مونولوگ

‌‌

این هم امروز

 

صبح رو با اعصاب بسیار خراب شروع کردم. یعنی یه خرابکاری کردم و بابتش خیلی ناراحت شدم. ناامید از خودم رفتم سر کار. حتی با جیم‌جیم هم خیلی عمیق صحبت نکردم.

این روزا، خیلی وقتا تنهام تو ترکاری. اوستام از شنبه‌ی قبل دیگه نیومده، اون یکی بردست هم بعضی روزا نیست. بعضی روزا بجاش کسی دیگه میاد کمکم و بعضی روزام کاملا تنهام. وقتی تنهایی و وقتی خودت هنوز بردستی و مهارت‌هات و از اون مهم‌تر تجربه‌هات خیلی محدودن، و در عین حال "باید" یخچال‌هاتو پر کنی... معجون اینا چی میشه؟ کارای ساده‌تر و تکراری که وقت زیادی نخواد و تو بلد باشی و بتونی یک نفره تو زمان همیشگی، یخچالاتو پر کنی. یخچال‌هایی که دو و سه نفره پر می‌شدن قبلا. و خب نتیجه چی میشه؟ اینکه مدیرای بالادستی، میگن کارهات به اندازه‌ی کافی خوب نیستن و باید متنوع‌تر و شیک‌تر باشن. و تازه همینا رو هم به خودت نمیگن، چون حتی فکر نمی‌کنن وقتی ترکار دیگه‌ای تو کارگاه نیست، "تو" داری جنس می‌زنی و فکر کرده‌ن یکی از بردستای باتجربه‌ی خشک‌کاری که کمی ترکاری هم کرده لابد داره می‌زنه. کمی بهم برخورد. منظورمو نمی‌تونم واضح برسونم، فقط اینکه خدا رو شکر، من اصلا دنبال این نیستم که به احدی تو کارگاه برسونم که من مهارت‌هام چقدره، فقط فکرم اینه که تا جای ممکن سریع‌تر به سطح مهارتی که می‌خوام برسم و برم.

علی ای حال، امروز به مناسبت همین تذکر با واسطه، مثل چی کار کردم که شیرینی‌های مختلف و تا جایی که می‌تونم شیک‌تری بزنم. و به حد توان و فکرم زدم. دسر رو هم بردست مذکور زد. راستش خیلی زحمت کشیدیم. قفسه رو پر کردم و چند تا دیس نارنجک هم گذاشتم و به ایشون گفتم ببره بالا. چون باز هم نمی‌خواستم اینطور برداشت بشه که من می‌برم که بگم خودم زدم و دارم سعی می‌کنم به بقیه بفهمونم "منم بلدم"! و حدس بزنین چی شد؟ چند قدم رفت جلو و هشت تا دیس از پونزده تا دیس از قفسه ریخت بیرون و کاملا نابود شد. شیرینی‌هایی که نصف روز روشون وقت گذاشته بودیم شد این:

 

 

حتی یک ذره از تزئیناتشون هم دیده نمیشه. اصلا نمیشه فهمید چی بوده‌ن. فقط نارنجک‌ها به خاطر تفاوت رنگشون مشخصن. این هم از سهم پایان روز. خیلی براش ناراحت نیستم. فقط خستگیش تو جونم موند. آدم که برای کاری تلاش می‌کنه، دوست داره به ثمر نشستنشو ببینه. برای من، اینکه مشتری از کنار ویترینم رد بشه و با دیدن شیرینی‌هام ذوق کنه و انتخاب کنه، ثمر کارمه.

 

این‌ها دو تا از مرحومین بودن:

 

 

 

 

الان هم تو راه برگشت به خونه، یه گوشه واستاده‌م اینا رو بنویسم. چون می‌دونم برسم خونه مجالی نیست دیگه. و خیلی خیلی نیاز داشتم بنویسم‌. سر راه باید یه کپی و پرینت هم بگیرم. فردا برم صد و چند دلار خداتومنی بدم که پاسپورتمو تمدید کنم. با جیم‌جیم با هم میریم و چقد خوبه که چند ساعت دیرتر میرم کارگاه، بجاش با عزیزم صبحانه می‌خورم :)

 

 

+ کاش زودتر امروز تموم بشه.

+ حرفای دیگه‌ای هم دارم که وقت و حال بود، باید بیام بگم.

 

  • نظرات [ ۳ ]

روز تعطیل است، هوا آفتابی است.

 

من در عین بیش‌فعالی، آدم تنبلی هستم و در عین تنبلی، آدم بیش‌فعالی هستم. مثال می‌زنم که متوجه بشین. یه روز جمعه که خونه‌ام و خیلی هم خسته‌م، قصد می‌کنم که بجز کارای روتین خونه و بجای استراحت، کیک درست کنم. از ته‌تغاری، کلی خواهش می‌کنم که بره شیر بیاره. بعد وقتی که برمی‌گرده، وقتی هنوز تو اتاقم، تو دلم میگم کاش شیر تموم کرده بوده باشن و نیاورده باشه تا استراحت کنم! و وقتی میرم تو آشپزخونه و می‌بینم شیر رو اپنه، خوشحال میشم که داشته‌ن و آورده و می‌تونم کیک درست کنم 😃🤣

چند روز پیش، یعنی شب قدر دوم، دچار سندروم سروتونین شدم که تا دیروز هم درگیرش بودم. چهار شات قهوه پشت سر هم خوردم و بعدش هم یه دونه سرترالین. نمی‌دونستم اینا با هم تداخل دارن و بعد که تهوع و بی‌قراری و سرگیجه و اسهال اومد سراغم، با سرچ فهمیدم. تا دیروز گیج بودم و یه حال بدی داشتم که نگید و نپرسید! به کسی هم جز جیم‌جیم نگفتم. یعنی اگه به خانواده می‌گفتم احتمالا دیگه از خوردن قهوه محروم می‌شدم، با اینکه ربط مستقیمی نداشت.

 

دیشب که اومدم خونه، دیدم ریحانه اینو رو تخته نوشته :) خونه‌ی ما بوده‌ن و قبل از من رفته بودن.

 

 

خیلی وقت پیش‌هام یه روز رفتم خونه اینو دیدم رو تخته. به مامانم گفته بودم مربای هویج برام بگیرن، چند روز یادشون می‌رفت. اینو نوشته بودن که یادشون بمونه :)

 

 

 

دیروز دو تا سفارش داشتیم، یه تر، یه رولت. تر رو بدون دخالت و نظارت خودم زدم :) یک ستاره به خودم بابتش :)

 

اینم عکس چند هفته پیشه که برف اومد و رفتیم تیوب‌سواری و خیلی خوش گذشت. اینجا دارن با برف ما رو ترور می‌کنن!

 

 

ماشینم انقدری کثیفه که گاهی به جیم‌جیم میگم اگه این ماشین تو بود و باهاش میومدی پیش من، من سوارش نمی‌شدم، خجالت می‌کشیدم :))) ایشالا خدا یه کارواش قسمتش کنه تو ۴۰۳ :))

 

مامان نذاشت برم راهپیمایی. یعنی گفت یه روز خونه‌ای بشین یه کم به درد من بخور. اینطوری شد که توفیق نداشتم امروز شرکت کنم.

 

  • نظرات [ ۰ ]

 

اول سال گفتن هر کی تا دوازدهم بیاد سر کار و تعطیل نکنه پنج روز حقوق اضافه بهش پرداخت میشه. خیلی جایزه بزرگی نبود، ولی خب قرار بود فقط دو تا جمعه بیشتر برم دیگه، واسه همین تصمیم گرفتم اون دو تا جمعه رو هم تعطیل نکنم. دیروز به شکل غیرمنتظرانه‌ای گفتن که فردا، یعنی دوازدهم تعطیلین. سیزدهم هم که تعطیلیم. بالاخره استراحت می‌کردم :) دیروزم ساعت سه تعطیل کردیم. بعدم با جیم‌جیم قرار داشتم. تا امروز صبح ساعت هشت‌ونیم با هم بودیم :) شب یه کم راه رفتیم، یه کم تو ماشین نشستیم، کافه رفتیم، بازی کردیم، پادکست گوش دادیم، یه کم خوابیدیم و من بیشتر :)) جیم‌جیم هم یه کم ناراحت شد که من خودم پیشنهاد دادم شب بریم بیرون و بعد خودمم یک ساعت تنهاش گذاشتم نصف شب و خوابیده‌م :) سحر رفتیم حرم و من رفتم تو، جیم‌جیم هم شاکی شد که چرا بهش نگفته‌م برنامه‌م چیه که چادر برداره و نتونست بیاد تو، تو ماشین موند. بعد برگشتم و رفتیم بیمارستان، چون جیم‌جیم شیفت بود. منم رفتم تو بیمارستان و اتاق به اتاق باهاش رفتم و کمی کمکش کردم :) یک سال از این کارم می‌گذشت. دو سال هم از زمانی می‌گذشت که همین‌جا اتاق به اتاق با هم می‌رفتیم و به من آموزش می‌داد. چه روزایی بود.

اومدم خونه خوابیدم تا حدود دو سه. بعدم یه لیست بلند بالا نوشتم و شروع کردم کلی از کارامو کردم تا شب. یه تعدادی هم هنوز مونده. قصد دارم که امشب هم بیدار بمونم، اگه بتونم. ولی خب می‌خوام خیلی پافشاری رو بیدار موندن نکنم، با اینکه خیلی توصیه شده. ایشالا یه سری از اعمال رو حداقل انجام بدم. و می‌خوام خودمو با لاته خفه کنم امشب :))

تا اینجای ماه رمضون، دووخرده‌ای کیلو وزن کم کرده‌م. سایزمم قشنگ کم شده! من به مدت حدود ده دوازده سال یه سایز ثابت بودم تا امسال که ده کیلو وزنم زیاد شد و یه سایز هم رفتم بالا. من هیچ‌وقت درگیر وزن و چاقی لاغری نبوده‌م، الان هم تو رنج نرمالم و از نظر بقیه خیلی هم متناسبم، ولی خب اون مدل قبلمو بیشتر دوست دارم.

قصد دارم جمعه که روز قدسه ایشالا برم راهپیمایی. فکر می‌کنم تا حالا فقط یک بار رفته‌م راهپیمایی روز قدس. ولی امسال با اتفاقات غزه، احساس بی‌مصرفی می‌کنم. نیت که کرده‌م برم حداقل راهپیمایی رو، ایشالا که بتونم.

موهامو کوتاه کردم :) خواهرم گفته بود به محض کوتاه کردن پشیمون خواهی شد. ولی نشدم. خیلی الان موهای کوتاهمو دوست دارم. بلند هم دوست داشتم و دارم، ولی بازم بلند میشه دیگه :) موهامو تو ظرف بردم به جیم‌جیم نشون دادم، دو وجب بود. گفت نگهش می‌داره. بافتیمش و برد.

دلم برای نوشتن تنگ شده بود. کاش یه‌کم بیشتر استراحت می‌داشتم. کاش بتونم همین بهار یه سفر برم.

 

  • نظرات [ ۰ ]

این‌چُنین

چند وقته چیزی ننوشته‌م؟ نمی‌دونم واقعا. ده ساعت کاری، به انضمام بقیه‌ی زندگی، وقتی نمیذاره واسه آدم. هنوز تو ترکاری‌ام. تعداد جنس‌هایی که تنها و بدون هیچ دخالتی می‌زنم داره بیشتر و بیشتر میشه. وقتی برمی‌گردم فکر می‌کنم، می‌بینم گاهی مسیر کند بوده برام، ولی هیچ‌جاش درجا زدن نبوده. و اینم می‌بینم که اوستاها، واقعا اصلا خساستی تو آموزش نداشته‌ن. یه زمینه‌ی مستعد دیده‌ن و سعی هم کرده‌ن پرورشش بدن. خرابکاری هم داشته‌م، ولی واقعا به نسبت پنج ماه، تعدادشون کمه؛ شاید بتونم بشمارمشون حتی. ایشالا که بعد از این حرف، فردا یه خطای گنده نکنم :)))

برای نوروز ایشالا می‌خوام برم نون رولت آماده‌ی فافا بخرم از در شرکتش و خامه بکشم و برش بزنم. یکی دو مدل تی‌تاپی هم میشه با رولت زد. و حتی تر و دسر. تو هر کارتنش حدود هیفده هیجده تا رولت داره، مجموعا شاید سیصد چارصد تا شیرینی بده یه کارتن، بسته به مدل و سایز شیرینی. به خواهر برادرا هم می‌فروشم ایشالا، زیر قیمت بازار، آی خونه‌دار و بچه‌دار، زنبیلو بردار و بیار. نه که حالا بخوام سود ازش دربیارم، فقط چون واسه خودمون زیاده و می‌خوام نمونه و زدنش هم به صرفه دربیاد.

یه اتفاق خوبی که این مدت برام افتاد، افزایش حقوقم بود. حالا می‌تونم بگم حقوقم غیرمنصفانه نیست دیگه. و می‌تونم بگم کمترین حقوق کارگاه مال من نیست، با اینکه کمترین سابقه مال منه. این یعنی خودمو ثابت کرده‌م :) ولی کاش بتونم یه‌کم نگه دارم پولامو. واقعا بعدا لازمم میشه. ولی خب از اون طرف، چطوری نگه دارم وقتی به عنوان مثال، شیش هفت تومن تو همین فروردین باید بدم برای تمدید پاسپورتم؟ مثال زدم، وگرنه خرج زیاده، با اینکه من نه زن دارم نه بچه! واقعا متعجبم، مردایی رو می‌شناسم با حقوق کمتر از من، دارن زندگی متاهلی‌شونو می‌چرخونن. ووی بر من پس 🤦🏻‍♀️

 

 

رمضان مبارک :)

ایشالا اگه تونستیم به یکی چند نفر کمک کنیم هر کدوم. کاشکی واقعا هیچ‌کس به کمک احتیاج نمی‌داشت. کاااااش...

فعلا که گوش معده‌م کر دارم روزه می‌گیرم. خدایا میشه لطفا اجازه بدی تا آخر بگیرم؟ همون یازده روز پارسال بسم بود. تا قبل رمضان کلا فقط پنج روزشو گرفتم متاسفانه. دو روز هم از پارسالش داشتم، یعنی هشت روز دیگه هنوز قضا دارم.

وزن خودم و خانواده رو نوشته‌م رو تخته، که آخر رمضان مقایسه کنم. خودم که فکر نمی‌کنم تغییری کنم.

 

تو رانندگی هم به مرحله‌ای از عرفان رسیده‌م که بدون لایی کشیدن روزم شب نمیشه =) البته کار خطرناک نمی‌کنم، به نظر خودم که از ظرفیت‌ها و فضاهای خالی اتوبان که هرز میره، استفاده‌ی بهینه می‌کنم به نفع کاهش ترافیک! خیلی حال میده دو سه تا تخس تو هر مسیری باشن که از لای درز و دورزا راهشونو باز کنن و برن و یکیشون تو باشی :))) ببخشید می‌دونم شایسته نیست! ولی خب تا وقتی حرکت خطرناکی نزنی، به نظرم اشکالی نداره.

 

دلم یه استراحت عمیق می‌خواد. یه سفر. جاده. با ماشین خودم. یه راه دور. تا تبریز. تا بندرعباس. با جیم‌جیم. انقد حرف بزنیم از صدای هم سیر بشیم =) جیغ‌وویغ کنیم. خطر کنیم. تجربه کنیم. قبلا که دوست داشتم تنها سفر کنم و می‌کردم، چون با کسی انقد صمیمی نبودم. ولی هیشکی نمی‌تونه انکار کنه سفر با پایه‌ترین رفیق دنیا، یه چیز دیگه است.

 

  • نظرات [ ۳ ]

نصف‌شبانه

 

خوابم نمی‌بره؛ درحالی‌که کمرم داره از وسط نصف میشه. فردا قطعا از فرط خستگی و خواب‌آلودگی خواهم مرد.

جیم‌جیم هم خوابه و کسی نیست باهاش حرف بزنم.

وقتی امروز من داشتم زیر فشار کار له می‌شدم (ننه‌من‌غریبم‌بازی 😁) خانواده رفته‌ن رو تپه‌های برفی تیوب‌سواری! من تا حالا نرفته‌م.

برای ماشینمم ضدیخ خریدم امشب و بعد از کلی تحقیق و تفحص، فهمیدم چجوری آب رادیاتو چک کنم و کجا بریزم.

دیروز ساعت یک رسیدیم تالار عروسی و زمین خشک خشک بود. ساعت چهار که اومدیم بیرون رو ماشینامون یک وجب (بدون اغراق) برف بود. چند هفته پیش تو یه روز بارونی، جیم‌جیم بهم اصرار کرد یه دونه از این تی دستیا (اسمشو نمی‌دونم 😁) بخرم شیشه‌ها رو تمیز کنم. از اون اصرار از من انکار که لازم ندارم و نخریدم. سرمو اونوری کردم دیدم رفته خریده! گفت این خیییلی کاربردیه و حتما لازمت میشه و بعدا دعام می‌کنی. و گذاشتش تو صندوق. دیروز برفای رو ماشینو با اون پارو کردم و کللللللی ذوق کردم واسه این حرکت جیم‌جیم :)

عروس‌کشون رفتیم تو بررررف :)

لیو این ده مومنت دختر! خوابت نمی‌بره خب، استرس فردا رو بگیری خوابت می‌بره زودتر؟ پس این بیداریو کوفتت نکن. انقدم اون فکاتو بهم فشار نده، دندونات ترکید.

 

  • نظرات [ ۲ ]

روزانه

 

امروز بردست سه ساله‌ی اوستای من باهاش قهر کرده بود که چرا به من کار یاد میده و به اون یاد نمیده :( اونم می‌گفت خب من چیکار کنم که اون گیراییش کمه و این خانم گیراییش خوبه؟ حقیقتا در عین اینکه خوشحال شدم که متوجه شدم کارم خوبه، ناراحت هم شدم. واقعا دوست ندارم حس کوچیک شدن به اون یکی بردست دست بده. تمام تلاشمم تا حالا کرده‌م که بهش بفهمونم ادعایی ندارم. خیلی وقت‌ها، بجای اینکه چیزیو از اوستام بپرسم، میرم از اون می‌پرسم که بدونه متوجهم که رتبه‌ش از من بالاتره و من دارم از اون چیزی یاد می‌گیرم. بدون اینکه کسی بهم بگه، کارایی که وظیفه‌ی پایین‌ترین بردسته رو انجام میدم. هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت خودم نخواستم کارای تخصصی و حرفه‌ای رو انجام بدم؛ یعنی تا خود اوستا نگفته برای این کارا داوطلب نشده‌م که فکر نکنه ادعایی دارم. در فروتنانه‌ترین حالت دارم پیش میرم. البته همین رفتارام گاردشو باز می‌کنه، نمی‌تونه ازم اشکالی بگیره یا چیزی بهم بگه. جز احترام و وظیفه‌شناسی چیزی ازم ندیده و نمی‌تونه بهم بی‌احترامی کنه. ولی با اوستا قهر می‌کنه. از ته دلم میگم، ناراحتم که تو این وضعیت باشه. کاش کاری از دستم برمی‌اومد.

 

دیشب یه ماشین پلیس راهنمایی رانندگی، تو صدمتری چهار پنج بار خواست ازم سبقت بگیره، راه ندادم 😃😁 از کجا تا کجا پشت سرم بود و هی اومد کنارم و نتونست و هی برگشت پشت سرم. آخرش رفت از دو لاین اونورتر سبقت گرفت رفت. امروز به جیم‌جیم گفتم، گفت پلیس خوبی بوده، وگرنه نگهت می‌داشت، به دلایل الکی جریمه‌ت می‌کرد، تا دوباره از این کارا نکنی :))) واقعا پلیس همچین کاری می‌کنه؟ چه بد! اگه نگهم می‌داشت که دیگه هیچی اصن، چون گواهینامه‌مم تمدید نداره که :))

 

  • نظرات [ ۴ ]

روزمره

 

نمی‌دونم عموم مردم چطور راجع به این موضوع فکر می‌کنن، اینکه یک زن و یک مرد که تو یه رتبه از یه کاری هستن، هر کدوم چه مسیری رو طی کرده‌ن تا به اونجا برسن. البته خب شغل به شغل متفاوته، ولی تو خیلی از مشاغل، واقعا مسیر خانم‌ها پیچیده‌تر، طولانی‌تر و سخت‌تره. مثلا تو کار من، از بیرون که نگاه کنی، تعدادی دیس وجود داره که باید تمیز بشه و تعدادی آدم که این کارو انجام بدن. یکی از اون آدم‌ها من باشم، یکی دیگه، هر کدوم از بقیه پرسنل کارگاه، با بدن درشت‌تر، عضلات قوی‌تر و زور بیشتر. آدم‌ها می‌بینن من هم می‌تونم همون کارو انجام بدم، تو همون زمان و به همون خوبی و اینطور فکر می‌کنن که پس کار برای من هم به همون سختی یا آسونیه که برای بقیه هست، ولی نیست. من انرژی بیشتری صرف می‌کنم، خسته‌تر میشم و درد (کتف و گردن و دست و پا و کمر) بیشتری رو تحمل می‌کنم. یکی دو بار اون اوایل از شدت درد می‌خواستم گریه کنم تو کارگاه 😆 و حالا هنوز که اول راه هم حتی نیست، ولی اگه یه زمانی قناد بشم، به خدا که قیمت شیرینی‌ها و کیک‌هام باید دو برابر قنادای مرد باشه 🤣🤣 چون سر کوچه‌مون یه مغازه‌ی خدمات اینترنتی، برگه چسبونده که من سال‌ها تلاش کردم تا بتونم تو چند دقیقه کار شما رو انجام بدم، شما هزینه‌ی این چند دقیقه رو پرداخت نمی‌کنین، هزینه‌ی سال‌ها تلاش من رو پرداخت می‌کنین! لذا منم بعدا قراره پول این خستگیا رو از شماها دربیارم :)))

این جمعه سر کار بودم. چون آقای نوک‌مدادی (اسم مستعار، اسمی که گاهی به شوخی صداش می‌زنن) رفته روستاشون و نبود. واقعا برام غیرقابل‌تحمل بود، ولی مجبور بودم دیگه. دیروز ولی سه‌ونیم تعطیل شدم و نزدیک بود بال دربیارم تا خونه پرواز کنم. کلی کار داشتم چون تو خونه. تا ساعتای ده شب دیگه کارای خونه و خودم بالاخره تموم شد و یه نفسی از سر آسودگی کشیدم. احساس ژولیدگی و شلختگی و درهم‌برهمی زیادی داشتم. ولی خداروشکر خونه هم قشنگ مرتب شد، لباسامم شستم، روپوشامم شستم اتو زدم، راحت شدم.

یه بار به جیم‌جیم هم گفتم، تمام وقتی که تو کارگاهم، یک لحظه هم یادم نمیره چرا اینجام. چیزی که به خاطرش اومدم اینجا رو فراموشم نمیشه. همه می‌تونن وقت‌کُشی کنن، استراحت کنن، حتی خوش بگذرونن، ولی من وقت این کارا رو ندارم. باید دائم حواسم باشه که دلم نخواد مثل اونا بشم، چون اونا یا خیلی شرایطشون خوبه و جایی هستن که دوست دارن باشن، یا کلا تصمیمی ندارن که جای خاصی باشن.

دیگه اینکه پنج‌شنبه، جمعه، شنبه با ماشین رفتم. بعد از شاید یک هفته، انگار وحشی شده بودم 😁 مخصوصا وقتی تنهام خیلی بد میرم متاسفانه. ریسک‌هایی می‌کنم که برای راننده‌ای که دست‌فرمون خوبی داره، شاید خطرناک نباشه، ولی من خیلی هنوز تازه‌کارم. البته اغلب کارایی نمی‌کنم که بوق‌برانگیز باشه! یعنی اعتراض در پی داشته باشه. شایدم چون مردم عادت کردن به حضور تعداد قابل توجهی وحشی در خیابان، دیگه زحمت بوق زدن هم به خودشون نمیدن :))) ولی شما رو به خدا بیاین گواهینامه‌ی منو پس بدین، من واقعا عاشق رانندگی‌ام. امروز دلم تنگ شده بود براش :|

 

  • نظرات [ ۲ ]

کارگاه، اتوبوس، تولد و چیزهای دیگر

 

حال این روزهای ما را اگر جویا باشید، با تعدادی قناد بعضا نفهم و بعضا بفهم سروکله می‌زنم و هنوز هم نمی‌دونم ته این مسیر چیه.

حال امروزمو اگه جویا باشین، خسته، کوفته، کمی تا قسمتی گرفته بابت همون سروکله‌ها و یه‌کم گیج بابت اینکه از امروز باز دارم با اتوبوس و مترو میرم. ۹ آذر زمان گواهینامه‌م تموم شد و تمدید هم که نمی‌کنن دیگه. واقعا نمی‌دونم با ۱۰ ساعت کاری و این نوع کار و این مسیر و فاصله و عوض کردن سه تا خط، آیا دووم میارم اینجا یا نه. بعضی وقتا به همین همکارای تو کارگاه (که همه‌شون آقا هستن) حسودیم میشه که میرن خونه هیچ کاری ندارن احتمالا و من همچنان مقداری از کارهای خونه منتظرمه که برسم.

از حال‌وهوای ماه تولدم اگه پرسیده باشین :) خدمتتون بگم که جیم‌جیم عوضی بیشششششور برام دستگاه اسپرسوساز آبی خریده :)) و باز چون نمی‌خواسته به میم‌الف که قرار بوده باهاش شریکی برای من کادو بخرن بگه که چی خریده، با اونم شریک شده و دو نفری برام یه تراول‌ماگ، یه ستِ وست و روسری، یه گارد، یه گلس، کیک و گل خریده‌ن! البته من حدودی سعی کردم حساب کنم سهمش چقد شده که بهش بدم و بعد قهر و آشتی و تلاش‌های فراوان موفق شدم :)) قهروآشتی‌های ما هم الکیه ها، یک ثانیه هم طول نمی‌کشه :))) خلاصه من الان صبحا لاته درست می‌کنم می‌برم با خودم :) قطعا وقت آرت زدن که ندارم، بلد هم که اصلا نیستم، ولی خود لاته عالیه و اصلا فکرشو نمی‌کردم یه روز انقد در دسترسم باشه.

 

+ خدایا بشه وقتی هنوز شوقشو دارم به چیزی که می‌خوام برسم؟

 

  • نظرات [ ۵ ]

 

از وقتی فهمیده‌م زن‌دایی زن‌داداشم، برای عروسی داداشم، لباس چهارده میلیون تومنی خریده، دیگه انگیزه‌ای ندارم برم لباس بخرم :))) هرگونه تلاشی مبنی بر اینکه بخوام نشون بدم اصل کاریشون منم (اشاره به یه سری اشعار در این مجالس) قطعا به شکست منجر خواهد شد 😆 تازه تو مجلس شیرینی‌خوری هم من لباسی که از قبل داشتم و کل فامیل دیده بودن رو پوشیده بودم، زن‌دایی خانم مذکور، پنج تومن ناقابل پول لباس داده بودن 😊 ای بابا، دیگه چه‌جوری باید بگه "هل من مبارز؟"؟ بنده در این لحظه این رقابت! ناعادلانه رو ترک گفته و مسابقه رو به n تا حریف محترم واگذار می‌کنم 🤣😂 باشد که همگی جمیعا برنده باشند.


 

مامان کلاس آب‌درمانی ثبت‌نام کرده‌ن. یه سانس هم همینطوری دیروز رفتن. منم بیرون منتظر بودم. گفتن یکی دو جلسه باهام بیا تا یه‌کم فضا دستم بیاد. این یکی دو جلسه رو برم، اگه دیدم جای خوبیه، ایشالا منم کلاس شنا ثبت‌نام کنم. قبلا رفته‌م، زمان دانشجویی و قبل‌ترش. ولی هیچ کدومو تا آخر نرفتم. یه‌کم می‌تونم شنا کنم، ولی نمی‌تونم خودمو رو آب نگه دارم. این بار می‌خوام اینو یاد بگیرم ایشالا حتما.

دیروز و امروز چهار قسمت از یه سریالو دیدم، میلدرد پیرس. خانومه یه دختر داره بسیار پرمدعا، افاده‌ای، پرتوقع و طلبکار. چند جا دوست داشتم دختره رو خفه کنم :)) ولی به طرز غم‌انگیزی شبیه بچه‌هاییه که زیاد می‌بینیم و گاهی حتی شبیه خودمون. نمی‌دونم واقعا ما چه طلبی از پدرمادرمون داریم که توقع داریم هر کاری برامون انجام بدن. دوست نداشتم و ادامه ندادم سریالو.

 

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan