مونولوگ

‌‌

 

مثل همیشه، زورم اول از همه، به وبلاگ می‌رسه، می‌خواستم تا مدت‌ها ننویسم. ولی دارم باهاش مبارزه می‌کنم. باز دارم میرم توی چاه. یه لحظاتی از دیروز می‌خواستم تو دنیا نباشم. نه که بمیرم، می‌خواستم تو این دنیای آدمیزادی نباشم. یه چیزی مثل تخلیه‌ی روح دلم می‌خواست. اینکه ورای همه چیز و همه کس باشم و کسی اونجا با من نباشه. بعضی‌ها فکر می‌کنن من تا حد قابل قبولی به خودم اشراف/معرفت/شناخت دارم و اینکه اصولی و باقاعده کار می‌کنم و از این حرفا. هم تو وبلاگ بهم گفته‌ن، هم بیرون. اینکه اینطور به نظر می‌رسه خوبه، ولی حقیقت چیز دیگه‌ایه. من غالبا فی‌البداهه کار/فکر/صحبت می‌کنم، شاید هشتاد درصد مواقع. و البته معمولا از چیزی هم پشیمون نمیشم. این جالبه که فی‌البداهه کار کردن پشیمونی نیاره. آدم برای یه کار صد جور برنامه می‌ریزه، بعد پشیمون میشه، بی‌برنامه که... نمی‌دونم این خوبه و معنیش اینه که فی‌البداهه خوب عمل می‌کنم یا بده و معنیش اینه که خوب عمل نمی‌کنم، ولی از نتایج بد هم حتی پشیمون نمیشم. الان شما ازم بپرس چشم‌انداز بیست یا سی سال آینده‌ت رو تو ذهنت داری؟ میگم بیست؟ سی؟ من حتی نمی‌دونم سال بعد کجام، یا حتی نیم‌سال بعد! می‌دونی؟ دارم فکر می‌کنم چرا نمیشه من الان راه بیفتم برم یه شهر دیگه زندگی کنم، همونجا کار کنم، چند ماه بمونم، بعد هم برم شهر بعدی، همین کارها رو تکرار کنم و باز برم شهر بعدی؟ چیِ این کار بد یا ناشدنیه؟ یه خونه، آلونک، سوئیت، اتاق، یه چاردیواری که خیلی هم درب‌وداغون باشه اصلا، اون ته‌مه‌های هر شهری که برسم بگیرم، خرج اضافی هم نکنم، کار نیم‌وقت، کارگری، که شاید راحت‌تر پیدا بشه هم بگیرم، نیم دیگه‌ی وقتمم سر فرصت، با وسایل حمل‌ونقل عمومی یا پیاده شهرو بگردم، بعد که شهر تموم شد مقصد بعدی رو پیدا کنم و برم. اصلا بی‌مقصد برم. همین‌جور وسط راه اگه دلم خواست، شهره منو کشید، بمونم توش. تا اونم برام تموم بشه. به این چیزا که فکر می‌کنم از بی‌عرضگی برادرام لجم می‌گیره که چرا جرئت به خرج نمیدن و همچین کاری نمی‌کنن؟ چون من برای راضی کردن پدرومادرم به این کار، راه زیاد دارم و بدون رضایتشون هم هر چیزی تو این راه زهرم میشه قاعدتا، ولی اونا فقط یه سرکشی اولیه نیاز دارن. ولی خب اونا که اینو نمی‌خوان، چرا الکی لج خودمو دربیارم؟ فک کن من شصت سالم بشه، دو برابر سن الانم، بعد شصت تا شهرو زندگی کرده باشم و مثلا بیست تا شغلم امتحان کرده باشم و هزار تا آدم هم دیده باشم _ یا شصت سالم باشه، دو تا بچه‌ی دانشجو یا چمدونم یه‌کاره‌ای داشته باشم و حتی چند تا نوه و خیلی که خودمو دوست داشته باشم، بجای اینکه تو خونه منتظر زنگ و سر زدنشون بمونم، برم پارک، گردش، اصلا سر یه کاری که خودم راهش انداخته‌م محض اینکه نباشم تو خونه و تو گوشیم یا هر وسیله‌ی کوفتی دیگه‌ای که مال همون زمانه عکس شونصد تا شهری که ندیدم رو ورق بزنم و سر بی‌حوصلگی یه چیزی سرهم کنم با یه همسری که هیچ تصوری ندارم از خوش‌اخلاقی یا بداخلاقیش تو شصت هفتاد سالگیش، میل کنیم یا برعکس بگم اون سر هم کنه میل کنیم _ یا شصت ساله باشم و سی سال بعد از سی سالگیم هم کار کرده باشم و کارهای بهتر و باپرستیژتری از کارگری هم کرده باشم و پول جمع کرده باشم و بالاخره یه جایی زورم به تورم چربیده باشه و اون موقع تو خونه‌ی خودم نشسته باشم و ماشینمم زیر پام و تنهایی روزو به شب وصل کنم و برای فرار از شب‌های بی‌خوابی، قرص خواب مصرف کنم و هر چند وقت با چند تا دوستی که از پس این سی چهل سال کار، برای خودم سوا و نگهداری کرده‌م، دورهمی برم و بگیم و بخندیم و سفر برم و بیام و شایدم اصلا برنگردم عکسای سفرهای قبلی رو ببینم، چون الان هم این کارو نمی‌کنم معمولا، شایدم ضعف حافظه مجبورم کنه به انجام این کار.

این تصویرسازی پایان و نتیجه نداره. من احتمالا شصت ساله هم نشم هیچ‌وقت.

دیروز، نه پریروز، که فردای دوی دوی چهارصدودو بود، خب طبیعتا نوزاد زیاد داشتیم بیمارستان و شیفت من بود، اما جیم‌جیم هم اومد کمکم و نصف تایمی که تنهایی باید می‌ذاشتم، تمومش کردیم. بعد پیاده رفتیم و رفتیم. ساندویچ و سیب‌زمینی سرخ‌کرده خوردیم برای صبحانه. چای و باقلوا خوردیم. باز پیاده رفتیم رسیدیم به کتابفروشی امام. توش چرخیدیم و باز رفتیم پردیس کتاب. تو اینم چرخیدیم. نه تو هیچ‌کدوم نچرخیدیم. آدم وسط کتابفروشی بچرخه، فک می‌کنن یا دیوانه است یا داره می‌رقصه که بعد میان تذکر میدن یا مثلا بیرونش می‌کنن. من واستادم جلو قفسه‌ی نمی‌دونم فسلفه بود یا چی و جیم‌جیم رفت کتاب نوجوانی که مال خواهرزاده‌ش بوده و خونده و با خوندن جمله به جمله‌ش یاد من افتاده رو بخره تا خودش برام بخونه و من همونجا جلو همون قفسه واستادم و بعد که می‌خواستم قفسه‌های پایین رو ببینم نشستم و یهو احساس کردم یکی بالاسرمه که جیم‌جیم بود. واستادم باز و یواش ازش پرسیدم نخندی ها، ولی افلاطون استاد ارسطو بوده یا ارسطو استاد افلاطون؟ گفت اونم نمی‌دونه و سرچ کرد و گفت سقراط استاد افلاطون، افلاطون استاد ارسطو. چون دوست داشتم از اولش شروع کنم. ولی هیچ کتابی از سقراط پیدا نکردم. چهار رساله و پنج رساله و شش رساله‌ی افلاطون ولی بود. گفتم الان این چهار و پنج و شیش رساله‌هاشون مثل همه؟ یه کله‌ای از چند قفسه دورتر گفت نه، با هم فرق دارن. گفتم یعنی چهار رساله، توی پنج رساله نیست، نه؟ گفت نه. گفتم کدوم اول بوده؟ گفت شش رساله. بعد گفت ترجمه‌ی محمدعلی فروغیه دیگه؟ و اومد نگاه کرد و گفت آره، شش رساله اولیه. گفتم در کل بخوایم شروع کنیم چی خوبه؟ سوال خیلی کلی بود، در کل بخوایم چیو شروع کنیم؟ ولی من دوست دارم سوال کلی بپرسم. گفت همین شش رساله، ولی نه، اول سیر حکمت در اروپا. گفتم از کی؟ گفت رنه دکارت. گفتم آها، ممنون. و شش رساله رو برداشتم. یه خانمی یه سوال پرسید ازش که من جوابش واضح تو ذهنم نیست، ولی اینطور به نظرم اومد که گفت ببخشید داشتم جواب این خانمو می‌دادم. و من فکر کرده بودم این آقای جوون از راهنماهای اونجاست که جیم‌جیم گفت تو عینک آفتابی رو سرشو ندیدی؟ تو نشنیدی به خانمه گفت من مال اینجا نیستم، فقط جواب سوال این خانم رو دادم؟ تو ندیدی از چند قفسه اونورتر حواسش اینجا بود و سوالی که ازش نپرسیده بودی رو جواب داد؟ تو نفهمیدی از جلوی من رد شد و اومد واستاد کنارت و کتابا رو نگاه کرد و سوالاتو جواب داد؟ و من واقعا بجز اینکه فهمیده بودم چند قفسه اومده نزدیک‌تر تا شاید بهتر راهنمایی کنه، بقیه‌شو نفهمیده بودم. و بعد که فهمیدم مال اونجا نبوده حسم این بود که خواسته اظهار فضل کنه و به تسلطش به این حوزه، در مقابل کسی که حتی نمی‌دونه اول ارسطو بوده یا افلاطون، پز بده. و جیم‌جیم گفت اگه اینو می‌خواست جواب اون یکی خانمم می‌داد. من همیشه برای خودم بی‌جاذبه‌ترینم و تو کتم نمیره چرا یکی باید بخواد برای شخص من یا جلب توجه شخص من کاری بکنه. از اون روز جیم‌جیم وقت و بی‌وقت شوخی می‌کنه که هر روز باز برو پردیس تا باز ببینیش، پسر بدی نبود! (و منی که حتی حسشو ندارم بعد از این جمله یه :) بذارم، وگرنه جا داشت یه :))) بذارم حتی) بعد رفتیم بوستان ادب که همون نزدیکیاست نشستیم، جیم‌جیم چند فصل از کتابی که برام خریده بود رو خوند، پیتزا سفارش دادیم آوردن، خوردیم و بعد که هر دو داشتیم از شدت کم‌خوابی می‌مردیم (مثلا من شبش حدود یک ساعت خوابیده بودم) پا شدیم رفتیم خونه‌هامون.

شش رساله، سه تا مقدمه داره و باز یه مقدمه‌ی دیگه تا برسه به اصل رساله‌های خود افلاطون که این مقدمه‌ها مجموعا صد صفحه است فک کنم و من تو مقدمه‌ی چهارمم الان. نمی‌دونم قلم محمدعلی فروغی رو دوست دارم یا واقعا موضوع برام جذابه، چون تا اینجا دوستش دارم. حتی یه جاهاییشو خوندم فرستادم واسه جیم‌جیم، ولی بعد یادم اومد این موضوع موردعلاقه‌ش نیست. درعوض کتابی که جیم‌جیم برام خریده و البته هنوز دست خودشه، اونم ... چند دقیقه سکوت تا بتونم کلمه‌ای که درست توصیفش کنه رو پیدا کنم ... اون کتاب هم شاید خوابم می‌کنه، یا محو یا خالی‌الذهن. که موقعی که می‌خونه و گوش میدم انگار منم پریده‌م و رفته‌م توی کتاب. دیشب که از کلینیک اومدیم بیرون امتیاز حالم دو سه بود از ده و بعد که چند فصل با صدای جیم‌جیم رفتم تو کتاب، شدم هفت! جیم‌جیم میگه من خیلی جکسونم. جکسونِ "کرِنشا و پاستیل‌های بنفش".

 

+ چون خیلی خجالت می‌کشم که کامنت میذارین و جواب نمیدم، و می‌ترسم بی‌احترامی تلقی بشه، از این پست، کامنت‌ها رو می‌بندم با عرض معذرت. 🙏

 

Designed By Erfan Powered by Bayan