- تاریخ : شنبه ۲۵ دی ۹۵
- ساعت : ۰۰ : ۴۱
- نظرات [ ۷ ]
- تاریخ : پنجشنبه ۲۳ دی ۹۵
- ساعت : ۱۷ : ۳۴
- نظرات [ ۰ ]
- تاریخ : دوشنبه ۲۰ دی ۹۵
- ساعت : ۲۲ : ۱۶
- نظرات [ ۴ ]
- تاریخ : يكشنبه ۱۲ دی ۹۵
- ساعت : ۲۳ : ۱۹
- ادامه مطلب
- تاریخ : يكشنبه ۱۲ دی ۹۵
- ساعت : ۲۳ : ۰۲
- نظرات [ ۲ ]
چی بگم که معلوم بشه تا دقایقی قبل عصبانی بودم؟ هوففففف!
متأسفانه تو این کلاس زبان با چند تا بچه همکلاس شدم که منطق سرشون نمیشه! حاضر نیستن تعداد کمتر بشه و در عوض فقط ده هزار تومن بیشتر بدن تو یه ترم. در واقع احساس میکنم فقط دارن لج میکنن. چون تو این ترم با هم بودن، ما(من و دو نفر دیگه) رو غریبه فرض کردن و فک میکنن کلاس در قرق اوناست و حتی سر میز مذاکره هم نمیشینن! اصلا اشتباه کردیم با مدرک لیسانس رفتیم نشستیم بغل دست بچه دبیرستانیا... والا! الان ایدهی از صفر شروع کردنم یه گوشهی اتاق کاملا تو خودش مچاله شده و از ترس صداشم درنمیاد... یه کلاس زبان اکابر سراغ ندارین؟ :)))
آخه اخلاق بدی هم دارم (که احتمالا خیلیا دارن) همونطور که قبلا هم گفتم کمهمتم و تو خونه، خودم نمیخونم. باید حتما چوب معلم بالاسرم باشه! اگه بخوام تنها بخونم دو سه ترم رو راحت میتونم خودم برم جلو، ولی ولی ولی، امان از تنبلی! (چه آهنگینم شد :))
- تاریخ : سه شنبه ۷ دی ۹۵
- ساعت : ۰۰ : ۱۵
- ادامه مطلب
- نظرات [ ۲ ]
خیلی یکنواخت شده همه چی... بعد از ۱۶ سال که هر روز بلند شدم رفتم دنبال درس و مشقم، حالا باید بشینم تو خونه. این افتضاحه! یعنی خوب حتی من که تئوری داروین رو خوب بلدم هم نتونستم فعلا با این بیکاری کنار بیام. اینکه میگن واسه جوونا شغل نیست و اینا رو الان کمکم دارم حس میکنم :)
میخوام کلاس زبان ثبتنام کنم و اعتراف میکنم تا بحال حتی یک ترم هم نرفتم و هرچی هم تو سیستم آموزشی کشور آموختم به دست فراموشی سپردم! این میزان بیتفاوتی نسبت به این موضوع برای خودمم عجیبه الان. چرا زودتر نخواستم بخونم واقعا؟ دیروز یک جلسه سر کلاس averageها نشستم، جلسه نوزدهشون بود. برام ساده بود کلاسشون ولی ترجیح دادم از همین صفر شروع کنم. حالا باید برم مخشامو بنویسم✏📖
به خبری که "هماکنون" به دستم رسیده توجه فرمایید: آگهی یه کاری رو گذاشتم تو گروه دوستان، امروز صبح ساعت هشت مصاحبهاش بوده، دوستم رفته من نرفتم، چون خبر نداشتم :( تازه الان پیام داده چرا نیومدی؟ خوب دیشب این پیامو میدادی! الان خیّّّّلی ناراحتم. البته اونم تقصیر نداره، بعد از پیشثبتنام بهش پیامک دادن، فک کرده برا منم اومده پیامش. ولی خوب در همین حد معلوم میکنه که اونقدر تو ذهن دوستام نیستم که بخوان کارای مشترک رو باهام هماهنگ کنن. این ناراحتکنندهتره. البته نه، الان برای من از دست دادن همون کاره بیشتر ناراحتکننده است! آخه الان برای کلاس زبان هم باید از آقای پول بگیرم. هیچوقت پول تو جیبی نگرفتم، ولی هروقت لازم داشتم گفتنِ "آقای جان پول میخوام" برام راحت بوده. الان نیست، چون چند ماه کار کردم و هیچی ازشون نگرفتم، الان سخت شده برام. پساندازم ندارم هیچی!
خدایا پول میخوااااام😣😐
+ تیتر هم کاملا بیربط! انصافا تیتر زدن از خود مطلب نوشتن سختتره ها!
+ من هنوزم ناراحتم! :(
- تاریخ : يكشنبه ۵ دی ۹۵
- ساعت : ۱۰ : ۱۳
- نظرات [ ۱ ]
دیروز صبح خیلی گریه کردم، جوری که عصر که دوستام اومدن چشام تنگ و پفکرده شده بود. سر موضوع تبعیض بین دختر و پسر خیلی با مامان بحث کردم :(
چرا هیچ کس به کتاب یا لوازم قنادی به عنوان کادو نگاه نمیکنه؟؟؟ خوب آخه هزینهاش از این کادوهایی که گرفتم که بیشتر نیست :|
شبا موقع خواب و حتی گاهی روزها به اون کار شهرستان و مستقل شدن فکر میکنم. خدایا یعنی ممکنه جور بشه؟ آقای که هر چند روز سراغشو ازم میگیره، ولی خبری نیست...
+ تیتر: رفع تبعیض نژادی! و کادوی کتاب و لوازم قنادی :) و اون شغل مورد نظر...
- تاریخ : يكشنبه ۲۸ آذر ۹۵
- ساعت : ۲۰ : ۱۱
- نظرات [ ۱۲ ]
جمعه تولدمه! هیچ وقت تولدم با مناسبتی همزمان نشد. امسال فقط یک روز اختلاف داره با ولادت پیامبر (ص) و امام جعفر صادق (ع). خوب هیچ وقت هم تولد نگرفتم برای خودم. فقط برای بچه کوچولوها تولد میگیریم ما... ولی کادو معمولا میگیرم. امسال شاید واسه خودم کیک هم بپزم;) پریشب یکی پختم و تزئین کردم که مثلا تمرین کرده باشم که تقریبا خوب دراومد.
چند روزی هست هی میخوام رولت خرما درست کنم نمیشه... هی این دست اون دست میکنم. دیروز هم که یک عالمه برف اومد و صبح تا شب تو خونه بودیم، چون همسایهمون مهمونیشو خونه ما گرفته بود! شب ولی رفتیم حیاط بالا برفبازی.
الان تو راه دانشگاهم واسه کارای فارغالتحصیلی، ولی برفا اکثرا آب شدن، کاش دیروز جمعه نبود دیروز میرفتم.
دیشب سرویه پیام داد که اومده مشهد، اونم واسه فارغالتحصیلی. بارداره سه ماهه. همیشه میگفت به نیت چهارده معصوم، چهارده تا بچه میارم!
چقد این زوجهای جوون تو سرما و برف و اینا جالب میشن، زمین بعضی جاهاش سره، خانمها همچین به آقایون میچسبن و یواش یواش راه میرن که بیا ببین. مطمئنم آقایونم خوششون میاد:)
اون روز یه نذر کوچولو داشتیم، یکم بردم واسه همون خانم همسایه. در زدم یه آقایی اومد دم در که خیلی وضعش خراب بود و معلوم بود داره میکشه، خیلی هم بوی بدی میداد. گفت خواهرم نیست، بعدا خودش میاد! فکر میکنم دروغ گفت و برادرش نبود، ولی به کسی چیزی نگفتم. نمیدونم کار درستی کردم یا کار غلطی؛ ولی میترسم تو این سرما بیخانمان بشن یا اینکه دیگه مامانم کمکش نکنه... حتی همون آبجوش یا گاهی غذا هم شاید دلشو گرم کنه.
چقققدر ذرت مکزیکی بدبوئه!!! این مغازههایی که اینو دارن چطور بقیه جنساشونو میفروشن؟ مگه کسی میتونه از جلو این مغازهها رد شه؟
الان داریم از زیرگذر حرم رد میشیم و بعدش باید پیاده شم... تا اتوبوسی دیگر بدرود...
- تاریخ : شنبه ۲۰ آذر ۹۵
- ساعت : ۱۰ : ۲۰
- نظرات [ ۱ ]
پریروز یه مطلبی تو یه وبلاگی خوندم راجع به سعی در خالص کردن کارهامون. و میگفت به خدا بگیم من که میدونم نمیتونم نیتم رو کاملا خالص کنم، ولی خودت کمک کن این کار رو فقط برای خودت انجام بدم. اینجوری آدم با خودش رو راسته و یه جورایی کمک خدا رو هم پشتش حس میکنه.
دیروز با مامان رفتم خونه داداش ع. از همون اولش هم گفتم خدایا به خاطر تو میرم که پیوند این دو خانواده دوباره برقرار بشه. کار ندارم تقصیر کی بوده و کی به کی چی گفته و کی کوچیکتره و کی بزرگتر! دیگه فکر نکردم که زنداداش باید میومد بخاطر چشمسفیدیهاش معذرت میخواست و فکر نکردم که این کار رو نکرده هیچ، طلبم داره هنوز. فقط امیدوارم زنداداش غرور زیر پا گذاشتهی مامانمو ندیده نگیره و شعورش رو نشون بده. مامان بخاطر پسرش و حتی به خاطر عروسش حاضر شد اول قدم پیش بذاره. خدا از این به بعدش رو هم کمک کنه.
نوهی خالهی مامانم، چند شب قبل سوار موتور بوده و تصادف کرده و درجا تموم کرده. حدود ۱۸ سالش بوده و فرزند اول خانواده. دیروز تشییعش کردن. خدا به پدر و مادرش صبر بده. خدا رحمتش کنه.
آبجی خ یه خواب خیلی بد دیده. این آبجی مشهور به دیدن رؤیای صادقه است. خیلی وقتها اتفاقات فردا رو تو خوابش میبینه. خدا بهمون رحم کنه، خوابش خیلی بد بوده.
مامان امروز یکم آش نذری بار گذاشته، از بوی نخود لوبیا در حال جوشیدن خیلی بدم میاد! ولی خود آش رو دوست دارم:)
- تاریخ : جمعه ۱۴ آبان ۹۵
- ساعت : ۰۹ : ۲۰
- نظرات [ ۰ ]