مونولوگ

‌‌

روزمره + دانشگاه

 

امروز که از بیمارستان اومدم، از هفت‌ونیم تا دوازده خوابیدم!! دیگه واقعا خستگی دیروز دررفت :)) شب هم کلینیک بودم. ولی خب تو کلینیک خیلی خوب پیش نرفت. به عبارتی خوب کار نکردم. برای افطار مثل پارسال اومدن صدا زدن که بیاین اتاق کنفرانس. میز چیده بودن. خیلی دلم می‌خواست نرم و افطاری که خودم آورده بودم رو تو اتاق بخورم. ولی به عنوان اولین روز کاری گفتم بی‌ادبی تلقی نشه. مخصوصا که برای سلام به رئیس کلینیک سلام هم نرفته بودم بعد از تعطیلات. اونجا که رفتم صحبت کشید به اینکه چند شب باقی‌مونده‌ی ماه رمضون کیا افطاری میدن. هر کی گفت من فلان تعداد شب میدم و آخر یه شب باقی موند. من چون مخالف اصل قضیه‌ی افطاری گرفتن تو کلینیک بودم هیچی نمی‌گفتم و ساکت بودم. ولی آخرش دیدم میگن یه شب مونده و اون یه شب هم نون پنیر ساده می‌خوریم و فلان و بهمان، گفتم منم یه شب میدم دیگه. مخالفتمم واسه اینه که خب تعداد کمی روزه می‌گیریم و افطاری تو جمعی که اغلب بی‌روزه‌ان، خنده‌داره اصلا. بعد هم یه زحمت اضافی برای نیروهای خدماتیه دیگه، اونم تو ماه رمضون. چرا باید واسه کاری به این شکل بی‌معنی یه زحمتم به اونا بدیم؟ مخصوصا که یکیشون روزه هم می‌گیره، با دهن روزه کلی آماده کنه و بعدش کلی جمع کنه و بشوره. اونم وقتی تو طول روز همچنان چای دادن و نهار دادن برقراره و کار روزشم سبک نمیشه. اما خب تو معذوریت قرار گرفتم متاسفانه.

سه تا همکار جدید قراره به کلینیک اضافه بشه. یک آقا و دو تا خانم. یکی از خانم‌ها قدیمیه و قبلا از نیروهای بیمارستان هم بوده. نمی‌دونم این موضوع بعدا به دردمون خواهد خورد یا نه.

چند وقتی هست درد معده اذیتم می‌کنه. جیم‌جیم برای چهارشنبه برام نوبت پزشک گوارش گرفته. امیدوارم نگه آندوسکوپی کن، چون مجبور میشم روی دکترو زمین بندازم 😁

 


 

قرار بود راجع به یه سری کلمه هم بنویسم. کلمه‌ی امشب: دانشگاه

دلم برای دانشگاه تنگ نشده. برای دانشجو بودن هم. دانشگاه خوبی درس خونده‌م. اساتید نسبتا خوبی داشتم. رشته‌مم دوست داشتم و دارم. ولی اینجوری نیستم که بگم کاش برگردم به اون زمان. هیچ کار خاصی تو دانشگاه نکردم. فقط درس بود و بیمارستان. قبلا هم گفته‌م، یه اکیپ شش نفره داشتیم اون زمان. ولی با هم هیچ‌جا نرفتیم. حتی یه بار کافه یا یه بار سینما. در‌حالی‌که سه تا سینما دور دانشکده‌مون بود و تعداد خوبی کافه. من که از خونه مستقیم می‌رفتم دانشگاه یا بیمارستان و از دانشگاه یا بیمارستان مستقیم خونه. آخر تخلف از روتینم این بود که پیشنهاد بچه‌ها مبنی بر پیاده رفتن تا دو ایستگاه اونورتر رو می‌پذیرفتم. تریای خود دانشکده، ترمای آخر، گاهی می‌رفتیم. استخر دانشکده هم که کنار خوابگاه‌ها بود، گاهی می‌رفتیم و البته من بیشتر تنها می‌رفتم. با بقیه‌ی هم‌کلاسی‌ها هم زیاد بر نمی‌خوردم. دوره‌ی خوبی بود. تاثیرات شاید زیادی بر من داشت. پیش‌زمینه‌ی تغییرات زیادی در زندگیم شد. مهم‌ترینش اینکه شاغل شدم که این خودش باعث تغییرات بزرگی تو زندگیم شد. ولی حسم بهش اینطوری نیست که دوره‌ی شاخصی تو زندگیم شده. ازش ممنونم و ازش گذر کردم :)

 

  • نظرات [ ۳ ]

امشب

 

اومدیم سیزده‌به‌در 😃 خونه‌ی خواهرم، چون حیاط داره :) اول که شروع کردن به والیبال بازی کردن. با اینکه خیلی دوست دارم نرفتم. بعد که دو بار توپ رو شوت کردن خونه‌ی همسایه زدن تو کار وسطنا =) که منم رفتم. بعد که از وسطنا خسته شدیم، گفتم شوت‌شوتی! بازی کنیم. شوت‌شوتی همون که دو نفر تو دو تا دروازه می‌ایستن و سعی می‌کنن به هم گل بزنن. خب مشخصه منی که تو عمرم فوتبال بازی نکرده‌م، در مقابل مهندس و ته‌تغاری که هر هفته میرن فوتبال، حرفی برای گفتن ندارم. ولی با‌این‌حال یه گل خیییلی قشنگ و مشتی زدم به ته‌تغاری 😃 و پنج شیش تا 🤭 شوتشم مهار کردم 😌 دیگه من استعدادی بوده‌ام که سوخته‌ام!

حانیه سادات بسیار بلا شده است! امشب اینجا داره به شدت آتیش می‌سوزونه. نه ماه و چند روزش بود که راه افتاد. الان ده ماه و نیمه است. یک پله رو میره :) خودش میره تو روروکش و میاد بیرون :)) نمی‌دونم بقیه‌ی بچه‌ها اینطوری هستن یا نه ولی من ندیدم تا حالا بچه‌ی انقدی بره تو و بیاد بیرون. امشب خواهرم می‌گفت تازه روی روروکش می‌ایسته، روی اون قسمتی که کلید داره و آهنگ می‌زنه؟ اونجا. مامانش میگه بار اول که دیدم رفته اونجا وایستاده، گفتم آففففرین، این همون دختریه که من می‌خواستم 😃 خود مامانش یک چیز پر شر و شور و جسوری بود که نگو. آقای از بچگی بهش می‌گفتن پلنگ بابا :)) دیگه بعد از ازدواجش تو خیلی از جنبه‌ها آروم شد، ولی خب همچنان خیلی پرکاره و سر خودشو با هزار تا چیز شلوغ می‌کنه که من نمی‌دونم چطوری می‌رسه به این همه کار. پسرش، محمدحسین، بچه‌ی آرومیه. ولی حانیه سادات از اول اول خیلی خیلی پرسروصدا و شلوغ بود. امشب می‌گفتن این بچه یک ثانیه هم آروم نیست، یک ثانیه هم نمی‌شینه و خیلی هم فضوله. یاد توصیف جیم‌جیم از خودم افتادم که میگه تو بیش‌فعال خالصی و میگه فضولی -_- آینده‌ی این بچه شبیه من نشه صلوات!

 

 

  • نظرات [ ۶ ]

آنتراکت

 

خیلی پست‌ها فرمایشی شد =)) احتیاج به تنفس دارم! باز برمی‌گردم به کلمه‌بازی ^_^

 

اول اینکه دیشب اومدم وبلاگ، منتظر که نوشتنم بیاد؛ یهو صدای دادوفریاد از تو کوچه بلند شد و رشته از دست رفت و پست به سرانجام نرسید. دادوفریاد مال دعوا بین دو تا همسایه بود. ما خونه‌مون فاصله داشت و از دم در خونه یک دقیقه‌ای نگاه کردیم که چیزی دستگیرمون نشد و فکر کردیم یه بحث معمولیه. بعد صدای آژیر پلیس اومد و گفتیم خب خداروشکر تموم شد. اما در عین تعجب دیدیم صداها بالاتر رفت و درگیری ادامه پیدا کرد. من کنار پنجره نشسته بودم که یه‌کم هوا بخورم. یهو دو تا صدای تق تق شنیدیم. من خونه بودم و آقای. آقای گفتن تیراندازیه. من شک داشتم، چرا تیراندازی؟ دوباره رفتیم دم در، دیگه این بار با چشم خودم دیدم، پلیسه از ته حلق فریاد می‌زد برییییین، بریییین، و بعد دو تا تیر هوایی دیگه شلیک کرد. با چهار تا تیر هوایی هنوز کلی جمعیت اونجا ایستاده بود :| دیگه این بار یک دقیقه هم نایستادیم و سریع برگشتیم داخل، ولی فهمیدیم ظاهرا خیلی جدیه. همسایه‌ی طبقه بالایی هم از سر کار اومد و گفت منو از سر کوچه راه ندادن، از کوچه‌ی کناری اومدم. بهش گفته بودن احتمالا کسی کشته شده. بعد صدای دیرهنگام آمبولانس هم اومد. واقعا خیلی دیر بود به نظرم، چرا این همه دیر؟ یعنی دیر زنگ زده بودن یا دیر اومده بوده؟ بعدا در تحقیقات میدانی از همسایه‌ها متوجه شدیم که بنده خدای مضروب زنده است، ولی زخم خیلی بزرگی داشته و کسی هم اظهارنظر کرد که وقتی از کجا تا کجاش جر خورده لابد با شمشیر زده دیگه! یادتون هست پارسال یه پست نوشته بودم که همکارم می‌ترسه بیاد این سمت شهر؟ حالا میگم شایدم حق داره خب :))) شوخی می‌کنم، به قول جیم‌جیم این چیزا هرجایی ممکنه اتفاق بیفته و منم بعد از بیش از بیست سال زندگی تو این خونه، بار اولمه از این چیزا می‌بینم. امروز صبح که از بیمارستان برگشتم، یه آقای میانسالی جلوی اون دو تا خونه رو سکو نشسته و سرشو به دستش تکیه داده بود. مامان گفتن یه‌کم بعد باز آمبولانس اومده دم در همون خونه. متاسفانه یه خشم ناگهانی یه دفعه چند تا زندگی رو منفجر می‌کنه.

دیروز با جیم‌جیم رفته بودیم پارک بانوان نزدیک خونه‌ی ما. گوجه‌ای بستن مو رو بهم یاد داد و بعدم موهامو بافت. حالا امروز دور گردنم حتی تحمل یقه‌ی لباس و زنجیر پلاکمم نداره. فک کنم آفتاب‌سوخته شدم، خیلی هم درد می‌کنه. جنبه‌ی بی‌حجابی هم ندارم :)) ولی به نظرم ظلمه که حتی یه حیاط یا محیط اختصاصی هم نداشته باشیم که بتونیم از نسیم و آفتاب و راحتی استفاده کنیم. اون جمله‌ای که سال‌ها پیش می‌گفتن "حجاب محدودیت نیست" به نظرم اشتباهه و خیلی هم محدودیت "است". منتها یکی مثل من خودش این محدودیت رو انتخاب می‌کنه.

از دیروز یه عکس با جیم‌جیم دارم و نمی‌دونم چرا اینقدر دوسش دارم. خودمو تو عکس نه ها، جیم‌جیمو تو عکس. دوست داشتم بذارم اینجا بپرسم به نظر شما هم همین‌قدر جیگره یا فقط من اینقدر دوسش دارم؟ :) ولی متاسفانه امکانش نیست :)

خواهرم اینا اومده‌ن اینجا. شب مامان و آقای و خواهرم و شوهرش میرن چهلم یه بنده خدایی. مهندس هم تازه رفته بیرون شهر با دوستاش و افطار نمیاد. من می‌مونم و ته‌تغاری و بابو و امیرعلی و فاطمه سادات. اگه بتونم ته‌تغاری رو راضی کنم که با بابو برن خونه‌ی خواهر دیگه‌م، شاید افطار من با بچه‌ها برم جشنواره‌ی غذاهای ملل :) گرچه به احتمال زیاد غذاهای اونجا خیلی باب طبعم نباشه، اما خب حال‌وهوای جشنواره‌ی غذا رو دوست دارم :)))

 

  • نظرات [ ۲ ]

عادت می‌کنیم

 

صبح تو راه رفت و برگشت بیمارستان سعی کردم برعکس همیشه که فقط با دست راست فرمون رو می‌گیرم، فقط با دست چپ بگیرم که جالب و خوب بود. اگه عادت کنم خیلی راحت‌تر میشه رانندگی. تو مسیر برگشت یک دستم رو فرمون بود و دست دیگه‌م رو دنده و حس خوبی بود. بیشتر از همیشه دنده عوض کردم و بیشتر کیف داد و تسلطم بیشتر بود. البته صبح زود شش فروردین بدون دست رانندگی کردن هم نباید سخت باشه قاعدتا، ولی برای شروع بد هم نبود. در اصل تقصیر مربی رانندگیمه که اون اول اول بهم گفت سعی کن یک دسته رانندگی کنی و منم بی‌خبر از قواعد رانندگی حرفه‌ای، دست راستم رو انتخاب کردم و اونم نگفت چپ رو بذار رو فرمون. یه‌کم که گذشت فهمیدم ای دل غافل، کی با راست رانندگی می‌کنه آخه؟ ولی چون اولاش بود تصمیم گرفتم فعلا تمرکزم رو بذارم رو تصادف نکردن و ایمنی و بعد دیگه کم‌کم عادت کردم و سخت شد ماجرا. چند روز پیش که ته‌تغاری کنارم نشسته بود گفت راننده که نباید براش چپ و راست فرقی داشته باشه، باید با هر دو دست مسلط باشه. این یه‌کم منو سر غیرت آورد و از امروز دیگه شروع کردم تمرین تسلط به هر دو دست رو.

 

با اینکه هنوز تقریبا تو تعطیلاتم و به اندازه‌ی کافی در طول شبانه‌روز می‌خوابم، اما کماکان سحر خیلی خواب‌آلود پا میشم و دلم می‌خواد هر کی اومد جلو دستم، یه فصل کتکش بزنم :| دیشب به شکل وحشتناکی سحر خوابم میومد. آماده بودم یکی یه چی بگه دعوا راه بندازم. ولی خب مهندس و ته‌تغاری که نیستن، با کی دعوا کنم؟ :)) یادش بخیر قبلاها سحر انقدر فرش بودم و ورورورورور حرف می‌زدم که همه عاصی می‌شدن از دستم. می‌گفتن سحر که هیشکی حال خوردن هم نداره، تو چطوری انقدر حرف می‌زنی؟ چِشَم زدن دیگه. حالا به آرزوشون رسیده‌ن که منم شده‌م برج زهرمار :)) حالا ایشالا یه چند روز بگذره و عادت کنم، باز به روزای اوجم برمی‌گردم 😁

 

این دو پست اخیر رو با لپ‌تاپ نوشتم. عادت ندارم، کلی طول کشید.

 

میگم من برای نوشتن شب رو ترجیح میدم. فلذا اگه کلمه‌مو از روز قبل داشته باشم خیلی بهتره. به عبارت دیگه پیشنهاد دادن انقد سخته خدایی؟ واسه پست قبل دیگه داشتم ناامید می‌شدم و می‌خواستم دیگه برم سراغ تپسی که باز خدا خیر دردانه رو بده. والا موقعیت جالبی هم به نظر میاد که هر کلمه‌ای رو بتونی پیشنهاد بدی، نمی‌دونم چرا استفاده نمی‌کنین :)

 

  • نظرات [ ۳ ]

ایطوری

 

دردانه تصمیم گرفته ماه رمضون هر روز بنویسه. خب برای مثل منی این خیلی خوشاینده و مثلا می‌دونم امروز که به وبش سر بزنم حتما یه پست جدید داره. مثل اون همه وبلاگی نیست که هر روز چک می‌کنم و آخرین پستشون مال ماه‌ها پیشه! (بعله، من از اونام که با سیستم بیان کسیو دنبال نمی‌کنم و با تایپ آدرس تو مرورگر بهتون سر می‌زنم. ریسک فراموش کردن آدرس هست، ولی خب وقتی دستی چکتون می‌کنم یعنی قطعا برای خاموش کردن ستاره‌ی وبلاگتون نیست.) حالا دردانه تو دومین روز، با اینکه کلی هم حرف زده :)) ولی آخرش گفته این چه قراری بود گذاشتم و من این همه حرف هر روزه ندارم. با شناختی که ازش دارم فکر نکنم زیر قرارش بزنه، شده بیاد پست آموزش آشپزی بذاره، پست هر روزه‌شو می‌ذاره. ولی خب باعث شد منم تصمیم بگیرم بهش بپیوندم. دیروز که سه تا! پست گذاشتم می‌خواستم بگم قدر این تعطیلات و این وفور نعمت رو بدونین، چون این هفت سال بارانی تموم بشه، بعدش هفت سال خشکسالی خواهد رسید 😁 ولی حالا دیگه تلاشمو می‌کنم روزی یک پست رو بذارم. هنوز تصمیم نگرفتم محور مشخص و ثابتی داشته باشه این دوره یا هر چه پیش آید خوش آید باشه. یه چیزایی تو ذهنم هست، ببینم چی میشه :)

 

  • نظرات [ ۶ ]

روزمره

 

دیروز نشد بریم جایی. هم بارون میومد، هم تا صبح به این نتیجه رسیدن که هنوز چند جایی مونده که نرفتن و باید برن. حالا من از سیخ تا کبریت، همه چیزو حاضر کرده بودما! دیگه صبح همه رفتن اینور اونور و من موندم خونه. ظهر خواهرام اومدن و نهار درست کردم و عصر رفتن. بعد شبم داداشم و عمه‌م اومدن که دونفری با مامان آشپزی کردیم. دیشب ریحانه، دختر داداشم انقدرررر محکم بغلم کرد و ولم نمی‌کرد که کیف کردم :) ما خیلی "رفت" نداریم به خونه‌ی خواهربرادرام، چون مامان آقای همچین محکم به خونه‌شون چسبیده‌ن که اصلا دوست ندارن برن جایی، مگر مجبور باشن. شاید سالی چهار پنج بار هم نریم حتی خونه‌ی خواهربرادرام! از اون طرف خواهرام خیلی "آمد" دارن به خونه‌ی ما، شاید هفته‌ای یک بار یا بیشتر حتی گاهی. ولی داداشم نه، اونم مثل ما خیلی کم میاد. اینه که ما خیلی شاهد بزرگ شدن ریحانه نبودیم و اونم خیلی با ما انس نداره. اما می‌بینم منو دوست داره :) من حالا خیلی هم به بچه‌ها محل نمیدم، اما خب واقعیت، یه سری چیزا دارم که بچه‌ها دوست دارن :)) مثلا معمولا وسایل نقاشی و کاردستی دارم براشون. کتاب کودک دارم تو خونه. گاهی بی‌دلیل واسه‌شون هدیه می‌گیرم. این جمعه هم که تولدش بود، من شنبه‌ش بردمش بیرون به انتخاب خودش کادوشو خرید. اون روز هم هی چند بار برگشت با مکث نگاهم کرد گفت عمه خیلی ممنون :) یا عمه خیلی خوشحالم. با اینکه تولدش رو تو سمت خانواده‌ی مادرش گرفته بودن و ما هم نبودیم و وقتی از ریحانه شنیدم دلم شکست، اما اینکه برادرزاده‌م باهام خوب بود خوشحال شدم واقعا. شیش سالش شد دیگه. حالا شاید کم‌کم داره می‌فهمه مثلا عمه هم داره و دنیا تو خاله خلاصه نمیشه :))

بعد دیگه اینکه دیشب مهندس و ته‌تغاری هم یهو راهی شمال شدن، با دوستاشون و با ماشین ته‌تغاری. از صبح با هم رفته بودن عیددیدنی خونه‌ی دوستاشون. همین‌طور خونه به خونه رفتن، ظهر هم رسیدن خونه‌ی ما و باز ادامه دادن و نهایتا شب برگشتن و یهو گفتن ما داریم میریم! اینا نه تنها هیچ‌وقت سفر یهویی و تنهایی نمی‌رفتن، بلکه کلا هیچ‌وقت سفر هم نمی‌رفتن و این خیلی تازه است دیگه. من می‌دونستم گرفتن گواهینامه رو حتی سبک زندگی ما هم تاثیر خواهد گذاشت. اینطوری که خانواده‌ی چسبان ما، کم‌کم داره به تحرک میاد و چیزای جدید رو هم امتحان می‌کنه. یه‌کم البته من و مامان نگرانیم، هم بابت رانندگی تو جاده‌های نوروز، هم بابت دریا و شنا و کله‌ی خراب ته‌تغاری. ایشالا که به سلامت برن و برگردن.

انقدر تو این روزا غذا درست کردم و درست کردم که تا چند روز واقعا غذای جدیدی لازم نیست درست کنم. مخصوصا حالا که تعدادمونم کم شده و ماه رمضون هم هست و وعده‌های غذایی هم کم شده. فک کنم اون روزای خالی که می‌گفتم رسیده‌ن، ولی حالا من حوصله‌م سر میره :))) از یه طرف دوست دارم دراز بکشم و استراحت کنم، از یه طرف اصلا طاقتشو ندارم. گیری کردیم خلاصه.

 

  • نظرات [ ۰ ]

خستگی و رضایت

 

انقدر خسته و کوفته‌ام که گویی کوه کنده‌ام :)) صبح با مامان و آقای رفته بودیم اون خونه‌ای که چند سال پیش گفتم آقای داره تو یکی از روستاهای اطراف می‌سازه و ایشالا تا سال بعدش آماده است و سال بعدش مهندس داماد شد و کلی پول اونور دود شد و رفت هوا و بعدشم که جدا شد واسه دلگرمی مهندس و دراومدنش از افسردگی و سوق دادنش به سمت آینده! واسه‌ی اون شروع کردن خونه ساختن تو همون روستا و اونم آماده شد، ولی خونه‌ی خودمون همچنان به شکل یک چاردیواری مونده که مونده! چقد همه‌مون دوست داشتیم زودتر آماده شه. چقد هر سال توش نهال کاشتیم :) جوری که اگه نهال‌های امسال همه بگیرن، احتمالا چند سال بعد به عنوان جنگل آمازون خاورمیانه خونه‌مونو تو اخبار ببینین :))) دو تا گردو، دو تا انجیر، دو تا گیلاس، دو تا انگور، دو تا زردآلو، دو تا شلیل و دیگه یاس و تاج‌خروس و آفتابگردون و ذرت و اینا. لیکن اینا نصفشون مال پارساله که هشتاد درصد پارسالیا نگرفت، ولی مامان آقای نمی‌کننشون و همچنان امیدوارن؛ نصفی هم که مال امساله، احتمالا هشتاد درصدش نگیره باز. و مثلا اگررر بگیره، طفلیا جای تنفس ندارن دیگه، خودمونم احتمالا لابلای شاخ‌وبرگشون خفه میشیم. حالا خلاصه این که حالاحالاها ساخته نمیشه، ولی یه دلگرمی مخصوصا واسه مامانمه که هرازگاهی برن به درختاشون سر بزنن. امروز صبح درحالی‌که تازه از بیمارستان اومده بودم و اعصابم از دنیا باز خرد بود، آقای گفتن داریم میریم اونجا، تو نمیای؟ و من که داشتم از خواب می‌مردم با خوشحالی قبول کردم نمی‌دونم چرا :) گفتم همونجا می‌خوابم، لای خاک‌وخلا. ولی بجاش کلی بیل زدم و کلی شن و خاک جابجا کردم و کلی هی رفتم پشت بوم و برگشتم پایین، اونم از پله‌هایی که دیدین تو ساخت‌وساز می‌سازن؟ هر یک متر یه دونه آجر میذارن مثلا پله است اینا دیگه :)) الان دارم میرم کلینیک و کوفته و خسته‌م و بدن‌درد دارم و از صبح هی دارم میگم یعنی آقای و بچه‌ها هر روز چند برابر این کار می‌کنن و خسته میشن؟ کارشون بنایی و ساختمونی نیست، ولی یدیه و خیلی تازه از بنایی سنگین‌تر. واقعا خداقوت بهشون، باید بیشتر درکشون کنم زین پس :) یه‌کم احساس مفید بودن بهم دست داد که کمکشون کردم. گاهی اوقات مثل امروز، فکر می‌کنم منم گاهی مایه‌ی دلخوشی بابام میشم و بعد خودمم به خودم دلخوش میشم 🤣

 

امروز یه چند دقیقه‌ای لبه‌ی بوم نشسته بودم و پاهامو آویزون کرده بودم و به جلو هم خم شده بودم داشتم نگاه می‌کردم. خیلی خلوته اونجا و تقریبا هیچ‌کس از اونجا رد نمیشه. اما یه بار از کوچه‌ی کناری یه ماشین رد شد که چشم راننده‌ش که پیرمردی بود افتاد بهم. رفت و چند ثانیه بعد دنده عقب برگشت. یه‌کم نگاه کرد و باز رفت. فک کنم اومد مطمئن شد نمی‌خوام خودمو پرت کنم پایین بعد رفت =)))

 

اون چیزی هم که اعصابمو خرد کرده، شاید تو پست دیگه‌ای بگم.

 

  • نظرات [ ۲ ]

محمدحسین

 

من واسه ایشون بیشتر از همه‌ی اونای دیگه مایه گذاشته‌م. تمام دوران قبل تولدش من با مامانش بودم، موقع تولدش من با مامانش بودم، شبای اول تولدش من پیش اون و مامانش بودم. هیچ کدوم از خواهر/برادرزاده‌هامو من نمی‌خوابوندم، لالایی نمی‌خوندم، ایشونو زیاد خوابوندم، با لالایی‌هام. علاقه‌ی خاصی بهش دارم :)

 

 

 

 

البته این که میگم بیشتر بودم، به نسبت اون چهار تای دیگه است. وگرنه در کل کسی از بیرون گود نگاه کنه من حتی واسه محمدحسین هم خاله‌گی! نکرده‌م :))) بگو حتی یک بار تعویض پوشک! ولی خب برای منِ بچه‌ندوست همین‌قدر هم که بوده‌م یعنی خیییلی بوده‌م :))

 

  • نظرات [ ۲ ]

تاس

 

ایمو یه آپشن جالبی داره به اسم تاس! (چون شما نمی‌دونین تاس چیه گفتم اینجوری معرفیش کنم 😁) یه‌جور استیکره ولی دقیقا مثل تاس معلوم نیست چند میفته. می‌چرخه، می‌چرخه، می‌چرخه و یه عدد تصادفی میاد. بار اولی که من و جیم‌جیم انداختیم، من گفتم هر کی شیش آورد می‌تونه یه چیزی از اون یکی بخواد. گفت هرچی؟ گفتم منصفانه باشه دیگه. زد و خییییلی زود جیم‌جیم شیش آورد 🥴 حالا منو میگی؟ مث ... تو گل گیر کردم. اونم هی استیکر خنده می‌فرستاد و اینا. اصلا نمی‌دونم چرا فکر نکرده بودم اگه اون شیش بیاره چیکار کنم؟ بهش گفتم غلط کردم :)) گفت منم تعجب کردم چطور همچین پیشنهادی دادی! حالا تا فردا فکر می‌کنم بهت میگم. از من اصرار که الان بگو، از اون انکار که نه دیگه همچین موقعیتی رو الکی نباید از دست داد، بذار فکر کنم. بعد من به اسم کوچیک صداش کردم و باز اصرار که الان بگو. که باز جمله‌ی معروفشو که میگه تو خیییلی بلایی و خوب می‌دونی کی چی بگی و چجوری بگی رو گفت و دیدم انگار دلش داره نرم میشه 😆 آخه همیشه به فامیل صداش می‌زدم. یهو که مثلا اسمشو می‌گفتم کلا عوض می‌شد. منم فرصت را غنیمت شمرده و گفتم چطوره که همیشه فقط اسمتو صدا بزنم ها؟ اونم این شکلی 😃😃 شد و پذیرفت و اینطوری خطر از بیخ گوشم گذشت :))

پنج‌شنبه بعد از کار همین‌جور رفتیم تا کوهسنگی و یه جایی نشستیم و کلی کتاب خوند برام و هوا هم خیلی خوب بود و بعدم ساندویچ خوردیم و نهایتا برگشتیم منازلمون. (البته من قبل از برگشت رفتم غرفه‌ی کمپین #خجالت_نداره و فرم سنجش سلامت روانشو پر کردم. فرما رو تحلیل می‌کردن و اگه کسی بر اساس تست نیاز به مشاوره داشت، ارجاعش می‌دادن به غرفه‌ی مشاوره‌ی رایگانشون. به منم گفت شما تمایل دارین با روانشناسمون صحبت کنین؟ گفتم عجله دارم و باید برم. گفت فردا هم هستیم، می‌تونیم فرمتونو برای فردا نگه داریم. گفتم اوکی. ولی فرداشم نرفتم. خلاصه که ظاهرا نیاز دارم، ولی واقعا همت ادامه دادن مشاوره رو ندارم، فلذا بهتره شروعشم نکنم اصلا.) بعد شبش که باز با جیم‌جیم چت می‌کردیم بعد از مدت‌ها تاس انداختیم و این بار من شیش آوردم :)) من خیلی فکر نکردم البته و اونم خیلی اولش آروم منتظر خواسته‌م بود. بعد که گفتم یک هفته قهوه نخوره، کلی نه و نو و آقا و نمیشه و فلان و بهمان کرد :)) اون اسپرسو می‌خوره و اگر نخوره هم سردرد میشه. ولی چون بدخواب هم هست، حدس می‌زنم یه ربط هرچند ضعیفی به قهوه داشته باشه. من خودم چند روزی هست که همون ترک رو هم نمی‌خورم، چون اخیرا نیمه‌های شب بیدار میشم و کیفیت خوابمم اومده پایین. چون دیدم تو همون چند روز خوابم یه پلقی بهتر شده فعلا قهوه رو قطع کرده‌م ببینم چی میشه. برای جیم‌جیم هم به خاطر همین گفتم امتحان کنیم ببینیم چی میشه. ولی اون که به این سادگیا زیر بار قطع قهوه نمی‌رفت. الان هم دیگه خیلی گفت نه و نمیشه، آخرش گفتم پس اسپرسو نمی‌خوری، فقط ترک. اینو قبول کرد دیگه. حالا ایشالا که یه ارتباط معنی‌داری پیدا کنیم و بعد بتونم راضیش کنم اسپرسو رو حداقل یه کاریش بکنه. به خاطر خوابش نگرانم یه‌کم.

 

  • نظرات [ ۵ ]

درهم

 

چند روزه مشغله‌م زیاد شده باز. کارهای مختلف زیادی دارم که هی سعی می‌کنم برنامه بریزم و به همه‌شون برسم. البته برنامه ریختن من رو کاغذ نیست، اون خودش خیلی زمان‌گیره اتفاقا. فقط هی توالی کارها رو تو ذهنم تکرار می‌کنم. این یه بدی‌ای که داره اینه که بار ذهنی آدم زیاد میشه. در لحظه فکرت هزار جا هست. چند روزه بین کارهام یهو به خودم میام می‌بینم دارم محکم دندونامو رو هم فشار میدم. احساس خستگی و آزردگی تو فکم می‌کنم. بعد می‌فهمم که احتمالا ساعت‌هاست که دارم فشارشون میدم. و باز مشغول کار میشم و چند ساعت بعد دوباره همین مسئله تکرار میشه.

ساعت ده قرار بود با خواهرم برم که رانندگی تمرین کنه. نه‌ونیم تصمیم گرفتم یه‌کم از کارام کم کنم. بهش زنگ زدم و گفتم بمونه برای فردا. امروز رو هم بعد از حدود سه هفته که ازم خواسته بود، قرار گذاشته بودم. ولی خب بشه فردا که اشکال نداره، داره؟ :)

شاید هفته‌ی بعد برم چابهار با یه تور. تاریخش دقیقا تاریخیه که من بیمارستان ندارم. می‌خواستم مامان رو هم ثبت‌نام کنم که گفت با مدرک شناسایی ایشون نمیشه. بعد قرار شد تنها برم. بعد مهندس هم یهو گفت میاد. بعد خانمه گفت پیگیر کار مامانت هم هستم، اگه شد بهت خبر میدم. حالا تا موقع رفتن هزار بار اعضا کم و زیاد میشن. یه وقت دیدین اومدم گفتم مامان و مهندس رفتن، من موندم :))

میگم اینکه حقوق رو نیمه‌ی دوم ماه می‌ریزن خیلی بی‌انصافیه، ولی اینکه حتی اسفند هم همین‌طوری باشه خیلی بیشتر بی‌انصافیه. گفتم اگه احیانا کارفرمایی چیزی از اینجاها رد شد بدونه کارمنداش اول ماه حقوقشونو می‌خوان، مخصوصا حقوق بهمنشونو :/ :))

 

  • نظرات [ ۶ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan