفت. فرداش دست داداشم با اره برید و اون دوندگیها و هزینهها و اینا پیش اومد. مامان بلافاصله گفتن "به اون بنده خدا غذا ندادم، خدا قهرش اومد." و ای بسا درست باشه حرفشون. دیروز که اومده بود مامان خودشون براش کباب ساندویچ کردن و یه کاسه هم آبگوشت براش نون ترید کردن. گفت ناخنامو بگیر، ناخنگیر آوردم دادم خواهرم ناخوناشو گرفت، همینقد فداکارم من :| من چیکار کردم؟ فقط در رو باز کردم و از دستش گرفتم آوردمش تو. بعد ایشون همهش به من می گفت "ای خدا! تو دختر سبز بشی الهی!" (مگه من زردم؟🤔) به مامانمم میگفت "خدا دختراتو سبز کنه!" خخخخخ مردم خودشونو میکشن، هزار رقم چیزمیز به خودشون میمالن که سفید بشن، این خانوم دعا میکرد ما سبز بشیم 😂
- تاریخ : يكشنبه ۲۹ بهمن ۹۶
- ساعت : ۲۳ : ۰۷
- نظرات [ ۰ ]