مونولوگ

‌‌

 

بیا شروع کنیم تلاش کنیم دوباره بنویسیم ها؟

مدت زیادیه که مریضم. نمیشه گفت افتاده‌م، چون یه سری کارهایی پیش میاد که باید انجام بدی. ولی یه روزهایی بود که نمی‌تونستم واقعا پاشم و نشدم. بیماری، ضعف، ناتوانی، اتفاقات بدی هستن. جنبه‌های خوب تادیب‌کننده‌شو کار ندارم، ولی خودشون بدن.

فیزیوتراپی زانوی مامان متوقف شده فعلا، طبق گزارش مامان که روندش بهبودی نبوده. گفت یه درمان خاصی رو انجام بدین و برگردین. تو این مدت، این سومین فوق زانوئه که میریم پیشش. حالا تو نوبت MRI هستیم فعلا. از جمله کارهایی که گفتم هر طوری هم باشی باید انجام بدی، همین‌هاست. فیزیوتراپی رفتن، دکتر رفتن، نوبت دکتر و MRI گرفتن.

در راستای همین درد زانو، قراره آب‌درمانی هم شروع کنه مامان. فیزیوتراپیستش گفت خودم میگم زمان شروعش کیه. ولی دکتر گفت استخر معمولی و راه رفتن رو از همین حالا شروع کنه. امروز شاید بگردم یه استخر نزدیک پیدا کنم.

دیروز رفته بودم نوبت MRI بگیرم، جیم‌جیم هم باهام اومد. برگشتنی ضعف کرده بودم و به خاطر تهوعی که دارم، چیزی هم نمی‌تونم بخورم. گفتم نون خالی. رفت از نونوایی برام نون گرفت، از کافه، چای گرفت تو ماگ خودم. برای خودش هم لاته. نشستیم تو ماشین داشتیم نون+چای و نون+لاته می‌خوردیم که دیدم یه عنکبوت سفید داره رو شیشه‌ی جلو راه میره. از سمت جیم‌جیم اومد و اومد و اومد تا رسید جای من. ما هم همینجور نگاهش می‌کردیم و من البته با ترس دنبالش می‌کردم. بعد یهو با تارش آویزون شد اومد پایین. یه جیغی کشیدم و دستم لرزید و چای ریخت بیرون. عنکبوته رفت بالا، باز با تار بلندتری آویزون شد اومد پایین سمت من و من جیغ بلندتری کشیدم و مقدار خیلی بیشتری چای ریختم رو در و دیوار! جیم‌جیم سریع با یه دستمال عنکبوته رو گرفت برد بیرون تو سطل انداخت. ولی عصبانی شده بودااا :))) فقط خودشو کنترل می‌کرد. اونم با چای سوخته بود و خودمم بیشتر. فک کنم می‌خواست بگه این بچه‌بازیا چیه درمیاری، به خاطر یه عنکبوت چند میلی‌گرمی سوزوندیمون. ولی یه خنده‌ی عصبی کرد فقط و گفت اون یک هزارم تو هم نیست، از چیش می‌ترسی؟ آقا من ‌حق ندارم اینجور وقتا بپرم بغل اولین کسی که دم دستم باشه و جیغ ممتد بکشم؟ 😁

 

و چیزهای دیگه‌ای که دوست دارم بتونم با کسی در موردشون صحبت کنم...

 

  • نظرات [ ۰ ]

 

مامانم داره برای خواهرم که داره میره سفر، با یه روسری، یه کیف کمری! می‌دوزه که مدارک و پولشو ببنده به کمرش.

داشتم فک می‌کردم اگه یه کیف‌قاپ داشتیم، می‌شد کیفیت کارو تست کنیم.

 

بد؟ خوب؟ معلوم نی :)

 

چی بگم خب. یکشنبه که گفتم حالم فاجعه بود، برای تصادف شنبه‌شبم بود. تصادف بد و خطرناک و سنگینی نبود، ولی تبعاتش برای من خیلی سنگین بود. مقصر تصادف هم من نبودم، یه آقای پنجاه ساله‌ای بود که پایه دو داشت. بیمه هم رفتیم و کاراشم کردیم. ولی من قشنگ تو هاون کوبیده و له شدم. دچار کابوس تو بیداری شده بودم همون شب :) نه به خاطر تصادف، به خاطر یک عالمه غری که شنیدم که شاید ده درصدش در مورد تصادفی که من مقصر نبودم بود و نود درصدش دوختن زمین و زمان به هم و به من بود. فرداش که تعطیل بود و نمی‌شد بیمه بریم و ماشینو برده بودم تعمیرگاه تخمین خسارت کنن، چقدر چشمم ترسیده بود که الان یکی از کنار می‌خوره به ماشین. چقدر بین تعمیرگاه‌ها سردرگم بودم اولش. دوشنبه که رفتم بیمه و آقاهه اومد دید شلوغه و گفت من کار دارم و بذاریم فردا و رفت، نمی‌دونستم برم خونه چی بگم. سه‌شنبه دیگه صبح زودتر رفتیم و تا هشت‌ونیم کارمون تموم شد. به عنوان تنبیه هیچ‌کس هیچ‌جا باهام نیومد. البته خب منطقی نگاه کنیم این تنبیه نیست، هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد. ولی خیلی ازشون بعید بود که تنهام بذارن. حتی در موردش حرف هم نمی‌زنن. هیچ سوالی نمی‌پرسن. دلم می‌خواد ماشینو بدم بهشون بگم دیگه نمی‌شینم اصلا، ولی باهام اینطوری نباشن. آخه من تصادف نکرده‌م که، کسی با من تصادف کرده :'( دوست دارم بدونم تو خونه‌ی اون آقاهه هم همین‌طوری باهاش سنگینن؟

 

 

چند روز پیش از یه کوچه‌ی تنگ رد می‌شدم. یک طرفش کلا ماشین پارک بود و به اندازه‌ی کمی بیشتر از یه ماشین راه بود برای رد شدن. یه دختربچه هم داشت دوچرخه‌سواری می‌کرد. صدای ماشینو که شنید کشید کنار و لب جوب وایستاد. از کنارش که رد شدم گفت لباس فرم تنمه، وگرنه می‌رفتم تو جوب. یه‌کم طول کشید بفهمم چی میگه. بعد که فهمیدم اینطوری شده بودم 😃 یره تو چقد بامعرفتی :))) چقد بامرامی :))) چقد آخه تو خووووبی :))) هم حرمت لباس فرمشو داشت :)) هم اینجوری با لحن بامزه‌ش که محکم و قرص بود دلبری می‌کرد :)) چقدر من لبخند شدم اونجا :)

 

  • نظرات [ ۱ ]

باز آمد بوی ماه مدرسه

 

بیا از این بگذریم که امروز حالت چیزی فراتر از فاجعه بود، خب؟

بیا اینو ببین که امیرعلی کیک تولد ده سالگیشو خودش درست کرده و تزئین کرده :)

 

 

این سهم منه که خیلی بد ازش عکس گرفته‌م :)) سی‌ویکم تولدش بود. به عنوان کادوی تولد بهش گفتم می‌تونی خودت یه کیک درست کنی ^_^ همه‌شو خودش انجام داد، حتی ظرفاشم شست. خیلی هم بابت کادوش ذوق کرد :)

امیرعلی امسال پنجمه، فکر کن! ازش پرسیدم هم‌کلاسیات هر سال همونای پارسالی باشن بهتره یا عوض بشن؟ (چون از کلاس اولشون ثابته و عوض نمیشن) تقریبا مطمئن بودم میگه ثابت باشن، چون ارتباط‌گیریش با غریبه‌ها سخته. اما گفت با کلاسی که ما داریم، عوض بشن بهتره! گفتم چرا؟؟؟ گفت چون ده تا بمب اتم، جلوی یک کلاس مثل کلاس ما، کم میاره؛ و رفت.

 

و اینو ببین که فاطمه سادات کلاس اولی یک سر و گردن از (بعضی از) هم‌کلاسیاش بلندتره :)))

 

 

عکس از ریحانه ندارم، اونم با اختلاف چند سانتی‌متر کمتر، مثل فاطمه ساداته. امروز ازش پرسیدم هم‌کلاسیات قد توئن؟ دستشو گذاشت رو شکمش و گفت نه بعضیاشون قدشون کوتاهه! چرا کلاس اولیای ما اصن گوگولی و کوچولو نیستن؟ -_-

 

  • نظرات [ ۲ ]

 

امروز خواهرم برای مامانم تعریف می‌کرد که فلان روز اومدم خونه‌تون، هر چی جلو تسنیم دستمو بالا بردم، پایین بردم، چپ رفتم، راست رفتم، ندید. آخرش گفتم نمی‌بینی؟ میگه چیو؟!! تا مستقیم نشون دادم ببین النگو خریده‌م! بعد فلانی اومد، یه کوچولوووو از گوشه‌ی آستینم اومده بود بیرون، سریع گفت مبااااارکه، النگو خریدی :)) --- من واقعا نمی‌دونستم خواهرم النگو داره یا نداره. الان چون اینجا نشسته می‌دونم داره. بعد از اون روز هم از یادم رفت که داره. اون یکی خواهرمم چون اینجا نیست یادم نمیاد داره یا نداره. حالا جای افتخار هم نداره که این شکلی باشم، چون با اون قسمتی از ظرفیت مغزم که به این چیزا اختصاص نمیدم، موشک نمی‌فرستم فضا؛ درحال‌حاضر نهایتا رو چیدمان کارهام فک می‌کنم و اینکه چطوری وقتمو هشت‌ونیم به بعد خالی نگه دارم.

 

امروز یاد دیالوگ یه مدت پیشم با جیم‌جیم افتادم. وقتی داشتم می‌گفتم با سرعت خیلی بالا، صدوهشتاد، تو جاده، تو شب، رانندگی می‌کردم. گفت حالا اینکه اینطوری میری یا می‌تونی بری به کنار، چرا فک می‌کنی کار درستیه که با این سرعت با ماشینی که توش خانواده و بچه نشسته برونی؟ راستش طبق اذعان خود جیم‌جیم من دختر عاقلی‌ام. کار نامعقول یه مقدار ازم بعیده. عجیبه که این رفتار ازم سر بزنه. درسته کارای هیجانی رو دوست دارم، تو شهربازی اونی که تمام وسیله‌های هیجان‌انگیز و ترسناک رو سوار میشه منم، اما با حرف جیم‌جیم واقعا به خودم اومدم که چرا با جون چهار نفر دیگه بازی کرده‌م؟ به خاطر هیجان‌انگیز بودنش؟ واقعا که مسخره است. این علاقه‌م به سرعت و هیجان رو نمی‌دونم چطوری کنترل کنم یا چطوری بهش جواب بدم. می‌ترسم یه کاری بده دستم.

 

  • نظرات [ ۱ ]

 

چرا کسی سرماخوردگی رو بیماری حساب نمی‌کنه؟ عیادت نمیاد؟ کمپوت نمیاره؟ مرجع رسیدگی به این قسم شکایات کجاست؟

ویروس‌هام خیلی کلکن ها! یه دور نفستو می‌گیرن، بعد که فک کردی کوتاه اومده‌ن و دارن میرن، یهو دور بعدی رو شروع و دوباره چپه‌ت می‌کنن.

بین چهار تا هفت‌ونیم صبح، میشه چند ساعت؟ بعد عجیب نیست که من با این ساعت خواب و مخصوصا با این شرایط جسمی، امروز یک دقیقه هم نخوابیده‌م؟ لذا با توجه به اینکه با وجود تلاش‌های مکرر، نتوانستم دیشب و امروز را بخوابم و در دور دوم مبارزه با انواع دردهای بیشعور هم هستم، امروز را جزء روزهای سخت طبقه‌بندی می‌نمایم و امیدوارم هرچه زودتر تمام و کلکش کنده شود.

 

 

 

  • نظرات [ ۲ ]

 

چقد دلم می‌خواد خلوت بشه خونه. یکی دو هفته کسی نیاد خونه‌مون، ما هم جایی نریم. یه‌کم روتین بشه همه چی. خیلی خسته‌ام. چطور میشه کسی تو شلوغی به دنیا اومده و بزرگ شده باشه، ولی تحملشو نداشته باشه؟ بعد از این همه سال نباید عادت کرده باشم؟

 

  • نظرات [ ۱ ]

دردِ سلام 😊

 

با مامان اومده‌م دکتر. چند بار دلم خواسته به منشی که با لحن لوسی میگه سلام، بگم سلام و مرض! از ایناست که جوری با تلفن حرف می‌زنه که هیچی نمی‌شنوی. تا حالا فقط کتابدارا رو دیده‌م اینطوری حرف بزنن. چیزی که لج منو درمیاره اینه که هی به آدم میگه باشه، باشه؛ با یه لحنی که یعنی می‌دونم چی می‌خوای بگی، بسه نمی‌خواد توضیح بدی و اصلا حرف بزنی. سر نوبت به یه مشکلی برخوردیم. به شکل مثلا مؤدبانه‌ای کارت بانکیمو پس داد و مشغول صحبت با بیمار بعدی شد که یعنی دیگه هر چی دلت می‌خواد برای خودت بگو. لبخندای تصنعی و از رو وظیفه حالمو بهم می‌زنه. کاش یه ستادی چیزی برای تأدیبِ منشی‌هایِ بی‌ادبِ مثلا مؤدب هم وجود داشت 🤣

 

  • نظرات [ ۴ ]

روزمره

 

به صورت اتفاقی، آگهی استخدام بهترین هم اگه نه، ولی یکی از بهترین قنادی‌های شهر رو تو دیوار دیدم. تو عنوان آگهی اصلا مشخص نبود استخدام در مورد قنادیه و از روی همون فضولی‌ای که بعضیا بهش معترضن ;) رفتم داخل آگهی و دیدم باز هم مشخص نیست که آگهی در مورد قنادیه. نوشته بود نیروی علاقمند به طراحی و کارهای هنری؟ نقاشی؟ یا همچین چیزی می‌خواد. فقط چون اسم قنادی رو نوشته بود متوجه شدم. دو بار زنگ زدم که برنداشت، پیامک دادم که من رشته‌م طراحی نقاشی نیست، من چی؟ :)) فردا صبح جواب داد که تماس بگیرین. تماس گرفتم و مشخصات و سابقه و اینا رو گرفت و گفت تماس می‌گیره. دوباره تماس گرفت و گفت فردا بیا مصاحبه. رفتم و یه فرم خیلی کامل و جامع و مانع و البته جالب که سوالات بعضا زیبایی هم داشت گذاشتن جلوم پر کردم. مثلا سوال اینکه برای چه موقعیتی درخواست استخدام میدین و سوال اینکه خودتان را برای چه موقعیتی آماده می‌بینین جدا بود. اینکه برای تضمین کیفیت کارتون چه پیشنهادی برای ما دارین؟ و انتخاب یک شکل از بین اشکال هندسی که من دایره رو چون بیشتر از همه دوست دارم انتخابش کردم. بعد رفتم روانشناسی اشکال رو خوندم و دیدم توصیف دایره از بین همه‌ی اشکال کمترین شباهت رو نسبت به بقیه‌ی اشکال به من داره. شاید به ترتیب مثلث، مستطیل و مربع باشم من. البته اونجا اشکال دیگه‌ای هم بود، مثل خط مارپیچ و فک کنم ذوزنقه و اینا که نمی‌دونم اینا چی‌ان. ولی همچنان شکل هندسی موردعلاقه‌م دایره است و علتش اینه که من یک شکلِ هندسیِ زاویه‌دارِ خاث هستم :) بعد که یک ساعت طول کشید و با دقت تمام فرم رو پر کردم، فرستادنم بالا اتاق نمی‌دونم کی. چون مدیر مجموعه رو می‌دونستم خانومه، اما اونجا یه آقا مسئول بود و دو تا خانم با لباس اداری هم کنارش بودن و یه آقا که فک کنم کاره‌ای نبود. اتاقش داخل کارگاه بود و چقد پرسنل داشتن، اکثرا هم خانم. یه‌کم بیرون اتاق منتظر موندم که نفر قبلی بیاد بیرون. دست یکی از قنادها یه عکس تو یه گوشی بود و از قناد دیگه‌ای می‌پرسید رنگ این کیک سفارشی آبیه یا خاکستری؟ اختلاف نظر داشتن. اولی خامه‌ی آبی درست کرده بود و دومی می‌گفت خاکستریه. به نتیجه نرسیدن و زنگ زدن به یه کسی و رنگش رو پرسیدن و اون اول گفت خاکستری و بعد گفت آبی. کل این قضیه شاید دو دقیقه شد و در حین همون زنگ زدن قناد اولی خامه‌ی خاکستریشم درست کرد و منتظر بود رنگ مشخص بشه تا یکیشو بزنه. صدام زدن رفتم تو و آقاهه گفت چرا با مدرک مامایی از این دانشگاه می‌خوای بیای اینجا کار کنی؟ گفتم علاقه. مقداری دیگه سوال و جواب کرد و گفت تنها مشکل اینه که ایرانی نیستی و این اتفاقا خیلی مهمه. چون ما اینجا کاملا قانونی و رسمی کار می‌کنیم و بازدیدهامون هم زیاده و مشکل پیش میاد برامون، شما اجازه‌ی کار ندارین. گفتم بله درسته و اومدم بیرون. از اینکه مودب بود و دلسوزی هم نکرد خوشم اومد. از اینکه متوجه شدم واقعا می‌خواست استخدامم کنه و می‌تونم تو یکی از بهترین قنادی‌های شهر استخدام بشم خوشحال شدم. اما به محض بیرون اومدن یه بغضی به گلوم چنگ زد که یه‌کم راه رفتم و پسش زدم. ظهر قرار بود جیم‌جیم و میم‌الف رو ببینم. سر نهار، نمی‌دونم چی شد یهو زدم زیر گریه و نمی‌تونستمم جلوی خودمو بگیرم. از اینکه نشده بود خیلی ناراحت نشده بودم، از اینکه چرا نشده بود چرا. تجربه‌ی خوب و بدِ آمیخته‌ای بود و دوست داشتم مکتوبش کنم.

این کارگاهِ الان هم خیلی همچنان پافشاری می‌کنه بمونم. اون روز مامان صابکارم که میاد کمکم، می‌گفت دیروز دور هم بودیم من گفتم آره خانم فلانی داره میره، خیلی خانم فوق‌العاده؟ یا بی‌نظیریه؟ 🤭 یه چیزی تو همین مایه‌ها گفت. گفت همه گفتن باید حتما بیایم یه بار خانم فلانی رو ببینیم. انصافا خیلی آدم‌های خوبی هستن، ولی کار اون چیزی نیست که من می‌خوام. امیدوارم کارشون حسابی پیشرفت کنه و موفق بشن.

من اعتراض شدیدی دارم به اینکه تبخال می‌زنم 😖 یکی دو سال اخیر هم که زیاد می‌زنم. البته این مدتی که میگم شرایط استرس‌زا خیلی برام پیش اومده.

وقتی داشتم از کلینیک میومدم بیرون دو تا فیش دادن امضا کنم. یکیش برای حقوقم، یکی هم سنوات که معادل یک حقوقه. اولی رو فرداش ریختن، دومی رو حسابدار گفت پونزدهم با حقوق بچه‌ها می‌ریزیم. سفته‌هامم گفت چند ماه بعد باید بیای بگیری. اون پونزده روز شده پنجاه روز و هنوز نریخته. هفته‌ی پیش پیام دادم به حسابدار که کی بیام برای سفته و اون رسید دومیه چی شد؟ بعد از چند روز فقط جواب داد شهریور بیاین برای سفته. باز دیروز پیام دادم باشه شهریور میام و دوباره سنوات رو یادآوری کردم. جواب گنگی داد که فکر می‌کنم در مورد سفته بود باز هم. خیلی حس بدی گرفتم. اگه نریزه، میذارم چند ماه دیگه میرم و میگم سفته‌هام و اون رسیدی که برای سنوات امضا کرده‌م رو بدین.

این هنرنمایی محمدحسین روی دیوار خونه‌ی ماست. البته چون با مدادرنگی بود، با پاک‌کن پاکش کردم.

 

 

این هم موشی که شنبه تو کارگاه گیر افتاده بود. دلم براش سوخت.

 

 

  • نظرات [ ۳ ]

روزمره

 

امروز در مجموع روز خوبی بود. کیک‌هام خوب شدن. بحث بیرون اومدنم از کارگاه بسته شد و بالاخره صابکارم با اصرارهای من آگهی جذب نیرو زد. یه کیک برای خونه هم درست کردم که البته هدهد گفت برش می‌داره. رفتم جیم‌جیم رو دیدم. اولش یه‌کم چالشی شد و موضوع قابل بحثی پیش اومد، ولی آخرش خوب بود. منِ آدمِ بغل‌ندوست، دلم برای بغل کردن جیم‌جیم تنــــگ میشه همه‌ش، ولی وقتی هم می‌بینمش نمی‌تونم اونقدری که دوست دارم بغلش کنم و توان چلوندنشم ندارم متاسفانه 😁 بعد رفتم شصت تا ظرف فریزری خریدم برای مرتب و تمیز کردن فریزر که مدت‌هاست تو ذهنمه. احتمالا ظرفارو با هدهد نصف کنیم. ممکنه البته همین نصف هم جا نشه تو فریزر. آقای یه بار گفته بودن از این فریزرای مغازه‌ای باید بگیریم برای خونه. ایشالا اگه چند سال دیگه! ایده‌شونو عملی کنن اون وقت می‌تونم از این ظرفا استفاده کنم. الان خیلی، یعنی خعلی فریزر شلخته و بهم‌ریخته است. چون همه چیز تو پلاستیک فریزره که کج‌وکوله میشه. ساعت شیش از شدت ضعف لرز گرفته بود دست و پام که بالاخره یه بشقاب غذا خوردم. از صبح بجز سه چهار لقمه نون پنیر و یه برش براونی و یه دونه کوکی چیزی نخورده بودم. بعد چای هم خوردم و کم‌کم داره لرز دست و پام برطرف میشه. چقد واقعا با مرتب کردن فریزر انرژی خواهم گرفت. ایشالا که بشه با این ظرفا یه کاری کرد.

دیروز ماشینمو بردم نمایندگی برای پاره‌ای تعمیرات. تسمه‌ش صدا می‌داد و ساعت و ضبط از کار افتاده بود و سنسور در ماشین تو سرعت بالا هشدار باز بودن می‌داد. به آقای و ته‌تغاری گفتم یکی با من بیاد ولی هیچ‌کدوم نیومدن، چون سر کار بودن. دیگه صبح با جیم‌جیم رفتم. گفت گارانتی نداره، چون مالک قبلی باید تو پنج هزار کارکرد می‌آورده برای سرویس که نیاورده. گفتم با هزینه درستش کنن. همه‌شو درست کرد، فقط ساعتش گفت سوخته و هزینه‌ش یک‌وخرده‌ای میشه :| گفتم نه، دس شما درد نکنه، ساعت لازم ندارم :)) اینم اولین تعمیرگاه که خودم تنها رفتم و هیچی هم سردرنمی‌آوردم، نمی‌دونم خوب درست کرد یا بد درست کرد :)))

امروز قرار بود با مامان و آقای بریم سمت سبزوار و جمعه برگردیم که آقای گفتن کار دارن و مامان هم گفتن بدون آقای نمیرن و نتیجتا کنسل شد. اون هفته با مامانم و خواهرم و بچه‌هاش یک روزه رفتیم نیشابور، درود. تو همون مسیر ضبط و سنسور و اینا خراب شد. مامان میگن چون سرعتت بالا بود :| اصلا سرعت چه ربطی داره؟ تازه با ۱۳۰ تا بخواد خراب شه که اصن چیشششش واقعا -_- بعد از اینکه دادم درستش کنن، انگار گاز ماشینمو کم کرده آقاهه. بهش گفتم ۱۱۰ تا میرم هشدار در میده، فک کنم با خودش گفته این دختره رانندگی بلد نیست نباید با این سرعت بره بیا گازشو کم کنم :| مامان که خوشحاله میگه دستش درد نکنه!

تو برنامه‌م هست همین مسیرای نزدیک چند ساعته رو برم و بیام تا اطمینان خانواده رو جلب کنم. تو ذهنم هست تا تبریز و اردبیل از مسیر شمال شهر به شهر برم و برگشت هم از یه مسیر دیگه برگردم. شاید اگه بیکار بودم و همراهمم بیکار بود، سمت خرم‌آباد و اینا هم برم. شایدم اونو بذارم برای یه سفر دیگه. حالا اینا برای شاید حتی یک سال بعده، فعلا همین شهرای دور و اطراف هم اجازه نمیدن بهم که تک‌راننده برم.

 

  • نظرات [ ۷ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan