مونولوگ

‌‌

روزها

 

از حدود ساعت دو دارم تو جام غلت می‌زنم و خوابم نمی‌بره. این روزا سرم شلوغ‌تر از اونه که وقت کنم اینجا چیزی بنویسم. دیگه دیدم خوابم که پریده، بیام لااقل یه‌کم بنویسم.

گفته بودم که از کارم استعفا دادم؟ و گفته بودم که گشتم دنبال کار جدید؟ متاسفانه کار جدید خیلی زود پیدا شد و حالا من بیشتر روزها وقت سر خاروندن ندارم. وقت ندارم رو مسئله‌ای مکث کنم و فکر کنم حتی. قبلا تو مسیر رفت‌وآمد وقت داشتم فکر کنم یا چیزی بنویسم که موقع نوشتن هم خوب فکر می‌کنه آدم، ولی الان تقریبا نصف روزا با ماشین میرم و آخ که چقدر دنگ‌وفنگ ترافیک و پیدا کردن جای پارک کلافه‌م می‌کنه و باقی روزها هم به شکل مورچه‌ای سعی می‌کنم یه‌کم کتاب بخونم تو مترو. عملا جون‌هام در حال تموم شدنن. تا آخر خرداد قراره کلینیک هم ادامه پیدا کنه و قراره روزدرمیون کار دوم هم برم. دیروز پیام دادم به کار دوم برای هماهنگی ساعت و اینا، جواب نداد. الان، دوی شب که بیدار شدم گوشیو از رو حالت پرواز برداشتم، دیدم پیام داده فردا تعطیلیم!! دلم می‌خواست دست بندازم از پشت گوشی خفه‌ش کنم. من چقدر سر مرخصی گرفتن نیم‌شیفت‌های روزدرمیون برنامه‌ریزی کردم و با چند نفر هماهنگ کردم، اون وقت ایشون هنوز نفهمیده روزدرمیون من روزهای زوجه و این هفته رو ظاهرا روزهای فرد در نظر گرفته. یه‌کم بهم‌ریختگی پیش میاد دیگه احتمالا. ولی ایشالا که تا آخر خرداد تموم بشه و بعدش که فقط یه کار داشته باشم، راحت‌تر بشه.

چند روزه درست جیم‌جیم رو هم ندیده‌م. خواهرش بیمارستانه و مرخصی گرفته و پیش اونه. دیدنش رفته‌م، ولی خب کوتاه بوده. دلم براش تنگ شده. جیم‌جیم همیشه خوبه، اما بعضی وقتا یه حرفایی می‌زنه که فس میشه آدم. مثلا دیروز در مورد اینکه چی شده جواب پیامشو انقدر سریع داده‌م بهم تیکه انداخت. منم انگار توقع نداشتم از این ناحیه بخورم و چون کسی هم خونه نبود، نشستم وسط آشپزخونه‌ای که بهم ریخته بودم تا از نو جمعش کنم و هر چی خواستم گریه کردم.

برای کار جدید یه‌کم خیلی نگرانم. قبلا فقط یه‌کم بود، الان یه‌کم خیلی شده :/ نمی‌دونم قراره چطوری پیش بره. درسته من معمولا میرم تو شکم ترس‌هام و بعد به شکل تازه‌تری متولد میشم، ولی این باعث نمیشه موقع رفتن تو شکم ترس بعدی، نترسم و استرس نگیرم. البته الان فکر می‌کنم بیشتر احساس کلافگیم مال بلاتکلیفی و مشخص نبودن یا استیبل نبودن وضعیتمه. دیگه ببینیم چه شود.

 

  • نظرات [ ۱ ]

 

از حدود هشت‌ونیم صبح دوازده ساعت تقریبا بی‌وقفه فعالیت کرده‌م. شستن (لباس) و سابیدن (آشپزخونه) و جارو زدن و پختن (کیک) و پختن (کیک) و پختن (کیک) و هزار بار شستن (ظرف) و آشپزی و شستن (لباس) و تا زدن (لباس) و کمی هم پرستاربازی و سوزن! و سرم زدن و اینا. کف پام از ایستادن زیاد درد می‌کنه. اما خوووب بودم، چون بعد مدت خیلی زیادی داشتم چند مدل کیک می‌پختم. ولی وقتی برش زدم انرژیم ته کشید. یکی از کیک‌ها کامل خمیر دراومده، یکی هم خیس می‌زنه، دوتای دیگه هم باز اونجوری که می‌خواستم نشده. الان ناراحتم بابت گندی که زده‌م. حسم اینجوریه که انگار دنیا تموم شده و به آخر رسیده و من هیچ‌وقت دیگه تو این کار موفق نمیشم. ولی خب حتی شما هم که نمی‌دونید من چقدر توانا یا ناتوان هستم، می‌دونین که این حرف چرت محضه.

خب، مهم نیست. گاهی تمام انرژی و وقتی که داری میذاری، ولی همچنان برای حصول نتیجه کافی نیست. این معنیش اینه که باید بری وقت و انرژی بخری، بیشتر بذاری تا بالاخره نتیجه بگیری :))

 


 

انصافا انصافه که همچین کیک خوشگلی (نوشابه دوست ندارم، آب معدنی لطفا) خمیر بشه؟ نمی‌دونم چرا واقعا این بار اینطوری شد. همیشه داخلش هم قشنگ لایه لایه درمیومد.

 

 

  • نظرات [ ۹ ]

 

از کلینیک استعفا دادم. به راحتی پذیرفتن. حتی حس کردم که گفتن عه چه خوب شد حالا به یک نفر کمتر حقوق میدیم. نمی‌فهمن که کار این یک نفر رو دارن رو یک نفر دیگه بار می‌کنن. بدم اومد. و دلم هم برای جیم‌جیم از الان گرفته. اینکه یا باید با تمام اعصابش بیاد وسط و هی فلانی و بهمانی رو به کار بگیره، یا اینکه باز خودش یک نفره همه‌ی کارا رو بکنه. منم کم رو اعصابش نیستم البته. گرچه گاهی مثل امشب واقعا نمی‌فهمم چراش رو. هر چند وقت یک بار این قضیه تکرار میشه که یک کاری از من می‌خواد انجام بدم، بدون اینکه توضیح کافی در موردش بده. و وقتی توضیح بخوام ازش، میگه اگه من می‌خواستم این وقت رو بذارم به تو توضیح بدم که خودم انجامش می‌دادم و ناراحت میشه و خیلی سفت و سخت میگه دیگه انجامش نده. انگار روی من اینجور حساب باز کرده که منم مثل اون باید همه چی رو خودم بفهمم. از این جهت بهش حق میدم که اگه بخواد به من توضیح بده، جواب سوالامو بده یا کمکم کنه، همون تایم رو می‌تونه خودش اون کارو انجام بده. تعداد کارهاش زیاده و وقتی می‌بینه منم حتی نمی‌تونم خیلی جاها کمکش کنم، عصبی میشه. بیشترین افسوس من اینه که از دایره‌ی امنش خارج نمیشه و مونده تو همچین شرایطی.

یه مشکل دیگه‌ای که هر چند وقت سرشو میاره بالا و خودشو نشون میده اینه که یه روزایی میرم کلینیک و با اینکه خودم هیچ حس نمی‌کنم حالم بد باشه یا اینکه متفاوت باشم با بقیه‌ی روزها، بهم میگه امروز یه طوری هستی یا امروز کوک نیستی یا سرحال نیستی یا یه چیزیت هست. و من هر چی در خودم می‌گردم چیزی پیدا نمی‌کنم یا حتی گاهی حسم اینه که تازه نسبت به بعضی روزها خیلی سرحال‌تر هم هستم. این اتفاق هم هرازگاهی میفته و هیچ ازش سردرنمیارم. البته خب جیم‌جیم خیلی تیزه و همیشه کوچکترین تغییر حالت‌هامم متوجه میشه، جوری که هیچ‌کس تا حالا تو زندگیم انقدر دقیق متوجهم نبوده. گاهی از تعجب شاخ درمیارم حتی که چطور می‌فهمه. ولی این روزایی که بالاتر گفتم رو واقعا نمی‌فهمم. شاید هم یه چیزیم هست و خودآگاه نیست و اون حسش می‌کنه. ولی به‌هرحال تا خودم نفهممش دردی ازم دوا نمیشه و تکرار اینکه تو یه چیزیت هست به روشن شدن قضیه یا به اینکه دیگه چیزیم نباشه کمکی نمی‌کنه متاسفانه.

میم‌الف هم ساز رفتن از کلینیک کوک کرده. خب این بچه هم خیلی تحت فشاره. من جاش بودم ده دفعه تا حالا رفته بودم. اما اون هنوز داره محاسبه می‌کنه که آیا رفتنش جا زدن و خالی کردن میدون و عرصه‌ی جولان دادن به خرهاییه که خدا شناخته و شاخشون نداده، یا اتفاقا تو این مورد رفتن اون شجاعته و جسارته است، چون هرجای دیگه‌ای هم بره دوباره با همین سیر احتمالا مواجه میشه. خلاصه با یه عده فیلسوف دورهم شدیم هشتاد میلیون :)) البته از آخرین آمار اطلاعی ندارم، شایدم حالا دیگه نود میلیون باشیم.

 

خسته‌م و احساس می‌کنم نیاز دارم یه مدت اصلا کار نکنم. کلینیک گفته نهایتا تا آخر خرداد، اگر بخواد نیرو جایگرین و من رو آزاد می‌کنه. ولی من مثل مازوخیستا از الان تو آگهی‌های کار پلاسم. امروز تازه به یکیشون زنگ هم زدم. قرار شد تو تلگرام رزومه بفرستم که فرستادم. ولی جواب نداده. الان که دیگه دلم می‌خواد جواب هم نده. با اینکه شرایطش بد نبود. ولی خب می‌دونم این حسمم موقتیه و اگه اینم جواب نده، فردا بازم تو آگهی‌ها دارم می‌چرخم. کاش یه‌کم آروم بگیرم.

 

  • نظرات [ ۱ ]

 

مثل همیشه، زورم اول از همه، به وبلاگ می‌رسه، می‌خواستم تا مدت‌ها ننویسم. ولی دارم باهاش مبارزه می‌کنم. باز دارم میرم توی چاه. یه لحظاتی از دیروز می‌خواستم تو دنیا نباشم. نه که بمیرم، می‌خواستم تو این دنیای آدمیزادی نباشم. یه چیزی مثل تخلیه‌ی روح دلم می‌خواست. اینکه ورای همه چیز و همه کس باشم و کسی اونجا با من نباشه. بعضی‌ها فکر می‌کنن من تا حد قابل قبولی به خودم اشراف/معرفت/شناخت دارم و اینکه اصولی و باقاعده کار می‌کنم و از این حرفا. هم تو وبلاگ بهم گفته‌ن، هم بیرون. اینکه اینطور به نظر می‌رسه خوبه، ولی حقیقت چیز دیگه‌ایه. من غالبا فی‌البداهه کار/فکر/صحبت می‌کنم، شاید هشتاد درصد مواقع. و البته معمولا از چیزی هم پشیمون نمیشم. این جالبه که فی‌البداهه کار کردن پشیمونی نیاره. آدم برای یه کار صد جور برنامه می‌ریزه، بعد پشیمون میشه، بی‌برنامه که... نمی‌دونم این خوبه و معنیش اینه که فی‌البداهه خوب عمل می‌کنم یا بده و معنیش اینه که خوب عمل نمی‌کنم، ولی از نتایج بد هم حتی پشیمون نمیشم. الان شما ازم بپرس چشم‌انداز بیست یا سی سال آینده‌ت رو تو ذهنت داری؟ میگم بیست؟ سی؟ من حتی نمی‌دونم سال بعد کجام، یا حتی نیم‌سال بعد! می‌دونی؟ دارم فکر می‌کنم چرا نمیشه من الان راه بیفتم برم یه شهر دیگه زندگی کنم، همونجا کار کنم، چند ماه بمونم، بعد هم برم شهر بعدی، همین کارها رو تکرار کنم و باز برم شهر بعدی؟ چیِ این کار بد یا ناشدنیه؟ یه خونه، آلونک، سوئیت، اتاق، یه چاردیواری که خیلی هم درب‌وداغون باشه اصلا، اون ته‌مه‌های هر شهری که برسم بگیرم، خرج اضافی هم نکنم، کار نیم‌وقت، کارگری، که شاید راحت‌تر پیدا بشه هم بگیرم، نیم دیگه‌ی وقتمم سر فرصت، با وسایل حمل‌ونقل عمومی یا پیاده شهرو بگردم، بعد که شهر تموم شد مقصد بعدی رو پیدا کنم و برم. اصلا بی‌مقصد برم. همین‌جور وسط راه اگه دلم خواست، شهره منو کشید، بمونم توش. تا اونم برام تموم بشه. به این چیزا که فکر می‌کنم از بی‌عرضگی برادرام لجم می‌گیره که چرا جرئت به خرج نمیدن و همچین کاری نمی‌کنن؟ چون من برای راضی کردن پدرومادرم به این کار، راه زیاد دارم و بدون رضایتشون هم هر چیزی تو این راه زهرم میشه قاعدتا، ولی اونا فقط یه سرکشی اولیه نیاز دارن. ولی خب اونا که اینو نمی‌خوان، چرا الکی لج خودمو دربیارم؟ فک کن من شصت سالم بشه، دو برابر سن الانم، بعد شصت تا شهرو زندگی کرده باشم و مثلا بیست تا شغلم امتحان کرده باشم و هزار تا آدم هم دیده باشم _ یا شصت سالم باشه، دو تا بچه‌ی دانشجو یا چمدونم یه‌کاره‌ای داشته باشم و حتی چند تا نوه و خیلی که خودمو دوست داشته باشم، بجای اینکه تو خونه منتظر زنگ و سر زدنشون بمونم، برم پارک، گردش، اصلا سر یه کاری که خودم راهش انداخته‌م محض اینکه نباشم تو خونه و تو گوشیم یا هر وسیله‌ی کوفتی دیگه‌ای که مال همون زمانه عکس شونصد تا شهری که ندیدم رو ورق بزنم و سر بی‌حوصلگی یه چیزی سرهم کنم با یه همسری که هیچ تصوری ندارم از خوش‌اخلاقی یا بداخلاقیش تو شصت هفتاد سالگیش، میل کنیم یا برعکس بگم اون سر هم کنه میل کنیم _ یا شصت ساله باشم و سی سال بعد از سی سالگیم هم کار کرده باشم و کارهای بهتر و باپرستیژتری از کارگری هم کرده باشم و پول جمع کرده باشم و بالاخره یه جایی زورم به تورم چربیده باشه و اون موقع تو خونه‌ی خودم نشسته باشم و ماشینمم زیر پام و تنهایی روزو به شب وصل کنم و برای فرار از شب‌های بی‌خوابی، قرص خواب مصرف کنم و هر چند وقت با چند تا دوستی که از پس این سی چهل سال کار، برای خودم سوا و نگهداری کرده‌م، دورهمی برم و بگیم و بخندیم و سفر برم و بیام و شایدم اصلا برنگردم عکسای سفرهای قبلی رو ببینم، چون الان هم این کارو نمی‌کنم معمولا، شایدم ضعف حافظه مجبورم کنه به انجام این کار.

این تصویرسازی پایان و نتیجه نداره. من احتمالا شصت ساله هم نشم هیچ‌وقت.

دیروز، نه پریروز، که فردای دوی دوی چهارصدودو بود، خب طبیعتا نوزاد زیاد داشتیم بیمارستان و شیفت من بود، اما جیم‌جیم هم اومد کمکم و نصف تایمی که تنهایی باید می‌ذاشتم، تمومش کردیم. بعد پیاده رفتیم و رفتیم. ساندویچ و سیب‌زمینی سرخ‌کرده خوردیم برای صبحانه. چای و باقلوا خوردیم. باز پیاده رفتیم رسیدیم به کتابفروشی امام. توش چرخیدیم و باز رفتیم پردیس کتاب. تو اینم چرخیدیم. نه تو هیچ‌کدوم نچرخیدیم. آدم وسط کتابفروشی بچرخه، فک می‌کنن یا دیوانه است یا داره می‌رقصه که بعد میان تذکر میدن یا مثلا بیرونش می‌کنن. من واستادم جلو قفسه‌ی نمی‌دونم فسلفه بود یا چی و جیم‌جیم رفت کتاب نوجوانی که مال خواهرزاده‌ش بوده و خونده و با خوندن جمله به جمله‌ش یاد من افتاده رو بخره تا خودش برام بخونه و من همونجا جلو همون قفسه واستادم و بعد که می‌خواستم قفسه‌های پایین رو ببینم نشستم و یهو احساس کردم یکی بالاسرمه که جیم‌جیم بود. واستادم باز و یواش ازش پرسیدم نخندی ها، ولی افلاطون استاد ارسطو بوده یا ارسطو استاد افلاطون؟ گفت اونم نمی‌دونه و سرچ کرد و گفت سقراط استاد افلاطون، افلاطون استاد ارسطو. چون دوست داشتم از اولش شروع کنم. ولی هیچ کتابی از سقراط پیدا نکردم. چهار رساله و پنج رساله و شش رساله‌ی افلاطون ولی بود. گفتم الان این چهار و پنج و شیش رساله‌هاشون مثل همه؟ یه کله‌ای از چند قفسه دورتر گفت نه، با هم فرق دارن. گفتم یعنی چهار رساله، توی پنج رساله نیست، نه؟ گفت نه. گفتم کدوم اول بوده؟ گفت شش رساله. بعد گفت ترجمه‌ی محمدعلی فروغیه دیگه؟ و اومد نگاه کرد و گفت آره، شش رساله اولیه. گفتم در کل بخوایم شروع کنیم چی خوبه؟ سوال خیلی کلی بود، در کل بخوایم چیو شروع کنیم؟ ولی من دوست دارم سوال کلی بپرسم. گفت همین شش رساله، ولی نه، اول سیر حکمت در اروپا. گفتم از کی؟ گفت رنه دکارت. گفتم آها، ممنون. و شش رساله رو برداشتم. یه خانمی یه سوال پرسید ازش که من جوابش واضح تو ذهنم نیست، ولی اینطور به نظرم اومد که گفت ببخشید داشتم جواب این خانمو می‌دادم. و من فکر کرده بودم این آقای جوون از راهنماهای اونجاست که جیم‌جیم گفت تو عینک آفتابی رو سرشو ندیدی؟ تو نشنیدی به خانمه گفت من مال اینجا نیستم، فقط جواب سوال این خانم رو دادم؟ تو ندیدی از چند قفسه اونورتر حواسش اینجا بود و سوالی که ازش نپرسیده بودی رو جواب داد؟ تو نفهمیدی از جلوی من رد شد و اومد واستاد کنارت و کتابا رو نگاه کرد و سوالاتو جواب داد؟ و من واقعا بجز اینکه فهمیده بودم چند قفسه اومده نزدیک‌تر تا شاید بهتر راهنمایی کنه، بقیه‌شو نفهمیده بودم. و بعد که فهمیدم مال اونجا نبوده حسم این بود که خواسته اظهار فضل کنه و به تسلطش به این حوزه، در مقابل کسی که حتی نمی‌دونه اول ارسطو بوده یا افلاطون، پز بده. و جیم‌جیم گفت اگه اینو می‌خواست جواب اون یکی خانمم می‌داد. من همیشه برای خودم بی‌جاذبه‌ترینم و تو کتم نمیره چرا یکی باید بخواد برای شخص من یا جلب توجه شخص من کاری بکنه. از اون روز جیم‌جیم وقت و بی‌وقت شوخی می‌کنه که هر روز باز برو پردیس تا باز ببینیش، پسر بدی نبود! (و منی که حتی حسشو ندارم بعد از این جمله یه :) بذارم، وگرنه جا داشت یه :))) بذارم حتی) بعد رفتیم بوستان ادب که همون نزدیکیاست نشستیم، جیم‌جیم چند فصل از کتابی که برام خریده بود رو خوند، پیتزا سفارش دادیم آوردن، خوردیم و بعد که هر دو داشتیم از شدت کم‌خوابی می‌مردیم (مثلا من شبش حدود یک ساعت خوابیده بودم) پا شدیم رفتیم خونه‌هامون.

شش رساله، سه تا مقدمه داره و باز یه مقدمه‌ی دیگه تا برسه به اصل رساله‌های خود افلاطون که این مقدمه‌ها مجموعا صد صفحه است فک کنم و من تو مقدمه‌ی چهارمم الان. نمی‌دونم قلم محمدعلی فروغی رو دوست دارم یا واقعا موضوع برام جذابه، چون تا اینجا دوستش دارم. حتی یه جاهاییشو خوندم فرستادم واسه جیم‌جیم، ولی بعد یادم اومد این موضوع موردعلاقه‌ش نیست. درعوض کتابی که جیم‌جیم برام خریده و البته هنوز دست خودشه، اونم ... چند دقیقه سکوت تا بتونم کلمه‌ای که درست توصیفش کنه رو پیدا کنم ... اون کتاب هم شاید خوابم می‌کنه، یا محو یا خالی‌الذهن. که موقعی که می‌خونه و گوش میدم انگار منم پریده‌م و رفته‌م توی کتاب. دیشب که از کلینیک اومدیم بیرون امتیاز حالم دو سه بود از ده و بعد که چند فصل با صدای جیم‌جیم رفتم تو کتاب، شدم هفت! جیم‌جیم میگه من خیلی جکسونم. جکسونِ "کرِنشا و پاستیل‌های بنفش".

 

+ چون خیلی خجالت می‌کشم که کامنت میذارین و جواب نمیدم، و می‌ترسم بی‌احترامی تلقی بشه، از این پست، کامنت‌ها رو می‌بندم با عرض معذرت. 🙏

 

امتیازات نامرئی

 

از مترو که خواستم پیاده بشم اومد کنارم گفت اتوبوس هنوز هست؟ گفتم آره هست :) آخرین سرویسش ده از مبدأ راه میفته و تا برسه اینجا کمتر از یک ساعتی طول می‌کشه. رفتیم بالا. با هم سوار شدیم. اون صندلی اول نشست، ولی من بی‌حواس که همه‌ش سرم تو گوشیمه رفتم ته اتوبوس نشستم. پیاده که شدیم دیدم بدو داره میره. بیست قدمی نرفته بود که وحشت‌زده برگشت! گفت میشه با هم بریم؟ نازی، ترسیده بود از یازده شب و محله‌ی خوش‌آوازه‌مون :))) گفتم اگه قراره هر شب همین ساعت بیای، بهتره بگی یکی اینجا منتظرت باشه با هم برین. گفت نه امشب دانشگاه جلسه داشته و موندم و بار اولمه. گفتم ولی امنه، من یک ساله همین ساعت و نگفتم بلکم دیرتر این مسیرو تنهایی میرم و تا حالا که امن بوده و نگفتم هم که تمام مسیر حتی گوشی تو دستمه و به تذکرهای جمع کن، جمع کنِ جیم‌جیم هم وقعی نمی‌نهم! گفتم کدوم ور خیابونی؟ ور ما بود. گفتم کدوم کوچه؟ قبل از کوچه‌ی ما بود. گفتم کجای کوچه، گفت وسطاش. تا وسطای وسطای کوچه‌شون باهاش رفتم. گفت شما شاغلی؟ گفتم آره. گفت من خیلی ترسوئم، همه‌جا تا حالا فقط با خانواده رفته‌م. گفتم خیلی هم خوبه احتیاط، تو هم ایشالا به زودی مستقل میشی :) دست دادیم و خداحافظی کردیم :)

 

به این فکر کردم که من اون سال آخر دانشگاه که درمانگاه کار می‌کردم تا یک شب، هرشب هرشب آقای میومد دنبالم و الان گاهی یازده‌ونیم یا دوازده هم شده که خودم برگردم. همین حالا هم بعضی شب‌ها مهدی از مترو میاد دنبالم. با اینکه خودم سر نترسی دارم، ولی دیدم یره من چقققدر همیشه حمایت خانواده رو داشته‌م. هم اون دنبالم اومدن‌ها و هم این تنها برگشتن‌ها هر دو حمایته. حالا با بقیه‌ی جامعه مقایسه نکنم، با خواهربرادرهای خودمم که بخوام مقایسه کنم حمایت معنوی همه‌جانبه ازم و اختیاراتم، تفاوت نسبتا زیادی با بقیه داره. خیلی احتمالا به شخصیت آدم هم برمی‌گرده که چطور باهاش رفتار بشه، ولی بازم بابت این نعمت بزرگ و پیشرفت‌دهنده که هیچ‌وقت حواسم بهش نبوده، صدهزار بار شکر.

 

  • نظرات [ ۲ ]

روزمره

 

ساعت ده. حیران و ویلان و سیلان و درحالی‌که مایحتوی مثانه به حداکثر گنجایش آن رسیده و خودم را بابت اینکه چرا هفت‌ونیم که از خانه آمدم بیرون و هی دل‌دل هم کرده بودم، اما نرفتم به قول عامه به خانه‌ی صدام و به قول جیم‌جیم به فرهنگسرا سرزنش می‌کنم، در ظل آفتاب نشسته‌ام کنار جوب، منتظر، که پدر و برادر بیایند و یا کابل بیاورند و باتری این خودروی به‌خواب‌رفته را با باتری خودروی کناری که متعلق به تازه‌پدریست که منتظر آمدن بچه‌اش در همین بیمارستانیست که تازه کارم در آن تمام شده، باتری به باتری کنند و یا با قوت بازوی کارگرانه‌ی خود هلش بدهند (که باز البته تازه‌پدر فرموده بود که این ماشین را اگر با هل دادن روشن کنید کامپیوترش که نمی‌دانم کجایش می‌شود، بهم خواهد ریخت، اما فی‌المجلس راه افتادنش اولویت داشت)؛ بلکه از خر لنگ شیطان پیاده شد و گذاشت ما به خانه و به هزار کار مثلا برنامه‌ریزی‌شده و هزارویک کار خارج از برنامه برسیم! (اغراق زیاد در تعداد کارهای ذکرشده)

چقدر از اینکه فنی ماشین را بلد نیستم متاسفم. از اینکه پدرم پشت تلفن می‌گویند فلان جعبه را از فلان‌جا دربیاور و فلان کن و من هر چه می‌گردم حتی جعبه را پیدا نمی‌کنم، چه برسد که بخواهم فلان هم بکنم و حالا اینکه آدرس دادن پدر من هم خیــــــــــلی دقیق است چیزی از نابلدی من که کم نمی‌کند. از اینکه خودم نتوانستم عیب‌یابی کنم و تشخیص بدهم که ماشین باتری خالی کرده و تازه وقتی پارکبان پرسید استارت می‌خورد یا نه و آیا چراغ‌هایت روشن نبوده که باتری خالی کند، یادم آمد دختره‌ی خنگ خدا! یادت رفته چراغ‌ها را خاموش کنی. از اینکه دو تا باتری‌سازی رفتم و نتوانستم راضیشان کنم که یک کابل بیاورند تا با ماشین همان تازه‌پدر که منتظر ایستاده بود باتری به باتری کنیم، چون احتمالا یک دختربچه‌ی نابلد به نظر رسیدم که می‌توانند بجای کابل دادن، باتریشان را بهم بفروشند. چه می‌دانم. مردهای خانه هم سرِ خیلی زیادی از فنی درنمی‌آورند، ولی همان مقدارش را هم که درمی‌آورند، وقت و اعصاب آموزشش را ندارند. آن هفته که لاستیک پنچر شده بود و گفته بودم بدهید من عوض کنم یاد بگیرم، گفتند برو بابا وقت نداریم، وسط جاده مانده‌ایم، بگذار زود جمعش کنیم برود :)) دیگر اینطوری‌ها. این بار چندم است که اینجا از بلد نبودن فنی شکایت می‌کنم؟ 🤷‍♀️

 


 

پدر و برادر با ماشین آن یکی برادر و کابل آمدند و پدر با خنده و شوخی گفت باز تو ماشین را خراب کردی؟؟؟ :)))) و بعد به کمک همان تازه‌پدر روشنش کردیم و بالاخره برگشتم خانه :)

 

  • نظرات [ ۱ ]

روزمره

 

آقا من انقدری این روزا آش‌ولاش و خسته و خواب‌آلودم که به پست گذاشتن نمی‌رسم. دیروز عصر با جیم‌جیم رفتیم من چادر خریدم بالاخره. بعد شب بعد از افطار من دو ساعتی خوابیدم و پا شدم ظرف مرفا رو شستم و بساط سحر رو حاضر کردم و نماز خوندم و رفتم مسجد. جوشن کبیر شروع شده بود قبل از رسیدن من. دیگه خودم تنهایی خوندم و تو فاصله‌ای که داده بودن برای استراحت، من قرآنمم به سر گرفتم و زود پا شدم اومدم بیرون، چون بعدش تو شلوغی گیر می‌کردم و ممکن بود دیر برسم. اومدم خونه، یه‌کم خونه بهم‌ریخته بود جمع کردم، کار عقب‌افتاده داشتم انجام دادم. سحری رو گرم کردم و خوردم و به بقیه سپردم و خودم رفتم خوابیدم تا نزدیکای طلوع که پا شدم نماز خوندم و رفتم بیمارستان. برکه‌گشتم قرار بود بریم خونه‌ی خواهرم. راستی نگفته‌م که زن و بچه‌های داییم اومده‌ن؟ همونایی که چند سال پیش گفتم رفته‌ن بلاد خارجه؟ امشب خواهرم دعوتشون کرده بود. همه صبح رفتن، بجز من و ته‌تغاری. ته‌تغاری که رفت حرم با دوستاش، منم تا لنگ ظهر خوابیدم. نزدیکای شب هم رفتیم خونه خواهرم. دختردایی‌هام و زن‌داییم خیلی خوبن. هنوز صمیمیتشون هست. همه هم که رگباری سوال می‌پرسیدن ازشون. یک هفته‌ای هست که اومده‌ن. بار اول که رفته‌ن حرم، با عبای بلند تا نوک پا و گشاد و کاملا پوشیده بوده‌ن. منتها چون فارسی حرف می‌زده‌ن راهشون نداده‌ن و گفتن برین با چادر بیاین :) دخترداییم می‌گفت دوستام تعریف می‌کرده‌ن که ما رفتیم انگلیسی صحبت می‌کردیم، بدون چادر راهمون دادن. تازه پرسیدن از کجا اومدین؟ گفتیم از استرالیا، ولی فک کردن میگیم اسرائیل. هی به هم می‌گفته‌ن خانم فلانی اینا میگن از اسرائیل اومده‌ن!!! هی ما می‌گفتیم استرالیا، هی اونا می‌گفتن اسرائیل؟! آره یهودی هستیم، تازه مسلمان شدیم :) اون روز از پسرداییم که الان سوم ابتداییه، پرسیدم می‌دونی من چیکاره‌تم؟ میگه آره، خاله‌می؟ :))) تازه اینا سه ساله تقریبا که رفته‌ن و تازه‌تر اینکه اونجا کلاس زبان فارسی هم میرن که فارسی یادشون نره. دخترداییم، حدود هجده سالشه، امشب می‌گفت انقدر دلم واسه خوراکی‌های اینجا تنگ شده که نگو. حتی یه چیپس ساده یا یه بستنی ساده، یه شکلات یا پاستیل رو هم راحت نمی‌تونیم بخوریم. کلی باید بالا و پایین کنی ببینی چیز غیرحلالی توش نباشه. مک‌دونالد و فست‌فود و اینا که هیچی. مثلا یه آبمیوه که تو محتویاتش هیچ چیز غیرمجازی هم ننوشته بود و ما مدت‌ها می‌خوردیم، یه بار یکی از روی کنجکاوی زنگ زده شرکتش و اونجا بهش گفته‌ن یک درصد بسیار ناچیزی الکل توش داره که چون خیلی کمه ننوشتیم! اینجوری ما اصلا مطمئن نیستیم واقعا در مورد هیچی. میگه واسه کلاس شنا رفتم ثبت‌نام کنم، استخر بانوان. گفتن استخر بانوانه، ولی خب غریق نجاتمون آقاست :))) سختیش اینجاست که در عین وفور امکانات از خیلی‌هاش نمی‌تونی استفاده کنی. ولی خب از اون طرف میگه تو سطح شهر و حتی تو مدرسه بنرهای رمضان مبارک نصب می‌کنن. تو بیمارستان خیلی خیلی خیلی خیلی حریم خصوصی بیمار رو رعایت می‌کنن و بدونن مسلمانی کلا حواس اونا بیشتر از خودت به حفظ حجابت هست. برات فقط غذای حلال میارن. برای کوچکترین پروسیجری هزار بار ازت اجازه می‌گیرن. برات پرستار و پزشک زن در نظر می‌گیرن. رانندگی رو اونجا یاد گرفته و خیابونای اینجا الان براش وحشتناکه :))) میگه داشتم از رو خط عابر رد می‌شدم دیدم یه ماشین با چنان سرعتی از کنارم رد شد و چنان بوقی هم برام زد که خشکم زد درجا :)) باز میگه مدرسه‌شون خیلی سخت‌گیره. برای ورود و خروج باید کارت بزنن و از گیت رد شن و مثلا برای ورود یک ثانیه دیرتر یا برای خروج یک ثانیه زودتر کارت بزنی گیت باز نمیشه برات! از امسال هم که مدرسه‌شون قانون تصویب کرده به محض ورود گوشی موبایل رو تحویل بدن و موقع خروج پس بگیرن! میگم بابا شما پس تو زندان درس می‌خونین دیگه :)) کتاب متاب هم ندارن. همینجوری معلم درس میده و نمی‌دونم جزوه دارن یا جزوه می‌نویسن یا چی. این قسمتش که دیگه واقعا عجیب بود برام. یعنی چی کتاب ندارن؟ مگه میشه اصلا؟ 😃 بعد هم اینکه خارجی‌ها اصلا اهل آرایش و اینا نیستن توسط زن‌داییم تایید، ولی توسط دختردایی‌ها تکذیب شد 😁 ظاهرا دختردایی‌ها بیشتر در بطن جامعه هستن و میگن خیلی فرقی نداره، اونا هم اهل آرایش مارایش هستن :) ناخن و مژه و اینام که همه از دم دارن. دیگه فعلا در حد دو شب ملاقات همین‌قدر اطلاعات دستگیرم شده، اطلاعات بعدی متعاقبا به سمع و نظر عزیزان خواهد رسید :)

 

  • نظرات [ ۸ ]

دیشب و امروز

 

دیشب مثل هر شب بعد از کار رفتیم تا ایستگاه متروی کوهسنگی که من با مترو برم و جیم‌جیم با اسنپ. مترو قرار بود تا دوی شب فعال باشه. یه‌کم نشستیم دور حوض. من گفتم دلم می‌خواد بمونم همینجا جوشن کبیر بخونم. اصلا دلم می‌خواد تا صبح همینجا بیدار بمونم. زنگ زدم به مامان و بعد جیم‌جیم هم گفت می‌مونه :) یه‌کم خوراکی خریدیم و جوشن خوندم و بعد داشت کم‌کم خوابم می‌گرفت که گفتیم بریم قهوه بخوریم. یه کافه‌ای هست همون نزدیک که میز و صندلی‌هاش بیرونه. من ترک خوردم و جیم‌جیم لاته نارگیل. بعد هم پیاده راه افتادیم سمت حرم که من برم حرم و جیم‌جیم هم که صبح شیفت بیمارستانش بود به بیمارستان نزدیک‌تر باشه. تا صبح حرف زدیم. شب رویایی‌ای بود. یک شب فراموش‌نشدنی :)

نماز صبح رو تو حرم خوندم و چقدر باصفا بود. چقدر حسم اونجا خوبه. چقدر اصلا یه گوشه‌ای از دنیاست که از دنیا نیست. بعد هم رفتم زیارت که طبق حدسم، صبحِ شبِ قدر جزء خلوت‌ترین ساعت‌های حرمه و رسیدنم به ضریح شاید سه چهار دقیقه طول کشید. البته اگه یه‌کم دیرتر، مثلا هفت اینا می‌رفتم، احتمالا خلوت‌تر هم می‌بود.

 

 

از حدود هفت تا یازده خوابیدم، بعد با صدای مامان بیدار شدم که می‌گفتن جمع کنین بریم میامی. نماز ظهر رو خوندیم و راه افتادیم. من باز هم با موتور با مهندس رفتم ^_^ تقریبا هیچ‌کس حاضر نیست ترک موتور مهدی بشینه 😁 خواهرم که می‌گفت من یه بار که نشسته بودم تا مقصد گریه کردم فقط 🤣 امروز هم که به شوهرخواهرم گفته بودن با مهندس بیا، گفته پس من کلا نمیام 🤣🤣 آخه خیلی کله‌خری می‌رونه. منم کم‌وبیش کله‌خر هستم، ولی مهندس ده برابر منه. با همه‌ی اینا من اصلا بهش نمیگم آروم برو یا احتیاط کن یا فلان. بعضی جاهاش یه‌کم می‌ترسم، ولی بیشتر حال می‌کنم 😁 این عکسو خواهرم از تو ماشین ازمون گرفته. باد روسریمو چسبونده به کله‌م خیلی مادرشهیدطور شده‌م :)

 

 

  • نظرات [ ۳ ]

روزمره پلاس :)

 

اول سال که بازم تاس انداخته بودیم، جیم‌جیم برد و چیزی که خواست این بود که بعد تعطیلات من یک هفته با روسری برم سر کار. تو کلینیک فقط من و جیم‌جیم با مقنعه میایم و بقیه همه روسری و شال دارن. دیگه من انقدر ان‌قلت آوردم که اولش گفت باشه یک هفته پراکنده هر روزی خواستی. بعد باز انقدر نق زدم که دیگه گفت باشه بابا کلا نمی‌خواد :))) اما خب دلم نیومد حرفشو زمین بندازم و چهارشنبه‌ی قبل با روسری رفتم بالاخره. به محض ورود و وقتی هنوز چادر سرم بود یکی از منشی‌ها گفت خانم معلم اومد :)) البته قبلا هم چند نفرشون چند بار بهم گفته بودن که شبیه معلم‌هام. بعد باز خدماتی‌مون ده دفعه اومد و رفت و به روسری من گیر داد. خب من روسری رو کامل دور سرم می‌چرخونم و با گیره و سوزن فیکس می‌کنم. می‌گفت عرب شدی امروز. چه حزب اللهی شدی. آخرم گفت اون روسریت منو کشته! بعد همون شب رفته بودم دکتر، فوق گوارش، برای درد معده‌م. دکتر هم ازم پرسید چه کاره‌ای؟ معلمی؟ :))) آقا مگه معلما روسری می‌پوشن؟ دیگه مطمئن شدم تیپ اداری و رسمی و شسته رفته‌ای دارم و اتفاقا خیلی هم خوشحال شدم.

 


 

ماه رمضان: عاشق ماه رمضانم. من خیلی اون مدلی نیستم که بگم آی دوران قدیم چه خوب بود و الان دیگه صفا نیست و اینا. هم در مورد دوران کودکی، هم ماه رمضونا، هم دانشگاه و بقیه‌ی چیزا. الان هم همه چیز همون‌قدر زیبا و باصفاست. دوران کودکی کودک‌های امروز هم به باصفایی دوران کودکی ماست. ماه رمضون‌ها هم به همون باصفاییه اگه ما حس و حالشو داشته باشیم. اگه روزه بگیریم. اگه افطار دور هم جمع شیم. اگه سحرها با هم کل‌کل و بگوبخند کنیم. اگه ذوق درست کردن افطاری‌های جدید و خلاقانه رو داشته باشیم. اگه دلمون بخواد خدا رو با هزارویک اسم صدا بزنیم. اگه...

 

دختر: چقدر این کلمه حرف داره برای گفتن. من عاشق دختر بودنم. و عاشق دختر داشتن. با تمام وجودم خوشحالم که دخترم و گمون می‌کنم شاید تا به حال در حد چند ثانیه از ذهنم گذشته باشه که کاش پسر بودم. همینم مطمئن نیستم و میگم شاید همچین حسی داشته‌م یه زمانی، اما الان که یادم نیست. کلا دختر بودن خیلی بهتر از پسر بودنه از نظر من. و اینکه دختر بودن سخت‌تره، زیباتره، پتانسیل زندگی توش بیشتره، طیف انتخاب‌هاش در حال حاضر رنگارنگ‌تره و کلا هیجان‌انگیزتره :)

 

  • نظرات [ ۴ ]

 

دیروز که برگشتم خونه مامان ناراحت بودن که چرا زود نمیام که تو هزار تا کار تو خونه کمک کنم. امروز که پا شدم، گفتم برای افطار آش بپزم که از دلشون دربیاد. ما معمولا برای افطار هیچی درست نمی‌کنیم. فقط نون پنیر سبزی گردو می‌خوریم. حالا شاید داداشام از غذای دیشب یا سحر یه‌کم گرم کنن بخورن آخر شب. سوپ و آش و شله و اینا نداریم هیچ‌وقت. دیگه بعضی وقتا من بخوام کدبانوبازی دربیارم، کتلتی، آشی چیزی درست می‌کنم که سال‌هاست بیشتر افطارها خونه نیستم.

امروز از صبح می‌خواستم برم حرم، نشد. خواهرم اینا اومدن. جملاتی که بعد از این می‌نویسم تو حالت عصبیه و قطعا حس همیشگیم نیست. نمی‌دونم خواهرم چطور کل هفته رو کار می‌کنه، دائم بیرونه، همه‌ش با بچه‌ها سروکله می‌زنه، کار خونه هم که همیشه هست و عجیبه که خونه‌شم همیشه منظم و رواله، ولی خب آخر هفته واقعا هیچ کار دیگه‌ای نداره؟ درسته امیرعلی و فاطمه سادات بچه‌های منظم و خوبی‌ان و حتی تا یه حدودی کمک‌حال هم هستن، ولی خب آخر هفته کار هم نه، حتی نمی‌خواد دو دقیقه بمونه خونه‌ش و پاهاشو دراز کنه؟ هر هفته پنج‌شنبه جمعه اینجان. از اول ازدواجش همینه. اون سال‌هایی که زایمان داشت و مدرسه نمی‌رفت که خیلی بیشتر هم اینجا بود. کاش مثلا میومد اینجا استراحت محسوب می‌شد براش، ولی بنده خدا بیشتر از خونه‌ی خودش اینجا کار می‌کنه. من چون شوهرش هم همیشه باهاشه، خیلی راحت نیستم وقتی میان. واسه همین خودش واسه خودشون چای می‌بره و حتی واسه منم تو اتاق میاره. غذا واسه‌مون درست می‌کنه. خونه جمع می‌کنه. ظرف می‌شوره و... من که نمی‌تونم واقعا و حتی نمی‌فهممش هم واقعا. به‌هرحال امروز هم اومده‌ن. دیروز هم که نیومده چون بچه‌های مدرسه‌شون رو برده بوده‌ن باغ گیاه‌شناسی افطاری. وقتی میان با وجود همه‌ی کمک‌هاش ولی به شدت احساس آشفتگی تو خونه می‌کنم. لباسا و کیفا و دفتردستک بچه‌ها که جای مشخصی تو خونه‌ی ما نداره (چون اساسا کمد اضافی نداریم واسه وسایل مهمون) تو اتاق و هال رو اعصابمه. راه رفتن و حرف زدن بچه‌ها رو اعصابمه. سوال‌ها و داستانچه‌های مکررررررشون که خاله اینطوری، خاله اونطوری، خاله شعرمو گوش کن، خاله مدرسه‌مون اینطوری شد، خاله اردومون اونطوری شد، دوستم فلان کرد، معلمم بهمان گفت، ماهی‌مون مرد، درختمون شکوفه زد، المون، بل شد، کوفتمون زهرمار شد... دیوانه‌م می‌کنه. ظهر مامان گفتن چطوره افطار بریم بیرون؟ اول گفتم خوبه. بعد دیدم واقعا دوست دارم خودم برم بیرون، گفتم ولی خیلی دنگ‌وفنگ داره ها. گفتن آره. بعد گفتن پس الان بریم تا افطار برگردیم که گفتم خوبه، منم می‌مونم غذا درست می‌کنم. حالا همه‌شون رفته‌ن بیرون، نمی‌دونم میامی یا هفت‌حوض. مثل برج زهرمار شده بودم یک ساعت آخر و مامانم و خواهرم خیلی نزدیکم نمی‌شدن. انقدرررر هم که رفتنشون طول می‌کشه که هوا کردن آپولو انقدر طول نمی‌کشه. تازه دارم یه نفس راحت می‌کشم. ظرفا رو بشورم، نماز بخونم، آش رو بپزم، سحری رو بپزم، اگه عمری باقی بود ایشالا میرم بیرون.

 

  • نظرات [ ۵ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan